مغازه آقای ویلسون

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: انجمن موسرخ ها / فصل 3

مغازه آقای ویلسون

توضیح مختصر

هولمز معما رو حل کرده و حالا دارن میرن که یک مجرم خطرناک رو دستگیر کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

مغازه آقای ویلسون

وقتی ملاقات‌کننده‌مون رفت، هولمز گفت: “خوب، واتسون، نظرت درباره این پرونده عجیب چیه؟”

“نمیدونم، هولمز. خیلی مرموز و گیج‌کننده است.”

هولمز جواب داد: “بله، موافقم. باید روی این پرونده سخت کار کنم.”

“میخوای چیکار کنی؟”

“می‌‌خوام پیپم رو بکشم. لطفاً ۵۰ دقیقه با من صحبت نکن.” هولمز نشست روی صندلیش، چشماش رو بست و شروع به کشیدن پیپ سیاه قدیمیش کرد.

با خودم فکر کردم: “حتماً، هولمز خوابیده.” بعد یهو پرید بالا و پیپش رو گذاشت روی میز.

هولمز گفت: “امروز عصر، در تالار جیمز، کنسرت موسیقی کلاسیک هست. بیا بریم و گوش بدیم.”

جواب دادم: “بله، من امروز وقتم خالیه.”

“خوبه! کلاهت رو بذار سرت و بیا. اول می‌خوام ناهار بخورم.”

ما رفتیم تا میدان ساکسه-کوبورگ رو ببینیم - یه منطقه فقیرنشین و زشت بود. وسط میدان کمی علف بود و دورش خانه‌های قدیمی. یکی از اونها یه پنجره و در مغازه داشت و همین طور در خونه. ما بیرون مغازه یه تابلو با نوشته جابز ویلسون که با حروف سفید بزرگ نوشته شده بود، دیدیم. مغازه آقای ویلسون بود.

هولمز ایستاد و چند لحظه مغازه رو نگاه کرد. بعد جلوی مغازه ایستاد و یه سنگ بزرگ رو که توی خیابون بود، با عصاش زد. بالاخره در مغازه رو زد.

یه مرد جوون بلافاصله در رو باز کرد.

هولمز پرسید: “میتونید راه استراند رو به من نشون بدید؟”

دستیار بلافاصله جواب داد: “سوم از دست راست و چهارم از چپ.”

هولمز وقتی داشتیم دور می‌شدیم، گفت: “یه مرد خیلی باهوش!”

پرسیدم:: “می‌شناسیش؟”

“نه، ولی به زانوهای شلوارش نگاه کردم.”

“و چی دیدی؟”

“چیزی که انتظارش رو داشتم.”

“و چرا سنگ‌های توی خیابون رو زدی؟”

“دکتر عزیزم، الان وقت نگاه کردنه نه حرف زدن. بیا بریم به خیابون پشتی میدان نگاه کنیم.”

ما میدون رو ترک کردیم و به زودی در یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌های لندن بودیم. ما یه نونوایی، دکه روزنامه فروشی، یه رستوران و یه شعبه بانک شهر و سابربون دیدیم.

هولمز گفت: “واتسون، ما کارمون رو خوب انجام دادیم. حالا بیا بریم ناهار بخوریم و بعد به کنسرت بریم.” هولمز یه موسیقیدان خیلی خوب بود و کنسرت‌ها رو هم دوست داشت.

بعد از کنسرت، اون گفت: “واتسون، حالا میخوای بری خونه؟”

“بله، هولمز.”

اون گفت: “من کارهای زیادی برای انجام دارم. این پرونده‌ی میدون ساکسه-کوبورگ خیلی جدیه. یه نفر داره نقشه‌ی یک جرم خیلی جدی رو می‌کشه، ولی به نظرم ما می‌تونیم جلوش رو بگیریم. بیا امشب همدیگه رو ببینیم.”

“ساعت چند؟”

“ساعت ده.”

“ساعت ۱۰ در خیابان بارکر خواهم بود.”

“خوبه! احتمالا امشب همراه با خطر خواهد بود، پس تفنگت رو هم بیار.” اون دستش رو برام تکون داد و رفت.

من درباره این پرونده کاملاً گیج شده بودم، ولی، البته، هولمز نه. من دقیقاً چیزهایی رو دیده و شنیده بودم که هولمز دیده و شنیده بود، ولی به نظر، اون متوجه همه چیز شده بود - و من هیچی نفهمیده بودم. من یه مدت طولانی در این باره فکر کردم، ولی باز هم همه چیز برای من یه معما بود.

وقتی ساعت ۱۰ رسیدم، دو تا کالسکه بیرون در، تو خیابون بارکر بودن. دو ملاقات‌کننده هم اونجا بودن: یه پلیس به اسم پیتر جونز، و یه مرد قد بلندِ لاغر با صورت غمگین و لباس‌های تیره.

“واتسون، فکر کنم آقای جونز رو میشناسی. بذار به آقای مری‌ودر معرفیت کنم، مدیر بانک شهر و سابربون. “

“ایشون امشب قسمتی از ماجراجویی ما خواهند بود.”

آقای مری‌ودر گفت: “امیدوارم حق با شما باشه، آقای هولمز، برای اینکه امروز عصر با دوستام به بازی همیشگی پاسورمون نرفتم. و در این سی و هفت سال، تا حالا هیچوقت بازی پاسور رو از دست ندادم.”

هولمز گفت: “آقای مری‌ودر، فکر می‌کنم امشب یه شب هیجانی باشه. شما سی هزار پوند رو نجات میدید. و شما، جونز، یه مجرم وحشتناک رو دستگیر می‌کنید.”

جونز اعلام کرد: “جان کلی قاتل و بانک دزد! اون جوونه، ولی باهوش‌ترین و خطرناک‌ترین مجرم انگلیسه. پدربزرگش، برادر پادشاه بود و اون یه مرد تحصیل کرده در دانشگاه آکسفورده.”

هولمز به ساعتش نگاه کرد و گفت: “وقتشه که بریم. آقای مری‌ودر، لطفاً با آقای جونز با اولین کالسکه برید و من و واتسون با کالسکه دوم، پشت سر شما می‌آیم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Mr Wilson’s shop

‘Well, Watson,’ said Holmes when our visitor left, ‘what do you think of this strange case?’

‘I don’t know, Holmes. It’s very mysterious and confusing.’

‘Yes, I agree,’ replied Holmes. ‘I must work hard on this case.’

‘What are you going to do?’

‘I’m going to smoke my pipe. Please don’t speak to me for fifty minutes.’ Holmes sat down in his chair, closed his eyes and started smoking his old black pipe.

‘Holmes is probably sleeping,’ I thought. But then he suddenly jumped up and put his pipe down on the table.

‘There is a concert of classical music at St James’s Hall this afternoon,’ Holmes said. ‘Let’s go and listen!’

‘Yes, I’m free today,’ I replied.

‘Good! Put on your hat and come. I want to have some lunch first.’

We went to see Saxe-Coburg Square - it was quite poor and ugly. There was some grass in the middle of the square and old houses around it. One of them had a shop window and shop door, as well as a house door. Outside the shop we saw a sign with the name JABEZ WILSON painted in big white letters. This was Mr Wilson’s shop.

Holmes stopped and looked at the shop for a moment. Then he stood in front of the shop, and hit the large stones of the street with his walking stick. Finally he knocked on the shop door.

A young man opened the door immediately.

‘Can you tell me the way to the Strand,’ asked Holmes.

‘Third right, fourth left,’ answered the assistant quickly.

‘A very clever man,’ said Holmes, as we walked away.

‘Do you know him,’ I asked.

‘No, but I looked at the knees of his trousers.’

‘And what did you see?’

‘What I expected to see.’

‘And why did you hit the stones of the street?’

‘My dear doctor, this is a time for looking, not for talking. Let’s go and look at the street behind the square.’

We left the square and we were soon in one of the noisiest streets in London. We saw a bakery, a newspaper shop, a restaurant and an office of the City and Suburban Bank.

‘We did our work well, Watson,’ said Holmes. ‘Now let’s have some lunch, and then go to the concert.’ Holmes was a very good musician and he loved concerts.

After the concert he said, ‘Do you want to go home now, Watson?’

‘Yes, I do, Holmes.’

‘I have many things to do,’ he said. ‘This case at Saxe-Coburg Square is serious. Someone is planning a serious crime, but I think we can stop it. Let’s meet tonight.’

‘At what time?’

‘At ten o’clock.’

‘I’ll be at Baker Street at ten.’

‘Good! There will possibly be danger tonight so bring your gun.’ He waved his hand and walked off.

I was quite confused about this case but Holmes, of course, was not. I saw and I heard exactly the same things as Holmes saw and heard, but he seemed to understand everything - and I understood nothing. I thought about it for a long time but everything was still a mystery to me.

When I arrived at ten o’clock, there were two carriages outside the door at Baker Street. Two visitors were there too: a policeman called Peter Jones, and a tall, thin man with a sad face and dark clothes.

‘Watson, I think you know Mr Jones? Let me introduce you to Mr Merryweather, the director of the City and Suburban Bank.

He is going to be part of our adventure tonight.’

‘I hope you’re right, Mr Holmes,’ said Mr Merryweather, ‘because I didn’t go to my usual card game with my friends this evening. And I have never missed my card game in thirty-seven years!

‘I think this will be an exciting night, Mr Merryweather,’ said Holmes. ‘You are going to save thirty thousand pounds. And you, Jones, are going to catch a terrible criminal.’

‘John Clay, the murderer and bank robber,’ exclaimed Jones. ‘He’s young but he’s the cleverest and most dangerous criminal in England. His grandfather was a king’s brother, and he is an Oxford University man.’

‘It’s time to go now,’ said Holmes looking at his watch. ‘Mr Merryweather, please go with Mr Jones in the first carriage, and Watson and I will follow you in the second one.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.