سرفصل های مهم
فصل ۱۲
توضیح مختصر
هلن یکی از برادران هواپیماربایان را آزاد میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۲
کارل زبانش را به دندان شکستهاش زد. در کابین کاپیتان باز بود و او میتوانست هواپیماربای ریشو را ببیند که آنجا نشسته. او بینی بلند و موهای تیرهای داشت و از نور دستگاههای داخل کابین تاریک چشمانش سبز به نظر میرسید. اسلحهاش را نزدیک دهانش گرفته بود و در حالی که منتظر بود با لبهایش به آرامی آن را لمس میکرد.
کارل نیمی از مکالمه را شنیده بود. هشت دقیقه از ده دقیقه گذشته بود. حالا که کاری از دستش بر نمیآمد احساس ترس میکرد. احساس میکرد که دستش در دستبند میلرزد. هارالد هم آن را احساس کرد و دست کارل را در دستش گرفت.
هارالد زمزمه کرد: «نگران نباش، آقای سندبرگ. ما از اینجا خواهیم رفت.”
کارل پاسخ داد: «شاید. و شاید هم نه. اما من نمیخواهم این قاتلان آزاد شوند.»
«هیس!» هارالد زمزمه کرد. کارل به بالا نگاه کرد و دید دختر آنها را تماشا میکند. سپس یکباره مرد ریشو فریاد زد: «آنها میآیند! ببینید! آماده شوید!» دختر وارد کابین کاپیتان شد. هارالد و کارل بلند شدند و از پنجره نگاه کردند. دیدند سه مرد چند پله روی آسفالت میکشند. مردها پلهها را بیرون در هواپیما گذاشتند و دوباره برگشتند. سپس دو مرد دیگر از ساختمان بیرون آمدند. آنها به دلیل باران کتهای زرد روشن پوشیده بودند. یک مرد به سمت هواپیما آمد.
“از در فاصله بگیر! سریع!» دختر دستبندها را باز کرد و هارالد و کارل را به سمت صندلیهایشان هل داد. بعد شروع کرد به باز کردن در.
‘صبر کن! چراغها را خاموش کن و از در فاصله بگیر!” مرد ریشو گفت. «آنها سعی خواهند کرد در اتاق روشن از در به ما شلیک کنند.» در باز شد و مرد کت زردپوش وارد هواپیما شد. او لاغر بود، با موهای بسیار کوتاه. دختر در را بست، چراغها روشن شد و مرد زیر نور روشن چشمانش را بست. دختر و مرد ریش دار خندیدند و دستانشان را دور او حلقه کردند.
‘آزادی! تو حالا آزادی، برادر! و آن یکی، او هم صحیح و سالم است؟ بیا داخل کابین، بیا صحبت کنیم!”
کارل و هارالد با ناراحتی نگاه کردند. کارل به آرامی گفت: “پس حالا به خاطر من آنچه میخواهند را به آنها میدهد. ما در امان خواهیم بود، اما آنها به خاطر من آزاد خواهند شد تا هواپیمای دیگری را بمبگذاری کنند.” او سرش را بین دستانش گرفت.
هارالد گفت: «صبر کن، آقای سندبرگ. همسرت احمق نیست، میدانی. این بازی هنوز تمام نشده. ساکت بنشین و آماده باش.» سایر مسافران ساکت نشسته بودند و منتظر بودند که آزاد شوند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 12
Carl felt his broken tooth with his tongue. The door of the Captain’s cabin was open and he could see the bearded hijacker sitting inside. He had a long nose and dark hair and his eyes looked green from the light of the instruments in the dark cabin. He held his gun near his mouth and touched it gently with his lips as he waited.
Carl had heard half of the conversation. Eight of the ten minutes had gone. Now that he could do nothing he felt afraid. He could feel his hand in the handcuffs shaking. Harald felt it too and held Carl’s hand with his own.
‘Don’t worry, Mr Sandberg,’ Harald whispered. ‘We’ll get out of here.’
‘Perhaps,’ Carl answered. ‘And perhaps not. But I don’t want these murderers to go free.’
‘Ssh!’ Harald whispered. Carl looked up and saw the girl watching them. Then, suddenly, the bearded man shouted, ‘They’re coming! Look! Get ready!’ The girl went into the Captain’s cabin. Harald and Carl stood up and looked through a window. They saw three men pushing some steps across the tarmac. The men put the steps outside the plane door and then went back again. Then two more men came out of the building. They were wearing bright yellow coats because of the rain. One man walked towards the plane.
‘Come away from the door! Quick!’ The girl unlocked the handcuffs and pushed Harald and Carl back to their seats. Then she started to open the door.
‘Wait! Turn the lights out and stand back from the door!’ said the bearded man. ‘They will try to shoot us in the light room from the door.’ The door opened and the man in the yellow coat came into the plane. He was thin, with very short hair. The girl shut the door, the lights came on, and the man shut his eyes in the bright light. The girl and the bearded man put their arms around him, laughing.
‘Free! You are free now, brother! And the other one, is he safe? Come into the cabin, let’s talk!’
Carl and Harald watched sadly. ‘So now she will give them what they want, because of me,’ said Carl quietly. ‘We will be safe, but they will go free to bomb another plane, because of me.’ He held his head in his hands.
‘Wait, Mr Sandberg,’ said Harald. ‘Your wife isn’t stupid, you know. This game has not ended yet. Sit still, and be ready.’ The other passengers sat quietly, waiting to be free.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.