سرفصل های مهم
فصل ۱۳
توضیح مختصر
هواپیماربایان 100 نفر از مسافران را آزاد میکنند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱۳
هلن سندبرگ کنار پنجره اتاق فرمان ایستاده بود و به هواپیما خیره شده بود. گفت: “بجنبید. چرا آن در بسته است؟ مسافران کجا هستند؟» بازرس هولم گفت: «ربایندگان آنها را آزاد نمیکنند. به شما گفتم، نخست وزیر، این یک اشتباه جدی است.” سرهنگ کارتر گفت: “ساکت باش، مرد. فکر میکنم چیزی در رادیو داریم.”
کنارش، یک سرباز کنترل یک رادیو کوچک ارتش را میچرخاند. ناگهان صدای یکی از هواپیماربایان و زندانی به داخل اتاق آمد.
“پس چند سرباز در ساختمان فرودگاه وجود دارد، برادر من؟”
من هیچ سربازی ندیدم، فقط پلیس بود.
‘عجیبه! هیچ سربازی نبود؟» «برادر، من که ندیدم.»
‘خیلی عجیبه. اما اینها افراد نظامی نیستند. آنها سرباز زیادی ندارند.
پس شاید زن به آنچه میگوید عمل کند.»
“چه خبره، سرهنگ؟” هلن پرسید. “اینها صداهای هواپیماربایان هستند. چطور میتوانیم صدای آنها را بشنویم؟» سرهنگ خندید. “خب، خانم، میبینی که باران میبارد، نه؟ ما نمیخواستیم زندانی بیچارهمان خیس شود، بنابراین یک بارانی زرد رنگ زیبا به او دادیم. اما یک بارانی گران قیمت بود، زیرا یکی از دکمههای آن یک فرستنده کوچک است. بنابراین حالا میتوانیم همه چیزهایی که آنها میگویند بشنویم و میدانیم کجای هواپیما هستیم!»
هلن لبخند زد. “فکر خوبی است، سرهنگ. امیدوارم کمک کند.’
مایکل حرفش را قطع کرد: نخست وزیر. آنها میآیند!”
هلن از پنجره نگاه کرد. در هواپیما باز بود و مردم یکی پس از دیگری از پلهها پایین میآمدند. برخی از آنها شروع به دویدن به سمت ساختمان فرودگاه کردند و تعداد کمی روی آسفالت خیس زانو زدند.
“چه کار میکنند؟” هلن پرسید.
“شاید دعا میکنند؟” مایکل گفت. “برای تشکر از خدا به دلیل زنده بودنشان؟”
پلیس و پزشکان برای کمک به مسافران از ساختمان بیرون آمدند. هلن ایستاده بود و با دوربین دوچشمی تماشا میکرد. کارل را ندید.
“نود و نه، صد.” سرهنگ کارتر گفت: “پس همین. در هواپیما بسته شد. پس حالا به مرحله بعدی برنامهمان میرویم. خداحافظ، نخست وزیر. هلن برگشت و دید که سرهنگ در حال پوشیدن لباسهای سفید روی لباس ارتش است. او چندین نارنجک را در جیب کت و یک مسلسل را در جیب بلند داخل کت گذاشت. به او لبخند زد. باید به افرادم کمک کنم تا هواپیما را سوختگیری کنند.» هلن گفت: «خدا همراهت باشد، سرهنگ.”
متن انگلیسی فصل
Chapter 13
Helen Sandberg stood by the control room window, staring at the plane. ‘Come on,’ she said. ‘Why is that door shut? Where are the passengers?’ ‘The hijackers won’t set them free,’ said Inspector Holm. ‘I told you, Prime Minister, this is serious mistake.’ ‘Be quiet, man,’ said Colonel Carter. ‘I think we’ve got something on the radio.’
Beside him, a soldier was turning the controls of a small army radio. Suddenly, the voice of one of the hijackers and the prisoner came into the room.
‘So how many soldiers are there in the airport building, my brother?’
‘I didn’t see any soldiers, only police.’
‘That’s strange! No soldiers at all?’ ‘I did not see any, brother.’
‘Very strange. But these are not military people. They do not have many soldiers.
Perhaps the woman do what she says, then.’
‘What happening, Colonel?’ Helen asked. ‘Those are the hijackers voices. How can we hear them?’ The Colonel laughed. ‘Well, madam, you can see it’s raining, can’t you? We didn’t want our poor prisoner to get wet, so we gave him a nice yellow raincoat, you see. But it was an expensive raincoat, because one of its buttons is a small transmitter. So now we can hear everything they say and we know where are on the plane!’
Helen smiled. ‘Good idea, Colonel. I hope it helps.’
‘Prime Minister,’ Michael interrupted. ‘They’re coming!’
Helen looked through the window. The door of the plane was open and people were coming down the steps one after another. Some of them started to run towards the airport building, and few knelt down on the wet tarmac.
‘What are they doing?’ Helen asked.
‘Praying, perhaps?’ said Michael. ‘To thank God that they’re alive?’
Police and doctors came out of the building to help the passengers. Helen stood and watched through binoculars. She did not see Carl.
‘Ninety-nine, a hundred. That’s it, then,’ said Colonel Carter. The plane door closed. ‘Now we move on to the next step of our plan. Goodbye, Prime Minister.’ Helen turned and saw that the Colonel was putting on white clothes on top of his army uniform. He put several grenades in the coat pocket, and a machine gun into a long pocket inside the coat. He smiled at her. ‘I must help my men refuel the plane.’ ‘May God go with you, Colonel,’ she said.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.