سرفصل های مهم
آملیای جوان
توضیح مختصر
دانتس نجات پیدا میکند و با یک کشتی سفر میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ۱۲ - آملیای جوان
دانتس عاقل بود. بعد از اولین فریاد غافلگیری، دهانش را بسته نگه داشت. هنوز چاقو را در دست راستش داشت. او به سرعت کیسه را باز کرد، یک دست و بعد بدنش را بیرون آورد. سنگ او را پایین و پایین میکشید و بسیار احساس ضعف میکرد. اما دستش را پایین برد و سنگ را آزاد کرد. سپس به سرعت به بالای آب شنا کرد و سنگ به کف دریا افتاد.
دانتس هوای شب را روی صورتش احساس کرد. او شروع به شنا در زیر آب کرد زیرا نمیخواست نگهبانان او را ببینند.
وقتی دوباره بالا آمد، نزدیک صد متر با زندان فاصله داشت. بالای سرش آسمانی سیاه و طوفانی دید. مقابلش دریای سیاه بزرگ قرار داشت. پشت سرش، چاتو بود؛ سیاهتر از دریا، سیاهتر از ابرها. مکانی بزرگ و وحشتناک بود. به نظر میرسید که سنگهای اطرافش دست دراز کردهاند تا او را پس بگیرند. و بر بلندترین صخره دو مرد چراغی در دست داشتند.
دانتس فکر کرد: “به دریا نگاه میکنند. شاید صدای فریاد من را شنیدهاند.” دوباره رفت زیر آب و مدت زیادی آنجا ماند.
وقتی دوباره بالا آمد، نتوانست نور را ببیند. شروع به شنا کردن در دریا کرد. او ساعتها شنا کرد؛ سعی میکرد به جزیرهای برسد.
فکر کرد: “دو یا سه ساعت دیگر، نگهبان وارد اتاق من میشود. جسد دوست بیچارهی من را پیدا میکند. او به دنبال من میگردد و مرا پیدا نخواهد کرد، و سپس تقاضای کمک خواهد کرد. سربازان مسیر زیرزمینی را کشف خواهند کرد. آنها از مردانی که مرا به دریا انداختهاند سؤال خواهند کرد. آنها قایقهایی از سربازان را برای یافتن زندانی فراری میفرستند. همه به دنبال مرد گرسنه بدون لباس خواهند گشت. سربازان در مارسی به دنبال من خواهند گشت و فرماندار و افرادش در دریا به دنبال من خواهند گشت. من سردم است. من گرسنه هستم. من چاقوی خودم را گم کردهام. اوه خدای من! کمکم کن - آه، کمکم کن!’
بعد از اینکه دانتس این دعا را کرد، به طرف چاتو نگاه کرد. او کشتی کوچکی را دید که از مارسی بیرون میآمد. به سرعت به سمت دریا حرکت میکرد.
به او نزدیک شد. دانتس فریاد کشید و دست تکان داد. کشتی به طرف او چرخید و قایقی را پایین آورد.
دو نفر در قایق بودند. دانتس شروع به شنا به طرفش کرد، اما بسیار ضعیف بود. فریاد زد و یکی از مردان داخل قایق فریاد زد: قوی باش! میآییم!’
دانتس حرفهای آنها را شنید. موجی از رویش گذشت. به بالای آب آمد و سپس دوباره پایین رفت. آب روی سرش را پوشاند. “دارم میمیرم!” فکر کرد. سپس شخصی موهای او را گرفت و بالا کشید. پس از آن، چیزی نشنید و ندید.
وقتی دانتس چشمانش را باز کرد، سوار کشتی بود.
“کجا میرویم؟” فکر کرد. از پنجره کوچکی به بیرون نگاه کرد. “ما چاتو را پشت سر میگذاریم!”
ناخدا به دیدنش آمد.
دانتس به او گفت: “من یک دریانورد هستم و کشتیم را در طوفان از دست دادم.”
ناخدا گفت: “میتوانی در کشتی من بمانی. اما باید کار کنی.” یکباره صدای بلندی از آن سوی آب شنیده شد. ‘هی!
“چیست؟” ناخدا فریاد زد.
دانتس جواب داد: “یک زندانی از چاتو فرار کرده.”
“آیا او زندانی فراری است؟” ناخدا فکر کرد. نگاهی به دانتس انداخت. ‘آیا مهم است؟ حتی اگر او باشد، برای ما مفید خواهد بود.”
نام کشتی آمیلیای جوان بود. در شبهای تاریک کالاها را به سواحل آرام میبرد. در این مکانها هیچ مامور گمرکی وجود نداشت، بنابراین ناخدا هیچ پولی در قبال کالا به دولت نمیداد.
در ابتدا ناخدا در مورد تجارتش چیزی به دانتس نگفت. فکر کرد: “من این مرد را نمیشناسم. شاید یک افسر دولتی است.” اما پس از چند روز، شروع به دوست داشتن دانتس کرد.
کشتی به لیورنو رسید. ادموند آنجا از مردی خواست که صورتش را اصلاح و موهایش را کوتاه کند. وقتی کار تمام شد، از او آینه خواست. تغییرات را در صورتش دید.
وقتی به چاتو رفتم، صورتم گرد و باز بود.” با خود گفت: “صورت یک مرد جوان و شاد بود.” حالا صورتش درازتر شده بود. دهانش سختتر و محکمتر بود. چشمانش عمیق و متفکر بود و پوستش سفیدتر. حتی صدایش ملایمتر و غم انگیزتر بود.
فکر کرد: “من خودم را نمیشناسم. من غریبهام.”
بعد، رفت لباس بخرد. بعد، یک مرد تغییر کرده، دوباره سوار آملیای جوان شد.
افراد آملیای جوان برای کاپیتانشان سخت کار میکردند.
آنها زمان بسیار کمی را در لیوورنو گذراندند. ناخدا میخواست کالاها را به سرعت از شهر خارج کرده و به کورسیکا ببرد.
حرکت کردند. ادموند در دریای آزاد خوشحال بود. فکر کرد: “من اغلب در زندان خواب این را میدیدم.”
صبح زود، ناخدا دانتس را پیدا کرد. دو نفر کنار کشتی ایستادند و به چند صخرهی بزرگ نگاه کردند. خورشید در آسمان میدرخشید و سنگها را به رنگ صورتی ملایم در آورده بود. این جزیره مونت کریستو بود.
دانتس فکر کرد: “میتوانم از لبهی کشتی بپرم، و در عرض یک ساعت به جزیره شنا کنم. اما اگر این کار را انجام دهم، چطور میتوانم گنج را ببرم؟ باید منتظر بمانم. سالها منتظر ماندم تا آزاد شوم. میتوانم چند ماه منتظر بمانم تا ثروتمند شوم.” دوباره به جزیره نگاه کرد.
“شاید گنج فقط یک رویا است، رویای فاریا. اما نامه شاهزاده اسپادا وجود داشت. واقعی به نظر میرسید.’ دانتس نامه را از اول تا آخر برای خودش تکرار کرد؛ همهی کلمات را به خاطر میآورد.
شب شد و ادموند جزیره را تماشا کرد. با رنگهای عصر زیبا بود، سپس آرام آرام خود را در تاریکی پنهان کرد.
“چطور میتوانم به مونت کریستو بروم و گنج را امن و امان بیاورم؟ گنج مال من است. اما برای آوردنش پول یک قایق کوچک را ندارم.”
او تمام مدت به این مشکل فکر کرد.
آنها از کورسیکا به لیوورنو بازگشتند. یک روز عصر، در لیورنو، کاپیتان از دانتس خواست که به یک جلسه مهم بیاید.
ادموند با ناخدا رفت تا کاپیتانهای کشتیهای دیگر را ببیند. آنها در مورد یک کشتی از ترکیه صحبت میکردند که پارچههای گران قیمت حمل میکرد. آنها میخواستند مکانی آرام پیدا کنند و با این کشتی ملاقات کنند، پارچه را بخرند و سپس آن را به ساحل فرانسه ببرند.
“ما به مکانی آرام نیاز داریم که در آن هیچ مامور گمرکی نباشد.”
یک مرد گفت. “جایی که هیچ کس ما را نبیند.”
کاپیتان آملیای جوان گفت: “بهترین مکان جزیره مونت کریستو است. هیچ کس در جزیره زندگی نمیکند و هیچ مامور گمرکی هرگز به آنجا نمیرود.”
آنها تصمیم گرفتند شب بعد به مونت کریستو حرکت کنند.
متن انگلیسی درس
Chapter 12 The Young Amelia
Dantes was wise. He kept his mouth shut after that first cry of surprise. In his right hand he still held the knife. He quickly cut open the bag, got one arm out and then his body. The stone pulled him down and down, and he felt very weak. But he reached down and cut the stone free. Then he swam quickly to the top of the water, and the stone fell to the bottom of the sea.
Dantes felt the night air on his face. He began to swim under the water because he did not want the guards to see him.
When he came up again, he was nearly a hundred metres from the prison. Above him, he saw a black and stormy sky. In front of him lay the great black sea. Behind him, blacker than the sea, blacker than the clouds, stood the Chateau d’If. It was a large and terrible place. The rocks around it seemed to reach out to take him back. And on the highest rock there were two men holding a lamp.
‘They are looking at the sea,’ Dantes thought. ‘Perhaps they heard me shout.’ He went down again under the water and stayed there for a long time.
When he came up again, he could not see the light. He began to swim out to sea. He swam for hours; he was trying to reach an island.
‘In two or three hours,’ he thought, ‘the guard will go into my room. He will find the body of my poor friend. He will look for me and not find me, and then he will call for help. The soldiers will discover the underground path. They will question the men who threw me into the sea. They will send boats of soldiers to find the escaped prisoner. Everyone will search for a hungry man without clothes. Soldiers will look for me in Marseilles, and the governor and his men will search for me on the sea. I am cold. I am hungry. I have lost my knife. Oh, my God! Help me — oh, help me!’
After Dantes said this prayer, he looked towards the Chateau d’If. He saw a small ship, coming out from Marseilles. It was moving quickly out to sea.
It came near him. He shouted and waved his hand. The ship turned towards him, and let down a boat.
There were two men in the boat. Dantes began to swim to it, but he was too weak. He gave a cry, and one of the men in the boat shouted, ‘Be strong! We are coming!’
Dantes heard their words. A wave passed over him. He came up to the top of the water, and then he went down again. The water closed over his head. ‘I am dying!’ he thought. Then someone caught him by the hair and pulled him up. After that, he heard and saw nothing.
When Dantes opened his eyes, he was on board the ship.
‘Where are we going?’ he thought. He looked out through a small window. ‘We are leaving the Chateau d’If behind!’
The captain came to see him.
‘I am a seaman, and I lost my ship in the storm,’ Dantes told him.
‘You can stay on my ship,’ the captain said. ‘But you will have to work.’ Suddenly, a loud noise rang across the waters. ‘Hey!
What is that?’ cried the captain.
‘A prisoner has escaped from the Chateau d’If,’ replied Dantes.
‘Is he the escaped prisoner?’ the captain thought. He looked at Dantes. ‘Does it matter? Even if it is him, he will be useful to us.’
The ship was called the Young Amelia. It carried goods to quiet shores on dark nights. There were no customs officers in these places, so the captain did not pay money to the government for the goods.
At first the captain did not tell Dantes about his business. ‘I do not know this man,’ he thought. ‘Perhaps he is a government officer.’But after some days, he started to like Dantes.
The ship reached Livorno. Edmond asked a man there to shave him and cut his hair. When the job was finished, he asked for a mirror. He saw the changes in his face.
’ When I went to the Chateau d’If, my face was round and open. It was the face of a young and happy man,’ he said to himself. Now his face was longer. His mouth was harder and stronger. His eyes were deep and thoughtful, and his skin was whiter. Even his voice was softer and sadder.
‘I don’t know myself,’ he thought. ‘I am a stranger.’
Next, he went to buy some clothes. Then, a changed man, he went back on board the Young Amelia.
The men of the Young Amelia worked hard for their captain.
They spent very little time in Livorno. The captain wanted to get the goods out of the city quickly, and to take them to Corsica.
They sailed away. Edmond was happy on the open sea. ‘I often dreamed about this in prison,’ he thought.
Early next morning, the captain found Dantes. The two men stood at the side of the ship, and looked at some great rocks. The sun shone in the sky and coloured the rocks a soft pink. It was the island of Monte Cristo.
‘I can jump over the side of the ship,’ Dantes thought, ‘and swim to the island in an hour. But if I do that, how will I get the treasure away ? I must wait. I waited for years to be free. I can wait for a few months to be rich.’ He looked again at the island.
‘Perhaps the treasure is only a dream, a dream of Faria’s. But there was Prince Spada’s letter. That seemed real.’ Dantes repeated the letter to himself from the beginning to the end; he remembered every word.
Night came, and Edmond watched the island. It was beautiful with the colours of the evening, then slowly it hid itself in the darkness.
‘How can I reach Monte Cristo and bring the treasure back safely? The treasure is mine. But I have no money for a small boat to get it.’
He thought about this problem all the time.
They returned from Corsica to Livorno. One evening, in Livorno, the captain asked Dantes to come to an important meeting.
Edmond went with the captain to see other ships’ captains. They talked about a ship from Turkey which was carrying expensive cloth. They wanted to find a quiet place and meet this ship, buy the cloth and then take it to the coast of France.
‘We need a quiet place where there are no customs officers,’
one man said. ‘A place where nobody will see us.’
‘The best place is the island of Monte Cristo,’ said the captain of the Young Amelia. ‘Nobody lives on the island, and no customs officers ever go there.’
They decided to sail to Monte Cristo the next night.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.