سرفصل های مهم
دکتر بنیامین ماگورسکی
توضیح مختصر
آلفرد و ارنست میفهمن دکتر خفاش خونآشام داشت و برای مردم رو برای غذا دادن به اونها میکشت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
دکتر بنیامین ماگورسکی
تصمیم گرفتن مستقیم برن خونهی دکتر و باهاش رو در رو بشن. بنا به دلایلی، رودولفو اصرار کرد که اونها رو برسونه اونجا.
بعد از یک سفر دو ساعته، به دروازهای آهنی رسیدن که به یک ملک بزرگ که با دیواری بلند شیشهای احاطه شده بود، منتهی میشد. مسیر ماشینروی مرتب به خانهی دکتر منتهی میشد. ارنست با نگاه کردن به بیرون از پنجره کالسکه از دیدن خانهای بزرگ با حداقل بیست اتاق شگفت زده شد.
«اینو ببین، پیرمرد. به عنوان یک پزشک دهکده اوضاعش خیلی هم بد نیست. همچین خونهای باید ارزش زیادی داشته باشه.»
در توسط خدمتکار باز شد. پس از انتظار طولانی، دکتر که هنوز هم مردی فوقالعاده خوش تیپ بود، با موهای بلند نقرهای که بر روی دو طرف سرش شانه شده بود، وارد اتاق شد. در کمال تعجب، انگلیسی رو بینقص صحبت میکرد.
“معتقدم قبلاً همدیگه رو دیدیم، آقایان. در شرایطی که زیاد خوشایند نبود. به گمانم انگلیسی هستید.»
“بله، دکتر، ما در حال انجام تحقیقات برای مرحوم کنت هستیم.”
“به من گفتن سؤالاتی پرسیدید که برخی از روستاییان رو ناراحت کرده.”
«به هیچ وجه، دکتر. مردم از گفتن دانستههاشون به ما بسیار خوشحال بودن. به نظر این شایعات در مورد ذائقه کنت برای خون انسان کاملاً بی اساس هست.»
«من نمیدونم شما با چه کسانی صحبت کردید، آقایان، اما میتونم به شما اطمینان بدم که کنت یک خونآشام بود، و معتقدم هنوز هم هست. فراموش کردید آقایان. من پزشکش بودم.»
“میگید “هنوز هم هست”. یعنی میگید باور ندارید که کنت مرده؟ یا به ارواح اعتقاد دارید؟»
“من معتقدم که اون مرده، بله، اما به قدرت اون برای بازگشت از دنیای مردگان هم اعتقاد دارم. در واقع، من معتقدم که خون آشامها انسانهایی هستن که مردن و دوباره به دنیا بازگشتن.”
“خیلی جالبه دکتر. اما میگید که کنت در زندگی واقعی هم یک خونآشام بود؟”
«بله، کنت قدرتهای بسیار کمیابی داشت. من یک بار دندانهای اون رو به مدت طولانی معاینه کردم و…”
همون لحظه فریادی از سالن شنیده شد و رودولفو تمام قامت از در وارد اتاق نشیمن شد.
«این مرد دروغگوئه. اون خون آشامه، نه کنت. بهشون بگو چطور…”
دکتر با لبخندی کنایه آمیز به رودولفو نگاه کرد.
“تو نمیتونی اثباتش کنی. کنت هرگز تو رو به عنوان پسرش قبول نکرد.»
«شاید علنی نه، اما من ثابت میکنم که چطور از کنت باجگیری کردی تا رازش رو حفظ کنی. تو تنها کسی بودی که از رادو خبر داشتی.»
«چرت! مزخرف!”
من میتونم همه روستاییان رو وادار کنم بگن که چطور پول زیادی ازشون گرفتی و تهدید کردی که در صورت عدم پرداخت اونها رو میکشی.»
دکتر دیوانهوار شروع به خندیدن کرد.
«این مرد دیوانه است، کاملاً دیوانه. باید حبس بشه. و اگر زود ساکت نشه، افرادم رو صدا میزنم تا ببرنش.»
در طول این رویارویی، ارنست و آلفرد فقط نشسته و تماشا میکردن و نمیدونستن کی حقیقت رو میگه. یکمرتبه رودولفو به سمت دکتر اومد و از یقه پیراهنش گرفت. اگر آلفرد جلوش رو نمیگرفت، احتمالاً گردنش رو میشکست.
«آقایان، نیازی به جنگیدن مثل حیوانات نیست. ما اینجا همه متمدنیم.»
«متمدن؟ این دکتر یک حیوانه. اون خون هزاران نفر رو ریخته و اونها رو کشته.»
“دروغه! ثابت کن هیولا.”
یکمرتبه رودولفو آرام شد.
“بله، دکتر معشوقه. من اثباتش میکنم.»
“نمیتونی چیزی رو ثابت کنی.”
“بله میتونم. کنت قبل از مرگش، دفتر خاطراتش رو که همه چیز رو توش نوشته برای من گذاشت. وقتی کنتس رو با داروهای کذاییت و ریختن خونش کشتی، یک روز نبود که کنت همه چیز رو یادداشت نکنه. چطور ازش باج گرفتی، چطور با تهدید فقرا و بیماران ثروتمند شدی، چطور از خفاش خونآشام برای انجام کارهای کثیفت استفاده کردی، چطور همه ازت متنفرن و ازت میترسن!»
“هیچ کس باور نمیکنه. همه فکر میکنن کنت خونآشام بود. این حرف اون مقابل حرف منه.»
«خوب میدونی اگر درستی حرف تو یا اون مطرح باشه، مردم حرف اون رو باور میکنن. مردم کنت رو دوست داشتن و هرگز شایعات رو باور نکردن.»
یکمرتبه صدای جیغ ترسناکی از اتاق کناری شنیده شد. همه به جز دکتر یخ زدن.
«چیزی نیست، آقایان. شاهین منه. میخواد بره شکار.»
ارنست به محض شنیدن این فریاد، هیجان زیادی از خودش نشون داد.
“آلفرد پیرمرد، این لحظهایه که منتظرش بودم.”
ارنست با هیجان به سمت در رفت و میخواست در رو باز کنه که دکتر سرش فریاد زد.
«لرد ارنست، اون در رو باز نکن مگر اینکه بخوای بمیری. من به طور ویژه آموزششون دادم که مستقیماً به سمت گردن حرکت کنن.
«دکتر، فکر نمیکنی من از انگلیس اومدم تا خفاش خونآشام رو در روشنایی روز ببینم. هر چی باشه من یک متخصص هستم.»
“بهت هشدار دادم.”
به محض اینکه ارنست در رو باز کرد، صدای بال زدن بلند و صدای جیغ خفاش گرسنه شنیده شد، و موجودی زشت با بالهای نوک تیز و بینی له شده، با موهای سیاه که از اون بیرون زده بود، وحشیانه به سمت ارنست پرواز کرد. آلفرد فریاد زد و دوید تا با موجود شرور مبارزه کنه، اما وقتی به دوستش رسید، خفاش دندونهاش رو در گردنش فرو کرده بود. در کمال تعجب آلفرد، ارنست فقط اونجا ایستاد در حالی که موجود از گردنش سیر میشد. آلفرد نمیدونست چیکار کنه.
به زودی خفاش دندونهاش رو از گردن ارنست بیرون آورد و مثل طوطی یا پرندهای رام روی شانهاش نشست.
«آلفرد، پیرمرد، میدونی، فکر میکنم این هیجانانگیزترین لحظه زندگی منه! چند نفر در انگلستان میتونن بگن که با دسمودوس روتوندوس از نزدیک تماس داشتن؟»
“اما این تو رو نمیکشه، پسر عزیز؟”
«خدای بزرگ، نه! البته اگر من یکی از بیماران دکتر بودم و روزی سه بار ازم سیر میشد، زیاد دوام نمیآوردم.»
دکتر با تحسین ایستاده بود و به صحبتهای مردی که آنقدر معمولی درباره خفاشهاش صحبت میکرد گوش میداد.
“یک موجود زیبا، دکتر. اما اگر اجازه بدی مرگبار میشه.»
“اونها رو خوب آموزش دادید، دکتر. مهم نیست که بقیه اعضای خانواده رو ببینم؟»
با این حرف، ارنست به آزمایشگاه دکتر رفت و به سقف نگاه کرد. مطمئناً، چهار خفاش خون آشام دیگه به صورت وارونه از یک میله چوبی آویزان بودن. آلفرد حالا یک روسری دور گردنش بسته بود و با دو دستش محکم گرفته بود.
“برای زنده نگه داشتن خانواده کوچکتون چند نفر رو کشتید، دکتر؟”
«بله، اونها خانوادهی من هستن. من اونها رو بیشتر از هر انسانی دوست دارم چون اونها من رو با تمام وجود دوست دارن. اونها وفادارن، مثل زنها نیستن که امروز دوستت دارن و فردا ترکت میکنن. همه اون مردم، به هر حال قرار بود بمیرن. من نتونستم نجاتشون بدم. هیچ کس نمیتونست.»
“از کجا انقدر مطمئنی، دکتر؟ فکر میکنم باید اجازه بدیم پلیس در این مورد تصمیم بگیره. تو اینطور فکر نمیکنی، آلفرد؟»
«مطمئناً، پیرمرد. پیشنهاد میکنم همین الان بریم.»
در این لحظه برگشتن و دکتر رو که پشت سرشون مزخرفات فریاد میزد، ترک کردن.
«شما نمیتونید کاری با من بکنید. اونها فقط دهقان هستن. همشون از من میترسن. تمام قدرت دست منه.»
وقتی به کالسکه رسیدن، ارنست رو کرد به دکتر.
“خوب، خداحافظ، دکتر. خوشحال شدم. به زودی دوباره ملاقات خواهیم کرد. اوه، و یک چیز دیگه، نیاز نیست امشب به یکی از اعضای خانواده غذا بدید.»
وقتی سوار کالسکه شدن، آلفرد کمی بهتر شد و دستهاش رو از روی گردنش برداشت، اما به نظر خیلی نگران دو نقطه صورتی روی گردن ارنست بود.
“خوبی، پیرمرد؟ تجربه هولناکی بود!»
“برعکس، پسر عزیز. مثل یک بوسه آرام بود. باید امتحانش کنی.”
“فکر میکنم این کار رو نکنم، پیرمرد. و به نوع زنانهاش بچسبم.»
حالا، چیزی که نگرانش هستم اینه که دکتر برای به دست آوردن دفتر خاطرات کنت چیکار میکنه. چیزی جلودارش نخواهد بود. محض احتیاط درینگرم رو کنترل میکنم. فکر میکنم بهش نیاز خواهیم داشت.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Dr Benjamin Magorsky
They decided to go straight to the Doctor’s house and face him. For some reason, Rodolfo insisted on driving them there.
After a two-hour journey, they arrived at an iron gate leading into a large estate surrounded by a tall glass-topped wall. A well-kept drive led up to the Doctor’s house. On looking out of the window of the carriage, Ernest was surprised to see a large house with at least twenty rooms.
“Take a look at that, old boy. He’s not doing too badly for a country doctor. A house like that must be worth a fortune.”
The door was opened by a servant. After a long wait, the Doctor who was still an extremely handsome man, with long silver hair brushed back on both sides of his head, came into the room. Surprisingly, he spoke excellent English.
“I believe we’ve met before, gentlemen. Under less happy circumstances. You’re English, I believe.”
“Yes, Doctor, we’re doing a spot of investigating for the late Count.”
“They tell me you’ve been asking questions that have been upsetting some of the villagers.”
“Not at all, Doctor. People have been very happy to tell us all they know. It seems that these rumours about the Count having a taste for human blood are totally unfounded.”
“I don’t know who you’ve been talking to, gentlemen, but I can assure you that the Count was, and I believe, still is, a vampire. You forget, gentlemen. I was his doctor.”
“You say ‘still is’. Do you mean to say that you don’t believe that the Count is dead? Or do you believe in ghosts?”
“I believe he died, yes, but I also believe in his power to come back from the dead. In fact, I believe that vampires are humans who have died and come back to earth.”
“Very interesting, Doctor. But you say the Count was also a vampire in real life?”
“Yes, the Count had very rare powers. I once examined his teeth at some length, and.”
At that moment a shout was heard from the hall and all seven feet of Rodolfo came through the door into the sitting- room.
“That man is a liar. He is the vampire, not the Count. Tell them how you.”
The Doctor looked at Rodolfo with an ironic smile on his face.
“You can’t prove it. The Count never recognised you as his son.”
“Maybe not publicly, but I’m going to prove how you blackmailed the Count so you would keep his secret. You were the only person who knew about Radu.”
“Rubbish! Nonsense!”
“I can get all the villagers to say how you forced large sums of money out of them and threatened to kill them if they did not pay.”
The Doctor began to laugh hysterically.
“This man is mad, absolutely mad. He needs to be locked up. And if he doesn’t shut up soon, I shall call my men and have him taken away.”
During this confrontation, Ernest and Alfred just sat and watched, not knowing who was telling the truth. Suddenly, Rodolfo came towards the Doctor and took him by the shirt collar. He probably would have broken his neck if Alfred had not stopped him.
“Gentlemen, there’s no need to fight like animals. We’re all civilised here.”
“Civilised? This doctor is an animal. He has killed thousands by bleeding them to death.”
“Lies! Prove it, you monster.”
Suddenly Rodolfo calmed down.
“Yes, Doctor Lover. I will prove it.”
“You can prove nothing.”
“Yes, I can. Before the Count died he left me his diary, in which he wrote everything. When you killed the Countess with your so-called medicines and your bleeding, not one day went by that the Count did not write down everything. How you blackmailed him, how you got rich by threatening the poor and sick, how you used the vampire bat to do your dirty work for you, how everybody hates you and fears you!”
“No one would believe it. They all think the Count was the vampire. It’s his word against mine.”
“You know very well that if it’s a question of your word against his, the people will believe his. The people loved the Count and never really believed the rumours.”
Suddenly a fearful screeching was heard from the next room. Everybody except the Doctor froze.
“It’s nothing, gentlemen. It’s my falcon. He wishes to go hunting.”
As soon as Ernest heard the screech, he showed great excitement.
“Alfred old chap, this is the moment I’ve been waiting for.”
Ernest walked excitedly to the door and was about to open it when the Doctor shouted at him.
“Don’t open that door unless you want to die, Lord Ernest. I have specially trained them to go straight for the neck.”
“Doctor, you don’t think I would come all the way from England and not see the vampire bat in the light of day. After all I am a specialist.”
“I warned you.”
No sooner had Ernest opened the door than a loud flapping of wings and the screeching of a starving bat was heard, and an ugly creature with pointed wings and a squashed nose, with black hairs sticking out of it, flew wildly at Ernest. Alfred screamed and ran to fight off the vicious creature, but by the time he had reached his friend, the bat had already got its teeth in his neck. To Alfred’s surprise, Ernest just stood there while the creature got its fill from his neck. Alfred did not know what to do.
Soon, the bat drew out its teeth from Ernest’s neck and sat on his shoulder like a parrot or a tame bird.
“Do you know, Alfred, old boy, I think this is the most exciting moment of my life! How many people back in England can say that they came in such close contact with a Desmodus Rotondus?”
“But won’t it kill you, dear boy?”
“Good heavens, no! Of course, if I were one of the Doctor’s patients and it fed off me three times a day, I wouldn’t last long.”
The doctor stood in admiration listening to the man talking about his bats so casually.
“A beautiful creature, Doctor. But also a deadly one, if you let it be.”
“You have them well trained, Doctor. You don’t mind if I see the rest of the family?”
At that, Ernest went into the Doctor’s laboratory and looked up at the ceiling. Sure enough, hanging upside down on a wooden bar were four more vampire bats. Alfred, by now, had wrapped a scarf around his neck and was holding it tightly with both hands.
“How many people have you killed, Doctor, to keep your little family alive?”
“Yes, they are my family. I love them more than any human being because they love me with all their heart. They are faithful, not like women, who love you today and leave you tomorrow. All those people, they were going to die anyway. I couldn’t save them. Nobody could.”
“How can you be so sure, Doctor? I think we should let the police decide on that. Don’t you think, Alfred?”
“Absolutely, old chap. I suggest we go right now.”
At that, they turned and left the Doctor, who was shouting nonsense after them.
“You can’t do anything to me. They’re just peasants. They’re all afraid of me. I have all the power.”
As they reached the carriage, Ernest turned to the Doctor.
“Well, goodbye, Doctor. It was a pleasure. We shall meet again soon. Oh, and one more thing, you won’t need to feed one member of your family tonight.”
When they were in the carriage, Alfred felt a little better and let his hands go from his neck, but he seemed very concerned by the two pink spots on Ernest’s neck.
“Are you all right, old chap? Horrifying experience!”
“On the contrary, dear boy. It was like a gentle kiss. You should try it some time.”
“I think give it a miss, old fellow. stick to the female kind.”
“Now, what I’m worried about is what the Doctor will do to get his hands on the Count’s diary. He’ll stop at nothing. I’ll check my Derringer just in case. I think we’ll be needing it.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.