سرفصل های مهم
حلقه گمشده
توضیح مختصر
ارنست و آلفرد میفهمن کنت یک پسر عجیب و غریب داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
حلقه گمشده
اون شب آلفرد و ارنست آنقدر خسته بودن که نتونستن برن و گور رو بکنن. با این حال، تصمیم گرفتن که مراقب رودولفو باشن. احساس میکردن که رودولفو و در واقع هر سه خدمتکار، چیزی پنهان میکنن که ممکنه کلید حل کل معمای دراکولا باشه. بنابراین، از اونجایی که تقریباً ایمان داشتن که مطمئناً خواهد اومد، صبح روز بعد، قبل از اینکه مه از بین بره، زود از خواب بلند شدن و رفتن داخل حیاط قلعه و منتظر رودولفو موندن تا با سینی غذاش پیداش بشه. گرگوری کالسکه رو که نشان دراکولا و سر خفاش خون آشام با رنگ طلایی کنارش رسم شده بود، حدوداً با فاصلهی ده فوتی از چاه، پارک کرده بود. به این نتیجه رسیدن که اینجا مکان خوبی برای پنهان شدن هست. ارنست به ساعتش نگاه کرد.
“فکر میکنی نمیاد؟ تقریباً یک ساعته اینجاییم.»
“شاید شنید که اومدیم بیرون و متوجه شده که دنبالشیم.”
“خب، بیایید پانزده دقیقه دیگه بهش فرصت بدیم.”
پانزده دقیقه دیگه منتظر موندن و میخواستن تسلیم بشن که شنیدن درب آشپزخانه بسته شد.
“فکر میکنم خودشه.”
رودولفو با همان سینی روز قبل اومد. اما به جای توقف کنار چاه، مستقیم به سمت کالسکه رفت. ارنست و آلفرد احساس معذب بودن کردن. اما وقتی به صندلی راننده رسید، ایستاد و سینی رو گذاشت روش. بعد برگشت سر چاه و با استفاده از تکه چوب کلفت به عنوان اهرم، سنگ رو کنار زد. برگشت و سینی رو برداشت و در کمال تعجبشون رفت داخل چاه و ناپدید شد. آلفرد با خودش سوت زد: «فکر میکنم این فرصت مناسبه. بیا بریم دنبالش.»
اول آلفرد به چاه رسید. میتونست صدای چکمههای رودولفو رو روی پلههای سنگی بشنوه که در چاه پایینتر میرفت. یک لحظه به نظر صدای پاهاش از بین رفتن. آلفرد به داخل نگاه کرد، اما تنها چیزی که میتونست ببینه یک سیاهچاله بود.
“میگم، علاقهای ندارم برم اون تو. به نظر راه جهنمه!»
ارنست یک کبریت روشن کرد و بالای چاه نگه داشت. تونستن پلههای مارپیچی رو که کنار چاه ساخته شده بودن تشخیص بدن. چیزی وجود نداشت که دستشون رو بهش بگیرن، و پلهها خیس و لغزنده به نظر میرسیدن، بنابراین اگر یکی از اونها میافتاد، تقریباً به طور قطع به سرعت پایین میرفت و به مرگ قطعی میرسید. ارنست وارد دهانه چاه شد.
“مراقب باش. همهی پلهها خیس و لزج هستن.»
پله به پله در تاریکی پایین رفتن و با تکیه دادن به دیوار چاه به بهترین شکل ممکن راهشون رو پیدا کردن. یکباره آلفرد افتادن ارنست رو دید. لحظهای فکر کرد که برای آخرین بار دوستش رو دیده و انتظار داشت صدای مهلک افتادن رو بشنوه. در عوض صدای ارنست رو شنید که از چاه میاومد. بعد متوجه شد چه اتفاقی افتاده. سوراخ بزرگی روی دیوار وجود داشت و ارنست افتاده بود اونجا و حالا روی زمینی دراز کشیده بود که به ظاهر گذرگاهی بود که به جایی در زیر زمین منتهی میشد.
“حالت خوبه، پیرمرد؟”
“خب، تقریباً. یک لحظه فکر کردم به دیدار کنت میرم. کدوم جهنمی هستیم؟»
“حدست به خوبی حدس من هست. فکر کنم خونهی خفاش خونآشام باید باشه. یک لحظه صبر کن. میتونم کورسویی از نور رو در انتهای اینجا تشخیص بدم.”
ارنست از جاش بلند شد و راهش رو در گذرگاه به سمت دری که کمی باز بود پیدا کرد. در داخل، صدای رودولفو و غرغر نوعی حیوان رو شنیدن. ارنست کمی در رو فشار داد.
“فقط یک راه برای فهمیدن وجود داره. بیا بریم.”
در رو به قدری باز کرد تا ببینه داخل چه اتفاقی داره میفته. پشت رودولفو به اونها بود و رو به کسی بود که روی صندلی نشسته بود. به نظر یک قاشق در دست داشت و به نوزادی غذا میداد. اتاق گرم و راحت بود و فرشهای ایرانی گرانقیمت روی زمین بود. رودولفو بلند شد تا هیزم بیشتری در آتش بگذاره و با بلند شدنش زشتترین موجودی که تا به حال دیده بودن رو آشکار کرد. یک طرف صورتش پیچ خورده و بی شکل بود و بازوها و تمام بدنش خم شده بود و بیاختیار حرکت میکرد. غذای خورده نشده و صداهای بی معنی از دهانش بیرون میاومد. آلفرد نتونست جلوی فریادش رو بگیره.
«خدای بزرگ! اون چیه؟”
رودولفو طوری با موجود صحبت میکرد انگار که میفهمید چه میگه، اما نمیتونست جواب بده. آلفرد بازوی ارنست رو کشید.
“فکر میکنم باید بریم.”
رودولفو احساس کرده بود کسی اونجاست، چون فریاد وحشیانهای بیرون داد و شروع به دویدن به سمت اونها کرد.
«ای شیاطین! پدر گفت باید به شما اعتماد کنم چون شما نجیبزادگان انگلیسی هستید، اما همه از نام دراکولا متنفرن و شما هیچ تفاوتی با بقیه ندارید. شما یک داستان برای روزنامهتون میخواید. شما به خانواده بزرگ دراکولا اهمیت نمیدید. خوب، من میکشمتون.»
رودولفو به دو مرد رسید و میخواست آلفرد رو به هوا بلند کنه که ارنست بولای خودش رو که از ریسمان ضخیم و سه توپ فلزی در انتهاش ساخته شده بود پرتاب کرد. بولاها درست دور پاهای رودولفو پیچیدن. آلفرد به هوا پرتاب شد و رودولفو به جلو روی زمین افتاد. ارنست انتهای یک تکه طناب رو به سمت آلفرد پرتاب کرد.
“بیا، انتهای این رو بگیر و قبل از اینکه به خودش بیاد ببندش.”
«براوو، ارنست پیرمرد! این ترفند کوچیک رو از کجا یاد گرفتی؟»
«مگه بهت نگفتم که سه ماه رو با شورشیان در آرژانتین گذروندم و با دیکتاتور میجنگیدم؟ من اون کوچولو رو با خودم آوردم.»
تونستن رودولفو رو که بین اون دو نفر تقلا میکرد ببندن. ارنست میترسید رودولفو طناب رو پاره کنه، اما به زودی مشخص شد که طناب نسبت به اون محکمتره. وقتی بالاخره اون رو تحت کنترل گرفتن، آلفرد شروع به صحبت کرد.
«حالا، رودولفو، پیرمرد. من به شدت متاسفم که مجبور به انجام این کار هستم، اما باید درک کنی. ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم.»
“نه، تو هم مثل بقیه هستی.”
“ببین، پیرمرد، فکر میکنی چرا کنت از ما خواست بیاییم اینجا؟ حالا فکر میکنم بهتره کل ماجرا رو برامون تعریف کنی.»
موجودی که در گوشه بود فریاد حیوانی سر داد.
“فکر میکنم این اون بود که شبها فریاد میزد. کیه؟ فکر کنم یک مرد باشه؟»
رودولفو چیزی نگفت، فقط از عصبانیت خونش به جوش اومده بود. بعد صحبت کرد.
“خب، شما حالا میدونید و من نمیتونم شما رو بکشم. بنابراین، میتونم کل داستان رو بهتون بگم. این پسر کنته.»
“پسر کنت؟”
«بله، چهل و پنج ساله است. باید میمرد اما…»
«یک لحظه صبر کن! چهل و پنج، اما کنتس چهل و پنج سال پیش درگذشت. منظورت اینه که موقع به دنیا آوردن این آقا. این آقایی که اونجاست مرد؟»
“بله، رادو وارث دارایی دراکولاست. حالا اون باید کنت دراکولا باشه.”
«رادو؟ معنیش “خوش تیپ” هست، اینطور نیست؟ نسبتاً کنایهآمیزه.»
«طبیعتاً، کنت نمیخواست جهانیان از رادو خبر داشته باشن. این یک شرمساری بزرگ برای خانواده میشد. اما از نگه داشتن اون اینجا، در این سوراخ. احساس گناه میکرد. اما بهتر از این نمیشه با رادو رفتار کرد.»
«خب، به نظر حقایقی رو برامون آشکار کردی، رودولفو. اما نگران نباش رازت پیش ما محفوظ خواهد بود. من حتی در مقالهام هم بهش اشاره نمیکنم. قول میدم. حالا یک چیز رو نمیفهمیم. این دکتر ماگورسکی کیه؟»
«دکتر ماگورسکی مرد بدیه، اما کنت مردی ساده لوح بود و بهش اعتماد داشت. من فکر میکنم دکتر اون رو کشت.»
“کنتس رو کشت؟”
“با ریختن خونش. این کاریه که برای مداوای مردم انجام میده.»
“متوجهم. شگفتانگیزه! اوه، و یک سوال کوچک آخر، پیرمرد، حالا که تو رو در این موقعیت دشوار قرار دادیم. تا. تا حرف بزنی. این تو بودی که اون شب سوار بر اسب کنت با شنل و کلاه اون دیدیدم؟»
رودولفو ساکت بود. بعد با تردید جواب داد. “نه.”
“مطمئنی که تو سوار در خواب نبودی، پیرمرد؟ چون اگر تو نبودی، جرأت نمیکنم بگم کی بود، مگر اینکه خود کنت بوده باشه. حالا باید به ما اعتماد کنی. ما میتونیم با هم کار کنیم و کل این ماجرای بد رو یکسره کنیم. وظیفه ما پاک کردن اسم دراکولاست و این دقیقاً کاریه که انجام میدیم.”
“خیلی خوب. کمکتون میکنم.”
“اوه، چه دوست خوبی! فهمیدی ارنست؟ رودولفو قراره کمکمون کنه. فکر میکنم حالا میتونیم بازش کنیم.»
«مطمئنی که میتونیم بهش اعتماد کنیم؟ میتونه یک دستی هر دوی ما رو بندازه داخل چاه.»
“خب، شاید بهتره محض احتیاط، وسیلهی کوچولوت رو دم دست داشته باشی.”
اونها اول بولاس و بعد طنابها رو از دور بازوهای رودولفو باز کردن. اون هیچ تلاشی برای حمله به اونها نکرد. آلفرد از سر آسودگی آهی کشید.
“خب، از شما دو نفر خبر ندارم، اما من از گرسنگی میمیرم. نظرتون در مورد صبحانه چیه؟»
وقتی ارنست و آلفرد در حال صرف صبحانه بودن، آلفرد هنوز از وضعیت مطمئن نبود.
“هنوز سؤالات زیادی بی پاسخ موندن، اینطور نیست، پیرمرد؟ منظورم اینه که اون یاروی سوار بر اسب کی بود؟ ما که به ارواح اعتقادی نداریم. یا داریم؟»
“از اعتماد به رودولفو مطمئن نیستم. ممکنه دروغ گفته باشه، یا حداقل تمام حقیقت رو به ما نگفته باشه. ممکنه باز هم ما رو از چاه پایین بندازه یا همچین چیزی؟»
«اوه، نه، نه، نه. رودولفو آدم خوبیه. فکر میکنم باید در مورد دکتر تحقیق کنیم. این همه خونریزی! کار زنندهایه!»
“خب، در این صورت، پیشنهاد میکنم بعد از صبحانه، از گریگوری پیر بخوایم ما رو ببره دهکده تا بتونیم ته و توه این یارو ماگورسکی رو دربیاریم.”
«آه، رودولفو، طبق معمول یک صبحانه عالی. امیدوارم به طور تصادفی چند قاشق سیانور داخل قهوه نریخته باشی.»
رودولفو نه پاسخی داد و نه لبخندی زد.
“خارجیها بامزهان. از شوخی سر در نمیارن.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Missing Link
That night Alfred and Ernest were too tired to go grave- digging. They decided, however, that they would keep a careful eye on Rodolfo. They felt that he, and in fact all three servants, were hiding something which might provide the key to the whole Dracula mystery. So, next morning they got up early, before the mist had risen, and slipped out into the castle yard to wait for Rodolfo to appear with his tray of food, as they believed he almost certainly would. About ten feet from the well, Gregory had parked the carriage with the Dracula coat of arms and the head of the vampire bat painted in gold on the side. They decided that this would be a good place to hide. Ernest looked at his watch.
“Do you think he’s not coming? We’ve been here for nearly an hour.”
“Perhaps he heard us come out and realised that we’re after him.”
“Well, let’s give him another fifteen minutes.”
They waited another fifteen minutes and were about to give up when they heard the kitchen door slam shut.
“I think it’s him.”
Sure enough, Rodolfo appeared carrying the same tray as on the previous day. But instead of stopping at the well, he walked straight to the carriage. Ernest and Alfred began to feel uneasy. However, when he reached the driver’s seat, he stopped and laid the tray on it. Then, he returned to the well and, using the thick piece of wood as a lever, pushed back the stone. He came back for the tray and, to their surprise, climbed into the well and disappeared. Alfred whistled to himself, “I think this is our opportunity. Let’s follow him.”
Alfred reached the well first. He could hear the sound of Rodolfo’s boots on the stone steps as he went deeper into the well. At some point, they seemed to just fade away. Alfred looked in, but all he could see was a black hole.
“I say, I don’t fancy getting in there. Looks like the way down to Hell!”
Ernest struck a match and held it over the hole. They could make out spiral steps built on the side of the well. There was nothing to hold on to, and the steps looked wet and slippery, so if either of them fell, he would almost certainly go hurtling down to a sure death. Ernest got into the mouth of the well.
“Be careful. The steps are all wet and slimy.”
Step by step they climbed down into the darkness, feeling their way as best they could by leaning against the well wall. Suddenly, Alfred saw Ernest fall. For a moment he thought he had seen the last of his friend and he expected to hear the fatal splash. Instead, he heard Ernest’s voice coming from the well. Then he realised what had happened. There was a large hole in the wall and Ernest had fallen into it and was now lying on the floor of what, by the looks of it, was a passageway, which led somewhere underground.
“Are you all right, old chap?”
“Well, just about. I thought I was on my way to meet the Count for a moment. Where the devil are we?”
“Your guess is as good as mine. The home of the vampire bat I should think. Hold on a tick. I can just make out a dim light at the end there.”
Ernest got to his feet and felt his way along the passage to a door, which was slightly open. Inside, they could hear Rodolfo’s voice and the grunts of some kind of animal. Ernest pushed the door slightly.
“There’s only one way to find out. Let’s go.”
He opened the door just enough to see what was happening. Rodolfo had his back to them and was facing someone sitting on a chair. He appeared to have a spoon in one hand, feeding a baby. The room was warm and comfortable, with expensive Persian carpets on the floor. Rodolfo got up to put more wood on the fire, revealing the ugliest creature they had ever seen. One side of its face was twisted and shapeless, and its arms and whole body were all bent and moving out of control. Uneaten food and meaningless sounds were coming out of its mouth. Alfred could not help exclaiming.
“Good heavens! What is that?”
Rodolfo was speaking to the creature as if it understood what he was saying, but could not reply. Alfred pulled Ernest’s arm.
“I think we ought to go.”
Rodolfo must have sensed someone was there because he let out a wild cry and started to run towards them.
“You devils! Father said I should trust you because you are English gentlemen, but everybody hates the Dracula name and you’re no different. You want a story for your newspaper. You don’t care about the great family Dracula. Well, I’m going to kill you.”
Rodolfo reached the two men and was about to lift Alfred into the air, when Ernest threw his bolas, which was made of thick string with three metal balls tied to the ends. The bolas went right around Rodolfo’s legs. Alfred was thrown into the air and Rodolfo fell forward onto the floor. Ernest threw the end of a piece of rope to Alfred.
“Here, grab the end of this and tie him up before he recovers.”
“Bravo, Ernest old fellow! Where on earth did you learn that little trick?”
“Didn’t I tell you I spent three months with the rebels in Argentina fighting the Dictator? I brought that little fellow back with me.”
Between the two of them, they managed to tie up the struggling Rodolfo. Ernest was afraid he was going to break the rope, but it soon became clear that it was too strong for him. When they had finally got him under control, Alfred started to speak.
“Now, Rodolfo, old fellow. I’m frightfully sorry to have to do this, but you simply must understand. We’re here to help you.”
“No, you’re just like the rest.”
“Look, old fellow, why do you think the Count asked us over here? Now I think you’d better tell us the whole thing.”
The creature in the corner let out an animal cry.
“I suppose it was he who was making the screams in the night. Who is he? I suppose it is a he?”
Rodolfo said nothing, just boiled with anger. Then he spoke.
“Well, you know now and I cannot kill you. So, I might as well tell you the whole story. That is the Count’s son.”
“The Count’s son?”
“Yes, he is forty-five years old. He should have died, but.
“Hold on a tick! Forty-five, but the Countess died forty- five years ago. You mean that she died giving birth to that. that gentleman over there?”
“Yes, Radu is the heir to the Dracula estate. He should now be Count Dracula.”
“Radu? That means ‘handsome’, doesn’t it? Rather ironical.”
“Naturally, the Count did not want the world to know about Radu. It would be a great shame for the family. But he felt great guilt for keeping him here in this. this hole. But Radu doesn’t know any better.”
“Well, it looks as if you’ve let the cat out of the bag, Rodolfo. But don’t worry. Your secret will be safe with us. I won’t even mention it in my article. I promise. Now, one thing puzzles us. Who is this Doctor Magorsky?”
“Doctor Magorsky is an evil man, but the Count was a naive man and trusted him. I think he killed her.”
“Killed the Countess?”
“By bleeding her. This is what he does, to make people better.”
“I see. Fascinating! Oh, and one last little question, old boy, now that we’ve got you in this. em. difficult position, so to speak. That was you we saw on the Count’s horse the other night, wearing his cloak and hood?”
Rodolfo was silent. Then hesitatingly he replied. “. No.”
“Are you sure you weren’t sleep-riding, old fellow? Because if it wasn’t you, I daren’t think who it was, unless it was the Count himself. Now you must trust us. We can work together and sort this whole nasty business out. Our job is to clear the Dracula name and that’s exactly what we will do.”
“All right. I will help you.”
“Oh, what a jolly good fellow! Did you understand that, Ernest? Rodolfo is going to help. I think we can untie him now.”
“Are you sure we can trust him? He could throw both of us into the well with one arm.”
“Well, perhaps you’d better keep your little handy just in case.”
They first unwound the bolas and then the ropes from around his arms. He made no attempt to attack them. Alfred sighed with relief.
“Well, I don’t know about you two, but I’m starving. How about breakfast?”
When Ernest and Alfred were having breakfast, Alfred was still unsure of the situation.
“There are still a lot of questions unanswered, aren’t there, old boy? I mean, who was that chappy on the horse? Now, we don’t believe in ghosts. Or do we?”
“I’m not sure we can trust Rodolfo. He may have been lying, or at least not telling us the whole truth. Might he still throw us down the well or something?”
“Oh, no, no, no. Rodolfo’s a fine fellow. I think we need to investigate the Doctor. All this bleeding! Nasty business!”
“Well, in that case, I suggest that after breakfast, we get old Gregory to pop us into the village so that we can get to the bottom of this Magorsky fellow.”
“Ah, Rodolfo, a superb breakfast as usual. I hope you didn’t just accidentally drop a few spoonfuls of cyanide into the coffee.”
Rodolfo did not reply or smile.
“Funny about foreigners. They can’t take a joke.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.