فصل 01

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: هواپیما ربایی / فصل 1

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل 01

توضیح مختصر

کارل و هارالد پس از مدت‌ها به خانه بازمی‌گردند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱

مهماندار لبخند زد: “خوش آمدید، آقا. روزنامه می‌خواهید؟’

“بله، لطفاً.” کارل روزنامه را گرفت و به بلیط نگاه کرد. “شماره‌ی صندلیم ۵F هست.

کجاست؟’

“نزدیک جلوی هواپیما است، قربان. آنجا سمت چپ. کنار پنجره.’

‘متوجه شدم. خیلی ممنون.” کارل متقابلاً به مهماندار لبخند زد. مهماندار جوان و زیباست. درست مثل دخترم،” کارل فکر کرد.

کیفش را زیر صندلی‌اش گذاشت و نشست. دوستش هرالد کنارش نشست. مسافران مسن‌تری که سوار هواپیما می‌شدند را تماشا کردند. هرالد به ساعتش نگاه کرد.

گفت: “ساعت ۲۱:۳۰. ‘خوبه. سر وقت.’

کارل موافقت کرد. گفت: “و سه ساعت دیگر میرسیم خانه. خوبه. مدتی طولانی دور بودیم. از دیدن خانواده‌ات خوشحال می‌شوی، نه، هارالد؟” هارالد لبخند زد. ‘بله، خوشحال میشوم. آقا، این را دیده‌اید؟” کیفش را باز کرد و دو هواپیمای کوچک بیرون آورد. “اینها برای پسرهایم هستند. همیشه چیزی برای آنها میخرم.” “پسرهایت چند سال دارند؟” کارل پرسید.

“پنج و تقریباً هفت. فردا تولد پسر بزرگ‌تر است.’

“پس امشب بسیار هیجان‌زده خواهد بود.”

‘بله. امیدوارم کمی بخوابد.’

هواپیما از زمین برخاست. کارل تماشا کرد که چطور چراغ‌های فرودگاه در زیر آنها کوچک‌تر می‌شود. سپس هواپیما بر فراز ابرها پرواز کرد و او می‌توانست ماه و ستارگان را در آسمان شب ببیند. به صندلی‌اش تکیه داد و چشمانش را بست.

متن انگلیسی فصل

Chapter 1

The air hostess smiled: ‘Welcome aboard, sir. Would you like a newspaper?’

‘Yes, please.’ Carl took the newspaper and looked at the ticket. ‘I’m in seat 5F.

Where’s that?’

‘It’s near the front of the plane, sir. On the left, there. By the window.’

‘I see. Thank you very much.’ Carl smiled back at the air hostess. She has young and pretty. Just like my daughter, he thought.

He put his bag under his seat and sat down. His friend Harald sat beside him. They watch the older passengers coming onto the plane. Harald looked at his watch.

‘9.30 p.m.,’ he said. ‘Good. We’re on time.’

Carl agreed. ‘And in three hours we’ll be home,’ he said. ‘That’s good. We’ve been away for a long time. You’ll be pleased to see your family, won’t you, Harald?’ Harald smiled. ‘Yes, I will. Have you seen this, sir?’ he opened his bag and took out two small planes. ‘These are for my sons. I always something back for them.’ ‘How old are your sons?’ Carl asked.

‘Five and almost seven. The older one has a birthday tomorrow.’

‘He’ll be very excited tonight then.’

‘Yes. I hope he gets some sleep.’

The plane took off. Carl watched the lights of the airport grow smaller below them. Then the plane flew above the clouds and he could see the moon and the stars in the night sky. He lay back in this seat and closed his eyes.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.