سرفصل های مهم
فصل ۷
توضیح مختصر
هواپیماربایان یک مسافر را میکشند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۷
هلن سندبرگ در اتاق کنترل سر رادیو نشست. مایکل، بازرس هولم و سرهنگ کارتر پشت سر او نشسته بودند. همه آنها میتوانستند هواپیما را دویست متر دورتر ببینند و همه میتوانستند صدای رباینده را از رادیو بشنوند. بلند و هیجانزده بود.
برادران ما هیچ اشتباهی نکردهاند. آنها بیگناه هستند! آنها مبارزان آزادی مردم ما هستند! ما اکنون در هواپیما به آنها احتیاج داریم!” هلن صدایش را آرام نگه داشت. “ببین، من میفهمم چی میگی. اما آن مردان جنایتکار هستند؛ آنها در زندان هستند. نمیتوانم آنها را بیاورم اینجا. و بخاطر داشته باش. مسافران هواپیما نیز افراد بیگناهی هستند که خانواده و بچه دارند. لطفاً آنها را آزاد کنید. ما آسیبی به شما نمیرسانیم. ما…” صدای پشت رادیو حرفش را قطع کرد. ‘خانم سندبرگ! دیگر نمیخواهم صحبت کنم.
ساعت ۱:۵۹ است. برادران ما را نياورديد فرودگاه؟’
‘نه. گفتم كه … ‘
پس به در ورودی هواپیما نگاه کنید. امیدوارم خوب ببینیدش؟” “بله.” حالا صدای هلن آرام بود، تقریباً مانند زمزمه.
‘پس تماشا کنید. یک جاسوس آمریکایی پشت آن است. و به یاد داشته باشید، ما جاسوسان آمریکایی و افراد تجاری مهم بسیاری در این هواپیما داریم. نیم ساعت دیگر دوباره درباره برادرانم سؤال ميكنم.” هلن به هواپیما خیره شد. درب ورودیش بسیار کوچک و دور بود. سرهنگ کارتر بازوی او را لمس کرد.
بفرماييد دوربین دو چشمی، نخست وزیر. با این میتوانید به وضوح ببینید.’
او نمیخواست نگاه کند، اما مجبور بود. او تصمیم گرفته بود که زندانیان را آزاد نکند، بنابراین حالا باید ميديد چه اتفاقی برای مسافران میافتد. دوربين را برداشت و به درب جلوی هواپیما خیره شد.
در به آرامی باز شد. هیچ پلهای بيرون در وجود نداشت، بنابراین چهار متر بالاتر از سطح زمین بود. جلوی درب ورودی مرد چاق و کوتاهی ایستاده بود و دستانش بالای سرش بود. صورتش سفید بود و به نظر بسیار ترسیده بود. بعد پرید. اما هنگام پریدن، دختری آمد جلوی در و به او شلیک کرد. چند گلوله وقتی در هوا بود به او اصابت کرد و گلولههای بیشتری وقتی روی زمین افتاده بود. یکی از بازوهایش کمی حرکت کرد و خون از کنار بازوهایش به طرف سنگ فرش جاری شد. دختر به مدت ده، شاید پانزده ثانیه به تیراندازی به او ادامه داد. سپس شخصی او را به داخل هواپیما کشید و در بسته شد.
مدتی طولانی همه ساکت بودند. سپس سرهنگ کارتر صحبت کرد. “بازرس، چرا افرادت شلیک نکردند؟ آن دختر نزدیک پانزده ثانیه در آستانه در بود! چرا نمرده؟ ”ما… افسران پلیس هستیم، نه سرباز. من…” اما سرهنگ حرفش را قطع کرد.
“نخست وزیر، اجازه دهید افراد من این مشکل را حل کنند. آنها حالا یک مرد را کشتهاند و نیم ساعت دیگر یک نفر دیگر را خواهند کشت. ما باید به آن هواپیما حمله کنیم! ما کماندو هستیم؛ ما میدانیم چطور این کار را انجام دهیم!” هلن هنوز به جسد مرد مرده روی سنگ فرش نگاه میکرد. فکر کرد یک لحظه دستش حرکت کرد؛ اما نه، باید تا حالا مرده باشد. روی آسفالت اطراف سرش حوضچه خون بود. امکان ندارد زنده باشد. هلن لحظهای صداهای اطرافش را نشنید. نیم ساعت دیگر “نخست وزیر ؟”
“بله.” به طرف آنها برگشت. ‘بله. سرهنگ کارتر فوراً افرادت را بیاور اینجا. ده دقیقه بعد با نقشهات به دیدنم بیا. اما هشدار میدهم، باید نقشهی خوبی باشد.
دیگر نمیخواهم مسافری بمیرد.”
“بله، نخست وزیر. فوراً.” سرهنگ برگشت تا برود.
“بازرس.”
‘بله، خانم.’
“میخواهم آن دو زندانی را از زندان به اینجا بیاورند. فوراً. بیست و پنج دقیقه وقت دارید، نه بیشتر. میفهمید؟” “اما نخست وزیر! شما نمیتوانید این کار را بکنید!” بازرس و سرهنگ با تعجب به او خیره شدند.
‘من میتوانم و این کار را میکنم.’
“اما این افراد جنایتکاران خطرناکی هستند - تروریست هستند! آنها سعی کردند در هواپیما بمبگذاری کنند! آنها در زندان هستند… به مدت سی سال. سرهنگ. میدانم. اما آنها فقط دو مرد هستند و بیش از صد نفر بیگناه در آن هواپیما حضور دارند. وظیفه من نجات جان آنهاست و برای انجام این کار به زمان نیاز دارم.” بازرس در لباس فرمش قد بلند و راست قامت ایستاده بود. “نخست وزیر، من اکیداً به شما توصیه میکنم این کار را نکنید. متوجه نیستید” هلن حرفش را قطع کرد، صدایش سرد و عصبانی بود. “من خیلی هم خوب متوجه هستم، بازرس. و از توصیه شما سپاسگزارم. اما فکر میکنم من باید تصمیم بگیرم، و شما باید از خواستههای من اطاعت کنید. حالا فقط بیست و چهار دقیقه فرصت دارید. لطفاً آن زندانیان را بیاورید اینجا.” “بله، خانم.” بازرس و سرهنگ از اتاق خارج شدند. بسیار ناراضی به نظر میرسیدند.
‘نخست وزیر؟’
“بله، مایکل؟” برگشت و دید مایکل آرام لبخند میزند.
سفیران آمریکا و انگلیس اینجا هستند. میخواهید آنها را ببینید؟’
نالهای کرد و یکباره نشست. ‘میخواهم؟ البته که نمیخواهم! اما باید با آنها صحبت کنم زیرا آن مرد آمریکایی بود. آنها را بفرست داخل. پنج دقیقه وقت دارند، همین.” “بله، نخست وزیر.” مایکل تلفن را برداشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter 7
Helen Sandberg sat at radio in the control room. Michael, Inspector Holm, and Colonel Carter sat behind her. They could all see the plane, two hundred meters away, and they could all hear the voice of the hijacker on the radio. It was loud, excited.
‘Our brothers have done nothing wrong. They are innocent! They are fighters for the freedom of our people! We need them with us on this plane, now!’ Helen kept her voice low and calm. ‘Look, I understand what you say. But those men are criminals; they’re in prison. I can’t bring them here. And remember. The passengers on the plane are innocent people too, with families and children. Please set them free. We will not hurt you. We…’ The voice on the radio interrupted her. ‘Mrs. Sandberg! I do not want to talk any more.
It is now 1.59 a.m. Do you have our brothers here, at the airport?’
‘No. I told you …’
‘Then watch the front door of the plane. You can see it well, I hope?’ ‘Yes.’ Helen’s voice was quiet now, almost a whisper.
‘Then watch. There is an American spy behind it. And remember, we have many American spies, and many important business people on this plane. In half an hour I will ask you again about my brothers.’ Helen stared out at the plane. Its front door was very small and far away. Colonel Carter touched her arm.
‘Here are some binoculars, Prime Minister. You will be able to see clearly with these.’
She did not want to look, but she had to. She had decided not to free the prisoners, so now she had to see what happened to the passengers. She picked up the binoculars and stared at the front door of the plane.
The door opened slowly. There were no steps outside the door, so it was four meters above the ground. Standing in the door was a short fat man, his hands above his head. His face was white and he looked very frightened. Then he jumped. But as he jumped, a girl came to the door and shot him. Some bullets hit him in the air and more bullets hit him as he lay on the ground. One of his arms moved a little and blood ran out of the side of his arms onto tarmac. The girl continued shooting him for ten, maybe fifteen seconds. Then someone pulled her back into the plane and door closed.
For a long time everyone was silent. Then Colonel Carter spoke. ‘Inspector, why didn’t your men shoot? That girl was in the doorway fir nearly fifteen seconds! Why isn’t she dead?’ ‘We… are police officers, not soldiers. I… ‘ But the Colonel interrupted him.
‘Prime Minister, let my men deal with this problem. They have killed a man now and they’ll kill another one in half an hour. We must attack that plane! We are commandos; we know how to do it!’ Helen was still watching the dead body of the man on the tarmac. She thought a hand moved, for a moment; but no, he must be dead by now. There was a pool of blood on the tarmac now, around his head. He could not possibly be alive. For a moment she did not hear the voices around her. In half an hour… ‘Prime Minister…?’
‘Yes.’ She turned towards them. ‘Yes. Colonel Carter, bring your men here, immediately. Meet me in ten minutes with your plan. But I warn you, it must be a good one.
I don’t want any more dead passengers.’
‘Yes, Prime Minister. At once.’ The Colonel turned to go.
‘Inspector.’
‘Yes, madam.’
‘I want those two prisoners brought here from the prison. At once. You have twentyfive minutes, no more. Do you understand?’ ‘But Prime Minister! You can’t do that!’ The Inspector and the Colonel stared at her in surprise.
‘I can and I will.’
‘But these men are dangerous criminals – terrorist! They tried to put a bomb on a plane! They are in prison for…’ ‘For thirty years. Colonel. I know. But they are only two men, and there are over a hundred innocent people on that plane. My job is to save their lives, and I need time to do it.’ The Inspector stood up very tall and straight in his uniform. ‘Prime Minister, I strongly advise you not to do this. You don’t understand…’ Helen interrupted him, her voice ice-cold and angry. ‘I understand very well indeed, Inspector. And I thank you for your advice. But I think I must make the decisions, and you must obey my oders. You now have only twenty-four minutes. Bring those prisoners here, please.’ ‘Yes, madam.’ The Inspector and the Colonel left the room. Looking very unhappy.
‘Prime Minister?’
‘Yes, Michael?’ She turned, and saw that Michael was smiling quietly.
‘The American and British Ambassadors are here. Do you want to see them?’
She groaned, and sat down suddenly. ‘Do I want to? Of course I don’t! But I must talk to them because that man was an American. Send them in. They can have five minutes with me, that’s all.’ ‘Yes, Prime Minister.’ Michael picked up a telephone.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.