سرفصل های مهم
معشوقه
توضیح مختصر
ارنست و آلفرد وصیتنامه کنت رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
معشوقه
زمانی که دکتر رو ترک کردن، برف شروع به باریدن کرده بود، و از نگاه به ابرهای تیره، میشد فهمید که طوفانی در راه هست. بنابراین تصمیم گرفتن اون شب نرن پیش پلیس. به هر حال، آلفرد مایل بود اول دفتر خاطرات کنت رو بررسی کنه تا مطمئن بشه رودولفو اطلاعات درستی داده. دو چیز در ذهن آلفرد بود که فرصت پیدا نکرده بود با ارنست در موردشون صحبت کنه. به سمت ارنست خم شد تا صداش از پس صدای کالسکه و طوفانی که بدتر میشد شنیده بشه.
“ارنست، متوجه شدی، که رودولفو ماگورسکی رو “دکتر معشوقه” صدا کرد؟”
“متأسفانه متوجه نشدم، پیرمرد. چرا؟ فکر میکنی دکتر همونیه که کنت در نامهاش بهش اشاره کرده؟»
یکمرتبه صدای نزدیک شدن اسبها به کالسکه شنیده شد و سپس صدای تیراندازی بلند شد. ارنست سریع سرش رو از پنجره بیرون آورد. از میان بارش برف، تونست سه سوار رو ببینه.
«فکر میکنم افراد دکتر بهمون حمله کردن. امیدوارم تیراندازیت خوب باشه، چون این تنها تفنگیه که داریم.»
رودولفو حالا تندتر میرفت و کالسکه به طرز خطرناکی از این طرف به آن طرف میغلتید. صدای شلیک دیگهای بلند شد و فریادی از رودولفو شنیدن. در این لحظه، ارنست شروع به بیرون رفتن از پنجره کرد که باعث نگرانی آلفرد شد.
“مراقب باش پیرمرد. برای کشتن اومدن.»
“متأسفانه مجبوری به من ملحق بشی، پسر عزیز.”
“شانسی برای زدن هیچ کدوم از اونها نداری.”
بنابراین، هر دو مرد رفتن روی سقف کالسکه. به بازوی رودولفو گلوله خورده بود، اما همچنان میتونست اسبها رو برونه. آلفرد بعد از اینکه کم مونده بود سه بار از کالسکه پرت بشه بیرون در نهایت موفق شد بره روی سقف کالسکه. روی شکم دراز کشید و نشانه گرفت. اولین شلیکش یکی از سواران رو از اسبش انداخت. ارنست با تعجب به اطراف نگاه کرد.
“آفرین! هیچ وقت به من نگفته بودی که اینقدر کارت عالیه!»
دو تا سوار دیگه مسافت کوتاهی دنبالشون اومدن و بعد عقب افتادن. آلفرد آرام شد، اما خوشحال نبود.
«این دکتر برای اینکه دنیا حقیقت رو نفهمه، از هیچ کاری دریغ نمیکنه. فکر میکنم چند روز نسبتاً ناخوشایند در پیش داریم.»
«نمایش خوبی بود! کم کم داشتم فکر میکردم همه چیز خستهکننده میشه.»
بدون هیچ ماجراجویی بیشتر به قلعه دراکولا رسیدن. رودولفو به شدت خونریزی میکرد، اما ارنست که اطلاعات زیادی در مورد کمکهای اولیه داشت، زخم رو تمیز و پانسمان کرد. در حالی که این موضوع در جریان بود، آلفرد فکر کرد که این فرصت خوبیه تا چند تا پاسخ مستقیم از رودولفو بگیره.
«رودولفو، شنیدم که گفتی کنت پدرت بود؟ و اگر بود، چرا تظاهر میکنی خدمتکارشی؟»
“من باید همه چیز رو از اول به شما میگفتم، اما یاد گرفتم به هیچ کس اعتماد نکنم. من پسر مانیا هستم. کنت مخفیانه با اون ازدواج کرد. اون از راه دور یک کشیش آورد تا کسی متوجه نشه. اما کنت هرگز با من مثل پسرش رفتار نکرد، بیشتر مانند یک خدمتکار رفتار کرد. این باعث ناراحتی من شد و من از کنت متنفر بودم، اما به عنوان پدرم دوستش داشتم.»
«متوجهم متوجهم. حالا ماگورسکی چطور؟ چرا دکتر معشوقه صداش کردی؟»
«این اسمیه که اون ازش متنفره. وقتی جوان بود عاشق زنی زیبا از ویلچه بود و قرار بود با هم ازدواج کنن. اما زن اون رو به خاطر مرد دیگهای، مردی ثروتمند از شهر ترک کرد، و بعد از اون مردم «معشوقه» صداش میزدن و مسخرهاش میکردن. به همین دلیل دکتر از زنان، به ویژه از زنان جوان و زیبا متنفر بود. حالا مطمئنم که «معشوقه» کنتس رو کشت.»
“کنت در خاطراتش بهش اشاره نمیکنه؟”
“نه، میدونید کنت آنقدر مرد مهربانی بود که باورش نمیشد دیگران میتونن شرور باشن. اون نمیدونست دکتر چقدر بهش حسادت میکنه. حتی از دکتر به خاطر باج گیریش متنفر نبود. کنت مهربانترین مرد بود.»
اما میگی با تو بد رفتار کرده.
«بله، میدونید مادر من اشرافزاده نیست. اون کسی نیست، و من هم کسی نیستم، اما خون دراکولا در رگهای من هست. قبولش سخته.»
“حالا همهی اینها جالبه، رودولفو، اما اون شخص سوار بر اسب که اون شب وانمود میکرد کنت هست، کی بود؟”
رودولفو به زمین نگاه کرد و صورت استخوانی رنگ پریدهاش سرخ شد.
“من به شما دروغ گفتم. من بودم. باید اعتراف کنم. من به دکتر کمک کردم این شایعات رو در مورد کنت پخش کنه. هر وقت دکتر به من میگفت سوار اسب کنت میشدم تا همه فکر کنن کنته. کاری که من انجام دادم وحشتناک بود، اما میخواستم به کنت به خاطر رفتاری که با من میکرد صدمه بزنم.»
“و به نظر موفق هم شدی. خوب، کاریه که شده. نکته مهم اینه که اون دفتر خاطرات رو برای پلیس صحیح و سالم نگه داریم و سعی کنیم ثابت کنیم که تو پسر کنت هستی. آیا در جایی از خاطراتش به این موضوع اشاره کرده؟»
«نه. من همهاش رو خواندم.»
“باورم نمیشه که اگر کنت چنین مرد مهربانی بود، تو رو به عنوان پسرش نمیشناخت. ما باید قلعه رو زیر و رو کنیم. ارنست، ایدهای داری که کنت کجا میتونه نامهای یا وصیتی یا چیزی رو پنهان کرده باشه؟”
ارنست که در مقابل آتش خودش رو گرم میکرد، به فکر فرو رفت.
“خب، این در واقع فکر تو بود، پیرمرد. فکر کردی ممکنه عصای کنت توخالی باشه.»
“بله حتماً. کاملاً فراموش کرده بودم.»
«شاید عمداً؟ تو علاقهای که من به تابوتها دارم رو نداری، نه، پیرمرد؟ بنابراین به نظر امشب کار داریم.»
“در این هوا؟”
“آلفرد، گاهی متعجبم میکنی. خودت رو خبرنگار میدونی، اما دوست داری کارها رو به تعویق بندازی. بله، امشب! متأسفانه فکر نمیکنم خفاش خونآشام رو ببینیم. خیلی سرده.”
“خب، حداقل این یک چیز خوبه.”
بعد از شام دوباره با بیل راه افتادن. این بار رودولفو با اونها اومد، اگرچه ترس زیادی از ارواح داشت. برف به صورت دانههای درشت میبارید و باد سردی میوزید. وقتی به قبرستان رسیدن، همه چیز آنقدر سفید شده بود که میتونستن بدون چراغ راه رو ببینن. حدود نیم ساعت طول کشید تا به تابوت کنت برسن. با صدای بیلش که به تابوت خورد، رودولفو از قبر بیرون پرید.
“متأسفم جناب آلفرد، اما بقیه کارها رو باید تنهایی انجام بدید.”
“باهات موافقم، پیرمرد. من نمیتونم این قسمت رو تحمل کنم. راستش رو بخوام بگم چشمهام رو بسته نگه میدارم. همه چیز رو به ارنست میسپارم. اون از این کار لذت میبره.»
برف آنقدر شدید میبارید که یک لایه سفید روی تابوت رو پوشونده بود. ارنست داشت درش رو بر میداشت.
“نمیدونم پایان رویام رو خواهیم دید یا نه؟”
“انگشتهای سفید شروع به ظاهر شدن کردن؟”
ارنست خندید و درپوش رو برداشت. ارنست نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. چهره کنت جوانتر و زندهتر از همیشه به نظر میرسید. و چشمها دوباره باز بودن. یک لحظه فکر کرد که کنت میخواد صحبت کنه.
«آلفرد، میتونی کمکم کنی تا کنت رو برگردونم؟ عصا.»
“مجبورم؟”
هر دو کنت رو بلند کردن و عصا رو زیرش پیدا کردن.
“جالبه. فکر میکردم عصا رو گذاشتم روش. آه، خوب، بیایید ببینیم که همه اینها وقت تلف کردن بود یا نه.»
ارنست شروع به باز کردن پیچ کرد. وقتی کارش تموم شد، اون رو برگردوند و به انتهاش ضربه زد. یک تکه کاغذ ضخیم از انتهاش افتاد.
“بینگو! بالاش چی نوشته، آلفرد؟”
“به زور میتونم ببینمش، اما. بله، «آخرین وصیت و وصیتنامه». فکر میکنم.»
«عالیه! بیایید کنت رو بذاریم استراحت کنه، امیدوارم برای آخرین بار.”
وقتی اون رو به پشت خواباندن، ارنست متوجه چیز بسیار عجیبی شد.
«خدای بزرگ! چشمهاش بسته است و صورتش.”
“چشه؟”
«این بار واقعاً مرده به نظر میرسه، اما انگار داره لبخند میزنه. من به ارواح اعتقاد داشتم، قسم میخورم از همه اتفاقات چند روز گذشته خبر داره.»
“اما تو باور نداری، داری ارنست؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The lover
By the time they left the Doctor’s it had begun to snow, and by the look of the dark clouds there was going to be a storm. So they decided not to go to the police that night. Anyway, Alfred wished to examine the Count’s diaries first to make sure that Rodolfo had got his facts correct. Alfred had two things on his mind that he had not had a chance to talk to Ernest about. He leaned towards Ernest so that he could be heard above the noise of the carriage and the rising storm.
“Did you notice, Ernest, that Rodolfo called Magorsky ‘Doctor Lover’?”
“I’m afraid I missed that, old boy. Why? Do you think that the Doctor is the the Count mentioned in his letter?”
Suddenly the sound of horses approaching the carriage was heard and then a shot rang out. Ernest quickly stuck his head out of the window. Through the falling snow, he could see three riders.
“I think we’re being attacked by the Doctor’s men. I hope you’re a good shot old boy, because it’s the only gun we’ve got.”
Rodolfo was now going faster and the carriage was rolling dangerously from side to side. Another shot rang out, and they heard a cry from Rodolfo. At that, Ernest started climbing out of the window, much to Alfred’s concern.
“Be careful, old boy. They’re out to kill.”
“I’m afraid you’re going to have to join me, dear fellow.
You don’t stand a chance of hitting any of them in here.”
So, both men climbed out on to the carriage roof. Rodolfo had been shot in the arm but was still able to drive the horses. After nearly being thrown off the carriage three times, Alfred finally managed to get onto the carriage roof. He lay down on his stomach and aimed. His first shot knocked one of the riders off his horse. Ernest looked around in surprise.
“I say, well done! You never told me you were such an ace!”
The other two riders followed for a short distance and then dropped behind. Alfred relaxed, but was not happy.
“This doctor will stop at nothing to keep the world from finding out the truth. I think we’ve got a rather unpleasant few days ahead of us.”
“Jolly good show! I was beginning to think things were getting rather boring.”
They reached Dracula Castle without any further adventures. Rodolfo was bleeding badly, but Ernest, who knew quite a lot about first aid, cleaned and dressed the wound. While this was going on, Alfred thought it was a good opportunity to get some straight answers from Rodolfo.
“Rodolfo, did I hear you say that the Count was your father? And if so, why are you pretending to be his servant?”
“I should have told you everything from the beginning, but I have learnt to trust nobody. I am the son of Mania. The Count married her secretly. He brought a priest from far away so that no one would know. But the Count never treated me like a son, more like a servant. That made me bitter, and I hated the Count for that, but I loved him as my father.”
“I see, I see. Now what about Magorsky. Why did you call him Doctor Lover?”
“It is a name he hates. When he was young, he loved a beautiful woman from Vilcea, and they were going to get married. But she left him for another man, a rich man from the town, and after that people made fun of him by calling him ‘The Lover’. It was that which made the doctor hate women, particularly young and beautiful women. I am sure now that ‘The Lover’ killed the Countess.”
“Doesn’t the Count mention it in his diaries?”
“No, you see the Count was such a kind man that he could not believe that others could be evil. He did not know how jealous the Doctor was of him. He did not even hate the Doctor for blackmailing him. The Count was the kindest man.”
“But you say he treated you badly.”
“Yes, you see my mother is not an aristocrat. She is nobody, and so I too am nobody, but I have the Dracula blood in my veins. That is hard to accept.”
“Now this is all jolly interesting, Rodolfo, but who was that fellow on the horse the other night pretending to be the Count?”
Rodolfo looked at the ground and his pale bony face went red.
“I lied to you. It was me. I have a confession to make. I helped the Doctor spread these rumours about the Count. I would ride the Count’s horse through the village whenever the Doctor told me to, so that everybody would think it was the Count. What I did was terrible, but I wanted to hurt the Count for the way he treated me.”
“And it appears that you did. Well, there’s no point in crying over spilt milk. The important thing is to keep those diaries safe for the police and try and prove that you are the Count’s son. Does he mention it anywhere in his diaries?”
“No. I have read them all.”
“I can’t believe that if the Count was such a kind man he would not recognise you as his son. We’ve got to search the castle high and low. Ernest, do you have any ideas where the Count could have hidden a letter or a will or something?”
Ernest, who was warming himself in front of the fire, looked thoughtful.
“Well, it was your idea really, old boy. You thought the Count’s cane might be hollow.”
“Yes, of course. I’d completely forgotten.”
“Deliberately, perhaps? You don’t share my interest in coffins, do you, old chap? So it looks as if we’ve got work to do tonight.”
“In this weather?”
“Sometimes Alfred, you surprise me. You call yourself a reporter, and yet you like putting things off. Yes, tonight! Not that I think we’ll see the vampire bat, I’m afraid. It’s too cold.”
“Well, at least that’s one good thing.”
After supper they again set out with spades. This time Rodolfo came with them, though he had a great fear of ghosts. The snow was falling in large flakes, and the wind was bitterly cold. By the time they reached the cemetery, everything was so white that they could see their way without lamps. It took them about half an hour to dig down to the Count’s coffin. At the sound of his spade on the coffin, Rodolfo jumped out of the grave.
“I am sorry Sir Alfred, but the rest you must do alone.”
“I agree with you, old fellow. I can’t stand this part. To tell you the truth, I just keep my eyes closed. I leave it all to Ernest. He enjoys it.”
The snow was falling so fast that already a white layer covered the top of the coffin. Ernest was removing the lid.
“I wonder if we’ll see the end of my dream?”
“Have the white fingers started to appear then?”
Ernest laughed and pulled off the lid. Ernest could not believe his eyes. The Count’s face seemed younger and more alive than ever. And the eyes had opened again. For a moment he thought the Count was going to speak.
“Alfred, can you help me turn the Count? I the cane.”
“Do I have to?”
They both lifted the Count over and underneath found the cane.
“That’s funny. I thought I left the cane on top of him. Ah, well, let’s see if all this was a waste of time or not.”
Ernest began to unscrew the handle. When he had finished, he turned it over and tapped the end. Sure enough, a piece of thick paper fell out the end.
“Bingo! What does it say on the top, Alfred?”
“I can only just see but. Yes, ‘Lastwill and testament’. I think.”
“Wonderful! Let’s put the Count back to rest, hopefully for the last time.”
When they had got him laid on his back, Ernest noticed something very strange.
“Good heavens! His eyes have closed, and his face.”
“What about it?”
“It actually looks dead this time, but it’s as if he’s smiling. I believed in ghosts, I’d swear that he knew everything that has gone on in the last few days.”
“But you don’t, do you, Ernest?”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.