سرفصل های مهم
فصل ۸
توضیح مختصر
هارالد سعی کرد هواپیمارباها را بگیرد اما موفق نشد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۸
وقتی دختر به داخل کابین برگشت، داشت میلرزید. دستانش میلرزید و گریه میکرد و دود از اسلحهاش بیرون میآمد. یکی از مسافران آمریکایی بلند شد و بر سر او فریاد زد.
“تو یک قاتل هستی!” فریاد زد. “تو یک آدم کثیف و قاتل هستی، ب .”
برگشت و اسلحه را به سمتش نشانه رفت و شلیک کرد. مرد روی صندلیش نشست و گلولهها بالای صندلیها، در تمام طول هواپیما به پرواز درآمدند، و از سقف بیرون رفتند. بعد از ده ثانیه دختر شلیک را متوقف کرد و فریاد زد.
‘خفه شو! خفه شو و بنشین وگرنه همتون را میکشم! من سرباز ارتش آزادیبخش خلق هستم و شما را خواهم کشت، همتون رو!” اما گریه هم میکرد و مرد جوان با پیراهن مشکی بازوی خود را دور دختر انداخت و بغل کرد. دختر با گریه به او تکیه داد و مرد چیزی در گوشش زمزمه کرد.
همان موقع بود که هارالد حرکت کرد. از صندلیش بلند شد، خم شد و با سرعت زیاد در امتداد راهرو به طرف جلوی هواپیما دوید. مرد جوان و دختر آمدن او را ندیدند و او از دور پاهای هر دو آنها گرفت و آنها را روی زمین انداخت. هارالد روی آنها افتاد و سعی کرد یکی از اسلحهها را بگیرد، اما دختر موهای او را کشید و مرد جوان دستانش را گرفت, سپس مرد ریشدار از کابین کاپیتان بیرون آمد و با اسلحهاش ضربه محکمی به سر هارالد زد. هارالد روی زمین افتاد و بیحرکت دراز کشید. مرد ریشدار اسلحهاش را به سمت مسافران نشانه رفت و فریاد زد: “بیحرکت بنشینید!” واقعاً خیلی بلند.
هیچ یک از مسافران به جز کارل حرکت نکرد و او بسیار کند عمل کرد. او در وسط راهرو در پنج متری تفنگ مرد ریشدار بسیار بیحرکت ایستاده بود. دو هواپیماربای دیگر هنوز روی زمین بودند و کارل دید که کاپیتان در کابین پشت مرد ریشدار حرکت میکند. اما مرد جوانی که پیراهن مشکی داشت هم او را دید و برخاست و اسلحهاش را به سمت کاپیتان نشانه رفت. هم کارل و هم کاپیتان خیلی دیر کرده بودند.
کارل فکر کرد: “دارم پیر میشوم. وقتی جوان بودم، میتوانستم به سرعت هارالد حرکت کنم. اما حالا نه.” کارل خیلی آرام روی صندلیش نشست. مرد ریشدار تمام مدت او را زیر نظر داشت. هارالد را با پایش هل داد.
به دختر گفت: “او را بگرد.” سپس او را با دستبند به در ببند. او نفر بعدی خواهد بود.’
دختر هارالد را به سمت در کشید. او دستبندی در جیبش پیدا کرد و او را با دستبند به در بست. سپس جیبهای دیگرش را گشت.
در یکی از جیبهایش روزنامهای پیدا کرد. او به آن نگاه کرد و عکس هارالد و کارل را دید. آهسته بلند شد و آن را به مرد ریشدار نشان داد. او به عکس نگاه کرد و سپس با دقت و مدت طولانی به کارل نگاه کرد. به آرامی بر روی چهره دو هواپیماربا ظاهر شد و آنها شروع به خندیدن کردند.
متن انگلیسی فصل
Chapter 8
When the girl came back into the cabin she was shaking. Her hands were shaking and she was crying and smoke was coming out of her gun. One of the passengers, an American, stood up and shouted at her.
‘You’re a murderer!’ he shouted. ‘You’re a dirty, murdering, b…’
She turned and pointed the gun at him and fired. The man sat down in his seat and the bullets went above the seats, all along the plane, and out through the roof. After ten seconds the girl stopped firing and shouted.
‘You’re shut up! You shut up and sit down or I’ll kill you all! I am a soldier of the People’s Liberation Army and I’ll kill you, all of you!’ but she was crying too, and the young man in the black shirt put his arm around her and held her. She leaned against him, crying, and he whispered something in her ear.
It was then that Harald moved. He got out of his seat, bent low, and ran very fast along the aisle towards the front of the plane. The young man and the girl did not see him coming and he caught them both around their legs and knocked them onto the floor. Harald fell on top of them and he tried to take one of the guns, but girl pulled his hair and the young man held his arms. Then the bearded man came out of the Captain’s cabin and hit Harald hard on the head with his gun. Harald fell on the floor and lay still. The bearded man pointed his gun at the passengers and shouted ‘SIT STILL!’ very loud indeed.
None of the passengers had moved except Carl, and he was too slow. He stood very still in the middle of the aisle five metres away from the bearded man’s gun. The other two hijackers were still on the floor, and Carl saw the Captain move in the cabin behind the bearded man. But the young man I the black shirt saw him too, and stood up and pointed his gun at the Captain. Both Carl and the Captain were too late.
‘I am getting old,’ Carl thought. ‘When I was young, I could move as fast as Harald. But not now.’ Carl sat down in his seat, very slowly. The bearded man watched him all the time. He pushed Harald with his foot.
‘Search him,’ he said to the girl. ‘Then handcuff him to the door. He will be the next one.’
The girl pulled Harald to the door. She found some handcuffs in his pocket and handcuffed him to the door. Then she searched his other pockets.
In one of his pockets she found a newspaper. She looked at it and saw the photo of Harald and Carl. She stood up slowly and showed it to the bearded man. He looked at the photo, and then he looked at Carl carefully and for a long time. Very slowly appeared on the faces of the two hijackers and they began to laugh.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.