سرفصل های مهم
من خانه ام
توضیح مختصر
گیلز، ایتان رو میبینه و با شکستن مجسمهی جانوس جلوی شیطان رو میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم - من برگشتم
گیلز صدا زد: “سلام؟
کسی هست؟”
مغازه تاریک بود.
ویلو یه در باز اون پشت دید.
یه مجسمه داخل اتاق بود.
مجسمه یه صورت شیطانی با چشمهای سبز داشت.
اون پرسید: “معنی این چیه؟”
گیلز گفت: “این جانوسه.
از دنیای قدیم.
جانوس دو تا صورت داشت- مرد و زن، خوب و شر …”
“شیر و سیاه …”
ایتان درست پشت سرشون بود.
ویلو و گیلز سریع برگشتن.
“وای نه، متاسفم.
اون شکلاته.”
ایتان به گیلز لبخند زد.
گیلز گفت: “ویلو،”
اون بهش نگاه نکرد.
“برو پیش بافی. حالا.”
“ولی …”
“حالا، ویلو.”
اون برگشت و فرار کرد.
“سلام، ایتان.”
ایتان جواب داد: “سلام، روپرت، دوست قدیمی من.
این خیلی خوبه.”
گیلز لبخند نزد.
“من احمق بودم.
به فکرم نرسیدی.
ولی البته، این چیز هالووین فکر تو بود.
دقیقاً مثل نقشههای دیگهی تو.”
ایتان گفت: “آره.
تمام نقشههای من هوشمندانه هستن.”
“هوشمندانه نه، ایتان، شیطانی.”
“خوب، روپرت، البته که تو همه چیز رو درباره شیطان میدونی.” اون خندید.
“ولی شاید اونها، اینجا چیزی درباره تو نمیدونن.” گیلز عوض شد.
هیچکس تو سانی دیل، این گیلز رو نمیشناخت.
“شیطانت رو متوقف کن.
از اینجا برو.
دیگه هیچوقت برنگرد.”
“وای. ترسیدم …”
گیلز، ایتان رو زد.
ایتان محکم به پشت خورد زمین.
از دهنش خون اومد.
صورت خون آشام آنجل عوض شد و دوباره شبیه یک انسان شد.
اون الکساندر و کوردلیا رو پیدا کرد و با هم دویدن تو خیابون.
آنجل صدا زد: “بافی، بافی! کجایی؟”
الکساندر گفت: “بیایید از این طرف بریم.”
آنجل گفت: “اون به کمک نیاز داره، حالا.
من میدونم.”
کوردلیا گفت: “بافی همیشه حالش خوبه.”
“ولی این بافی نیست .”
اسپایک نگاشون کرد.
اون دو تا خونآشام کوچولو همراهش داشت.
“دوستان، شنیدین چی گفت؟
حق با دروزیلا بود.
بافی امشب ضعیفه.
بیاید. اول ما باید پیداش کنیم.
بعد میتونیم اون خون دوست داشتنی رو بنوشیم.”
بافی تو خیابون تاریک، تو قسمت بد شهر، تنها بود.
اون خیلی ترسیده بود.
اون خورد به یه چیزی … یا یه کسی.
اون بزرگ و کثیف، با دندونهای بد بود.
اون گفت: “خوشگل … خوشگل،” و بافی رو گرفت.
اون گفت: “ممم. خوبه.”
بافی داد زد: “نه!”
همون موقع، الکساندر سر رسید.
اون داد زد: “هی!” و مرد رو از بافی کنار زد.
بافی جیغ کشید و فرار کرد– درست تو بغل کوردلیا.
بعد بافی آنجل رو دید.
اون دوباره جیغ کشید و کوردلیا رو گرفت.
کوردلیا داد زد: “تو چت شده؟”
اون جیغ کشید: “اون مرد! دوستت!
اون– اون یه خونآشامه!”
کوردلیا به آنجل لبخند زد.
“اون فکر میکنه– آه، فراموشش کن.”
بعد به طرف بافی برگشت.
“همه چی رو به راهه! آنجل یه دوسته.
اون ما رو دوست داره.”
“هی!” اونها همگی برگشتن.
ویلو بود.
اون گفت: “ما باید از سر راه بریم کنار.”
“از این طرف.” آنجل دوید تو یه ساختمون قدیمی.
بقیه پشت سرش رفتن تو ساختمون و در رو بستن.
ولی اسپایک درست پشت سرشون بود، با یه عالمه خونآشام کوچولو.
اونها به در لگد زدن و بازش کردن.
اسپایک اومد توی ساختمون.
اون به دستیارهای کوچولوش لبخند زد.
رو صورت ایتان یک عالمه خون بود، ولی داشت میخندید.
گیلز پرسید: “چطور میتونم جلوی این شیطان رو بگیرم؟”
اون خونهای روی دستش رو تمیز کرد.
ایتان خندید. “بگو، لطفاً” اون با لگد زدش.
ایتان گفت: “خیلی خوب. خیلی خوب. جانوس رو بشکن.
مجسمه رو بشکن.”
خونآشامها آنجل و الکساندر رو کنار زدن.
اسپایک به طرف بافی برگشت.
اون گفت: “کوچولوی من!
ترسیده. تنها. حالا دیگه هیچ کس نمیتونه کمکت کنه.”
اون با مهربانی لبخند زد.
بعد زد تو صورتش.
اون خندید “از این کار لذت میبرم.”
آنجل داد زد: “بافی!”
ولی خون آشامها محکمتر کشیدنش.
اسپایک سر بافی رو با یه دست گرفت.
اون با دست دیگهاش از بازوش گرفته بود.
دندونهای بلند سفیدش به گردن زیبای بافی نزدیک شدن.
گیلز به طرف اتاق پشتی دوید.
مجسمه رو گرفت و به زمین کوبید.
تکه های مجسمه به همه جا ریخت.
اون دنبال ایتان گشت اما ایتان اونجا نبود.
ناگهاین خون آشام های اسپایک دیگه خون آشام نبودن.
اونها دانش آموزای دبیرستانی بودن که برای “هدیه یا حقه” (در شب هالووین) به خونه مردم میرن.
اسپایک هنوز سر بافی رو تو دستش داشت.
اون به اسپایک گفت: “سلام! من برگشتم!”
حالا دیگه اسپایک خوشحال به نظر نمیرسید.
بافی دوباره قاتل خونآشام شده بود و خیلی عصبانی بود.
اون محکم با لگد زدش و زدش.
اون دوباره با لگد زدش.
اون گفت: “یه چیزی رو میدونی؟
از این کار لذت میبرم!”
اسپایک به سختی خورد زمین و دیگه حرکت نکرد.
الکساندر گفت: “سلام، باف!
ما برگشتیم!”
کوردلیا پرسید: “چیزی به یاد میاری؟”
الکساندر گفت: “آره.
مثل این بود؛ «من اینجام.
میتونم صداتو بشنوم.
ولی نمیتونم برم بیرون.
عجیب بود.”
آنجل به آرومی از بافی پرسید: “حالت خوبه؟”
بافی به چشمای سیاهش نگاه کرد.
اون، این چشمها رو دوست داشت.
اون لبخند زد “آره.”
اون از بازوش گرفت و رفتن بیرون.
الکساندر گفت: “هی!
ویلو کجاست؟”
ویلو پرسید: “چه اتفاقی افتاد؟”
اون جلوی خونه خانم پارکر تو لباس روحش بود.
اون با خودش فکر کرد: “خوب، من دوباره تو بدن خودمم.
حس بهتری داره.”
بافی دوباره تو لباسهای بافی، با موهای بافی بود. اون با آنجل تو خونه بود.
اون کنارش نشسته بود.
اون گفت: “من از این خوشم میاد، بافی.
من از دخترای زمان قدیم متنفرم.”
“واقعاً؟”
“اونا خسته کننده بودن.
من یه نفره … پر هیجان میخوام.”
اون نزدیکتر رفت. “جالبتر.”
“آره؟”
“قویتر.”
بعد، اون به بازوهاش نگاه کرد.
و بافی لبخند زد.
اون با خودش فکر کرد: “این درسته.”
روز بعد، گیلز تو مغازه خالی ایتان بود.
اون به آرومی به اطراف قدم میزد.
بعد اون چند تا کاغذ دید.
روش کلماتی نوشته شده بودن.
اون کلمات رو خوند “به زودی میبینمت.”
گیلز بالا رو نگاه کرد.
چشمهاش سرد و سخت بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE - ‘I’m home’
‘Hello’ Giles called.
‘Is anyone in?’
The shop was dark.
Willow saw an open door at the back.
There was a statue in the room.
It had an evil face with green eyes.
‘What does it mean’ she asked.
‘It’s Janus,’ said Giles.
‘From an old world.
Janus has two faces - man and woman, good and evil.’
‘Milk and dark–’
Ethan was just behind them.
Willow and Giles turned quickly.
‘Oh no, sorry.
That’s chocolate.’
Ethan smiled at Giles.
‘Willow,’ Giles said.
He didn’t look at her.
‘Go to Buffy. Now.’
‘But.’
‘Now, Willow.’
She turned and ran.
‘Hello, Ethan.’
‘Hello, Rupert, my old friend,’ Ethan answered.
‘This is nice.’
Giles didn’t smile.
‘I was stupid.
I didn’t think of you.
But of course this Halloween thing is your idea.
It’s just like all your other plans.’
‘Yes,’ Ethan said.
‘All my plans are clever.’
‘Not clever, Ethan - evil.’
‘Well, Rupert, you know all about evil, of course.’ He laughed.
‘But maybe they don’t know about you here.’ Giles changed.
No one in Sunnydale knew this Giles.
‘Stop your evil, Ethan.
Then leave this place.
Never come here again.’
‘Oooooh. I’m frightened.’
Giles hit him.
Ethan went down hard onto the floor.
There was blood on his mouth.
Angel’s vampire face changed, and he looked like a man again.
He found Xander and Cordelia and they ran into the road.
‘Buffy, Buffy, where are you?’ Angel called.
‘Let’s go this way,’ said Xander.
‘She needs help - now,’ Angel said.
‘I know it.’
‘Buffy’s always OK,’ said Cordelia.
‘But this isn’t Buffy.’
Spike watched them.
He had two small vampires with him.
‘Did you hear that, my friends?
Drusilla was right.
Tonight Buffy is weak.
Come on. We must find her first.
Then we can drink that lovely blood.’
Buffy was alone on a dark street in the bad part of town.
She was very frightened.
She ran into something– someone.
He was big and dirty, with bad teeth.
‘Pretty, pretty,’ he said, and grabbed Buffy.
‘Mmm,’ he said. ‘Nice.’
‘No’ cried Buffy.
Xander suddenly arrived.
‘Hey!’ he shouted, and pulled the man off Buffy.
Buffy screamed and ran– right into Cordelia.
Then Buffy saw Angel.
She screamed again and grabbed Cordelia.
‘What’s up with you’ Cordelia cried.
‘That man! Your friend!
He’s– he’s a vampire’ she screamed.
Cordelia smiled at Angel.
‘She thinks– oh, forget it.’
Then she turned to Buffy.
‘It’s OK. Angel is– a friend.
He likes us.’
‘Hey!’ They all turned.
It was Willow.
‘We gotta get out of the road,’ she said.
‘This way.’ Angel ran to an old building.
The others followed him into the building and closed the door.
But Spike was just behind them, with a lot of little vampires.
They kicked the door and it opened.
Spike came into the building.
He smiled at his little helpers.
Ethan had lots of blood on his face, but he smiled too.
‘How do I stop this evil’ Giles asked.
He cleaned the blood from his hands.
Ethan laughed. ‘Say “please”’ Giles kicked him.
‘OK. OK! B-B-Break Janus, ‘ said Ethan.
‘B-Break the statue.’
Vampires pulled Angel and Xander away.
Spike turned to Buffy.
‘My little one,’ he said.
‘Frightened. Alone. No one can help you now.’
He smiled kindly.
Then he hit her across the face.
‘I’m enjoying this, ‘ he laughed.
‘Buffy’ Angel cried.
But the vampires pulled him harder.
Spike grabbed Buffy’s head with one hand.
He had her arm in the other.
His long white teeth came close to her beautiful neck.
Giles ran to the back room.
He grabbed the statue and hit it against the floor.
Bits of statue went every where.
He looked for Ethan but he wasn’t there.
Suddenly Spike’s vampires weren’t vampires.
They were high school students and little trick or treaters again.
Spike still had Buffy’s head in his hand.
‘Hi’ she said to Spike. ‘I’m home.’
Spike didn’t look happy now.
Buffy was the Vampire Slayer again, and she was very angry.
She kicked him and hit him.
Then she kicked him again.
‘Do you know something’ she said.
‘I’m enjoying this!’
Spike hit the floor hard and didn’t move again.
‘Hey, Buff’ said Xander.
‘We’re back!’
‘Do you remember anything’ asked Cordelia.
‘Yeah, ‘ said Xander.
‘It was like, “I’m here.
I can hear you.
But I can’t get out.
” It was strange.’
‘Are you OK’ Angel asked Buffy quietly.
Buffy looked into his dark eyes.
She loved those eyes.
‘Yeah,’ she smiled.
He took her arm and they went out.
‘Hey’ said Xander.
‘Where’s Willow?’
‘What happened’ asked Willow.
She was at Mrs Parker’s house in her ghost costume.
‘Well, I’m in my own body again, ‘ she thought.
‘That feels better.’
Buffy was in Buffy clothes with Buffy hair again.
She was at home, with Angel.
She sat down next to him.
‘I like this Buffy, ‘ he said.
‘I hated the girls in the old days.’
‘Did you?’
‘They were boring.
I want someone– exciting.’
He moved closer. ‘Interesting.’
‘Oh yeah?’
‘Strong.’
Then he took her in his arms.
And Buffy smiled.
‘This feels right, ‘ she thought.
The next day, Giles was in Ethan’s empty shop.
He walked around slowly.
Suddenly he saw some paper.
There were words on it.
‘See you soon,’ he read.
Giles looked up.
His eyes were hard and cold.