سرفصل های مهم
داستان هلن و بیشتر
توضیح مختصر
یک دختر جوون که با ناپدریش زندگی میکنه و خواهرش به طرز عجیبی مرده و حالا او نگران جون خودشه و از شرلوک هولمز تقاضای کمک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
داستان هلن
در زمان این داستان، من هنوز تو آپارتمان دوستم، شرلوک هولمز در خیابان بارکر لندن زندگی میکردم. یه روز صبح خیلی زود، یه زن جوون، که لباس مشکی پوشیده بود، به دیدنمون اومد. اون خسته و غمگین به نظر میرسید و صورتش سفید بود.
اون گریه کرد: “من میترسم - از مرگ میترسم، آقای هولمز. لطفاً کمکم کنید! هنوز سی سالم نشده ولی به موهای خاکستریم نگاه کنید! من خیلی میترسم!”
هولمز با مهربونی گفت: “فقط بشین و داستانت رو برامون تعریف کن.”
اون شروع کرد: “اسم من هلن استونره و با ناپدریم، دکتر گریمزبی رویلوت، نزدیک یه روستا در ییلاقات زندگی میکنم. خونوادهاش یه زمانهایی خیلی پولدار بودن، ولی وقتی ناپدریم به دنیا اومده، هیچ پولی نداشتن. بنابراین اون درس خوند و دکتر شد و به هند رفت. اون، وقتی من و خواهرم، جولیا، خیلی کوچیک بودیم، اونجا با مادرم آشنا شده و ازدواج کرده. همونطور که میبینید، پدرمون مرده بود.”
شرلوک هولمز پرسید: “حتماً مادرتون کمی هم پول داشته؟”
“آه، بله، مادر پول زیادی داشت، بنابراین ناپدریم دیگه فقیر نبود.”
هولمز گفت: “خانم استونر، دربارش بیشتر برام بگید.”
“خوب، اون یه مرد خشنه. یک بار تو هند، از دست خدمتکارش عصبانی شده و اونو کشته! اون مجبور بود به خاطر اون قضیه به زندان بره، بعد همهی ما به انگلیس برگشتیم. مادر هشت سال پیش تو یه تصادف مرد. بنابراین، همهی پولش مال ناپدریم شد، ولی اگه من یا جولیا ازدواج کنیم، اون مجبور میشه سالانه 250 پوند بهمون بده.”
هولمز گفت: “و حالا شما با اون در ییلاقات زندگی میکنید.”
هلن استونر جواب داد: “بله، ولی اون تو خونه میمونه و هیچ وقت، هیچ کس رو نمیبینه، آقای هولمز. حالا دیگه بیشتر و بیشتر خشن شده، و گاهی اوقات با آدمهای روستا دعوا میکنه. حالا همه ازش میترسن، و وقتی میبیننش، ازش فرار میکنن. اونها همچنین از حیوونهای وحشی هندیش که آزادانه تو باغچه میدون هم میترسن.
یه دوست، اونها رو از هند براش فرستاده. و حیوونها تنها چیزهای وحشی توی باغچه نیستن: کولیها هم هستن. ناپدریم این آدمهای وحشی رو دوست داره و اونها هر جایی که دوست داشته باشن، میتونن بیان و برن. من و جولیای بیچاره زندگی خیلی غمگینی داشتیم. ما هیچ خدمتکاری نداریم.
اونها همیشه به خاطر ترس از ناپدریم گذاشتن رفتن و ما مجبوریم تمام کار خونه رو انجام بدیم. جولیا وقتی سی ساله بود مرد، و موهاش هم مثل موهای الان من سفید شده بود.”
شرلوک هولمز پرسید: “کی مرد؟”
“دو سال پیش مرد و به همین دلیله که من اینجام. ما تو روستا هیچ کس رو ملاقات نمیکردیم، ولی گاهی اوقات بعضی از فامیلهامون رو که نزدیک لندن زندگی میکردن رو میدیدیم. اونجا، جولیا با یه مرد جوون که ازش تقاضای ازدواج کرد، آشنا شد. ناپدریم موافقت کرد، ولی کمی بعد از این، اون مرد.” خانم استونر دستاش رو روی چشماش گذاشت و یه دقیقه گریه کرد.
شرلوک هولمز داشت با چشمهای بستهاش گوش میداد، ولی حالا بازشون کرده بود به هلن استونر نگاه میکرد.
اون گفت: “تمام جزئیات مرگش رو برام بگو.”
اون جواب داد: “همش رو خیلی خوب به یاد میارم؛ زمان وحشتناکی بود. همهی سه تا اتاق خواب ما طبقه پایینن. اول اتاق ناپدریمه. اتاق جولیا، کنار اتاق اونه، و اتاق من، کنار اتاق جولیا. اتاقها پنجرههایی رو به باغچه کنار خونه دارن و درهایی که به راهرو باز میشن.
یه روز عصر، ناپدریمون داشت یکی از سیگارهای قوی هندیش رو تو اتاقش میکشید. جولیا نمیتونست بخوابه، برای اینکه بوی سیگار میومد تو اتاقش، پس به اتاق من اومد تا با من حرف بزنه. قبل از اینکه به رختخواب بره، به من گفت: “هلن، تا حالا نیمه شب صدای سوت شنیدی؟”
من تعجب کردم. گفتم: “نه.”
اون گفت: “عجیبه. بعضی وقتها صدای سوت میشنوم، ولی نمیدونم از کجا میاد. چرا تو نمیشنویش؟”
من خندیدم و گفتم: “من بهتر از تو میخوابم.” پس جولیا به اتاقش رفت و در اتاقش رو پشت سرش قفل کرد.”
شرلوک هولمز پرسید: “چرا شما درهای اتاقتون رو قفل میکردید؟”
اون جواب داد: “از حیوونهای وحشی و کولیها میترسیدیم.”
هولمز گفت: “لطفا ادامه بده.”
“من نتونستم اون شب بخوابم. یه شب خیلی طوفانی، با کلی باد و بارون بود. یهو صدای جیغ یه زن رو شنیدم. صدای خواهرم بود. دویدم توی راهرو، و بعد درست همون موقع صدای سوت رو شنیدم و یک دقیقه بعد، صدای افتادن یه چیز آهنی. نمیدونستم چیه.
دویدم به طرف اتاق خواهرم. اون بازش کرد و افتاد رو زمین. صورتش سفید و ترسیده بود و داشت گریه میکرد، «کمکم کن، کمکم کن، هلن، من مریضم، دارم میمیرم!» من دستام رو دورش انداختم و اون با یه صدای وحشتناک زد زیر گریه: «هلن! خدای من، هلن! یه نوار بود! نوار خالدار بود!»
اون میخواست چیزهای بیشتری بگه، ولی نمیتونست. من ناپدریم رو که سعی میکرد کمکش کنه، صدا کردم، ولی نتونستیم کاری بکنیم. و به این ترتیب خواهر عزیز عزیزم مرد.”
هولمز پرسید: “درباره سوت و صدای افتادن آهن مطمئنید؟”
هلن جواب داد: “فکر کنم. ولی یه شب وحشی و طوفانی بود. شاید اشتباه کردم. پلیس نتونست بفهمه چرا خواهرم مرده. اتاقش قفل بود و هیچکس نمیتونست بره تو اتاقش.
اونها هیچ سمی تو بدنش پیدا نکردن. و نوار خالدار» چی بود؟ کولیها چیزی مثل اون رو میندازن دور گردنشون. من فکر میکنم اون مرده، به خاطر اینکه خیلی ترسیده بود، ولی نمیدونم از چی ترسیده بود. شاید کولیها بودن. شما چه فکری میکنید، آقای هولمز؟”
هولمز یک دقیقه فکر کرد. اون گفت: “همم. این سوال سختیه. ولی لطفا ادامه بده.”
هلن استونر گفت: “این اتفاق دو سال قبل بود. من بدون خواهرم خیلی تنها بودم، ولی یک ماه قبل، یه دوست عزیز ازم خواست تا باهاش ازدواج کنم. ناپدریم موافقت کرد، بنابراین، به زودی ازدواج میکنیم.
ولی دو روز قبل، مجبور شدم به اتاق قدیمی خواهرم نقل مکان کنم، برای اینکه چند تا مرد، دارن دیوار اتاق من رو تعمیر میکنن و دیشب، من صدای اون سوت رو دوباره شنیدم! فوراً از خونه فرار کردم و به لندن اومدم تا از شما تقاضای کمک کنم. لطفاً کمکم کنید، آقای هولمز! نمیخوام مثل جولیا بمیرم!”
هولمز گفت: “باید سریع حرکت کنیم. اگه امروز به خونتون بریم، میتونیم این اتاقها رو ببینیم؟ ولی ناپدریت نباید بفهمه.”
“اون امروز تو لندنه، بنابراین، شما رو نمیبینه. آه، ممنونم آقای هولمز، همین حالا هم حس بهتری دارم.
فصل دوم
هولمز و واتسون خونه رو میبینن
هولمز صبح رفت بیرون ولی برای نهار برگشت. بعد با قطار به روستا رفتیم و با یه تاکسی به خونهی دکتر رویلوت رفتیم. هولمز بهم گفت: “میبینی، دوست خطرناکمون، رویلوت، به پول دختره نیاز داره، برای اینکه از زن مردهاش سالیانه فقط 750 پوند میگیره. اینو امروز صبح که رفتم بیرون فهمیدم. ولی فهم کولیها، سوت، و نوار سخته، ولی فکر میکنم یه جواب دارم.”
وقتی رسیدیم، هلن استونر سه تا اتاق رو نشونمون داد.
اول اتاق اون رو دیدیم.
هولمز پرسید: “چرا دارن دیوار اتاقت رو تعمیر میکنن؟ این که هیچ مشکلی نداره.”
اون گفت: “حق با شماست. فکر میکنم یه نقشه بود تا باعث بشه به اتاق خواهرم برم.”
هولمز گفت: “بله.” به اتاق جولیا رفتیم و هولمز با دقت به پنجرهها نگاه کرد.
اون گفت: “هیچ کس نمیتونست از بیرون بیاد تو.” بعد اون اطراف اتاق رو نگاه کرد. “اون زنگ طنابی چرا اونجاست، درست بالای تخت؟”
“ناپدریم دو سال قبل اونو اونجا گذاشت. برای صدا کردن خدمتکاره، ولی من و جولیا هیچ وقت ازش استفاده نکردیم، برای اینکه هیچ وقت خدمتکار نداشتیم. اون همچنین این هواکش رو روی دیوار بین اتاق خودش و این اتاق گذاشت.”
هولمز طناب رو کشید. اون گفت: “ولی این کار نمیکنه. چقدر عجیب! و درست روی هواکشه. این هم جالبه. چرا باید رو دیوار داخلی هواکش گذاشته بشه؟ معمولاً هواکشها رو روی دیوار بیرونی میذارن.”
بعد ما به اتاق دکتر رویلوت رفتیم. هولمز یه جعبه آهنی بزرگ نزدیک دیوار دید.
هلن گفت: “ناپدریم اوراق کاریش رو اینجا نگه میداره.”
هولمز پرسید: “اون، این تو گربه هم نگه میداره؟ ببین!” کمی شیر تو بشقاب روی جعبه بود. اون گفت: “حالا، خانم استونر، فکر میکنم جونتون در خطره. امشب، من و دوستم واتسون باید شب رو در اتاق خواهرتون بگذرونیم، جاییکه شما میخوابید.”
هلن استونر و من با تعجب بهش نگاه کردیم.
اون ادامه داد: “بله، باید این کار رو بکنیم. ما یه اتاق تو هتل روستا میگیریم. وقتی ناپدریتون به رختخواب رفت، یه چراغ کنار پنجرهی اتاق خواهرتون بذارید و بذارید پنجره باز بمونه. بعد به اتاق قبلیتون برید و ما از پنجره میایم تو اتاق خواهرتون. ما منتظر صدای سوت و آهنی که میفته میمونیم.”
هلن گفت: “خواهرم چطور مرد، آقای هولمز؟ میدونید؟ لطفاً بهم بگید!” اون دستش رو، رو بازوی شرلوک هولمز گذاشت.
شرلوک هولمز جواب داد: “قبل از اینکه بهتون بگم، باید بیشتر بفهمم، خانم استونر. حالا خداحافظ و نترسید.”
ما به روستا رفتیم و هولمز به من گفت: “واتسون، امشب خطرناک خواهد بود. رویلوت یه مرد خیلی خشنیه.”
من گفتم: “ولی اگه بتونم کمکت کنم، باهات میام، هولمز.”
“ممنونم، واتسون. من به کمک تو احتیاج خواهم داشت. اون زنگ طنابی و اون هواکش رو دیدی؟ من درباره اون هواکش قبل از اینکه بیایم، میدونستم. البته که بین دو تا اتاق یه سوراخ وجود داره.
دلیل اینکه خواهر هلن میتونست بوی سیگار دکتر رویلوت رو حس کنه، هم همین بود.
من داد زدم: “هولمز عزیزم! چقدر باهوشی!”
“و اون تختخواب رو دیدی؟ به زمین چسبیده. دختر نمیتونه حرکتش بده. باید همون جا زیر طناب، نزدیک هواکش باشه.
من داد زدم: “هولمز! دارم میفهمم! عجب جرم وحشتناکی!”
“این دکتر یه مرد خیلی باهوشیه. ولی فکر کنم ما بتونیم جلوش رو بگیریم، واتسون.”
فصل سوم
مرگ در شب
شب ما به خونه برگشتیم. وقتی چراغ هلن استونر رو دیدیم، من و هولمز به آرومی از پنجره رفتیم تو. بعد بیصدا در اتاق وسطی در تاریکی منتظر موندیم. سه ساعت منتظر موندیم و تکون نخوردیم. یهو، یک نور دیدیم و صدایی از اتاق دکتر رویلوت شنیدیم. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و دوباره ما تو تاریکی منتظر موندیم. بعد یه صدای دیگه اومد، یه صدای خیلی آروم –هولمز بلافاصله پرید بالا و زنگ طنابی رو محکم زد.
هولمز داد زد: “واتسون، میبینیش؟” ولی من چیزی نمیدیدم. یه صدای آروم سوت بود. ما هر دو به هواکش نگاه کردیم و یهو یک صدای فریاد وحشتناک از اتاق بغلی شنیدیم. بعد خونه دوباره ساکت بود.
پرسیدم: “معنی این چیه؟” صدام میلرزید.
هولمز جواب داد: “تموم شد. بیا بریم و ببینیم.”
ما به اتاق دکتر رویلوت رفتیم. در جعبه آهنی باز بود. رویلوت روی صندلی نشسته بود و چشماش به هواکش خیره مونده بود. دور سرش یه نوار زرد خالدار عجیب بود. اون مرده بود.
هولمز به آرومی گفت: “نوار؛ نوار خالدار!” نوار شروع به حرکت کرد و سرش رو برگردوند. هولمز داد زد: “واتسون، مراقب باش، این یه ماره، یه مار هندی - و سمش میتونه بلافاصله آدم رو بکشه. رویلوت بلافاصله مرده. ما باید مار رو برگردونیم توی جعبه.” خیلی خیلی با دقت هولمز، مار رو برداشت و انداخت توی جعبه آهنی.
پرسیدم: “ولی هولمز، از کجا میدونستی یه مار وجود داره؟”
“واتسون، اول فکر میکردم کار کولیهاست. ولی بعد متوجه شدم. فکر کردم شاید چیزی از هواکش اومده پایینِ زنگ طنابی و بعد توی رختخواب. بعد شیر هم بود و البته مارها شیر میخورن.
به دست آوردن حیوونهای هندی برای دکتر خیلی آسون بود. و به علت اینکه اون یه دکتر بود، میدونست که پیدا کردن سم مار تو بدن مرده خیلی سخته. بنابراین هر شب اون میذاشت مار از توی هواکش و و طناب زنگی بره به تختخواب.
البته، هیچ کس نباید مار رو میدید بنابراین، هر شب با سوت مار رو برمیگردوند. صدای افتادن یک چیز آهنی هم، صدای در جعبه آهنی بود، که خونه مار بوده. شاید مار قبل از اینکه جولیا رو بکشه، بارها از طریق این هواکش اومده بوده پایین. ولی بالاخره اون رو کشته. و هلن هم کم مونده بود به خاطر مار بمیره.”
“امشب، وقتی من مار رو روی طناب زدم، اون عصبانی شد و از طریق هواکش برگشت. و دکتر رو کشت. از این بابت متاسف نیستم.”
کمی بعد از این اتفاق، هلن استونر با مرد جوان ازدواج کرد و سعی کرد مرگ وحشتناک خواهر و ناپدریش رو فراموش کنه. ولی اون در واقع هیچوقت نوار خالدار رو فراموش نکرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Helen’s Story
At the time of this story, I was still living at my friend Sherlock Holmes’s flat in Baker Street in London. Very early one morning, a young woman, dressed in black, came to see us. She looked tired and unhappy, and her face was very white.
‘I’m afraid - Afraid of death, Mr Holmes,’ she cried. ‘Please help me! I’m not thirty yet and look at my grey hair! I’m so afraid!’
‘Just sit down and tell us your story,’ said Holmes kindly.
‘My name is Helen Stoner,’ she began, ‘and I live with my stepfather, Dr Grimesby Roylott, near a village in the country. His family was once very rich, but they had no money when my stepfather was born. So he studied to be a doctor, and went out to India. He met and married my mother there, when my sister Julia and I were very young. Our father was dead, you see.’
‘Your mother had some money, perhaps,’ asked Sherlock Holmes.
‘Oh yes, mother had a lot of money, so my stepfather wasn’t poor any more.’
‘Tell me more about him, Miss Stoner,’ said Holmes.
‘Well, he’s a violent man. In India he once got angry with his Indian servant and killed him! He had to go to prison because of that, and then we all came back to England. Mother died in an accident eight years ago. So my stepfather got all her money, but if Julia or I marry, he must pay us 250 pounds every year.’
‘And now you live with him in the country,’ said Holmes.
‘Yes, but he stays at home and never sees anybody, Mr Holmes,’ answered Helen Stoner. ‘He’s more and more violent now, and sometimes has fights with the people from the village. Everybody’s afraid of him now, and they run away when they see him. And they’re also afraid of his Indian wild animals which run freely around the garden.
A friend sends them to him from India. And the animals are not the only wild things in the garden; there are also gipsies. My stepfather likes these wild people, and they can come and go where they like. Poor Julia and I had very unhappy lives. We had no servants.
They always left because they were afraid of my stepfather, and we had to do all the work in the house. Julia was only thirty when she died, and her hair was already grey, like my hair now.’
‘When did she die,’ asked Sherlock Holmes.
‘She died two years ago, and that’s why I’m here. We never met anybody in the country, but sometimes we visited some of my family who live near London. There Julia met a young man who asked to marry her. My stepfather agreed, but soon after this she died.’ Miss Stoner put her hand over her eyes and cried for a minute.
Sherlock Holmes was listening with his eyes closed, but now he opened them and looked at Helen Stoner.
‘Tell me everything about her death,’ he said.
‘I can remember it all very well; It was a terrible time,’ she answered. ‘Our three bedrooms are all downstairs. First there is my stepfather’s room. Julia’s room is next to his, and my room is next to Julia’s. The rooms all have windows on the garden side of the house, and doors which open into the corridor.
One evening our stepfather was smoking his strong Indian cigarettes in his room. Julia couldn’t sleep because she could smell them in her room, so she came into my room to talk to me. Before she went back to bed, she said to me, “Helen, have you ever heard a whistle in the middle of the night?”
I was surprised. “No,” I said.
“It’s strange,” she said. “Sometimes I hear a whistle, but I don’t know where it comes from. Why don’t you hear it?”
I laughed and said, “I sleep better than you do.” So Julia went to her room, and locked the door after her.’
‘Why did you lock your doors,’ asked Sherlock Holmes.
‘We were afraid of the wild animals, and the gipsies,’ she answered.
‘Please go on,’ said Holmes.
‘I couldn’t sleep that night. It was a very stormy night, with a lot of wind and rain. Suddenly I heard a woman’s scream. It was my sister’s voice. I ran into the corridor, and just then I heard a whistle, and a minute later the sound of falling metal. I didn’t know what it was.
I ran to my sister’s door. She opened it and fell to the ground. Her face was white and afraid, and she was crying, “Help me, help me, Helen, I’m ill, I’m dying!” I put my arms around her, and she cried out in a terrible voice: “Helen! Oh my God, Helen! It was the band! The speckled band!”
She wanted to say more, but she couldn’t. I called my stepfather, who tried to help her, but we could do nothing. And so my dear, dear sister died.’
‘Are you sure about the whistle and the sound of falling metal,’ asked Holmes.
‘I think so,’ answered Helen. ‘But it was a very wild, stormy night. Perhaps I made a mistake. The police couldn’t understand why my sister died. Her door was locked and nobody could get into her room.
They didn’t find any poison in her body. And what was “the speckled band”? Gipsies wear something like that round their necks. I think she died because she was so afraid, but I don’t know what she was afraid of. Perhaps it was the gipsies. What do you think, Mr Holmes?’
Holmes thought for a minute. ‘Hmm,’ he said. That is a difficult question. But please go on.’
‘That was two years ago,’ Helen Stoner said. ‘I have been very lonely without my sister, but a month ago a dear friend asked me to marry him. My stepfather has agreed, and so we’re going to marry soon.
But two days ago I had to move to my sister’s old bedroom, because some men are mending my bedroom wall, and last night I heard that whistle again! I ran out of the house immediately and came to London to ask for your help. Please help me, Mr Holmes! I don’t want to die like Julia!’
‘We must move fast,’ said Holmes. ‘If we go to your house today, can we look at these rooms? But your stepfather must not know.’
‘He’s in London today, so he won’t see you. Oh thank you, Mr Holmes, I feel better already.’
Chapter two
Holmes and Watson Visit the House
Holmes went out for the morning, but he came back at lunch-time. We then went by train into the country, and took a taxi to Dr Roylott’s house. ‘You see,’ said Holmes to me, ‘our dangerous friend Roylott needs the girls’ money, because he only has 750 pounds a year from his dead wife. I found that out this morning. But the gipsies, the whistle, the band - they are more difficult to understand, but I think I have an answer.’
When we arrived, Helen Stoner showed us the three bedrooms.
We saw her room first.
‘Why are they mending your bedroom wall,’ asked Holmes. ‘There’s nothing wrong with it.’
‘You’re right,’ she said. ‘I think it was a plan to move me into my sister’s room.’
‘Yes,’ said Holmes. We went into Julia’s room, and Holmes looked at the windows carefully.
‘Nobody could come in from outside,’ he said. Then he looked round the room. ‘Why is that bell-rope there, just over the bed?’
‘My stepfather put it there two years ago. It’s for calling a servant, but Julia and I never used it because we didn’t have any servants. He also put in that air-vent on the wall between his room and this one.’
Holmes pulled the rope. ‘But it doesn’t work,’ he said. ‘How strange! And it’s just over the air-vent. That also is interesting. Why have an air-vent on an inside wall? Air-vents are usually on outside walls.’
Then we went into Dr Roylott’s room. Holmes saw a large metal box near the wall.
‘My stepfather keeps business papers in there,’ said Helen.
‘Does he keep a cat in there too,’ asked Holmes. ‘Look!’ There was some milk on a plate on top of the box. ‘Now, Miss Stoner,’ he said, ‘I think your life is in danger. Tonight my friend Watson and I must spend the night in your sister’s room, where you are sleeping at the moment.’
Helen Stoner and I looked at him in surprise.
‘Yes, we must,’ he went on. ‘We’ll take a room in a hotel in the village. When your stepfather goes to bed, put a light in your sister’s bedroom window and leave it open. Then go into your old room and we’ll get into your sister’s room through the window. We’ll wait for the sound of the whistle and the falling metal.’
‘How did my sister die, Mr Holmes? Do you know? Please tell me,’ said Helen. She put her hand on Sherlock Holmes’s arm.
‘I must find out more before I tell you, Miss Stoner. Now goodbye, and don’t be afraid,’ replied Sherlock Holmes.
We walked to the village, and Holmes said to me, Tonight will be dangerous, Watson. Roylott is a very violent man.’
‘But if I can help, Holmes, I shall come with you,’ I said.
‘Thank you, Watson. I’ll need your help. Did you see the bell-rope, and the air-vent? I knew about the air-vent before we came. Of course there is a hole between the two rooms.
That explains why Helen’s sister could smell Dr Roylott’s cigarette.’
‘My dear Holmes! How clever of you,’ I cried.
‘And did you see the bed? It’s fixed to the floor. She can’t move it. It must stay under the rope, which is near the air-vent.’
‘Holmes,’ I cried. ‘I begin to understand! What a terrible crime!’
‘Yes, this doctor is a very clever man. But we can stop him, I think, Watson.’
Chapter three
Death in the Night
That night we went back to the house. When we saw Helen Stoner’s light, Holmes and I got in quietly through the window. Then we waited silently in the middle bedroom in the dark. We waited for three hours and did not move. Suddenly we saw a light and heard a sound from Dr Roylott’s room. But nothing happened, and again we waited in the dark. Then there was another sound, a very quiet sound –Immediately Holmes jumped up and hit the bell-rope hard.
‘Can you see it, Watson,’ he shouted. But I saw nothing. There was a quiet whistle. We both looked up at the air-vent, and suddenly we heard a terrible cry in the next room. Then the house was silent again.
‘What does it mean,’ I asked. My voice was shaking.
‘It’s finished,’ answered Holmes. ‘Let’s go and see.’
We went into Dr Roylott’s room. The metal box was open. Roylott was sitting on a chair, and his eyes were fixed on the air-vent. Round his head was a strange, yellow speckled band. He was dead.
‘The band; The speckled band,’ said Holmes very quietly. The band moved and began to turn its head. ‘Be careful, Watson, It’s a snake, an Indian snake - and its poison can kill very quickly,’ Holmes cried.
‘Roylott died immediately. We must put the snake back in its box.’ Very, very carefully, Holmes took the snake and threw it into the metal box.
‘But how did you know about the snake, Holmes,’ I asked.
‘At first, Watson, I thought that it was the gipsies. But then I understood. I thought that perhaps something came through the air-vent, down the bell-rope and on to the bed. Then there was the milk - and of course, snakes drink milk.
It was easy for the Doctor to get Indian animals. And because he was a doctor, he knew that this snake’s poison is difficult to find in a dead body. So every night he put the snake through the air-vent, and it went down the bell-rope on to the bed.
Of course, nobody must see the snake, so every night he whistled to call it back. The sound of metal falling was the door of the metal box, which was the snake’s home. Perhaps the snake came through the air-vent many times before it killed Julia. But in the end it killed her. And Helen, too, nearly died because of this snake.
‘But tonight, when I hit the snake on the rope, it was angry and went back through the air-vent. And so it killed the Doctor. I’m not sorry about that.’
Soon after this Helen Stoner married her young man and tried to forget the terrible deaths of her sister and stepfather. But she never really forgot the speckled band.