بخش 02

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: صورت زرد / فصل 2

بخش 02

توضیح مختصر

این پرونده و معما خیلی راحت حل شد و هولمز خیلی تحت تاثیرش قرار گرفت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش دوم

بعد آقای گرند مونرو رفت و من و هولمز درباره پرونده بحث کردیم. هولمز گفت: “میترسم این یه مورد باج‌گیری باشه.”

پرسیدم: “و باجگیر کیه”

“خب، باید اون موجود با صورت زرد باشه. خدای من، واتسون، یه چیز خیلی جالب درباره اون صورت زرد کنار پنجره وجود داره و من این پرونده رو با دنیا عوض نمی‌کنم.”

من پرسیدم: “نظریه‌ای هم داری؟”

هولمز جواب داد: “بله، فکر می‌کنم شوهر اولش تو کلبه است. من فکر می‌کنم این اتفاقیه که افتاده: این زن تو آمریکا ازدواج کرده بود.

شوهرش بیماری خیلی سختی میگیره. به همین دلیل صورتش اونطور زرد و وحشتناک شده. اون بالاخره از دست شوهرش فرار کرده و به انگلیسی اومده، جایی که اسمش رو عوض کرده و یه زندگی جدید شروع کرده.

بعد از سه سال ازدواج، دوباره احساس امنیت می‌کرده، ولی شوهر اولش یا یه زن بی‌وجدان که بهش چسبیده، می‌فهمن که اون کجا زندگی میکنه. اونا براش نامه مینویسن و بهش میگن که باید ۱۰۰ پوند پول بده وگرنه همه چیز رو به شوهر جدیدش میگن. وقتی شوهرش بهش میگه که کسایی تو اون کلبه زندگی میکنن، اون متوجه میشه که باجگیرها هستن.

نیمه شب وقتی شوهرش خواب بوده، تصمیم میگیره به کلبه بره. اون شب قادر نمیشه باج‌گیرهاش رو قانع کنه که دست از سرش بردارن، بنابراین برمیگرده تا روز بعد.

اینطور بوده که شوهرش در حالیکه از اون خونه بیرون میومده، اونو دیده. بعد اون به شوهرش قسم میخوره که دیگه برنگرده ولی میخواد از دست باجگیرها خلاص بشه.

تصمیم میگیره دوباره بره و این بار با خودش یه عکس می‌بره که به احتمال زیاد اون‌ها ازش خواسته بودن. خوشبختانه، خدمتکارش بهش هشدار میده که شوهرش داره میاد و این بار اون و باجگیرها خونه رو ترک می‌کنن.

“حالا ما هیچ کاری از دستمون بر نمیاد، مگر اینکه منتظر باشیم تا آقای مونرو خبرمون کنه و بعد می‌بینیم که نظریه من درست بوده یا نه.”

ما مجبور نشدیم مدت زیادی منتظر بمونیم. بعد از چای، یه پیغام از طرف آقای مونرو گرفتیم که میگفت: آدم‌هایی تو خونه هستن.

اون شب من و هولمز با قطار به نوربری رفتیم. آقای مونرو تو ایستگاه منتظرمون بود و ما رو به کلبه برد. وقتی به اونجا رسیدیم، هولمز از آقای مونرو پرسید که مطمئنه که می‌خواد بره داخل کلبه. آقای مونرو گفت که مطمئنه و ما رفتیم به طرف در کلبه. وقتی داشتیم به در نزدیک می‌شدیم، یه زن پیداش شد. اِفی بود.

اون داد زد: “تو رو خدا، جک این کار رو نکن. به من اعتماد کن!”

اون سفت و سخت داد کشید: “من خیلی زیاد بهت اطمینان کردم، افی. ولم کن! من و دوستام این معما رو حل می‌کنیم.”

ما از پله‌ها با عجله رفتیم بالا به اتاقی که چراغش روشن بود. تو یه گوشه‌ی اتاق یه میز بود و روی میز هم یه میز بود و روی اون یه چیزی مثل یه دختر بچه کوچولو بود.

وقتی ما رفتیم داخل اتاق، صورتش به طرف ما نبود، ولی می‌دیدیم که لباس قرمز و دستکش‌های بلند سفید پوشیده. اون صورتش رو به طرف ما برگردوند و من از روی تعجب و ترس یه جیغ بلند کشیدم. صورتش یه رنگ زرد خیلی عجیب بود و هیچ احساسی هم توش نبود.

یه لحظه بعد معما جواب پیدا کرده بود. هولمز با یک خنده، دستش رو گذاشت پشت گوش دختر بچه کوچولو و ماسکش رو در آورد و پشتش یه دختر سیاه بود. اون خندید و من هم خندیدم، ولی گرند مونرو در حالی که با دستش گلوش رو گرفته بود، همونجا خیره ایستاده بود.

اون داد زد: “خدای من، معنی این چیه؟”

زنش با یه صورت مغرور داد زد: “همه چیز رو بهت میگم. تو من رو مجبور کردی و حالا هر دوی ما باید این موقعیت رو قبول کنیم. شوهرم تو آتلانتا مرد. ولی دخترم زنده موند.”

گرند مونرو داد زد: “بچه‌ات”

اون یه گردنبند بیرون آورد و توی گردنبند عکس یک مرد خیلی باهوش و خوش قیافه بود، ولی مردی که مشخصاً از نژاد آفریقایی بود.

خانم مونرو گفت: “این جان هبرون از آتلانتاست و یه مرد خیلی اصیل بود. من به خاطر ازدواج با اون، خودم رو از اصل و تبارم بریدم، ولی حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم. بدبختانه تنها فرزندمون، بیشتر به اون طرف کشیده تا طرف من. پوستش خیلی تیره است، ولی اون دختر کوچولوی عزیز منه.” وقتی دختر کوچولو این کلمات رو شنید، به طرف مادرش دوید.

خانم مونرو ادامه داد: “من اون رو پیش یک خدمتکار مورد اطمینان تو آمریکا گذاشتم، برای اینکه سلامتی خوبی نداشت، ولی هیچ وقت در نظر نداشتم که ترکش کنم. وقتی اتفاقی با تو آشنا شدم و یاد گرفتم که دوستت داشته باشم، ترسیدم درباره بچه‌ام بهت چیزی بگم.

ترسیدم تو رو از دست بدم. من وجود اون رو مثل یه راز به مدت سه سال ازت مخفی کردم، ولی عاقبت مجبور شدم دختر کوچولوم رو ببینم. من صد پوند به خدمتکار فرستادم و بهش گفتم که به این کلبه بیاد. من تمام اقدام‌های احتیاطی رو رعایت کردم تا حرف و حدیثی درباره دختر سیاه وجود نداشته باشه. به همین دلیله که اون ماسک‌ زرد رو به صورتش زده.

تو خبر رسیدن‌َشون رو بهم دادی و اون شب من باید میدیدمش و این شروع مشکلاتم بود. و حالا امشب، تو همه چیز رو میدونی. میخوای درباره من و بچه‌ام چه تصمیمی بگیری؟”

آقای گرند مونرو دو دقیقه چیزی نگفت و جوابش یکی از جواب‌هایی بود که من دوست داشتم بشنوم. اون بچه کوچولو رو بلند کرد، بوسیدش و با دختر کوچولو که تو بغلش گرفته بود، دست دیگه‌اش رو داد به زنش.

اون گفت: “میتونیم درباره این موضوع تو خونه راحت‌تر صحبت کنیم. من آدم خیلی خوبی نیستم، افی، ولی فکر می‌کنم بهتر از اونیم که تو فکر می‌کردی.”

ما همه با هم کلبه رو ترک کردیم و بعد من و هولمز به لندن برگشتیم.

ما یک کلمه دیگه درباره پرونده حرف نزدیم تا اینکه شب دیر وقت تو خونه هولمز، در خیابان بارکر، قبل از اینکه هولمز به رختخواب بره.

اون گفت: “واتسون، اگه یه زمانی فکر کردی که من درباره‌ی قدرتم خیلی احساس اعتماد به نفس می‌کنم یا اینکه به اندازه کافی روی پرونده خاصی کار نمی‌کنم، لطفاً به آرومی در گوشم کلمه‌ی “نوربری” رو زمزمه کن و من بی‌نهایت ممنونت میشم.”

متن انگلیسی فصل

Part two

Then Mr Grant Munro left, and Holmes and I discussed the case. ‘I am afraid that this is a case of blackmail,’ said Holmes.

‘And who is the blackmailer,’ I asked.

‘Well, it must be that creature with the yellow face. Upon my word, Watson, there is something very attractive about that yellow face at the window, and I would not miss this case for worlds.’

‘Have you got a theory,’ I asked.

‘Yes,’ Holmes replied, ‘I think her first husband is in the cottage. This is what I think happened: this woman was married in America.

Her husband got a terrible disease. That is why he has that horrible yellow face. She ran away from him at last, and came back to England, where she changed her name and started a new life.

After three years of marriage, she feels safe again, but her first husband, or some unscrupulous woman attached to him, discovers where she lives. They write to her and tell her to send them a hundred pounds, or they will tell her new husband everything. When her husband tells her that someone is living in the cottage, she knows that they are her blackmailers.

In the middle of the night, while her husband is sleeping, she decides to go to the cottage. That night she is not able to convince her blackmailers to leave her alone, so she returns ihe next day.

That was when her husband saw her coming out of the house. She then promises her husband that she will not return, but she wants to get rid of her blackmailers.

She decides to go again, and this time she brings a photograph, which they probably asked her for. Fortunately for her, her maid warns her that her husband is coming, and she and her blackmailers leave the house in time.

‘Now we can do nothing except wait for Mr Munro to call us, and then we will see if my theory is correct.’

We did not have to wait long. After tea we received a message from Mr Munro saying, ‘There are people in the house.’

That night Holmes and I took a train to Norbury. Mr Munro was waiting for us at the station, and he took us to the cottage. When we arrived there, Holmes asked Mr Munro if he was sure he wanted to enter the cottage. Mr Munro said he was sure and we went to the door of the cottage. As we approached the door, a woman suddenly appeared. It was Effie.

‘For God’s sake, don’t Jack,’ she cried. ‘Trust me!’

‘I have trusted you too long, Effie,’ he cried sternly. ‘Let go of me! My friends and I are going to solve this mystery.’

We rushed up the stairs to the lighted room. In one corner there was a desk, and at that desk there was a desk, and at that desk there appeared to be a little girl.

Her face was turned away from us when we entered the room, but we could see she was wearing a red dress and long white gloves. She turned around to us, and I gave a cry of surprise and horror. Her face was the strangest yellow colour and it had absolutely no expression.

A moment later the mystery was explained. Holmes, with a laugh, put his hand behind the ear of the little girl, and pulled off the mask, and there was a little coal-black girl. She laughed, and I laughed too, but Grant Munro stood staring with his hand holding his throat.

‘My God,’ he cried, ‘what does this mean?’

‘I will tell you everything,’ cried his wife with a proud face. ‘You have forced me, and now we must both accept the situation. My husband died at Atlanta. My child survived.’

‘Your child,’ cried Grant Munro.

She pulled out a locket, and inside the locket was the picture of a very handsome and intelligent man, but a man who was obviously of African descent.

‘This is John Hebron, of Atlanta,’ said Mrs Munro, ‘and he was a very noble man. I cut myself off from my race to marry him, but I never regretted it for a moment. Unfortunately, our only child took after his people rather than mine. She is very dark, but she is my dear little girl.’ When the little girl heard these words, she ran to her mother.

‘I left her in America with a trusted servant,’ Mrs Munro continued, ‘because she was not very healthy, but I never considered abandoning her. When I met you by chance and learned to love you, I was afraid to tell you about my child.

I was afraid to lose you. I kept her existence a secret from you for three years, but finally I had to see my little girl. I sent the servant a hundred pounds, and told her to come to this cottage. I took every possible precaution so that there would not be gossip about a little black girl. That is why she wore that yellow mask.

‘You told me about her arrival in the cottage, and that night I had to see her, and that was the beginning of my troubles. And now, tonight, you know everything. What are you going to do about me and my child?’

Mr Grant Munro did not say anything for two minutes, and his answer was one of which I love to think. He lifted the little child, kissed her, and, with the little girl in his arms, he gave his other hand to his wife.

‘We can talk it over more comfortably at home,’ he said. ‘I am not a very good man, Effie, but I think that I am better than you thought.’

We all left the cottage together, and then Holmes and I returned to London.

We did not say another word about the case until late that night at Holmes’ house in Baker Street, just before Holmes went to bed.

‘Watson,’ he said, ‘if you should ever think that I am becoming too confident in my powers, or that I am not working hard enough on a particular case, please whisper “Norbury” in my ear, and I will be infinitely obliged to you.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.