سرفصل های مهم
فصل ۴
توضیح مختصر
هواپیماربایان مسافران را اسیر گرفتهاند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴
کارل از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کرد. هوا بسیار تاریک و بارانی بود. یک فرودگاه کوچک بود که تنها یکی دو هواپیمای دیگر داشت. اما نزدیک ساختمان فرودگاه سه ماشین پلیس وجود داشت.
آرام در گوش هارالد گفت: “نمیفهمم. چرا اینجاییم؟’
هرالد نگران به نظر میرسید. زمزمه کرد: “از من نپرس. از آنها بپرس.’
کارل به هواپیماربایان نگاه کرد: “نه متشکرم.” مهماندار جوان هنوز با مسلسلش جلوی هواپیما ایستاده بود. یکی از مردان جوان، که او هم مسلسل داشت، پشت هواپیما ایستاده بود. هواپیماربای دیگر در کابین کاپیتان بود. همه مسافران بسیار بی سر و صدا روی صندلیهایشان نشسته بودند.
زنگ به صدا در آمد و مردی صحبت کرد.
خانمها و آقایان، گوش دهید. این ارتش آزادیبخش خلق است. این هواپیما اکنون متعلق به ماست و شما اسیران ما هستید. ما نمیخواهیم آسیبی به شما برسانیم، اما همانطور که میبینید، ما اسلحه داریم و بلدیم چطور شلیک کنیم. بنابراین لطفاً آرام در صندلیهایتان بنشینید و هر کاری میگوییم انجام دهید. ما یکی دو ساعت اینجا هستیم. دولت این کشور دو تا از برادران ما را در زندان نزدیک این فرودگاه نگه میدارد. ما از دولت میخواهیم که دو برادر ما را به این هواپیما بیاورد. وقتی برادران ما آزاد شوند، شما نیز آزاد خواهید شد. ما فکر میکنیم این کار یکی دو ساعت طول بکشد، نه بیشتر. همانطور که میدانید، نخست وزیر این کشور فقط یک زن است. او آنچه ما بگوییم انجام میدهد. پس نگران نباشید. فقط خیلی آرام بنشینید و کمی صبر کنید. شب بخیر.” کارل به هارالد نگاه کرد. زمزمه کرد: “عزیزم. فکر میکنم به دردسر افتادیم، دوست جوانم. دردسر بزرگ.’
هارالد قبول کرد. “قطعاً در دردسر افتادیم. دولت دو مرد را آزاد نمیکند. آنها سال گذشته سعی کردند در هواپیما بمبگذاری کنند، اینطور نیست؟ سی سال است که در زندان هستند! “کارل زمزمه کرد: “میدانم. هیچ کس نمیتواند آنها را آزاد کند. پس ما چی؟’
هارالد زمزمه کرد: “منظورتان این است که شما چی. من مهم نیستم. ببین آقا، بهتر است پاسپورتت را بدهی.’
‘چی؟ چرا؟’
“هیس!” هارالد دستش را روی بازوی پیرمرد گذاشت و حرفش را قطع کرد. کارل سرش را بلند کرد و دید مهماندار جوان به آنها خیره شده. مسلسلش هم به طرف آنها نشانه رفته بود. حرفش را قطع کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه مهماندار تماشای آنها را متوقف کرد. “گذرنامهات را به من بده، آقا!” هارالد خیلی آرام زمزمه کرد. کارل بسیار آهسته و با احتیاط، گذرنامه را از جیبش بیرون آورد و به او داد.
هنوز مقداری قهوه در فنجان کارل مانده بود. هارالد با دقت بسیار گذرنامه را روی سینیش گذاشت و قهوه را روی آن ریخت. هنگامی که گذرنامه خیس شد، آن را به آرامی تکه تکه کرد. او جوانی قوی بود و چون گذرنامه مرطوب بود، صدایی در نیامد. سپس تکههای کاغذ خیس را یکی یکی در دهانش گذاشت و آنها را خورد. ده دقیقه بعد اثری از گذرنامه نبود.
کارل زمزمه کرد: “نمیفهمم. چرا این کار را کردی؟’
هارالد زمزمه کرد: “خواهی دید. اما وقتی آنها سؤال میکنند، اجازه بده من پاسخ دهم، آقا. خوب؟ شما چیزی نگو.”
“خوب.” کارل نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت. یک ماشین مشکی بزرگ در حال حرکت به سمت ساختمان فرودگاه بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter 4
Carl looked out of the plane window. It was very dark and rainy. It was a small airport with only one or two other planes. But there were three police cars near the airport building.
‘I don’t understand,’ said quietly in Harald’s ear. ‘Why are we here?’
Harald looked worried. ‘Don’t ask me,’ he whispered back. ‘Ask them.’
‘No thanks,’ Carl looked at the hijackers. The young air hostess was still standing at the front of the plane with her machine gun. One of the young men, also with machine gun, was standing at the back of the plane. The other hijacker was in the Captain’s cabin. All the passengers sat very quietly in their seats.
A bell rang and man’s voice spoke.
‘Ladies and Gentelmen, listen to me. This is the People’s Liberation Army. This plane is ours now, and are you our prisoners. We do not want to hurt you, but as you can see, we have our guns and we know how to shoot. So please, sit quietly in yours seats and do what we say. We will be here for one or two hours. The Government of this country has two of our brothers in a prison near this airport. We are asking the Government to bring our two brothers to this plane. When our brothers are free, you will be free. We think this will take one of two hours, but not very long. As you know, the Prime Minister of this country is only a woman. She will do what we say. So do not worry. Just sit very still and wait a little while. Goodnight.’ Carl looked at Harald. ‘Oh dear,’ he whispered. ‘I think we’re in trouble, my young friend. Big trouble.’
Harald agreed. ‘We certainly are. The Government won’t set two men free. They tried to put a bomb on a plane last year, didn’t they, sir? They’re in prison for thirty years!’ ‘I know,’ Carl whispered. ‘No one could set them free. So what about us?’
‘What about you, you mean,’ whispered Harald. ‘I’m not important. Look, sir, you’d better give your passport.’
‘What? Why?’
‘Ssh!’ Harald put his hand on the older man’s arm and stopped talking. Carl looked up and saw the young air hostess starting at them. Her machine gun was pointing at them too. He stopped talking and looked out of the window.
After a few minutes she stopped watching them. ‘Give me the passport, sir!’ Harald whispered, very quietly. Very slow and carefully, Carl took it our of this pocket and gave it to him.
There was still come coffee in Carl’s cup. Very carefully, Harald put the passport on his tray and poured the coffee onto it. When passport was very wet, he tore it slowly into little pieces. He was a strong young man and because the passport was wet, it did not make a sound. Then, one by one, he out the pieces of wet paper into his mouth and ate them. In ten minutes, the passport had disappered.
‘I don’t understand,’ whispered Carl. ‘Why did you do that?’
‘You’ll see,’ whispered Harald. ‘But when they ask questions, let me answer, sir. OK? You say nothing.’
‘OK.’ Carl looked away, out of the window. A large black car was just driving up to airport building.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.