سرفصل های مهم
مردی با شنل مشکی
توضیح مختصر
ارنست و آلفرد مزار کنت رو باز میکنن ولی چیزی پیدا نمیکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سه
مردی با شنل مشکی
ارنست به سمت آلفرد که آرام خروپف میکرد خم شد.
“بو!”
“آه!”
آلفرد فریاد زد و ملحفهها رو به هوا پرت کرد. بعد ارنست رو دید.
“اوه، تویی.”
ارنست که کامل لباس پوشیده بود، لباس شبش رو داد بهش.
«توقع داشتی کی باشه پسر عزیز؟ کنت دراکولا؟»
آلفرد به پرتره روی دیوار نگاه کرد، که در نور روز، حتی زندهتر از قبل به نظر میرسید، و با چشمان شیدایی بهش خیره شده بود.
ارنست تیغ و برس اصلاحش رو داد بهش.
«عجله کن، پیرمرد. از وقت صبحانه خیلی گذشته و ما کار داریم. حالا، من کمی کاوش کردم. از رودلفو خواستم نشونم بده کنت کجا دفن شده. متأسفانه زبان انگلیسیش کمی ابتدایی هست، اما منظور کلی رو میرسونه. اوه، خودت رو زخمی کردی، دوست عزیز. خون از گردنت جاری شده!»
وقتی ارنست از آلفرد دستمال گرفت، متوجه چشمان کنت شد. آیا واقعاً با صدای کلمه “خون” برق زدن؟
«گورستان خانوادگی بیرون قلعه، بالای مسیری باریکی هست که از کنار رودخانه میگذره. جای زیبایی هست؛ بدم نمیاد من هم اونجا دفن بشم!»
رفتن پایین به اتاق غذاخوری و پشت میز چوبی بزرگی نشستن که پر از تخممرغ، استیک، پنیر، جگر و ماهی همراه با نان، کره، عسل، مربا و قهوه بود. در طول صرف غذا، مانیا و رودولفو مثل خفاشهای بزرگ با سینیهای غذا بالای سرشون منتظر بودن. در آخر، گریگوری پیر تلوتلو خوران با کندههایی برای آتش وارد شد. آلفرد فرصت رو مناسب دید.
“گرگوری، دوست عزیزم، میتونیم حرف بزنیم؟”
گریگوری غرغر کرد و به سمت میز اومد.
«میتونی کمی در مورد پیرمرد به ما بگی؟ منظورم کنت هست. به هر حال، اینجا به شدت تاریک هست. هیچ وقت کرکرهها رو باز نمیکنید؟»
نگاهی پر از وحشت در صورت چروکیده پیرمرد نمایان شد.
«نه، آقای آلفرد. نه از زمانی که بانو مرد.»
“اوه، پس کنت متأهل بود، آره؟ زن خوب کی مُرد؟»
“چهل و پنج سال پیش، جناب آلفرد.”
“چهل و پنج سال پیش! درست متوجه شدم؟ زبان رومانیایی من کمی بده. خدای بزرگ! بچهای هم دارن؟”
گریگوری به زمین نگاه کرد و بعد جواب رو زمزمه کرد.
“متوجهم. بچهای نداشتن. و کنت دیگه ازدواج نکرد. حتماً دیوانهوار عاشق بوده.”
«بله، بسیار دیوانهوار. بانو چشمانی بسیار زیبا و ملایم و موهای بلند و قرمز درخشان داشت. یک تراژدی! دل کنت شکست.»
“مطمئنی نمیشینی، پیرمرد؟ به نظر میلرزی!»
انگار گریگوری نمیشنید.
“وقتی اون مرد، کنت قسم خورد که دیگه نور روز رو نبینه. بعد از اون، فقط شبها میرفت بیرون، سوار بر جنگجو، اسب سفیدش. البته وقتی ماه خوب و آسمان صاف بود.»
“شگفت انگیزه! حالا این شایعات بد درباره اون مزخرفات خونآشام چطور شروع شد؟»
گریگوری یکمرتبه خیلی هیجانزده شد.
“ارباب. مرد خوبی هست. بود!”
«مطمئنم که بود، پیرمرد. اما این همه مرده با رد دندانهای خندهدار روی گردنشون. کی یا چی اونها رو به اون روز انداخته بود؟»
گرگوری بازوهای پیر و لاغرش رو در هوا تکون داد.
«ارباب نبود! ارباب نبود!»
«آروم باش، پیرمرد! به خودت آسیب میزنی! حرفت رو باور میکنم!”
گرگوری روی زانوش نشست و دست آلفرد رو گرفت که به نظر آلفرد خجالتآور بود.
“جناب آلفرد شاگویل گونز، من برای ارباب میمیرم.”
“مطمئناً همینطوره، پیرمرد. خوب. حالا به چند تا بیل نیاز خواهیم داشت. میشه دو تا بیل پیدا کرد؟»
“بیل؟”
“بله، میدونی، لرد ارنست میخواد بره دنبال ترافل. خوب، نه، در واقع ما باید کنت رو ببینیم. در نامهاش بهمون گفته.»
گرگوری از آلفرد دور شد.
“این تنها راهشه، واقعاً.”
«خیلی خب، جناب آلفرد. اما رودولفو نباید بدونه.»
گریگوری به سمت اتاقهای خدمتکاران نگاه کرد.
“اوه، البته، ما چیزی نمیگیم. و به هر حال، میتونی حدود نیمه شب امشب دروازههای قلعه رو باز کنی؟”
«بله، آقای آلفرد. هر کاری برای ارباب میکنم.»
اون شب، آلفرد و ارنست طبق برنامه نزدیک دروازههای قلعه ملاقات کردن. همونطور که قول داده بود، گرگوری چرخ رو چرخوند تا اونها رو به بیرون راه بده. باد شدیدی میوزید که در دره غرش میکرد. اونها به سختی در مسیر پیش رفتن، و ماه همچنان پشت ابرهای سیاه و بزرگ بارانی پنهان میشد. هر از چند گاهی صدای جیغ جغد یا موجودات شب دیگهای رو میشنیدن. وقتی وارد قبرستان شدن، دروازه آهنی زنگ زده قدیمی به صدا در اومد. این مکان توسط درختان سرو بزرگ از باد محافظت شده بود و به اندازه تمام دراکولاهایی که اونجا دفن شده بودن ساکت بود. ارنست به سنگ قبر سفید مرمری اشاره کرد.
“این یکیه.”
هنگامی که به قبر کنت نزدیک شدن، به آسمان و به نور کم سوی ماه که یک پرده نور سفید روی سنگ قبرهای کج میانداخت نگاه کرد.
“ماه کامله. میگن کنت در چنین شبهایی میرفت و به دنبال خون انسان میگشت. خوب، رسیدیم. بیلت رو بردار، آلفرد؟ اینقدر پایین رو نگاه نکن، پسر. کمی نرمش برات خوبه.»
خاک روی قبر سست بود و چیزی نگذشت که چاله بزرگی حفر کردن. ارنست اولین کسی بود که چوب رو لمس کرد.
«هو، هو! فکر کنم در شرف ملاقات مجدد با کنت هستیم. از نور ماهه یا رنگت پریده پسر عزیز؟ میدونم از وقت خوابت گذشته، اما ای کاش کمی مشتاقتر بودی.”
“مطمئنی باید این کار رو بکنیم، ارنست؟ میدونم دوست ندارم وقتی دارم استراحت ابدیم رو میکنم، کسی مزاحمم بشه.»
“داری فراموش میکنی پسر عزیز. اون در حال استراحت نیست. حالا کمکم کن درش رو بردارم.»
همون لحظه صدای جیغی از بالای سرشون شنیدن. ارنست فریاد زد.
«خفاش خون آشام! من این صدا رو هر جا باشم میشناسم.»
ارنست شمعی روشن کرد و بالای سر کنت گرفت. حالا نوبت آلفرد بود که فریاد بزنه.
«اوه، خدای من، چشمهاش هنوز بازن! درست مثل پرتره!»
«بهش زل نزن و بیا بگردیمش. متأسفانه مجبوریم برش گردونیم. فقط بازوی چپش رو بگیر. جالبه. قسم میخورم که گرم بود.»
تابوت رو گشتن، اما فقط عصای نقرهی کنت رو پیدا کردن.
«خب، این رو ببین! انتهای عصا به شکل خفاش خونآشامه.»
“ببخشید. کی؟”
«خفاش خونآشام. اون گوشهای نوک تیز و دندونها رو ببین. فقط شمع رو کمی نزدیکتر بگیر.»
“ارنست، الان زمان و مکان مناسب نیست.”
«عصای زیباییه. هر چند اینجا چیزی نیست. حیف.” کنت رو دوباره به پشت خوابوندن. ارنست از ترس یخزده ایستاد.
«ببین. چشمهاش بستهان، و فکر میکنم. بله، مطمئنم. فکر میکنم لبخند میزنه. میتونم دندونهاش رو ببینم. و اون چیه؟ خون.»
“خون؟”
“اوه. متأسفم. حتماً خودم رو با میخ تابوت بریدم.”
“کل این ماجرا دیگه داره اذیتم میکنه.” تابوت رو با خاک پوشوندن و به سمت قلعه برگشتن.
همین که رسیدن، آلفرد چیزی به یاد آورد.
“اوه، لعنتی! کاملاً فراموش کردم به گریگوری پیر بگم دوباره راهمون بده تو.»
همین لحظه صدای باز شدن سنگین دروازه قلعه رو شنیدن. وقتی به اندازه کافی باز شد، مردی با شنل و سرپوش مشکی سوار بر اسبی سفید بیرون تاخت. وقتی این شخص در شب ناپدید شد با حیرت تماشا کردن. ارنست بازوی آلفرد رو گرفت.
“یک بار از من پرسیدی که به ارواح اعتقاد دارم یا نه، پیرمرد. خب، باید بگم که فکر میکنم نظرم در مورد این موضوع عوض شده.»
“یک روح! عجب مقالهای خواهد بود! تنها مشکل اینه که گلوب حتی یک کلمه از این رو باور نمیکنه.»
آنها دویدن حیاط قلعه و به اتاق خواب خودشون رسیدن. آلفرد در حالی که شنلش رو در میآورد، متوجه پرتره کنت شد.
“ببین، ارنست. صورت کنت. خیلی آرامتر از قبل به نظر میرسه، تقریباً خوشحالتره.»
“حالا کی رو خیال برداشته؟ به نظر من یک پرتره معمولیه.»
“منظورم دقیقاً همینه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Man in the black Cape
Ernest leant over Alfred who was snoring peacefully.
“Boo!”
“Ah!”
Alfred screamed and sent the covers flying. Then he saw Ernest.
“Oh, it’s you.”
Ernest, who was fully dressed, handed him his dressing gown.
“Who did you expect it to be, dear boy? Count Dracula?”
Alfred looked over at the portrait on the wall, which, in the daylight, seemed even more alive than ever, the manic eyes staring at him.
Ernest gave him his razor and a shaving brush.
“Hurry up, old chap. It’s way past breakfast time, and we’ve got work to do. Now, I’ve done a little exploring. I got Rodolfo to show me where the Count is buried. I’m afraid his English is a little basic, but he’s got the general idea. Oh, you’ve cut yourself, dear fellow. Blood is running down your neck!”
As he took a handkerchief from Ernest, Alfred noticed the Count’s eyes. Did they really light up at the sound of the word “blood”?
“The family graveyard is outside the castle, up a narrow path by the river. Beautiful spot; wouldn’t mind being buried there myself!”
They went down to the dining room and sat at an enormous wooden table loaded with eggs, steak, cheese, liver and fish, along with bread, butter, honey, jam and coffee. During the meal, Mania and Rodolfo hovered over them like enormous bats with trays of food. Towards the end, old Gregory staggered in, carrying logs for the fire. Alfred saw his opportunity.
“Gregory, my dear fellow, can we have a word?”
Gregory grunted and came up to the table.
“Can you tell us a little bit about the old chap? The Count, I mean. By the way, it’s awfully dark in here. Don’t you ever open the shutters?”
A look of horror appeared on the old man’s wrinkled face.
“No, Sir Aleferd. Not since the mistress died.”
“Oh, so he was married, was he? When did the good woman die?”
“Forty-five years ago, Sir Aleferd.”
“Forty-five years ago! Did I understand correctly? My Romanian is a little rusty. Good heavens! Any children?”
Gregory looked down at the floor and then whispered a reply.
“I see. No children. And the Count never married again. He must have been madly in love.”
“Yes, quite mad. She was a very beautiful Gentle eyes and long shining red hair. A tragedy! The Count was heartbroken.”
“Are you sure you won’t sit down, old boy? You look a little unsteady!”
Gregory appeared not to hear.
“When she died, the Count swore never to see the light of day again. After that, he only went out at night, on Warrior, his white horse. When there was a good moon and a clear sky, of course.”
“Fascinating! Now how did these nasty rumours start about that vampire nonsense?”
Suddenly Gregory became very excited.
“The master is. was. a good man!’’
“I’m sure he was, old boy. But all these dead people with funny teeth marks on their necks. who or what made them?”
Gregory waved his thin old arms in the air.
“Not the master! Not the master!”
“Calm down, old chap! You’ll do yourself an injury! I believe you!”
Gregory got down on his knees and took Alfred’s hand, which Alfred found rather embarrassing.
“Sir Aleferd Shagwill Gons, I would die for the master.”
“Quite sure you would, old boy. Fine. Now we’re going to need some spades. Any chance you could find us a couple?”
“Spades?”
“Yes, you see, Lord Ernest wants to go looking for truffles. Well, no, actually we have to see the Count. He told us to in his letter.”
Gregory drew away from Alfred.
“It’s the only way, really.”
“All right, Sir Aleferd. But Rodolfo must not know.”
Gregory looked round in the direction of the servants’ rooms.
“Oh, of course, we won’t say a thing. And, by the way, could you open the castle gates at about midnight tonight?”
“Yes, Sir Aleferd. Anything for the master.”
That night, Alfred and Ernest met as planned near the castle gates. As promised, Gregory turned the wheel to let them out. A strong wind had got up which roared through the valley. They followed the path with difficulty, as the moon kept hiding behind large black rain clouds. Every so often they heard the screech of an owl or some other night creature. As they entered the graveyard, the rusty old iron gate squealed. The place was sheltered from the wind by massive cypress trees and was as silent as all the Dracula’s that lay buried there. Ernest pointed to a white marble gravestone.
“That’s the one.”
As they approached the Count’s grave, he looked up into the sky at the pale light from the moon, which threw a white veil over the crooked gravestones.
“It’s a full moon. They say it was on such nights that the Count went looking for human blood. Well, here we are. Got your spade, Alfred? Don’t look so down, old boy. The exercise’ll do you good.”
The soil on the grave was loose and it was not long before they had dug a large hole. Ernest was the first to touch wood.
“Ho, ho! I believe we’re about to meet the Count again. Is it just the moonlight or are you looking rather pale, dear boy? I know it’s well past your bedtime, but I wish you would be a little bit more enthusiastic about it all.”
“Are you sure we ought to do this, Ernest? I know that I wouldn’t like to be disturbed just as I had started my eternal rest.”
“You’re forgetting, dear boy. He’s not at rest. Now help me take off the lid.”
At that moment they heard a screech above their heads. Ernest let out a cry.
“The vampire bat! I’d recognise that sound anywhere.”
Ernest lit a candle and held it over the Count’s head. Now it was Alfred’s turn to cry out.
“Oh, my God, his eyes are still open! Just like the portrait!”
“Stop staring and let’s search him. I’m afraid we’re going to have to turn him over. Just grab his left arm. That’s funny. I’d swear he was warm.”
They searched the coffin but all they found was the Count’s silver cane.
“Well, look at that! The end of the cane is in the shape of Desmodus Rotondus.”
“I beg your pardon. Who’s he?”
“The vampire bat. Look at those pointed ears and the teeth. Just hold the candle a little closer.”
“Ernest, this is not the time not the place”
“Beautiful piece of work. Nothing here though. Pity.” They rolled the Count on to his back again. Ernest stopped dead.
“Look. His eyes are closed, and I think. yes, I’m certain. I believe he’s smiling. I can see his teeth. And what’s that? Blood.”
“Blood?”
“Oops. Sorry. I must have cut myself on a nail opening the coffin.”
“This whole business is beginning to disturb me.” They put the coffin back, covering it with soil, and made their way back to the castle.
Just as they arrived, Alfred remembered something.
“Oh, dash it! I completely forgot to tell old Gregory to let us in again.”
At that moment, they heard the grinding of the castle gate. When it was wide enough, a white horse charged out, ridden by a man in a black cape and hood. They watched in amazement as the figure disappeared into the night. Ernest grabbed Alfred’s arm.
“You once asked me whether I believed in ghosts, old chap. Well, I have to say that I think I’ve changed my mind on the subject.”
“A ghost! What an article this is going to be! The only trouble is The Globe won’t believe a word of it.”
They ran through the castle yard and up to their bedroom. As he was taking off his cloak, Alfred noticed the Count’s portrait.
“Look, Ernest. The Count’s face. It seems so much more peaceful than before, almost happy.”
“Who’s imagining things now? It looks like an ordinary portrait to me.”
“That’s exactly what I mean.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.