سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
هلن را نصف شب از خواب بیدار میکنند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳
“رسیدیم، خانم.” ماشین سیاه بزرگ توقف کرد و یک افسر پلیس در سیاه را باز کرد.
“متشکرم.” هلن سندبرگ هنگام پیاده شدن به او لبخند زد. یک افسر دیگر پلیس درب ورودی خانهاش را باز کرد.
داخل خانه ساکت بود. دخترش کتاب میخواند. کتاب را زمین گذاشت.
‘سلام مامان. دیر کردی. گفتی تا ساعت ده میآیی خانه. میخواستم در مورد تکالیفم صحبت کنم، یادت هست؟” هلن نشست. “متأسفم، سارا. واقعیتش یادم بود. اما روز خیلی شلوغی داشتم. به هر حال، حالا خانه هستم. مشکل چیه؟”
سارا گفت: “این کتاب. باید جمعه در مدرسه در موردش بنویسم و آن را نمیفهمم.”
هلن گفت: “بسیار خوب. کتاب را بیاور آشپزخانه و وقتی تو برایم یک فنجان قهوه درست میکنی من نگاهش میکنم.” آنها در آشپزخانه نشستند و نزدیک به نیم ساعت صحبت کردند.
بعد هلن به ساعتش نگاه کرد. “خوب، سارا، فعلاً کافی است. نزدیک به نیمه شب است و فردا باید ساعت شش بیدار شوم. من میرم بخوابم. شب بخیر.” هلن تنها در اتاق خواب، لباسش را در آورد و رفت روی تخت بزرگ خالی. بسیار خسته بود، چشمانش را بست و سه دقیقه به خواب رفت.
ساعت ۱۲:۱۵ تلفن به صدا درآمد.
هلن نالهای کرد و آن را برداشت.
“سلام، چی؟ . کی؟ . میدونی ساعت چنده؟”
دستش را لای موهایش کشید و چراغ را روشن کرد. ‘چی، حالا؟ باور نمیکنم. مطمئنی؟” صدای پشت تلفن با دقت توضیح داد. هلن دوباره ناله کرد و نشست. ‘امیدوارم جدی باشد.
در غیر این صورت، یک نفر دچار مشکل بزرگی میشود، بله، بسیار خوب، پس پانزده دقیقه بعد ماشین را بفرست. و برایم قهوه بیاور! خداحافظ.” تلفن را گذاشت و از تخت بلند شد. از بیرون صدای وزیدن باد شدیدی را میشنید.
بیست دقیقه بعد در صندلی عقب ماشین بزرگ مشکیش نشسته بود و یک فنجان قهوه مینوشید و با تلفن ماشین با رئیس پلیس فرودگاه صحبت میکرد. باران شدیدی میبارید.
متن انگلیسی فصل
Chapter 3
‘Here we are, madam.’ The big black car stopped and a police officer opened the black door.
‘Thank you.’ Helen Sandberg smiled at him as she got out. Another police officer opened the front door of her house.
Inside the house it was quiet. Her daughter was reading. She put the book down.
‘Hello, Mummy. You’re late. You said you’d be home by ten o’clock. I wanted to talk to you about my homework, remember?’
Helen sat down. ‘I’m sorry, Sarah. I did remember, really. But I had very busy day. Anyway, I’m home now. What’s the problem?’ ‘it’s this book,’ said Sarah. ‘I have to write about it at school on Friday, and I don’t understand it.’
‘All right,’ said Helen. ‘Bring the book into the kitchen and I’ll look at while you make me a cup of coffee.’
They sat in the kitchen and talked for nearly half an hour. Then Helen looked at her watch. ‘OK, Sarah, that’s enough for now.
It’s nearly midnight, and I must be up at six tomorrow. I’m going to bed. Goodnight.’ Alone in her bedroom, she undressed and got into the big empty bed. She was very tired, she closed her eyes and three minutes she was asleep.
The phone rang at 12/15 a m
Helen groaned, and picked it up.
‘Hello… What?… Who?… Do you know what time is it?’
She ran her hand through her hair and turned the light on. ‘What, now? I don’t believe it. Are you sure?’
The voice on the telephone explained carefully. Helen groaned again, and sat up. ‘I hope it is serious. If it isn’t, somebody is going to be in big trouble… yes… All right… Send the car in fifteen minutes, then.
And bring me some coffee! Goodbye.’ She put the phone down and got out of bed. Outside the tomorrow she could hear a strong wind blowing.
Twenty minutes later she was sitting in the back of her big black car, drinking a cup of coffee and talking to the Chief of Airport Police on the car telephone. It was raining heavily.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.