سرفصل های مهم
شماره 27
توضیح مختصر
دانتس با فریا، زندانی شماره ۲۷ آشنا میشود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ۷ - شماره ۲۷
روزها و هفتهها گذشت. دانتس تصور کرد که بازدید افسر فقط یک رویا بود.
یکمرتبه، یک شب، حدود ساعت نه، ادموند صدایی از دیوار کنار تختش شنید. گوش داد. فکر کرد: “شاید این هم فقط یک رویا باشد.” اما دوباره صدا را شنید. صدای افتادن چیزی را شنید - و سپس سکوت.
چند ساعت بعد، دوباره صدا را شنید، نزدیکتر و واضحتر. ادموند گوش داد. فکر کرد: “من میدانم این صدای چیست.”
“یک زندانی تلاش میکند فرار کند.”
ادموند میخواست کمک کند. تختش را حرکت داد، سپس در اطراف اتاق به دنبال یک ابزار تیز گشت. تنها وسایل اتاق یک تخت، یک صندلی، یک میز و یک ظرف آب بود. فکر کرد: “من ظرف آب را میشکنم و از یکی از تکههای تیز استفاده میکنم.”
ظرف را روی زمین انداخت و تکه تکه شد. او دو سه تکه نوک تیز را در تختش پنهان کرد.
صبح روز بعد نگهبان وارد اتاق شد.
“هنگام نوشیدن ظرف آب از دستانم افتاد”
دانتس گفت. مرد به خاطر بی احتیاطیش از او عصبانی شد، اما ظرف دیگری آورد. تکههای شکسته ظرف قدیمی را بر نداشت.
دانتس شروع به کار کرد. دیوار سنگی قدیمی و نرم بود و به راحتی به تکههای کوچک تقسیم میشد. بالاخره سنگی از دیوار بیرون کشید. سوراخی به عرض نیم متر ایجاد کرد. او تمام قطعات کوچک سنگ را با دقت به گوشههای اتاق برد و آنها را با خاک پوشاند. سنگ بزرگ را سر جایش گذاشت و تختش را مقابل حفره گذاشت.
بعداً نگهبان با غذای عصر آمد. وقتی مرد از اتاق خارج شد، دانتس دوباره شروع به کار کرد. او تمام شب کار کرد و سوراخی عمیق در دیوار ایجاد کرد. سپس باز ایستاد.
“این چیست؟” فریاد زد. “نمیتوانم آن را ببرم یا جابجا کنم.”
یک تکه چوب بزرگ بود. دانتس نمیتوانست حفره را عمیقتر کند.
“اوه، خدای من، خدای من!” فریاد زد. “میخواهم بمیرم. من همه امیدم را از دست دادهام.’
“این مردی که میتواند همزمان در مورد خدا و در مورد ناامیدی صحبت کند، کیست؟” صدایی از زیر زمین گفت.
ادموند روی زانو بلند شد. “آه!” گفت. “یک صدا - صدای یک مرد! به نام خدا، دوباره صحبت کن!’
“تو کیستی؟” صدا گفت.
“یک زندانی غمگین.”
“چرا در زندان هستی؟”
دانتس پاسخ داد: “من هیچ اشتباهی نکردم. آنها میگویند من سعی کردم به ناپلئون کمک کنم. او میخواست به فرانسه بازگردد.”
“به فرانسه برگردد! حالا کجاست؟’
“در سال ۱۸۱۴ او را به جزیره البا فرستادند. این را نمیدانی؟ کی آمدی اینجا؟’
“در سال ۱۸۱۱.”
“چهار سال قبل از من!”
صدا گفت: “دیگر کار نکن. فقط به من بگو - چقدر ارتفاع داری؟”
دانتس گفت: “به ارتفاع کف اتاقم.”
“پشت در اتاقت چیست؟”
“یک اتاق باریک و بعد حیاط.”
‘اوه!” صدا گفت: “این بد است. نقشهی من اشتباه است. میخواستم به دیوار بیرونی زندان نفوذ کنم.”
“و بعد؟”
“و بعد خودم را به دریا میاندازم و به یکی از جزایر نزدیک اینجا شنا میکنم. دهانه سوراخ دیوار را بپوشان. با دقت این کار را بکن. کار روی سوراخ را متوقف کن. صبر کن تا دوباره از من خبری بشنوی.’
ادموند فریاد زد: “بگو کی هستی.”
“من - من شماره ۲۷ هستم.”
“چرا اسمت را به من نمیگویی؟”
ادموند صدای خندهی آرامی شنید. “آه!” فریاد زد. “لطفاً - لطفاً مرا تنها نگذار. قول میدهم یک کلمه هم به نگهبانان نگویم.”
صدا گفت: “دوباره با تو صحبت خواهم کرد. فردا.’
ادموند حفرهی داخل دیوار را بست، تکههای سنگ را با دقت پنهان کرد و تختخوابش را سر جایش گذاشت.
صبح روز بعد، وقتی تختش را از دیوار دور کرد، صدایی شنید. روی زانو نشست.
“تو هستی؟” گفت. ‘من اینجا هستم.’
بلافاصله پس از آن، قسمتی از کف اتاق دانتس سقوط کرد.
سنگها و خاک به داخل دهانه سقوط کردند. سپس، در انتهای سوراخ، دانتس بازوها و سر یک مرد را دید. مرد آمد بالا به اتاق.
دانتس دستهایش را به طرف دوست جدیدش دراز کرد. مرد کوچکی بود و موهایش سفید بودند. چشمانش تیره بود و ریش بلندی داشت. قوی نبود.
“از دیدن من بسیار خوشحال به نظر میرسی!” به دانتس گفت. “خوشحالی تو قلبم را تحت تأثیر قرار داد.”
اما دانتس میدانست که مرد بسیار ناراحت است. گفت: “تو برای فرار سخت تلاش کردی، اما به بیرون زندان نرسیدهای. اینجا فقط یک اتاق دیگر است. اما این اتاق سه طرف دیگر دارد. میدانی بیرون آن دیوارها چیست؟’
“یک دیوار مقابل سنگ ساخته شده. یکی جلوی قسمت پایین خانه فرماندار است. اگر بیرون برویم، نگهبانان ما را میگیرند. و این طرف رو به - کجاست؟’
آنها به طرف سوم اتاق نگاه کردند. یک پنجره کوچک در بالای دیوار وجود داشت که سه میله محکم روی آن قرار داشت.
مرد میز را کشید و زیر پنجره گذاشت. به دانتس گفت: “برو روی میز. پشتت به دیوار باشد و دستانت را در مقابلت قلاب کن.”
سپس زندانی شماره ۲۷ پرید روی میز، از آنجا رفت روی دستان دانتس و از آنجا روی شانههای
دانتس. سرش را از بالای میلههای پنجره بیرون برد، سپس سرش را به سرعت عقب کشید. سرانجام گفت: “همین فکر را میکردم.”
به سرعت و به راحتی پایین آمد.
دانتس فکر کرد” ‘او به سرعت یک جوان حرکت میکند.”
شماره ۲۷ گفت: “این طرف اتاقت رو به یک راه باز است. یک سرباز شب و روز از آن محافظت میکند. فرار از هیچ کدام از این دیوارها امکانپذیر نیست.”
دانتس به مرد نگاه کرد. فکر کرد: “تو واقعاً میخواهی فرار کنی. و حالا میدانی که نمیتوانی. پس چرا اینقدر آرامی؟” بعد گفت: “لطفاً به من بگو، کیستی؟”
مرد دیگر جواب داد: “اسم من فریا است. من در سال ۱۸۱۱ به چاتو آمدم. قبل از آن، سه سال در زندان فنسترل بودم.”
“اما چرا اینجایی؟”
همانطور که میدانی، تعدادی کشور کوچک در ایتالیا وجود دارد.
هر کشوری یک حاکم دارد. من میخواستم ایتالیا را به یک کشور بزرگ تحت فرمان یک پادشاه بزرگ تبدیل کنم. پادشاه منتخب من سعی کرد مرا نابود کند. و حالا ایتالیا هرگز یک کشور نخواهد شد. ناپلئون سعی کرد آن را به یک کشور تبدیل کند، اما کارش را کامل نکرد. ایتالیای بیچاره.” صدای پیرمرد بسیار غمگین بود.
“میتوانم مسیر مخفیت را پشت دیوار ببینم؟” دانتس پرسید.
فاریا گفت: “دنبال من بیا” و به داخل سوراخ عمیق دیوار رفت.
دانتس دنبالش رفت.
متن انگلیسی درس
Chapter 7 Number 27
Days and weeks passed. Dantes began to think that the officer’s visit was only a dream.
Suddenly, one evening, at about nine o’clock, Edmond heard a sound in the wall next to his bed. He listened. ‘Perhaps this is only a dream, too,’ he thought. But he heard the sound again. He heard something fall — and then silence.
Some hours later, he heard the noise again, nearer and more clearly. Edmond listened. ‘I know what that sound is,’ he thought.
‘A prisoner is trying to escape.’
Edmond wanted to help. He moved his bed, then he looked round the room for a sharp tool. The only things in the room were a bed, a chair, a table, and a water pot. ‘I will break the water pot and use one of the sharp pieces,’ he thought.
He threw the pot on the floor, and it broke into pieces. He hid two or three pointed bits in his bed.
The next morning, the guard came into the room.
‘The water pot fell from my hands when I was drinking,’
Dantes said. The man was angry with him for his carelessness, but he brought another pot. He did not take away the broken pieces of the old one.
Dantes started to work. The stone wall was old and soft, and it broke into small pieces easily. At last he pulled a stone out of the wall. It left a hole half a metre wide. He carefully carried all the small pieces of stone into the corners of the room, and covered them with earth. He put back the big stone, and placed his bed in front of the hole.
Later, the guard came with his evening meal. When the man left the room, Dantes started to work again. He worked all night, making a deep hole in the wall. Then he stopped.
‘What is this?’ he cried. ‘I can’t cut through it or move it.’
It was a great piece of wood. Dantes could not make the hole deeper.
‘Oh, my God, my God!’ he cried. ‘I want to die. I have lost all hope.’
‘Who is the man who can talk at the same time about God and about hopelessness?’ said a voice under the earth.
Edmond got up on his knees. ‘Ah!’ he said. ‘ A voice — the voice of a man! In the name of God, speak again!’
‘Who are you?’ said the voice.
‘An unhappy prisoner.’
‘Why are you in prison?’
‘I did nothing wrong,’ Dantes replied. ‘They say that I tried to help Napoleon. He wanted to return to France.’
‘To return to France! Where is he now, then?’
‘They sent him to the island of Elba in 1814. Don’t you know that ? When did you come here?’
‘In 1811.’
‘Four years before me!’
‘Don’t do any more work,’ said the voice. ‘Just tell me — how high up are you?’
‘At the same height as the floor of my room,’ Dantes said.
‘What is behind the door of your room?’
’ A narrow room and then the courtyard.’
‘Oh! That is bad,’ the voice said. ‘My plan is wrong. I wanted to break through to the outside wall of the prison.’
‘And then?’
‘And then throw myself into the sea and swim to one of the islands near here. Cover the opening of the hole in the wall. Do it carefully. Stop working on the hole. Wait until you hear from me again.’
‘Tell me who you are,’ cried Edmond.
‘I am — I am Number 27.’
‘Why don’t you tell me your name?’
Edmond heard a quiet laugh. ‘Oh!’ he cried. ‘Please - please don’t leave me alone. I promise that I won’t say a word to the guards.’
‘I will talk to you again,’ said the voice. ‘Tomorrow.’
Edmond closed the opening in the wall, carefully hid the bits of stone and put his bed back in its place.
The next morning, when he moved his bed away from the wall, he heard a sound. He got down on his knees.
‘Is it you?’ he said. ‘I am here.’
Soon after that, part of the floor of Dantes’ room fell away.
Stones and earth fell down into the opening. Then, at the bottom of the hole, Dantes saw the arms and head of a man. The man climbed up into the room.
Dantes reached his hands out to his new friend. He was a small man, and his hair was white. His eyes were dark, and he had a long beard. He was not strong.
‘You seem very happy to see me!’ he said to Dantes. ‘Your happiness touches my heart.’
But Dantes knew that the man was very sad. ‘You worked hard to escape,’ he said, ‘but you haven’t reached the outside of the prison. This is just another room. But there are three other sides to the room. Do you know what is outside those walls?’
‘One wall is built against the rock. One is against the lower part of the governor’s house. If we get out there, the guards will catch us. And this side faces — where?’
They looked at the third side of the room. There was a small window high up in the wall, with three strong bars across it.
The man pulled the table across the room and put it under the window. ‘Climb on the table,’ he said to Dantes. ‘Put your back against the wall, and join your hands in front of your body.’
Then prisoner Number 27 jumped up on to the table, and from there on to Dantes’ hands and from them onto Dantes’
shoulders. He put his head through the top bars of the window, then pulled his head back quickly. Finally he said, ‘I thought so.’
He got down quickly and easily.
‘He moves as quickly as a young man,’ Dantes thought.
‘This side of your room,’ said Number 27, ‘faces an open pathway. A soldier guards it day and night. It is not possible to escape through any of these walls.’
Dantes looked at the man. ‘You really want to escape,’ he thought. ‘And now you know that you can’t. So why are you so calm?’ Then he said, ‘Tell me, please - who are you?’
‘My name is Faria,’ the other man replied. ‘I came to the Chateau d’If in the year 1811. Before that, I was in the prison of Fenestrelle for three years.’
‘But why are you here?’
‘As you know, there are a number of small countries in Italy.
Each country has a ruler. I wanted to make Italy one great country under one great king. My chosen king tried to destroy me. And now Italy will never be one country. Napoleon tried to make it one country, but he did not complete his work. Poor Italy.’ The old man’s voice was very sad.
‘Can I see your secret path behind the wall?’ Dantes asked.
‘Follow me,’ said Faria, and he went into the deep hole in the wall.
Dantes followed.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.