سرفصل های مهم
وصیتنامه
توضیح مختصر
آلفرد و ارنست وصیتنامهی کنت رو پیدا میکنن و تحویل مقامات میدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
وصیتنامه
در بازگشت به قلعه، رودولفو بلافاصله رفت این خبر رو به مادر پیرش بده و در حالی که آلفرد وصیتنامه رو میخوند و در حین خواندن برای ارنست ترجمه میکرد، همه دور آتش جمع شدن.
«در این آخرین وصیتنامه، میخواهم اشتباهی را که سالها پیش مرتکب شدم، جبران کنم. من با زنی خوب و مهربان ازدواج کردم که پایینتر از شأنم بود، بهانهام این بود که مثل همهی مردها به گرمی و آرامش انسانی نیاز دارم. بزرگترین جرمم این بود که از این کار خجالت میکشیدم و هرگز ثمرهی آن ازدواج را که پسرم رودلفو بود به رسمیت نشناختم. در این وصیتنامه از او طلب بخشش میکنم و همه چیز را به او واگذار میکنم و اعلام میکنم که حق دارد خود را کنت دراکولا بنامد. در مورد فرزند اولم، رادوی بیچاره، میدانم که رودولفو تا زمانی که زنده است از او مراقبت خواهد کرد.
من این وصیتنامه را با خود به گور میبرم، با این آگاهی که اگر روزی پیدا شد، به این دلیل است که نام دراکولا از تمام دروغهایی که توسط آن دکتر «عاشق» ماگورسکی شیطان پراکنده شده پاک شده است.
میخواهم از آلفرد ساکویل-جونز و لرد ارنست دیبوی تشکر کنم که به پسرم رودولفو کمک کردند تا آنچه را که حقش بود به دست آورد. اکنون میتوانم در آرامش استراحت کنم.
کنت ولاد دراکولا.”
آلفرد سرش رو از نامه دستنویس با مهر دراکولا و امضای استادانه کنت که پایین نامه بود بلند کرد.
“خب، رودولفو پیرمرد، از این به بعد باید کنت صدات کنیم.”
رودولفو چنان خوشحال شد که از جا بلند شد و مادر پیرش رو به هوا بلند کرد و صد بار روی صورت پیر چروکیدهاش رو بوسید تا اینکه پیرزن واقعاً لبخند زد. گرگوری هم بالا و پایین میپرید و نوعی رقص عجیب رومانیایی انجام میداد. رودولفو بعد از اینکه مادرش رو زمین گذاشت، اومد و هر دو گونه آلفرد و ارنست رو بوسید.
«کنت، میتونم پیشنهاد کنم یکی از بطریهای عالی شراب آلمانی مرحوم کنت رو باز کنیم؟ فکر میکنم این نیاز به یک جشن داره.»
بنابراین، پنج نفری تا ساعات اولیه صبح جشن گرفتن. حتی از ارنست خواستن تا در خواندن چند ترانه سنتی رومانیایی به اونها ملحق بشه. البته آلفرد میدونست که خطرات زیادی در راهه، اما نمیخواست تفریحشون رو خراب کنه.
صبح روز بعد، طبق معمول، آلفرد اول به پرتره کنت صبح بخیر گفت که گونههاش سرخ شده بودن، انگار که اون هم شب قبل مقداری زیاد مشروب خورده بود. بعد از پنجره به بیرون از دیوارهای قلعه به سمت رودخانه و پایین دره دراکولا نگاه کرد. طوفان تموم شده بود، اما عمق برف حداقل دو فوت بود. ارنست هنوز در خواب عمیق بود. حالا که تابوتی یا خفاش خونآشام برای دیدن نداشت، قسمت هیجانانگیز ماجرا برای اون تمام شده بود. آلفرد تکانش داد.
“بیدار شو، پیرمرد!”
“آلفرد واقعاً، چرا همیشه باید در هیجان انگیزترین لحظه خوابم رو قطع کنی؟ هیچ وقت آخرش رو نمیبینم.»
“پاشو دیگه. یک روز طولانی در پیش داریم. اول باید این اسناد رو به دست مقامات برسونیم. و مطمئنم که افراد دکتر در حال حاضر در جاده هستن و احتمالاً هر کاری میکنن تا جلوی ما رو بگیرن.»
برف برای حرکت کالسکه خیلی عمیق بود، بنابراین رودولفو سوار بر جنگجو شد، در حالی که آلفرد و ارنست هر کدام سوار یک اسب کالسکه شدن. از اونجا که مطمئن نبودن به قلعه برمیگردن، کیسهای پر از وسایلشون رو برداشتن و با مانیا و گریگوری که هر دو اشک در چشمانشون حلقه زده بود، خداحافظی کردن. آلفرد برای آخرین بار به اتاقش سر زد و با پرتره روی دیوار خداحافظی کرد. تقریباً مطمئن بود که دید لبها تکون خوردن.
وقتی از قلعه دراکولا بیرون میرفتن، سکوت زیادی حاکم بود. تنها چیزی که به گوش میرسید صدای پیچیدن رودخانه در نزدیکی قبرستان بود که آبشار قرار داشت. حدود یک مایل اون طرفتر، آلفرد رو کرد به رودولف.
“اگر افراد دکتر بخوان بهمون حمله کنن، محتملترین مکان کجاست؟”
“یا در جایی که دره باریک میشه یا جایی که باید از رودخانه حدود یک مایل دورتر از ویسا رد بشیم.”
اونها کم حرف زدن، فقط چشمشون به تپهها و درختان اطراف بود، که ممکن بود مردی با اسلحه پنهان شده باشه.
افراد دکتر در گذرگاه باریک منتظر نبودن، که باعث تعجب رودلفو شد، و فکر کرد اصلاً دکتر قراره به اونها حمله کنه یا نه. با این حال آلفرد مطمئن بود که این کار رو خواهد کرد، و بنابراین، زمانی که در نیمه رودخانه بودن، توقف کرد.
“آقایان، اسلحههاتون رو آماده کنید.”
به محض اینکه این حرف رو زد، یک اسلحه از پشت درختی ظاهر شد و صدای تیراندازی بلند شد. گلوله از کنار گوش ارنست سوت زنان رد شد.
«خدای بزرگ! نزدیک بود.”
از اسبشون پایین پریدن و دویدن جایی برای پناه پیدا کنن. حالا میتونستن ببینن که سه تا مهاجم وجود داره. ارنست که بیش از بقیه تجربه جنگیدن داشت، مسئولیت رو بر عهده گرفت.
«رودولفو، میشه از جای دیگهای از رودخانه رد شد؟»
“حدود نیم مایل دورتر، اما جادهای وجود نداره.”
“اگر به من اجازه بدی جنگجو رو بردارم، همه چیز رو به خوبی مدیریت میکنم. شما مشغولشون کنید تا من از پشت نزدیک بشم.»
بنابراین ارنست سوار بر اسب سفید زیبا شد که تقریباً در برف نامرئی بود، و از رودخانه بالا رفت. حدود نیم ساعت بعد صدای تیراندازی بلند شد و دیدن یک نفر از پشت یکی از درختها افتاد. آلفرد فرصت رو مناسب دید.
«رودولفو، بیا بریم اون طرف. ارنست بهشون فرصت نمیده به ما فکر کنن.»
دو دقیقه بعد در سمت دیگه بودن. حالا، ارنست یکی دیگه رو زده بود و سومی تفنگش رو زمین گذاشته بود و دستمال سفیدی در دست داشت. ارنست از پشت درخت ظاهر شد و جنگجو به دنبالش اومد.
“خب، خیلی سخت نبود.”
بعد آلفرد از گوشهی چشمش حرکتی رو دید. این مرد مجروح بود که تفنگش رو به سمت رودولفو نشانه رفته بود.
«رودولفو، بخواب رو زمین!»
اما خیلی دیر شده بود. رودولفو روی زمین افتاد و خونش روی برف سفید پاشید. ارنست اسلحهاش رو نشانه گرفت و به مرد شلیک کرد.
ارنست رودولفو رو معاینه کرد و متوجه شد که همچنان نفس میکشه، اما گلوله وارد سینهاش شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
باید اون رو به سرعت به ویلسا برسونیم. آلفرد، تفنگ مردها رو بنداز تو رودخونه و به اون مرد بگو مردهها رو سوار اسب کنه. بعد میریم.»
حدوداً بیست دقیقه بعد به ویلسا رسیدن. ارنست رودولفو رو در آغوش گرفته و سوار بر جنگجو وارد ویلسا شد. در اولین مسافرخانه، رودولفو رو روی تخت خواباندن و ارنست دست به کار شد تا جانش رو نجات بده.
دو ساعت بعد، ارنست موفق شد گلوله رو بیرون بیاره و زخم رو پانسمان کرد. آلفرد با تحسین بهش نگاه کرد. “نمیدونستم اینقدر متخصص هستی، پسر عزیز.”
“اوه، بهت نگفتم قبل از اینکه به باستانشناسی روی بیارم، دو سال پزشکی خوندم؟ میدونی، فکر میکنم میتونستم دکتر خوبی بشم.»
“فکر میکنم به خاطر اینه که خون رو دوست داری، مرد عزیز. رودولفو چقدر شانس داره؟»
“اوه، اون زنده میمونده، اما ممکنه چند روز طول بکشه تا بتونه دوباره روی پاهاش بایسته.”
یکمرتبه صدای رودولفو رو شنیدن.
«جناب آلفرد، از شهردار و رئیس پلیس بخواید بیان. من شاهد میخوام.»
“بیدرنگ، پیرمرد.”
رودولفو با دیدن بازوهای برهنه و خون آلود ارنست متوجه شد که اون بوده که جونش رو نجات داده.
“لرد ارنست، من حالا جونم رو به شما مدیونم. چطور میتونم جبران کنم؟»
«کنت، میخوام یک روز، مدتی رو در قلعه بگذرونم و فقط بایگانی رو مرور کنم. اشکالی نداره؟»
“هر چیزی بخوای، لرد ارنست، هر چیزی.”
نيم ساعت بعد شهردار و رئيس شهرباني اومدن و مدارك رسماً تحويل داده شد. حالا این وظیفه مقامات بود که با دکتر ماگورسکی برخورد کنن. آلفرد فکر میکرد.
“انگار کار ما تموم شده، ارنست پیر.”
«من واقعاً دوست دارم دوباره اون خفاشهای خون آشام رو ببینم. نمیتونم با پلیس برای دستگیری دکتر برم؟»
«اول از همه، ما نمیدونیم دکتر کجاست. احتمالاً تا حالا مخفی شده. و هدف اصلی اون در حال حاضر اینه که قبل از اینکه به انگلیس برگردیم و همه چیز رو منتشر کنیم، ما رو بکشه نه رودولفو رو.»
“دقیقاً همینطوره، پیرمرد.”
«رودولفو در دستان امنیه. بنابراین پیشنهاد میکنم هر چه سریعتر از اینجا بریم. ما سفری طولانی در پیش داریم.»
“من دلم برای این مکان تنگ خواهد شد، آلفرد پیرمرد، برای من مناسبه.”
“من اصلاً نمیتونم باهات موافق باشم، پیرمرد. اما من معتقدم رودولفو کنت بسیار خوبی خواهد شد. من همیشه فکر میکردم پسر خیلی خوبیه.»
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
The Will
Back at the castle, Rodolfo immediately went to tell his old mother the news and they all gathered around the fire, while Alfred read the will, translating it for Ernest as he went.
“In this, my last will and testament, I wish to undo a wrong I committed many years ago. I married a good and kind woman below my position, my excuse being that like all men, I needed human warmth and comfort. My greatest crime was being ashamed of it and never recognising the fruit of that marriage, my son, Rodolfo. In this will I ask his forgiveness and leave everything to him, declaring that he has the right to call himself Count Dracula. As for my first-born, the unfortunate Radu, I know that Rodolfo will take care of him as long as he lives.
I have taken this will to my grave, with the knowledge that if it is ever found, it will be because the Dracula name has been cleared of all the lies spread by that evil Doctor ‘Lover’ Magorsky.
I wish to thank Alfred Sackville-Jones and Lord Ernest Deboy for helping my son Rodolfo to get what is rightfully his. I can now rest in peace.
Count Vlad Dracula.”
Alfred looked up from the handwritten letter with the Dracula seal and the Count’s elaborate signature at the bottom.
“Well, Rodolfo old fellow, we shall have to call you Count from now on.”
Rodolfo was so overjoyed that he got up and lifted his ancient mother into the air and kissed her a hundred times on her wrinkled old face so that she actually smiled. Gregory too was jumping up and down, doing some sort of strange Romanian dance. Having put his mother down, Rodolfo then came and gave Alfred and Ernest kisses on both cheeks.
“May I suggest, Count, that we open one of the late Count’s excellent bottles of German wine? I think this calls for a celebration.”
So, the five of them celebrated to the early hours. They even got Ernest to join in singing some traditional Romanian songs. Of course, Alfred knew that many dangers lay ahead, but he did not wish to spoil the fun.
Next morning, as usual, Alfred first said good morning to the portrait of the Count, whose cheeks were all rosy red, as if he too had drunk a little too much the night before. Then, he looked out of the window over the castle walls across to the river and down Dracula Valley. The storm was over, but the snow was at least two feet deep. Ernest was still fast asleep. Now that he had no coffins to visit or vampire bats to see, the exciting part was over for him. Alfred shook him.
“Wake up, old boy!”
“Alfred really, why do you always have to interrupt my dream at the most exciting moment? I can see I’ll never get to the end.”
“Come on. We’ve got a long day ahead of us. First, we’ve got to bring these documents to the authorities. And I’m sure that the Doctor’s men are already on the road and will probably do anything to stop us.”
The snow was too deep for the carriage, so Rodolfo rode Warrior, while Alfred and Ernest took a carriage horse each. As they were not sure that they would be returning to the Castle, they took a bag full of their belongings and said goodbye to Mania and Gregory, who both had tears in their eyes. Alfred paid one last visit to their room and said goodbye to the portrait on the wall. He was almost certain he saw the lips move.
As they rode out of Dracula’s Castle, the silence was immense. All that could be heard was the muffled sounds of the river near the cemetery where the waterfall was. About a mile out, Alfred turned to Rodolfo.
“If the Doctor’s men try to attack us, where is the most likely spot?”
“Either where the valley narrows or where we have to cross the river about a mile out of Vilcea.”
They said little, just kept their eyes on the hills and trees around them where a man with a gun might be hiding.
The Doctor’s men were not waiting at the narrow pass, which surprised Rodolfo, and he wondered whether the Doctor was going to attack them after all. Alfred, however, was sure that he would, and so, when they were halfway across the river, he stopped.
“Gentlemen, get your guns ready.”
No sooner had he spoken than a gun appeared from behind a tree and a shot rang out. The bullet whistled past Ernest’s ear.
“Good heavens! That was close.”
They jumped off their horses and ran for shelter. They could now see that there were three attackers. Ernest, who had more experience fighting than the others, took charge.
“Rodolfo, is it possible to cross the river at any other point?”
“About a half a mile farther up, but there is no road.”
“If you’ll let me have Warrior, I’ll manage it all right. You keep them busy while I approach from behind.”
So Ernest got up on the beautiful white horse, which was almost invisible in the snow, and rode off up the river. About half an hour later, a shot rang out and they saw a body fall from behind one of the trees. Alfred saw his chance.
“Rodolfo, let’s get to the other side. Ernest won’t give them any time to think about us.”
Two minutes later they were on the other side. By this time, Ernest had hit another and the third had laid down his gun and was holding up a white handkerchief. Ernest appeared from behind a tree, followed by Warrior.
“Well, that wasn’t too difficult.”
Then, out of the corner of his eye, Alfred saw a movement. It was the wounded man who was pointing his gun at Rodolfo.
“Rodolfo, get down!”
But is was too late. Rodolfo fell to the ground, his blood spilling onto the white snow. Ernest pointed his gun and shot the man.
Ernest examined Rodolfo and found that he was still breathing, but the bullet had entered his chest and he was bleeding badly.
“We’ve got to get him to Vilcea quickly. Alfred, throw the men’s guns into the river and get that man to put the dead men on to a horse. Then let’s get going.”
They reached Vilcea about twenty minutes later. Ernest held Rodolfo in his arms and rode into Vilcea on Warrior. At the first inn, they got Rodolfo on to a bed and Ernest set to work, trying to save his life.
Two hours later, Ernest had managed to get the bullet out and the wound dressed. Alfred looked on in admiration. “I had no idea you were such an expert, dear boy.”
“Oh, did I never tell you I studied medicine for two years before turning to archaeology? You know, I think I would have made quite a good doctor.”
“I suppose it’s all that blood you like, dear fellow. What are Rodolfo’s chances of pulling through?”
“Oh, he’ll live, but it may take a few days before he can get back on to his feet.”
Suddenly they heard Rodolfo’s voice.
“Sir Alfred, get the Mayor and the Police Chief to come. I want witnesses.”
“Straight away, old fellow.”
Seeing Ernest’s bare and bloody arms, Rodolfo realised that it was he who had saved his life.
“Lord Ernest, I now owe you a life. How can I repay you?”
“One day, Count, I’d like to spend some time at the castle, just going through the archives. Would that be all right?”
“Anything, Lord Ernest, anything.”
Half an hour later, the Mayor and the Police Chief arrived and the documents were formally handed over. It was now up to the authorities to deal with Doctor Magorsky. Alfred was thinking.
“It looks as if our job is over, Ernest old fellow.”
“I’d really love to see those vampire bats again. Can’t I go with the police to arrest the Doctor?”
“First of all, we don’t know where the Doctor is. He is probably hiding by now. And his main aim now will be to kill us, not Rodolfo, before we get back to England and publish everything.”
“Quite so, old boy.”
“Rodolfo’s in good hands. So I suggest we get out of here as quickly as possible. We have a long journey ahead of us.”
“I’m going to miss this place, Alfred old fellow, it suits me.”
“I can’t altogether agree with you, old boy. But I do believe Rodolfo will make a very good Count. I always thought he was a very solid chap.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.