دهکده دراکولا

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: کنت ولاد / فصل 4

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

دهکده دراکولا

توضیح مختصر

یکی از اهالی روستا میگه کنت خون‌آشام نبود و مرد خوبی بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهار

دهکده دراکولا

صبح روز بعد این مانیا بود که صبحانه دو مرد رو سرو کرد. رودولفو اون اطراف نبود. آلفرد که نگران بود، از مانیا پرسید رودولفو کجاست، اما مانیا کسی نبود که انرژیش رو صرف کلمات بکنه.

“رودولفو مریضه.”

“اوه، عزیز، مرد بیچاره. به خاطر این آب و هواست، به شدت مرطوبه. تقریباً به بدی انگلیس هست. خوب، سلام ما رو بهش برسون، باشه؟»

تا حرفش تموم بشه، مانیا از اتاق بیرون رفته بود.

«رودولفو مرد خوب و باحالی هست. هرچند، زندگی رو کمی زیادی جدی گرفته.”

«آلفرد، مرده‌ها معمولاً خاکستری و. خوب. بی‌جان به نظر نمی‌رسن؟»

«از من نپرس. تو متخصص مرگ هستی، پیرمرد. من خودم دوست دارم ازش اجتناب کنم. باعث میشه کمی احساس ناامنی کنم.»

گونه‌های کنت سرخ بود، انگار که زنده است. چقدر عجیبه!»

به نظر من به اندازه‌ی یک میخ بی‌جان به نظر می‌رسید. احتمالاً سرخاب زده بود. مرده‌شور‌ها دوست دارن مشتری‌هاشون در «روز بزرگ» بهترین ظاهر رو داشته باشن.»

“بله شاید. اتفاقاً دیشب خواب بامزه‌ای دیدم. ما در گورستان دراکولا بودیم و قبر کنت رو می‌کندیم.»

“این خواب نبود، پیرمرد. این اتفاق واقعاً افتاد.»

“نه نه. صبر کن! ما دست از کار کشیدیم تا استراحت کنیم و تو روی یه سنگ قبر نشسته بودی و ساندویچ می‌خوردی.”

“ساندویچ می‌خوردم؟ من هرگز روی سنگ قبر ننشستم و ساندویچ نخوردم!”

“می‌دونم این کار رو نکردی. فقط یک خواب بود. به هر حال، یک‌مرتبه در تابوت شروع به باز شدن کرد. خیلی آهسته، و انگشتان دراز سفید با ناخن‌های نوک تیز بیرون اومدن و به دنبال اون سر کنت، و چشم‌هاش که در نور مهتاب می‌درخشیدن. وقتی تا نیمه بیرون اومده بود، به ما نگاه کرد و دهانش با لبخندی جانانه باز شد و می‌تونستم دندون‌هاش رو ببینم که ازشون خون می‌چکید. یک‌مرتبه با لهجه بامزه‌ی رومانیاییش گفت: «دوستان من خوش اومدید. خوشحالم.» اما قبل از اینکه جمله‌اش رو تموم کنه، جیغ هولناکی شنیده شد و یک خفاش خون‌آشام به پایین پرواز کرد و روی شونه‌اش فرود اومد. این صدای جیغ بود که بیدارم کرد. خیلی مایه تأسفه. من زیاد خواب نمی‌بینم و واقعاً می‌خواستم ببینم این یکی چطور به پایان میرسه.”

“خیلی خوشحالم که آخرش رو ندیدی. گفتی “جیغ”. حدودا کی؟”

«دیگه نتونستم بخوابم، بنابراین شمع روشن کردم تا کمی از ادگار بخونم و اتفاقی به ساعتم نگاه کردم. دقیقا ۲:۳۴ بود. چرا؟”

“خب، تقریباً همون زمان من هم صدای فریادی شنیدم. یک فریاد طولانی ترسناک که به نظر می‌رسید از دل قلعه بلند میشد. صدای توخالی به گوش می‌رسید، انگار از ته چاه می‌اومد. خیلی آزاردهنده بود!»

«بله، اینطور بود. هر چند تأثیری روی اشتهات نداشته.»

“دقیقاً برعکس. سال‌ها بود که اشتهای اینچنینی نداشتم. من این ماهی رو توصیه می‌کنم. با نون قهوه‌ای و کره خیلی خوشمزه است.»

«آلفرد، پیرمرد، این ماجرا به شدت سرگرم‌کننده است، نه؟ جیغ در شب. ارواح روی اسب‌های سفید. بعدش چی؟”

“باید بگم برداشتت از سرگرمی عجیبه. در مورد ارواح روی اسب، من متقاعد نشدم. اگرچه باید بگم این شباهت کاملاً شگفت‌انگیز بود.»

«خب، پیشنهاد می‌کنم بریم دهکده و سعی کنیم اطلاعاتی از مردم محلی به دست بیاریم.درست به محض اینکه خودت رو از اون ماهی‌ پر کردی. اَه!»

«باید امتحانش کنی، پیرمرد. خیلی خوشمزه است. آه، این هم از گرگوری. میگم، گرگوری، می‌تونی پسر خوبی باشی و امروز ما رو ببری دهکده؟ لرد ارنست و من احساس می‌کنیم میخوایم کمی از رنگ‌های محلی رو ببینیم.”

“البته، جناب آلفرد.”

“ارنست، فکر کنم متوجه شدی، که من به طبقه اشراف پیوستم. جناب آلفرد. در واقع خیلی خوب به گوش میرسه. جناب آلفرد. چطوره؟”

دهکده کیلومترها از هر جایی فاصله داشت و توسط کوه‌های بلند و پر برف از بقیه دنیا جدا شده بود. باران می‌بارید و خیابان اصلی خلوت بود، جدای از گروهی خیس که گهگاه از دری به در دیگه می‌رفتن. تصمیم گرفتن مستقیم برن مسافرخونه.

ارنست در رو هل داد و وارد اتاقی کم نور پر از میزهای چوبی سنگین شد، جایی که چند نفر از مردم محلی مشغول نوشیدن و صحبت بودن. یک چراغ نفتی از سقف چوبی آویزون بود. وقتی گریگوری و انگلیسی‌ها وارد شدن، سکوتی مانند ابری سنگین بر پا شد. آلفرد دستش رو بلند کرد و به تماشاگران ساکت لبخند زد.

“همگی روز خوبی داشته باشید. هوای وحشتناکیه، نه؟ مسافرخونه‌ی خوبیه! تحسین من به صاحب مکان. آه، آقای عزیز من. فکر می‌کنم بارمن باشی.»

مردی درشت اندام با صورت سرخ و پیشبند سفید کنار بشکه‌ای ایستاده بود.

“بله؟”

“من می‌خوام برای این آقایان خوب یک نوشیدنی بخرم. و اگر کمی وقت دارید، ممنون میشم اگر اطلاعاتی به ما بدید. من یک روزنامه‌نگار هستم و دوستم که اینجاست یک تاریخ‌دانه و ما در حال نوشتن تاریخچه‌ای از خانواده دراکولا هستیم.”

با شنیدن کلمه‌ی دراکولا، سرها به سمت خارجی‌ها چرخید.

“بهتره از بعضی از اونها بپرسید.”

باردار به مشروب‌خواران سر میزها اشاره کرد.

“حالا، کی دوست داره کمی در مورد خانواده دراکولا صحبت کنه؟”

کسی جواب نداد. بعد از یک دقیقه یا بیشتر، مرد جوانی با موهای قرمز آتشین بی‌ثبات از جا برخاست.

“منظورت خانواده خون آشام‌هاست. من در مورد اونها به شما میگم. بیا اینجا و بشین»

ارنست و آلفرد دو تا چهارپایه بلند کردن و روبروی مرد مو قرمز که کمی مست به نظر می‌رسید نشستن.

“لطف کردی، دوست دیرین.”

“کنت خون انسان‌ها رو دوست داشت. به خصوص خون زنان جوان، درست مثل خون همسرش که سالها پیش به طرز مرموزی درگذشت.»

“منظورت از “مرموز” چیه؟”

اون با رد دندان روی گردنش مرده پیدا شد. اعتقاد بر اینه که شوهرش این کار رو کرده. همان‌طور که اون موقع‌ها زنش رو کشته، دیشب خواهرم رو کشت.»

“چی گفتی؟ دیشب؟”

«بله، و هنوز هم اونجاست، با جای دندون روی گردنش که همه‌ی دنیا ببینن. کنت دراکولا ممکنه مرده باشه، اما هنوز هم میتونه بکشه. خواهرم، خواهر زیبای من، مرده و مطمئنم که کنت اون رو کشته.»

مرد شروع به هق هق توی نوشیدنیش کرد.

«آروم بگیر، رفیق قدیمی. متأسفم که در مورد خواهرت می‌شنوم. اما اینها اتهامات بسیار سنگینی هستن. اثباتی براش داری؟»

درست همون موقع پیرمردی با چهره‌ای روستایی از میز کناری صحبت کرد.

«اون مرد نمیدونه چی میگه. اون اهل روستای دیگه است. کنت خون‌آشام نبود. اون مرد خوبی بود. اون عاشق مردم روستا بود. هرگز زمستان ۸۲ رو فراموش نمی‌کنم. بارش برف در ماه سپتامبر شروع شد و تا آوریل متوقف نشد. مردم از گرسنگی می‌مردن. کنت چیکار کرد؟ اون فروشگاه‌هاش رو به روی مردم باز کرد و همه ما رو زنده نگه داشت. خودش کم مونده بود از گرسنگی بمیره. کنت خون‌آشام نیست.»

“خیلی جالبه! پس مرگ‌ها و رد دندان‌ها رو چطور توضیح می‌دید؟”

مرد لحظه‌ای مکث کرد و فکر کرد.

“خفاش خون‌آشام.”

ارنست یک‌مرتبه علاقه نشون داد. کلمه خفاش خون‌آشام رو به زبان رومانیایی یاد گرفته بود.

“در مورد خفاش خون‌آشام چی گفت؟”

آلفرد حرف پیرمرد رو بهش گفت.

«فکر می‌کنم باید بریم و این دختر جوان رو ببینیم. پیرمرد میگم، تو گفتی خواهرت توسط کنت کشته شده. باید برات مهم نباشه اثباتش کنی، نه؟»

جوان مست از جاش بلند شد و اونها رو به سمت راه پله کشید. اونها تلوتلو خوران بالا رفتن، و مرد تمام مدت با خودش صحبت می‌کرد.

ما مجبور شدیم بیاریمش اینجا. اون خیلی بیمار بود. خون سرفه میکرد. اینجا نزدیکترین روستایی بود که دکتر داشت، دکتر ماگورسکی، اما…”

به در اتاق خواب رسیدن. داخل، دختر جوانی رو دیدن که روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای قسمت پایین بدنش رو پوشونده بود. زنی حدوداً چهل ساله کنار تخت گریه می‌کرد. اون طرف تخت، پیرمردی با کت و شلوار مشکی مشغول جمع کردن وسایل جراحی بود.

مرد مست افتاد داخل اتاق.

«ببین! ببین کنت خون‌آشام چیکار کرده!»

آلفرد و ارنست چهره رنگ پریده زیبایی رو دیدن. روی گردنش دو نقطه قرمز وجود داشت که حدوداً یک اینچ از هم فاصله داشتن. پیرمرد با عصبانیت به سمت مزاحمان چرخید.

“شما کی هستید؟ فوراً از اینجا برید بیرون.»

“اونها دوستان من هستن، دکتر. باور نمی‌کردن که…”

«خب، حالا می‌دونید که کنت چه شیطانی بود. و با این حال، بله؛ می‌تونید برید.»

“خب، متشکرم، دکتر. امیدوارم دوباره افتخار ملاقات داشته باشیم.»

آلفرد آرزو داشت هر چه سریع‌تر از اونجا خارج بشه. از طرف دیگه ارنست بی سر و صدا به اطراف اتاق نگاه می‌کرد. آلفرد نمی‌تونست چشمش رو از دختر بی خون برداره.

“میگم، ارنست پیرمرد. فکر می‌کنم به یک نوشیدنی نیاز دارم.»

ارنست پایین سر میز مسافرخانه داشت فکر می‌کرد.

«اصلاً از دکتر خوشم نیومد. کار نامطبوعی بود. قطعاً جنتلمن نیست. متوجه اون خراش روی دستش شدی؟»

«نمی‌دونم چه میگی، پیرمرد. پیشنهاد می‌کنم به محض اینکه این نوشیدنی رو خوردیم، برگردیم قلعه.»

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Dracula’s Village

The next morning it was Mania who served the two men breakfast. Rodolfo was nowhere to be seen. Concerned, Alfred asked Mania where he was, but she was not one to waste energy on words.

“Rodolfo sick.”

“Oh, dear, poor fellow. It’s the climate, awfully damp. Almost as bad as England. Well, give him our regards, will you?”

By the time he had finished, Mania had already shuffled out of the room.

“A jolly nice chap Rodolfo. Takes life a bit too seriously, but.”

“Alfred, don’t dead people usually look sort of grey and. well. lifeless?”

“Don’t ask me. You’re the expert on death, old boy. I like to avoid it myself. Makes me feel rather insecure.”

“The Count had red cheeks, as if he were alive. How very strange!”

“He looked as dead as a doornail to me. Probably put rouge on him. Undertakers like to have their customers looking their best on the ‘big day’.”

“Yes, maybe. By the way, I had a funny dream last night. We were at the Dracula Cemetery digging up the Count.”

“That was no dream, old boy. It really happened.”

“No, no. Wait! We’d stopped for a rest and you were sitting on a gravestone eating a sandwich.”

“Eating a sandwich? I’d never eat a sandwich sitting on a gravestone!”

“I know you wouldn’t. It was only a dream. Anyway, suddenly the coffin lid began to open. very slowly, and out came long white fingers with pointed nails followed by the head of the Count, his eyes shining in the moonlight. When he was half out, he looked up at us, and his mouth opened in a broad smile and I could see his teeth dripping with blood. Suddenly, he spoke in his funny Romanian accent, ‘Welcome, my friends. I am happy..’ But before he had time to finish the sentence, there was a horrendous screech and down flew a vampire bat, which landed on his shoulder. It was the screech that woke me up. Very unfortunate. I don’t have many dreams and I really wanted to see how this one would end.”

“I’m rather glad you didn’t. You said ‘scream’. About what time?”

“I couldn’t go back to sleep, so I lit a candle to read a bit of Edgar and I happened to look at my watch. It was precisely 2.34. Why?”

“Well, at about that time I heard a scream too. A long blood-chilling scream that seemed to rise from the very heart of the castle. It sounded hollow, as if it was coming from the bottom of a well. Quite disturbing!”

“Yes, it was, rather. It hasn’t affected your appetite though.”

“Quite the opposite. I haven’t had an appetite like this for years. I do recommend this fishy stuff. Very tasty with brown bread and butter.”

“Alfred, old chap, this whole business is awfully good fun, isn’t it? Screams in the night. Ghosts on white horses. What next?”

“I must say you have an odd idea of fun. As for ghosts on horses, I’m not convinced. Though the resemblance was quite astonishing, I must say.”

“Well, I suggest we go into the village and try to get some information from the locals.just as soon as you’ve had your fill of that fishy looking stuff. Ugh!”

“You should try it, old boy. Absolutely delicious. Ah, here’s Gregory. I say, Gregory, would you be a good chap and run us into the village today? Lord Ernest and I feel like seeing a bit of the local colour.”

“Of course, Sir Aleferd.”

“I suppose you’ve noticed, Ernest, that I’ve joined the aristocracy. Sir Alfred. it sounds rather good actually. Sir Alfred. em?”

The village was miles from anywhere, cut off from the rest of the world by tall, snow-topped mountains. It was pouring with rain and the main street was deserted, apart from the occasional wet bundle running from one doorway to another. They decided to go straight for the inn.

Ernest pushed open the door and entered a dimly lit room full of heavy wooden tables, where some of the locals were drinking and talking. An oil lamp hung from the wooden ceiling. When Gregory and the Englishmen entered, silence fell like a heavy cloud. Alfred raised his hand and smiled at the silent watchers.

“Good day to you all. Frightful weather, isn’t it? Jolly fine inn! My compliments to the landlord. Ah, my dear sir. The barman, I suppose.”

A large man with a red face and white apron was standing by a barrel.

“Yes?”

“I’d like to buy these fine fellows a drink. And if you have a moment, I’d be grateful if you could give us some information. I’m a journalist, and my friend here is a historian, and we’re writing a history of the Dracula family.”

At the sound of Dracula, heads turned towards the foreigners.

“You’d better ask some of them.”

The barman indicated the drinkers at the tables.

“Now, who’d like to have a little chat about the Dracula family?”

No one answered. After a minute or so, a young man with fiery red hair rose unsteadily to his feet.

“You mean the ‘vampire family’. I’ll tell you about them. Come over here and sit down,”

Ernest and Alfred pulled up two stools and sat opposite the red-haired man, who seemed a bit drunk.

“Jolly nice of you, old chap.”

“The Count likes human blood. Especially the blood of young women, just like his wife’s, who died mysteriously years ago.”

“What do you mean ‘mysteriously’?”

“She was found dead with tooth marks on her neck. It is believed that they were done by her husband. He killed her then, just as he killed my sister last night.”

“What did you say? Last night?”

“Yes, and she’s still up there, with the marks on her neck for all the world to see. Count Dracula may be dead, but he can still kill. My sister, my beautiful sister, she’s dead and I’m certain that he killed her.”

The man began to sob into his drink.

“Steady on, old chap. Sorry to hear about your sister. But these are quite strong accusations. Have you any proof?”

Just then an old man, with a country face, spoke up from the next table.

“That man doesn’t know what he’s saying. He’s from another village. The Count was no vampire. He was a good man. He loved the people of the village. I’ll never forget the winter of ‘82’. It started to snow in September and didn’t stop until April. The people were starving. What did the Count do? He opened up his stores to the people and kept all of us alive. He nearly starved to death himself. The Count is no vampire.”

“Very interesting! So, how do you explain the deaths and the teeth marks.”

The man stopped for a moment and thought.

“The vampire bat.”

Ernest suddenly showed interest. He had learnt the word for vampire bat in Romanian.

‘What’s that about vampire bat?”

Alfred told him what the old man had said.

“I think we should go and see this young girl. I say, old fellow, you said your sister was killed by the Count. You wouldn’t care to prove it, would you?”

The drunken young man got to his feet and dragged them to the staircase. They stumbled up, the man talking to himself all the time.

“We had to bring her here. She was very ill. Coughing blood. This was the nearest village with a doctor, Dr Magorsky, but.”

They reached the bedroom door. Inside, they could see the body of a young girl laid out on a bed with a sheet covering the lower part of her body. A woman of about forty was crying beside the bed. On the other side of the bed, an old man in a black suit was gathering up some surgical instruments.

The drunken man fell into the room.

“Look! Look at the work of the vampire Count!”

Alfred and Ernest saw a beautiful pale face. On her neck were two red dots about an inch apart. The old man turned angrily at the intruders.

“Who are you? Get out of here at once.”

“They’re friends of mine, Doctor. They didn’t believe that.”

“Well, now you know what a devil the Count was. and still is; you can leave.”

“Well, thank you, Doctor. I hope we shall have the pleasure again.”

Alfred wished to get out as quickly as possible. Ernest, on the other hand, was quietly looking around the room. Alfred couldn’t keep his eyes off the bloodless girl.

“I say, Ernest old chap. I think I need a drink.”

At the table in the inn below, Ernest was thinking.

“I didn’t like the Doctor at all. Nasty piece of work. Definitely not a gentleman. Did notice that scratch on his hand?”

“I don’t know what you’re saying, old boy. As soon as we’ve had this drink I suggest we get back to the castle.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.