سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش اول
یک کشف هولناک
خوشید با پرتوهای قرمز و نارنجی رنگش که صفوف ساختمان های قدیمی رو سرخ فام و برافروخته نشان می داد، برفراز لندن غروب می کرد. روز گرم دیگری بود، یکی از طولانی ترین دوره های هوای گرم، که شهر در دهه ی گذشته به خودش دیده بود.
خیابون با ترافیک بعد از تعطیلی مشاغل، شلوغ بود و رانندگان سعی میکردن که هر چه سریعتر به خونه برسن. به چمن های سایه دار و خنکشون کوچه پر از عابران پیاده ای بود که مشتاقانه به شامی دلپذیر در یکی از رستورانهای فراوان لندن یا قهوه خانه ها و فست فودها نگاه میکردن.
دیگران حالا که هوا خنک تر شده بود، با سگهاشون در ساحل رودخانه ی تامز قدم میزدن. جنیفر کلیرواتر در ساحل رودخونه قدم میزد و درباره ی سفرش به برمودا رویاپردازی میکرد. آیا چیزی رو فراموش کرده بود که در لیست چیزهایی که باید در چمدان میگذاشت، بنویسه؟ شلوار جینها، تیشرتها، پیراهنها، صندلها، مایوی جفری، لباس شنای خودش. اوه بله اون بیکینی کوچک زیبا که اخیراً در گریز خریده بود. و خطوط راه راهی سفید و صورتی داشت.
وقتی که این لباس دو تیکه ی جدیدش رو با افتخار به جفری نشون داده بود، اون با لحن خشکی گفته بود: تو شبیه یک آبنبات هستی به اندازه ی کافی شیرین برای خوردن!
به سختی میتونست منتظر سوار شدن به هواپیما با همسرش بمونه که هنوز پس از هفت سال ازدواج موفق، دوستش داشت. اول نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت بعد دنبال سگ کوچولوی پشمالوش گشت که پنج دقیقه ی پیش میون بوته های کنار آب ناپدید شده بود. صدا زد پُلی، پُلی، بیا الان باید بریم.
هیچ نشونی از پلی دیده و شنیده نمیشد.
جنیفر دوباره صدا زد: پلی! پلی برگرد. کجایی پلی؟
ناگهان صدای پارسی رو از پشت سرش شنید. به نظر میرسید که صدا از لب رودخونه میآمد. ایستاد و چند قدم عقب رفت و گوش داد. بله اون قطعاً پارس بلند و دلخراش پلی بود. واق! واق! واق! او ناراحت و منقلب به نظر میرسید.
جنیفر شاخه ها رو کنار زد و به سرعت به طرف حصارهای کنار رودخونه رفت تا وقتی که دید آب در آخرین پرتوهای روزانه ی خورشید میدرخشید. پلی! او فریاد زد. سگ کوچولو با پارسهایی آشفته از جایی، اطراف پیچ بعدی، جواب میداد.
زن جوان شتابان به سمت پیچ رفت و دید که سگش به چیزی شبیه یک شاخه ی سفید بلند شناور در آب حمله میکنه. نه اون چیزی شبیه یک میله ی سفید و کلفت بود چون یک پارچه ی آبی، شاید یک پرچم یا چادر یا چیز دیگه ای به اون وصل شده بود. اون همون چیزی بود که پلی بهش حمله میکرد یا به بیان بهتر، اونو میکشید.
پلی بیا اینجا اونو رها کن! رهاش میکنی یا نه؟ باید بریم.
سگ پارچه ی آبی رو رها کرد ولی از جاش تکون نخورد. به جاش دوباره یک سری پارسهای جدید رو شروع کرد.
پلی اونو به حال خودش بذار. بیخیال سگ خوبی باش! باید بریم خونه پیش بابا.
جنیفر جلوتر رفت تا به پلی افسار بزنه که چیزی شبیه یک جارو از موی سیاه خیس دید.
خشکش زد! خدای من! فکر کرد نه! نمیتونه این طور باشه! نمیتونه! میتونه؟
اما همون بود. اون یکی دیگه از قربانیان قاتل تامز بود اون جسد زنی بود که موهاش در میان بوته ها، ژولیده شده بود. اون پیراهنی پوشیده بود که به اندازه ی آسمون آبی بود.
جنیفر گفت: اوه خدای من! کمک!داد زد!کمک! قتل! کمک!
پلی رو برداشت و به سمت مردم دوید تا پلیس رو باخبر کنه.
کمی بعد از ساعت شش و نیم بعد از ظهر بازرش هادسون آهی کشید و گوشی تلفن رو گذاشت. انتظار اون تماس تلفنی رو داشت در واقع حدود یک ماه پیش، وقتی اونها تسلیم شدن و پرونده ی قتل تامز رو به اون واگذار کردن، این موضوع به ذهنش خطور کرده بود. حالا دو تا پرونده ی قتل داشت. و اونو دوست نداشت. نه قربان یک ذره هم دوستش نداشت!
چون مخفیانه تحقیقات اداره ی مرکزی پلیس لندن رو دنبال کرده بود، فهمیده بود که قتل دو زن جوان زیبای یافت شده در رودخونه، پرونده های خطرناکی هستن.
تا جایی که می دونست، هیچ چیز قربانیان رو به هم مرتبط نمی کرد. به نظر میرسید قاتل، اونها رو در پارک های خلوت، بعد از تاریکی شب، به طور اتفاقی انتخاب میکرد. به نظر میرسید که اونا هیچ وجه اشتراکی ندارن جز اینکه دومین زن، دقیقاً چهار هفته بعد از اولی پیدا شده بود.
حدود یک هفته بعد از اولین قتل، یک یاداشت به اداره ی مرکزی پلیس لندن فرستاده شده بود که شکست اونها رو در پیدا کردن قاتل مسخره کرده بود و امضا کرده بود: « کاپیتان جک». او همراه با نامه کمربند لباس قربانی رو هم فرستاده بود. وقتی جسد معاینه شد، فهمیدن که اولین زن با همون کمربند خفه شده بود.
جیمز هادسون فکر کرد: چه پرونده ی وحشتناکی!
ضربه ای به در اتاقش خورد.
گفت: بفرمایید داخل.
منشیش با یک پرونده ی قطور وارد شد. پرونده ی قتل تامز، قربان. اونو تازه آوردن.
ممنون منتظرش بودم. مشتاقانه پرونده سنگین رو از منشی گرفت و ورقش زد تا یادداشتی رو که اداره ی مرکزی یک هفته پس از اولین قتل دریافت کرده بود، یافت. اون دست نوشته ای با حروف بزرگ بود.
امر دیگه ای ندارید قربان؟منشی پرسید. چون اگه دیگه به من نیازی ندارید، میخوام کار امروز رو تموم کنم. نزدیک ساعت هفته. چی؟ با بی توجهی جواب داد: اوه، بله ممنونم. فکرش مشغول یاداشت بود. منشی شونه بالا انداخت و رفت در، پشت سرش بسته شد.
«هنوز در تاریکی دارید تلاش میکنید، این طور نیست؟این طور خوند. نباید اینجور باشید وقتی اون بیچاره ی معصوم رو با این کمربند بژ رنگ زیبا خفه کردم، هوا به اندازه ی کافی روشن بود».
به رغم سالهای زیاد تجربه، موجی از سرما از ستون فقراتش پایین میدوید. حس میکرد که قراره با فردی بسیار باهوش و شرور مواجه بشه نمیدونست که آیا کاپیتان جک دوباره آلت قتاله رو همراه با یادداشتی دیگر خواهد فرستاد؟
در راه منزل، هادسون نمیتونست به یادداشت تمسخرآمیز فکر نکنه. سالها سر و کار داشتن با انواع مجرمان، بهش میگفت که یک مفهوم پنهانی بین این خطوط وجود داره.
نامه برای کسی که زیاد صحبت میکنه و حاشیه میره، بسیار کوتاه بود. چرا فرستنده به این موضوع اشاره کرده بود که وقتی زن رو خفه کرده بود، هوا روشن بوده؟ و با به کار بردن کلمه ی کاپیتان میخواسته چه چیزی رو بگه؟ آیا مردی که به دنبالش میگشتن یک قایقران بود؟
بازرس چنان غرق درافکارش بود که تقریباً پیرزنی رو که از خیابان میگذشت، ندید. با دستپاچگی روی ترمز زد و لبخند عذرخواهانه ای به اون پیرزن کوچک زد که با عصبانیت چترش رو به سمت اون تکون میداد.
آرامشت رو حفظ کن پیرمرد!در حالی که عرق از پیشونیش پاک میکرد به خودش گفت. خیلی درگیر این پرونده نشو! تو باید آروم باشی تا بتونی اون عوضی رو پیدا کنی!
وقتی سرانجام جیمز هادسون ساعت نه به خونه رسید، دوشیزه پادینگتون رو در آشپزخونه یافت. او خدمتکار باوفا، آشپز، مدیر دخل و خرج و مسئول آشپزخونه ش بود. که داشت چیزی رو که سیاه بود و می سوخت از سینی آشپزی دور میریخت. خونه چنان بویی میداد که انگار آتش گرفته بود.
وقتی بازرس رو دید، با ناراحتی گفت: متاسفم. من شام رو سوزوندم.
اون چیه؟ بازرس میخواست که بدونه. یا بهتره بگم : اون چی بود؟
اون در حالی که با عصبانیت اونا رو دور میریخت، زیر لب، بدون نگاه کردن به هادسون گفت: غذای مورد علاقه تون، کیک خوک خونگی من. خیلی متاسفم ولی امروز، روز من نیست. دیشب اصلاً نخوابیدم. و امروز کاملاً به دردنخور بودم.
هادسون مودبانه جواب داد تو هیچوقت بدردنخور نیستی. گرچه شکمش از گرسنگی میغرید و الان حاضر بود که هر چه داشت بده و یکی از کیک های خوک خوشمزه ی خانم پادینگتون رو داشته باشه.
بازرس شما بسیار مهربونید. ولی همیشه وقتی که ماه کامله، همینطوره. یک فنجون شیر داغ رو هم امتحان کردم ولی فایده ای نداشت. بعد یک مدیتیشن خاص رو انجام دادم که آدم رو بسیار خسته میکنه. خسته شدم. ولی هنوز هم نتونسته م بخوابم. و حالا فقط خسته و کوفته ام!
تو الان چی گفتی؟بازرس با پریشانی پرسید.
گفتم که خسته و کوفته م.
نه قبل از اون، چیزی در مورد ماه کامل گفتی. بله ماه کامل. ما دیشب ماه کامل داشتیم. شما متوجه نشدید؟
در واقع او که اهمیت نمیداد که ماه کامله یا نه، متوجه نشده بود. ولی حالا چیزی رو به خاطر آورد.
پس بنابراین دیشب نسبتاً روشن بود نه؟پرسید.
دوشیزه پادینگتون طوری نگاهش کرد که انگار فکر میکرد که سوالش چندان واضح نبوده. بله البته بازرس. هیج ابری توی آسمون نبود.
وقتی حقیقتی بر هادسون آشکار میشد، شکم گرسنه ش رو فراموش میکرد. با صدای بلند گفت: بله البته. دیشب ما ماه کامل داشتیم. منظورش از کلمه ی روشن همین بود. خانم پادینگتون شما بسیار باهوشید!
خانم خدمتکار مطمئن نبود که آیا عقل رئیس عزیزش هنوز سرجایش هست یا نه. ممکن است آفتاب داغ، مغزش رو تاب داده یا شاید او ماه کامل رو گرفته. شاید ماه کامل، به شکلهای مختلف بر مردم اثر میگذاره. بعضی ها مثل او نمیتونن بخوابن در حالی که دیگران مثل بازرس هادسون، نمیتونن درست فکر کنن.
هادسون نگاهی بهش کرد و شتابزده توضیح داد: امروز اونا پرونده ی قتل تامز رو به من محول کردن. برای همینه که امشب دیر به خونه اومدم. و اونطور که معلوم شد، به نظر میرسه که قاتل همیشه در زمانی که ماه کامله مرتکب قتل میشه چون قربانی دوم، امشب، اوائل شب، پیدا شده.
خدای من چه وحشتناک! خانم پادینگتون چنان شگفت زده شد که قابلمه ی غذایی رو که داشت میشست، انداخت.
این براش تازگی داشت. رسانه ها هنوز درموردش چیزی نگفته بودن چون اداره ی مرکزی پلیس لندن باید قبل از اینکه این خبر ناراحت کننده، عمومی بشه، خانواده ی قربانی رو باخبر میکرد. بله و اگه صحبت های تو در مورد ماه کامل نبود، من هم متوجه نمیشدم. شاید من باید بازنشسته شم و اداره ی پروند رو به تو بسپارم!
اون تعریف بسیار خوشایندی بود و خانم پادینگتون دوباره با خوشحالی لبخند زد. سپس به یاد کیک خوک سوخته ش افتاد و اخم کرد.
ولی قربان من امشب حتا نمیتونم برای شما یک شام مناسب حاضر کنم. و غذای کافی در خونه نیست که چیز دیگه ای آماده کنم. شما باید تا حالا خیلی گرسنه شده باشید.
او واقعاً گرسنه بود ولی نمیخواست که حال اون رو بدتر از اونچه بود بکنه. گفت: من بهت میگم که چه باید کرد. بیا برای شام بریم بیرون. من هزینه شو می پردازم. هر چی باشه این شما بودید که نور جدیدی بر پرونده های قتل تامز تابوندید دکتر واتسون!
فردا صبح زود بازرس هادسون گزارش کالبد شکافی رو بر روی میزش دید. پزشک قانونی شیفت شب، اون رو آورده بود چون پرونده ی قتل دوم در روزنامه ها و کانالهای تلوزیونی محلی امروز گزارش میشن و مردم درباره ی پرونده های قتل تامز عصبانی هستن. اداره ی مرکزی می بایست یک نتیجه ارائه کنه یا دست کم جزئیاتی در اختیار مردم لندن قرار بده.
گزارش رو باز کرد و خوند که این قربانی هم با کمک یک کمربند یا شیئی شبیه اون خفه شده بود، چون نشانه های خفگی بر گردنش مشخص بود. بعد به عکس های قربانی نگاه کرد. اسمش سو بیکر بود و زن زیبای جوانی بود.
پلیس تونسته بود خیلی سریع اونو شناسایی کنه چون افسر، کیفش رو زیر بوته ای که در اون نزدیکی بود، پیدا کرده بود. به نظر نمی رسید که چیزی از کیفش برداشته شده بود. پاسپورتش، دسته کلیدش و حتا کیف پولش با تعدادی اسکناس و مقدار بسیار زیادی سکه، هنوز اونجا بودن.
او پیشخدمت کافه ی «شیر پیر» بود و اون روز غروب، انعام هایی رو که گرفته بود، به خونه میبرد. از اونجایی که تنها زندگی میکرد، کسی جز گربه ش متوجه غیبتش نشده بود. وقتی مامور پلیس دیشب، اخر وقت، به والدین پیرش که در روستایی در نزدیکی لندن زندگی میکردن، خبر داد، چنان شوکی برای مادرش بود که بارها می پرسید لیزی چی؟ لیزی بیچاره چی؟ شوهرش توضیح داد که لیزی اسم گربه ی سو هست.
ماموران به آپارتمان سو رفتن و گربه ی ترسیده و گرسنه رو آوردن. بعد از اینکه اونا حیوون رو در خانه ی والدین سو پیاده کردن، به نظر میرسید که مادر سو کمی آروم شده.
هادسون فکر کرد که ماجراهای غم انگیزی پشت خبر داغ یک جنایت خارق العاده وجود داره. مصیبت های شخصی معمولاً در رسانه ها منعکس نمیشن. گرچه اونها من رو واداشتن که مراقب پرونده هام باشم.
در سکوت با خودش عهد بست که شخصی رو که مسئول این مصیبت مادر سو و لیزی (گربه سو) بود، پیدا کنه.
افسر جوان گفت: یک لحظه صبر کنید و بین قفسه های بلندی که مدرک توی کیسه های پلاستیکی مهر وموم شده در اونها نگهداری میشد، ناپدید شد. یک دقیقه بعد با سه بسته ی برچسب زده شده برگشت.
بفرمایید قربان. کیسه های پلاستیکی رو به بازرس هادسون تحویل داد. درون اون، دو پیراهن قربانی ها بود که آخرین بار پوشیده بودن و کمربندی که کاپیتان جک با یادداشتش فرستاده بود. پیراهن بژ اولین قربانی، آشکارا شبیه کمربندی بود که زن جوان با اون خفه شده بود.
بازرس به مارک درون لباس نگاه کرد. یک خیاطی فرانسوی بود که هیچوقت اسمش رو نشنیده بود. مشخص بود که پیراهن، گرون قیمت هست.
یک عکس از مارک لباس گرفت.
با کنجکاوی به سمت دومین پیراهن برگشت. این یکی سرمه ای بود. این هم با کمربند اومده؟ از افسر جوان پرسید.
افسر سرش رو تکون داد. نه قربان هیچ کمربندی با این مدرک نیومده.
هادسون نگاه گذرایی به مارک لباس کرد. همون تولیدی فرانسوی! زیر لب سوت زد.
همون نوع پیراهن، مثل اولی! این عجیبه جیمز هادسون با شگفتی زمزمه کرد. یک پیشخدمت با لباس های گرون فرانسوی. این حتما عجیب تره.
بله قربان واقعاً همین طوره؟ افسر جوان موافقت کرد. شما فکر میکنی اونها اونقدر پول در نمییارن که بتونن مخارج زندگیشون رو تامین کنند و بعد برن بیرون و یک لباس فرانسوی مثل اینو بخرن؟
بله خب شما هیچوقت زنها رو نمی شناسید. ولی هادسون دیگه نمیشنید. اون خیلی در مورد زنها نمیدونست ولی میدونست که شباهت اون دو پیراهن اتفاقی نبود.
اونا یک سرنخ بودن. یک سرنخ جدید مهم در پرونده های قتل تامز. اونا دو پرونده رو به هم گره میزدن. اونا همون پیوندی بودن که اون دنبالش میگشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A Horrible Discovery
The sun was setting over London in red and orange flames that made the rows of old buildings blush and glow. It had been another hot day in one of the longest heat waves the city had seen in the last decade.
Now the streets were busy with after-work traffic; the drivers were trying to make it home to their cool, shady lawns as quickly as possible. The alleys were filled with pedestrians who were looking forward to a pleasant supper in one of London’s many restaurants, coffee shops or fast-food places.
Others were walking their dogs along the River Thames, now that the temperature had cooled down a little. Jennifer Clearwater walked along the riverbank, dreaming about her trip to Bermuda. Was there anything she had forgotten to put on her list of “Things To Put In The Suitcase”? Jeans, T-shirts, shorts, sandals, Jeffrey’s bathing trunks, her own bathing suit. oh yes, and that pretty little bikini she had recently bought at “Gray’s”. It had pink and white stripes.
“You look like a candy cane - sweet enough to eat,” Jeffrey had remarked dryly when she had shown off her new two-piece bathing suit to him.
She could hardly wait to get on that airplane with her husband, whom she still adored even after seven years of happy marriage. First she glanced at her watch, then she looked for Polly, their poodle, who had disappeared in the bushes by the water five minutes ago. “Polly,” she called “Polly, come on, we’ve got to go now!”
No sight nor sound of Polly.
“Polly” Jennifer called again. “Polly, come back, will you? Where are you, POLLY?!”
Suddenly she heard a faint bark behind her. It seemed to come from the river’s edge. She stopped and turned round, walked back a few steps and listened. Yes, that definitely was Polly’s high-pitched bark. “Yap! Yap! Yap!” She sounded excited and upset.
Jennifer pushed the twigs aside and ducked right through the hedges along the river, until she saw the water shimmering in the last sun rays of the day. “Polly!” she cried. The poodle responded with a series of excited barks from somewhere round the next bend.
The young woman walked hastily round the bend and saw her dog growl at something that looked like a long white branch floating in the water. No, it had to be something like a thick white pole because blue fabric, maybe a flag or tent or something else, was attached to it. This was what Polly was growling at - or rather pulling at.
“Polly Come here! Let go of it, will you? We’ve got to go!”
The dog let go of the blue fabric but did not move from her spot. Instead, she started on another series of barks.
“Polly Leave that thing alone, will you? Come on, be a good doggy! We’ve got to go home to Daddy!”
Jennifer moved closer to put Polly on the lead and saw something that looked like a mop of wet black hair.
Then she froze. Oh my God, she thought. OH NO. It can’t be! It couldn’t. could it?
It was. It was another one of the Thames Murderer’s victims. It was the body of a dead woman whose hair had got tangled in a bush. She was wearing a dress as blue as the sky.
Oh my God, Jennifer thought. “Help!” she screamed. “Help! Murder! HELP!”
Then she grabbed Polly and ran back to civilisation to notify the police.
Shortly after six-thirty p.m. Inspector Hudson put down the receiver with a sigh. He had been expecting that phone call - in fact, he had been wondering for the past month or so when they would give up and assign him to the Thames Murder Case. Now he had both of them. And he didn’t like it. No, sir, he didn’t like it one bit.
Because he had secretly been following up on Scotland Yard’s investigations and felt that the murders of two beautiful young women, found drifting in the river, were tricky cases.
Nothing linked the victims to each other, as far as he knew. The murderer seemed to pick them randomly in lonely parks after dark. They seemed to have nothing in common, except that the second woman had been found exactly four weeks after the first one.
About a week after the first murder, a note had been sent to Scotland Yard, mocking their failure to find the murderer and signed “Jack the Skipper”. Along with the letter, he had also sent the belt that belonged to the victim’s dress. When the body was examined, it was found that the first victim had been strangled with that very belt.
What a horrible case, James Hudson thought.
There was a knock on his door.
“Come in,” he called.
His secretary entered with a thick folder. “The Thames Murder Case, sir. they just brought it over.”
“Thanks, I’ve been waiting for that.” Eagerly he took the heavy folder from her and leafed through it until he found the note the Yard had received one week after the first murder. It was handwritten in capital letters.
“Will that be all, sir?” she asked. “Because if you don’t need me anymore, I would like to finish for the day. It’s almost seven o’clock.” “What? Oh - yes, thank you,” he answered without paying attention. His thoughts were on the note. The secretary shrugged and left, shutting the door behind her.
“Still fumbling in the dark, aren’t you?” the note read. “You shouldn’t be - it was bright enough when I strangled the poor lamb with this pretty beige belt, haha!”
Despite his many years of experience a cold shiver ran down his spine. He sensed he was about to deal with a very smart and evil mind and wondered if “Jack the Skipper” would again send the murder weapon together with another note.
On his way home Hudson could not stop thinking about the mocking note. His many years of dealing with all kinds of criminals told him that there was a hidden meaning between the lines.
The note was too short for someone who wasted words. Why did the sender point out that it had been “bright” when he had strangled the woman? And what did he want to say with the name “Skipper”? Was the man they were looking for a sailor?
The inspector was so caught up in his thoughts that he almost over-looked an old woman crossing the street. He frantically slammed on the brakes and smiled an apology to the little old lady who was furiously shaking her umbrella at him.
“Get a grip on yourself, old man!” he told himself while wiping the sweat off his forehead. “Don’t get too caught up in the case. You have to keep cool to find the bastard!”
When James Hudson finally got home at nine o’clock, he found Miss Paddington. his loyal housekeeper, cook, budget manager and drill sergeant - in the kitchen. She was busy scraping something black and burned out of a baking tray. The whole house smelled as if it had been set on fire.
“Oh my,” she said nervously when she saw the inspector. “I’m afraid I burned our supper.”
“What is it?” he wanted to know. “Or rather - what WAS it?”
“Your favourite meal - my homemade pork pie,” she mumbled without looking at him, scraping away furiously. “I’m so sorry but today just isn’t my day! I didn’t get any sleep last night. I tossed and turned and stayed awake all night - and today I’m completely useless!”
“You’re never useless,” Hudson replied politely. even though his stomach was growling hungrily, and right now he would have given anything for one of Miss Paddington’s delicious pork pies.
“You’re too kind, Inspector. But it’s always the same when there is a full moon. I tried a cup of warm milk, and it didn’t work. Then I even tried this special meditation that is supposed to make you tired no matter what. Oh yes, it made me tired alright! But I still couldn’t fall asleep. Now I’m just a tired wreck.”
“What did you just say?” the inspector asked absent-mindedly.
“I said I’m a tired wreck.”
“No, I mean before that - did you say something about a ‘full moon’?” “Oh yes, the full moon! We had a full moon last night. Didn’t you notice?”
Indeed Hudson, whose body did not care whether the moon was full or not, hadn’t noticed. But now he remembered something.
“So last night was rather bright, wasn’t it?” he inquired.
Miss Paddington looked at him as if she thought that his question was not too bright. “Yes, of course, Inspector. There were no clouds in the sky.”
Hudson forgot his hungry stomach when something dawned on him. “Why - of course” he exclaimed. “Last night we had a full moon! That’s what he meant with ‘bright’! Miss Paddington, you’re simply brilliant!”
The housekeeper was not too sure whether her beloved boss was still in his right mind or not. Could it be that the hot sun had scrambled his brains? Or perhaps the full moon had gotten to him? Maybe it affected people differently, so that some could not sleep (like her), while others could not think straight (like him)?
Hudson took one look at her and explained hastily: “Today they assigned the Thames Murder Cases to me. That’s why I came home so late tonight. And as it turned out, the murderer seems to always strike during a full moon, because a second victim was found early this evening.”
“Oh my God, how horrible!” Miss Paddington was so shocked she dropped the cooking pot she had been scrubbing.
This was news to her. The media had not been told yet, because Scotland Yard had to notify the victim’s family before the sad news could be made public. “Yes, and I wouldn’t even have noticed if it hadn’t been for your remark about the full moon! Perhaps I should retire and let YOU handle the case!”
That was a very flattering compliment, and for a second Miss Paddington smiled happily. Then she remembered her blackened pork pie and frowned.
“But, sir - I can’t even serve you a proper supper tonight! And there is not enough food in the house to prepare something else. You must be starving by now!”
He really was starving, but he didn’t want to make her feel any worse than she already felt. “Tell you what,” he said. “Let’s go out for a meal. I’m paying for it. After all it was you who shed new light on the Thames Murder Cases, Dr Watson!”
Early next morning Inspector Hudson found the autopsy report on his desk. The medical examiner had thrown in a late night shift because the second murder case would be reported in today’s newspapers and on the local TV stations. The public was already starting to get hysterical about the Thames Murder Cases, and Scotland Yard had to come up with quick results - or at least with some details for the London public.
He opened the report and read that this victim had also been strangled with a belt, or a similar object, as the strangulation marks on her neck showed. Then he looked at the photos of the victim. Her name was Sue Baker, and she had been a pretty young woman.
The police had been able to identify her so quickly since the officers had discovered her handbag under a bush nearby. Nothing seemed to have been taken from the bag. her passport, her key chain and even her purse with a few bills and quite a lot of coins were all still there.
She had been a waitress at the “Old Lion’s Pub” and had taken home the tips received that evening. Since she had lived by herself, no one but her cat had yet noticed her absence. When the police officers notified her old parents, who lived in a village close to London, late last night, it was such a shock to her mother that she just kept asking over and over, “What about Lizzy? What about poor Lizzy?” Her husband explained that Lizzy was the name of Sue’s cat.
The officers had to drive over to Sue’s flat and fetch a very scared and hungry cat. After they had dropped the animal off at the parents’ home, Sue’s mother seemed to calm down a bit.
These are the tragedies behind the breaking news of a spectacular crime, Hudson thought. The personal tragedies usually don’t make the news. However, they do make me care about my cases.
He silently vowed to himself that he would find the person who was responsible for the tragedy of Sue Baker’s mother - and Lizzy, the cat.
“Just a moment” The young officer disappeared between the long shelves on which the evidence was kept in sealed plastic bags. A minute later he returned with three labelled packages.
“Here you go, sir.” He handed the plastic bags over to Inspector Hudson. Inside were the two dresses the victims had been wearing last and the belt “Jack the Skipper” had sent with his note. The beige dress of the first victim clearly matched the belt the young woman had been strangled with.
The inspector looked at the label inside the dress. It was a French designer he had never heard of. Clearly the dress had been expensive.
He took a photograph of the label.
Curiously he turned to the second dress. This one was of a deep blue. “Did it come with a belt!” he asked the young officer.
The officer shook his head. “No, sir, no belt came with that piece of evidence.”
Hudson glanced at the label. It was the same French designer. He whistled through his teeth.
“The same type of dress as the first one? That’s strange,” James Hudson murmured in surprise. “And a waitress in expensive French designer clothes? That’s even stranger.”
“Yes, sir, isn’t it?” the young officer agreed. “You’d think they don’t earn enough money to make ends meet - and then go out and buy a French dress like that?
Oh well, you never know with women.” But Hudson was no longer listening. He didn’t know very much about women, but he DID know that the similarity of those two dresses was no coincidence.
They were a lead. An important new lead in the Thames Murder Cases. They tied the two cases together. They were the connection he had been looking for.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.