زیرزمین

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: کنت مونت کریستو / درس 6

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 درس

زیرزمین

توضیح مختصر

قاضی در کتاب زندان نوشته دانتس مرد بسیار خطرناکی است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل ۶ - زیرزمین

زمان سپری شد. رئیس زندان از اتاق زندانیان بازدید

کرد, از زندانیان پرسید: “غذا خوب است؟” ‘چیزی می‌خواهید؟’

همه پاسخ دادند: “غذا بسیار بد است و ما می‌خواهیم آزاد شویم.”

افسر خندید و رو کرد به فرماندار. “چرا ما می‌آییم اینجا؟ همیشه یک چیز می‌شنویم. “غذا بد است. من مرتکب هیچ کار اشتباهی نشده‌ام. می‌خواهم آزاد شوم.” زندانیان دیگری هم هستند؟’

“چرا، زندانیان دیوانه هستند. ما آنها را زیر زمین نگه می‌داریم. برای دیگران خطرناک هستند.”

‘بیایید از آنها دیدن کنیم. من باید همه آنها را ببینم.’

دو سرباز افسر را از پله‌ها پایین آوردند. هوا بوی بدی می‌داد. تاریکی مملو از بوی مرگ بود.

“اوه!” افسر فریاد زد. “چه کسی می‌تواند اینجا زندگی کند؟”

‘مردان بسیار بد. ما باید آنها را با دقت زیر نظر بگیریم.’

این اولین ملاقات افسر بود.

“زندانی شماره ۳۴.” گفت: “بیایید اول او را ببینیم.”

دانتس گوشه اتاقش نشسته بود. سرش را بلند کرد و مرد غریبه‌ای را همراه دو سرباز دید.

فکر کرد: “این یک افسر مهم است.” برای ملاقات با او بلند شد، اما سربازان او را عقب راندند.

دانتس فکر کرد: “افسر فکر می‌کند من دیوانه هستم.” نگاهی به افسر انداخت. سعی کرد صدایش را آرام کند.

“من فقط می‌خواهم بدانم چه اتفاقی برای من خواهد افتاد. چرا من اینجا هستم؟ به من اجازه بده تا با قاضی دیدار کنم.’

افسر ارشد گفت: “شاید.” سپس رو کرد به فرماندار و گفت: کتاب‌هایت را به من نشان بده. جرم این مرد چیست؟’

دانتس گفت: “من می‌دانم که شما نمی‌توانید مرا آزاد کنید. اما لطفاً به من بگویید که امیدی وجود دارد.”

‘من نمی‌توانم این را به تو بگویم. فقط می‌توانم قول دهم که در مورد موضوع پرس و جو کنم. چه کسی دستور به زندان افتادنت را داده؟’

“آقای ویلفورت.”

“آیا او دلیلی برای دشمن بودن با تو را دارد؟”

‘خیر.” دانتس گفت: “او با من بسیار مهربان بود.”

“پس می‌توانم آنچه در کتاب زندان درباره تو نوشته را باور کنم؟”

‘بله.’

افسر از اتاق خارج شد و در را بست. اما چیزی در اتاق جا گذاشت - امید.

افسر به قولش به دانتس عمل کرد. به کتاب زندان نگاه کرد و دید:

ادمون دانتس: یک مرد خطرناک. او به بازگشت ناپلئون از البا کمک کرد. او را با دقت زیر نظر بگیرید.

افسر ارشد فکر کرد: “من نمی‌توانم به این زندانی کمک کنم.” او در کتاب نوشت:

کاری نکنید.

متن انگلیسی درس

Chapter 6 - Underground

Time passed. The chief officer of prisons visited the prisoners’

rooms. ‘Is the food good’ he asked the prisoners. ‘Do you want anything?’

‘The food is very bad, and we want to be free,’ they all replied.

The officer laughed and turned to the governor. ‘Why do we come here? We always hear the same thing. “The food is bad. I have done nothing wrong. I want to be free.”Are there any other prisoners?’

‘Yes, there are the crazy prisoners. We keep them underground. They are a danger to other people.’

‘Let’s visit them. I must see them all.’

Two soldiers took the officer down the steps. The air smelled bad. The darkness was full of the smell of death.

‘Oh!’ cried the officer. ‘Who can live here?’

‘Very bad men. We must watch them very carefully.’

This was the officer’s first visit.

‘Prisoner number 34. Let’s visit this one first,’ he said.

Dantes was sitting in the corner of his room. He looked up and saw the stranger with two soldiers.

‘This is an important officer,’ he thought. He jumped up to meet him, but the soldiers pushed him back.

‘The officer thinks that I am crazy,’ Dantes thought. He looked at the officer. He tried to make his voice quiet and calm.

‘I only want to know what is going to happen to me. Why am I here? Give me your permission to see a judge.’

‘Perhaps,’ said the chief officer. Then, turning to the governor, he said, ‘Show me your books. What is this man’s crime?’

‘I know that you can’t free me,’ said Dantes. ‘But tell me, please, that there is hope.’

‘I can’t tell you that. I can only promise to ask about the matter. Who gave orders for you to come to the prison?’

‘Mr Villefort.’

‘Does he have a reason to be y o u r enemy?’

‘No. He was very kind to me,’ Dantes said.

‘Then I can believe what he writes about you in the prison’s book?’

‘Yes.’

The officer left the room and closed the door. But he left something in the room — hope.

The officer kept his promise to Dantes. He looked in the prison book and found:

EDMOND DANTES: A dangerous man. He helped Napoleon return from Elba. Watch him carefully .

‘I can’t help this prisoner,’ the chief officer thought. He wrote in the book:

Do nothing .

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.