سرفصل های مهم
قبر چاتیو
توضیح مختصر
دانتس جایش را با مرده عوض میکند و نگهبانان او را به دریا میاندازند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ۱۱ گور چاتو
دانتس روی تخت کیسهای دراز از پارچه کثیف دید. جنازه دوستش فریا داخل آن قرار داشت. ‘تنها!” دانتس فکر کرد: “دوباره تنها هستم.” بعد ایستاد. به کیسه نگاه کرد و فکر عجیبی به ذهنش رسید. فقط مردگان از این زندان خارج میشوند. من میتوانم جای مرده را بگیرم!’
زمانی برای فکر کردن وجود نداشت. دانتس با چاقوی فاریا کیسه را باز کرد. او جسد را از کیسه بیرون آورد و از مسیر زیر زمینی به اتاق خودش برد. جسد را روی تخت گذاشت و روتختی را روی سرش کشید. سپس صورت سرد را بوسید و به سمت دیوار چرخاند.
دانتس با خود گفت: “نگهبان فکر میکند که خوابیدهام.”
او به اتاق فاریا بازگشت، لباسهایش را درآورد و پنهان کرد. سپس رفت داخل کیسه و دقیقاً مانند مرده دراز کشید. فکر کرد: “من نقشهام را کشیدهام. مردان وقتی کیسه را به بیرون حمل میکنند من را کشف میکنند؟ آیا آنها یک زنده را پیدا خواهند کرد، نه یک جنازه؟ اگر این اتفاق بیفتد، من کیسه را از بالا به پایین با چاقو میبرم. سپس فرار میکنم. اگر بخواهند مرا بگیرند، از چاقو استفاده میکنم.
شاید مرا در قبر بگذارند و با خاک بپوشانند. شب خواهد شد. فقط امیدوارم قبر خیلی عمیق نباشد.”
فکر دیگری به ذهنش خطور کرد. وقتی نگهبان غذای شبم را ساعت هفت میآورد، متوجه جسد فریا در تخت من میشود؟ اما نه، وقتی مرد میآید اغلب در رختخواب هستم. فقط غذا را روی میز میگذارد و دوباره در سکوت میرود. اگر این بار با من صحبت کند، آن وقت چه اتفاقی میافتد؟ وقتی پاسخی دریافت نکرد، به سمت تخت میرود؟’
دانتس منتظر فریادهای نگهبان ماند. اما ساعتها گذشت و زندان ساکت بود. سرانجام ادموند صدای قدمهایی را از بیرون شنید.
او حالا باید شجاع باشد، شجاعتر از همیشه. قدمها بیرون در متوقف شدند.
دانتس به این نتیجه رسید که: “دو نفر هستند.” شنید که چوبی روی زمین گذاشتند. فکر کرد: “جسد را داخل آن حمل میکنند.”
در باز شد. از پشت پارچهی کیسه، دید که دو سایه به انتهای تختش میآیند. مرد دیگری با چراغ جلوی در ایستاده بود.
“پیرمرد لاغری بود، اما سنگین است.” یک نفر سرش را بلند کرد. دیگری پاهایش را بلند کرد.
“آن را بستهای؟” اولین نفر پرسید.
“هنوز نه - ما نمیخواهیم وزن غیر ضروری حمل کنیم!” مرد دیگر پاسخ داد. “وقتی به آنجا برسیم، میتوانم این کار را انجام دهم.”
“بستن. بستن چی؟” دانتس فکر کرد.
مردها بدن را روی یک تکه چوب گذاشتند. سپس از پلهها بالا رفتند.
یکمرتبه دانتس هوای سرد و تازه شب را احساس کرد. مردها حدود بیست متر راه رفتند، سپس ایستادند و جسد را زمین گذاشتند. یکی از آنها رفت. دانتس صدای کفشهایش را روی سنگ شنید. “من کجام؟” از خودش پرسید.
‘اینجاست. پیدایش کردم.’
ادموند شنید که مرد شیء سنگینی را کنار او روی زمین گذاشت. سپس وزنه را دور پای دانتس بست.
“با دقت بسته شده؟” مرد دیگر پرسید.
‘آره. باز نمیشود،” پاسخ آمد.
مردان دوباره دانتس را بلند کردند و شروع به راه رفتن کردند.
حالا دانتس صدای خوردن امواج به صخرهها را میشنید.
یکی از آنها گفت: “بالاخره رسیدیم.”
مرد دیگر گفت: “هنوز نایست. خوب میدانی که آخرین مورد افتاد روی سنگها. به خاطر نداری که فرماندار از ما عصبانی شد؟’
آنها پنج یا شش قدم دیگر رفتند، سپس دانتس را از سر و پایش گرفته و بلند کردند.
“یک!” مردها گفتند. ‘دو! سه - و دور!’
آنها دانتس را به هوا پرتاب کردند. داشت میافتاد و میافتاد. وزنه سنگینی او را به سرعت پایین میکشید. سرانجام با سر و صدای زیادی به آب سرد افتاد. وقتی به آب خورد، فریاد زد. سپس آب رویش را گرفت.
“آنها من را به دریا انداختهاند!” دانتس با خودش فریاد زد.
آنها سنگ بزرگی را به پای من بستند. مرا به پایین دریا میکشد. اینجا قبر چاتو است!’
متن انگلیسی درس
Chapter 11 The Grave of the Chateau d’If
On the bed Dantes saw a long bag of dirty cloth. The body of his friend Faria lay inside it. ‘Alone! I am alone again,’ Dantes thought. And then he stopped. He looked at the bag and a strange thought came to him. ‘ Only dead people leave this prison. I can take the place of the dead!’
There was no time to think about it. Dantes opened the bag with Faria’s knife. He took the body from the bag and carried it along the underground path to his own room. He laid the body on his bed and pulled the bedclothes over its head. Then he kissed the cold face and turned it to the wall.
‘The guard will think that I am asleep,’ Dantes said to himself.
He returned to Faria’s room, took off his clothes and hid them. Then he got inside the bag, and lay exactly like the dead body. ‘I have made my plan,’ he thought. ‘Will the men discover me when they carry the bag outside? Will they find a living man, not a dead body? If that happens, I will cut open the bag from top to bottom with the knife. Then I will escape. If they try to catch me, I will use the knife.
‘Perhaps they will put me in the grave, and cover me with earth. It will be night. I only hope that the grave is not too deep.’
Another thought came to him. ‘When the guard brings my evening meal at seven o’clock, will he notice Faria’s body in my bed? But no, I am often in bed when the man comes. He just puts the food on the table and goes away again in silence. If he speaks to me this time, what will happen then? When he gets no answer, will he go to the bed?’
Dantes waited for the cries of the guard. But the hours passed, and the prison was quiet. Finally, Edmond heard footsteps outside.
He must be brave now, braver than ever before. The footsteps stopped outside the door.
‘There are two of them,’ Dantes decided. He heard them put down some wood. ‘ They are going to carry the body on that,’ he thought.
The door opened. Through the cloth of the bag, he saw two shadows come to the ends of his bed. Another man stood at the door with the lamp.
‘He was a thin old man, but he is heavy.’ One man was lifting up his head. The other man lifted his feet.
‘Have you tied it on?’ the first speaker asked.
‘Not yet — we don’t want to carry unnecessary weight!’ the other man replied. ‘I can do that when we get there.’
‘“Tied it on.” Tied what on?’ thought Dantes.
The men put the body on the piece of wood. Then they moved up the steps.
Suddenly, Dantes felt the cold, fresh night air. The men walked about twenty metres, then stopped and put the body down. One of them went away. Dantes heard the sound of his shoes on the stone. ‘Where am I?’ he asked himself.
‘Here it is. I have found it.’
Edmond heard the man put a heavy weight on to the ground next to him. Then he tied the weight round Dantes’ feet.
‘Is that tied carefully?’ asked the other man.
‘Yes. It won’t come off,’ was the answer.
The men lifted Dantes up again, and they began to walk.
Now Dantes heard the sound of waves against the rocks.
‘We are finally here,’ said one of the men.
‘Don’t stop yet,’ said the other man. ‘You know very well that the last one fell on the rocks. Don’t you remember that the governor was angry with us?’
They went five or six more steps, then they lifted Dantes by his head and by his feet.
‘One!’ said the men. ‘Two! Three — and away!’
They threw Dantes into the air. He was falling, falling. A heavy weight pulled him quickly down. Finally, with a great noise, he fell into the cold water. When he hit the water, he gave a cry. Then the water closed over him.
‘They have thrown me into the sea!’ Dantes cried to himself.
‘They tied a big stone to my feet. It is pulling me down to the bottom of the sea. This is the grave of the Chateau d’If the sea!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.