سرفصل های مهم
اتاق فاریا
توضیح مختصر
بیماری فاریا به بدترین نقطه رسیده و او بسیار ضعیف شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ۸ - اتاق فاریا
دو دوست به راحتی از مسیر زیرزمینی عبور کردند. فاریا سنگی را از روی زمین برداشت و به اتاق او رفتند.
دانتس اطراف را نگاه کرد. گفت: “یک چیز هست که هنوز نمیفهمم. چطور اینقدر کار میکنی؟”
“من تمام شب کار میکنم.”
‘شب؟ چشم گربه داری؟ میتوانی در تاریکی ببینی؟’
‘نه، البته که نه. اما خدا به انسان عقل داده. با استفاده از آن میتوانیم آنچه که نیاز داریم را بسازیم. برای خودم چراغ درست کردم. روغنش را از غذایم میگیرم و خیلی خوب میسوزد.”
نشستند و صحبت کردند. سخنان فریا هوشمندانه و عاقلانه بود.
گاهی دانتس نمیتوانست آنها را درک کند.
“تو خیلی عاقلی. به من آموزش میدهی؟’ دانتس پرسید. “نمیخواهم از من خسته شوی. یک فرد باهوش نمیخواهد با فردی صحبت کند که چیزی نمیداند. به من آموزش بده، و بعد ساعتها برایت سریعتر سپری میشود. “
دانتس ایدههای جدید را از فاریا بسیار سریع و آسان آموخت.
او تاریخ جهان، زبان انگلیسی و بسیاری موارد دیگر را یاد گرفت.
زمان گذشت. دانتس بسیار خوشحالتر بود، اما وضعیت سلامتی فاریا خوب نبود. یک روز، فاریا در اتاق ادموند بود. ادموند روی مسیر مخفی بین اتاقشان کار میکرد.
یکمرتبه ادموند صدای فریاد فریا را از درد شنید. به سرعت به سمت او رفت و او را وسط اتاق یافت. صورتش مثل مرگ سفید شده بود.
“چه شده؟” دانتس فریاد زد.
“سریع!” فاریا پاسخ داد. “به حرفم گوش کن.”
دانتس به صورت فاریا نگاه کرد و ترسید. چشمان فاریا تیره بود و دور آنها حلقههای آبی تیره وجود داشت. پوستش خیلی رنگ پریده بود.
فاریا گفت: “گوش کن. من یک بیماری وحشتناک دارم. قبل از آمدن به زندان مریض بودم. کمکم کن به اتاقم برگردم. یکی از پایههای تختم را از جا در بیاور. یک بطری کوچک از مایع قرمز رنگ در سوراخ وجود دارد.”
دانتس سریع عمل کرد. پیرمرد را به مسیر زیر زمینی کشاند و او را به اتاقش برد. سپس به فریا کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد.
پیرمرد گفت: “متشکرم.” حالا خیلی سرد بود. “حالا باید از این بیماری به تو بگویم. وقتی به بدترین وضعیت میرسد - و نه قبل از آن - من کمی از مایع را به دهانم میریزم.”
حرفش را قطع کرد. رنگ طوسی ترسناک مرگ از صورتش گذشت. دانتس منتظر ماند. سپس فکر کرد: “دوستم تقریباً مرده.” او چاقوی فاریا را برداشت، بطری را شکست و کمی از مایع را به دهان فاریا ریخت. سپس دوباره منتظر ماند. “آیا دوستم میمیرد؟” فریاد زد.
یک ساعت گذشت و هیچ تغییری ایجاد نشد. سپس بالاخره کمی رنگ به چهره فاریا آمد. چشمان گردش نشان دهنده زندگی بود. فاریا نمیتوانست صحبت کند، اما به در اشاره کرد. دانتس گوش داد و صدای قدمهای نگهبان را شنید. “او نباید مرا اینجا پیدا کند!” فکر کرد.
مرد جوان به سمت دهانه مسیر زیرزمینی دوید و به سرعت به اتاق خود رفت. درست پس از رسیدن به اتاق، نگهبان با غذا وارد شد. دید زندانیاش طبق معمول کنار تختش نشسته.
پس از رفتن نگهبان، دانتس با عجله به اتاق فاریا بازگشت. سنگ را بلند کرد و خیلی زود کنار تخت مرد بیمار جا گرفت. فاریا کمی بهتر بود، اما هنوز بسیار ضعیف بود.
دانتس گفت: “امیدت را از دست نده. به زودی دوباره قوی خواهی شد.”
روی تخت کنار فریا نشست و دستان سرد پیرمرد را گرفت.
فاریا گفت: “نه. اولین بیماری من فقط نیم ساعت طول کشید.
وقتی تمام شد، بدون کمک از تختم بلند شدم. حالا نمیتوانم دست یا پای راستم را حرکت دهم و سرم درد میکند. دفعه بعد، بیماری مرا خواهد کشت.’
متن انگلیسی درس
Chapter 8 - Faria’s Room
The two friends passed easily along the underground path. Faria pulled up a stone in the floor, and they climbed into his room.
Dantes looked around. ‘There is one thing that I still don’t understand,’ he said. ‘How do you do so much work?’
‘I work all night.’
‘At night ? Do you have cat’s eyes ? Can you see in the dark?’
‘No, of course not. But God has given man a mind. With it, we can make what we need. I made a lamp for myself. I get the oil from my food, and it burns very well.’
They sat and talked. Faria’s words were clever and wise.
Sometimes Dantes could not understand them.
‘You are very wise. Will you teach me ?’ Dantes asked. ‘I don’t want you to get tired of me. A clever person doesn’t want to talk to a person who knows nothing. Teach me, and then the hours will pass more quickly for you.’
Dantes learned new ideas from Faria very quickly and easily.
He learned about the history of the world, and the English language, and many other things.
Time passed. Dantes was much happier, but Faria’s health was not good. One day, Faria was in Edmond’s room. Edmond was working on the secret path between their rooms.
Suddenly, Edmond heard Faria cry out in pain. He hurried to him, and found him in the middle of the room. His face was as white as death.
‘What is the matter?’ cried Dantes.
‘Quick!’ replied Faria. ‘Listen to me.’
Dantes looked at Faria’s face and was afraid. Faria’s eyes were dark, and there were deep blue circles round them. His skin was very pale.
‘Listen,’ said Faria. ‘I have a terrible illness. I was ill before I came to the prison. Help me back to my room. Take out one of the feet which hold up my bed. There is a small bottle of red liquid in the hole.’
Dantes acted quickly. He pulled the old man down into the underground path, and took him back to his room. Then he helped Faria on to the bed.
‘Thank you,’ the poor man said. He was very cold now. ‘Now I must tell you about this illness. When it reaches its worst point — and not before — I pour a little of the liquid into my mouth.’
He stopped talking. The frightening greyness of death passed over his face. Dantes waited. Then he thought, ‘My friend is nearly dead.’ He took Faria’s knife, broke open the bottle and poured a little of the liquid into Faria’s mouth. Then he waited again. ‘Will my friend die?’ he cried.
One hour passed, and there was no change. Then at last a little colour came into Faria’s face. The wide-open eyes showed some life. Faria could not speak, but he pointed to the door. Dantes listened, and heard the steps of the guard. ‘He mustn’t find me here!’ he thought.
The young man ran to the opening of the underground path and hurried to his room. Just after he reached it, the guard came in with food. He saw his prisoner sitting, as usual, on the side of his bed.
After the guard left, Dantes hurried back to Faria’s room. He lifted up the stone, and was soon next to the sick man’s bed. Faria was a little better, but he was still very weak.
‘Don’t lose hope,’ said Dantes. ‘You will soon be strong again.’
He sat down on the bed next to Faria and held the old man’s cold hands.
‘No,’ said Faria. ‘My first illness lasted for only half an hour.
When it ended, I got up from my bed without help. Now I can’t move my right arm or leg, and there is a pain in my head. Next time, the illness will kill me.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.