تمام شد

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: عشقی برای زندگی / فصل 1

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

تمام شد

توضیح مختصر

فنلا به خانه دوستش ترزا می رود تا با او در مورد به هم خوردن رابطه اش با استیون صحبت کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

تمام شد

ترزا ، نمی دانم آیا می توانم به دیدن تو بیایم. یک اتفاقی افتاده است. ‘

ساعت هشت عصر دوشنبه بود. بهترین زمان برای تماس تلفنی با دوستی که کودک خردسال دارد نبود. اما این یک بحران بود و فنلا باید فوراً با ترزا صحبت می کرد.

ترزا گفت: “البته که می توانی بیایی اگر اشکالی نداره به تیموتی بوسه شب بخیر بگی “. اگر تیموتی متوجه بشه که تو اینجا بودی و او ترا ندیده خیلی عصبانی میشه”.

فنلا لبخندی زد و اشک هایش را فروخورد. او عاشق پسر کوچک ترزا بود ، اما در حال حاضر دیدن او دشوار بود. او گفت: “من حدود ده دقیقه دیگر آنجا خواهم بود”.

ترزا گفت: خوبه. ‘به زودی می بینمت.’ فنلا با دوچرخه اش را هل داد و آن را به سمت جلو خانه کوچکش چرخاند. او سرتاسر کمبریج را دوچرخه سواری کرد و از گردشگران و دانش آموزان دوری کرد و قادر نبود درفضای شادی که به نظر می رسید دیگران از آن لذت می برند سهیم شود. رودخانه پر از قایق و چمن مملو از مردمی بود که به پیک نیک آمده بودند. ماه ژوئن بود و زمان رقص های پایانی ترم و مراسم دانشگاهی.

فنلا به جوانترها غبطه می خورد. آنها نگرانی های کمی داشتند. او سعی می کرد اشکهایی را که تمام روز در محل کار او خیال جاری شدن داشت و حالا در حال دوچرخه سواری چشمانش را تار کرده بود کنترل کند.

او زنگ هوشمند برنجی ترزا را زد و دوچرخه اش را کنار خانه بزرگ پارک کرد.

ترزا در را باز کرد و گفت: «بیا داخل. موهای بلند قهوه ای او روی سرش جمع شده بود و طبق معمول شلوار جین و تی شرت پوشیده بود. “من فکر می کنم تیموتی هنوز بیدار است و من قول دادم که بروی و شب بخیر بگویی.”

ترزا همیشه قبل از هر چیز در مورد پسرش صحبت می کرد. فنلا به این مسئله عادت داشت. لبخندی زد و مستقیم از پله ها به اتاق خواب پسر کوچک رفت.

تیموتی در تختش دراز کشیده بود و هواپیماهای خیالی را در هوا پرواز می داد.

فنلا در حالی که روی تخت تیموتی می نشست و فکر می کرد چقدرتیموتی را دوست دارد گفت: “من آمده ام شب بخیر بگویم”.

او زیر ملحفه با لباس خواب تمیزش خیلی دوست داشتنی به نظر می رسید. پرده ها کشیده شده بودتا نور عصر تابستان داخل نشود.

“آیا مامان بیرون می رود؟” او پرسید. فنلا اغلب وقتی مادر و پدرش بیرون می رفتنداز تیموتی مراقبت می کرد.

‘امشب نه.’ فنلا لبخندی زد. “من به دیدن مامان تو آمده ام. ما هر دو عصر امروز اینجا هستیم. ‘

او گفت: امروز من دوتا مامان دارم و فنلا خندید.

فنلا گفت”من مامان تو نیستم.” “من دوست بزرگسال خاص تو هستم.”

“تو مامان کی هستی؟” ناگهان تیموتی پرسید.

فنلا از ترس اینکه اشکها دوباره روی گونه هایش سرازیر شوند گفت: “هیچکس “.

چرا هیچکس؟’ تیموتی پرسید.

فنلا در حالی که احساس می کرد تیموتی کشش درک این موضوعات را ندارد شروع کرد “ خب همه بزرگسالان مامان کسی نیستند.

برخی از بزرگسالان ترجیح می دهند بچه دار نشوند و برخی از بزرگسالان می خواهند بچه دار شوند ، اما نمی توانند. “

“آیا تو می خواهی بچه دار شوی؟” تیموتی پرسید.

فنلا با این فکر که چقدر عجیب بود که تیموتی می خواست تمام روز در این مورد صحبت کند ، گفت: “بله ، من خیلی دلم می خواهد.” “حالا وقت آن است که بخوابی ، و من قصد دارم برم و با مامانت صحبت کنم.”

تیموتی دستانش را بالا انداخت و فنلا خم شد و گونه اش را بوسید. سپس چشمان خود را بست و شروع به نفس عمیق کشیدن کرد. فنلا فکر کرد که خیلی خوشحال کننده است ، وقتی یک بچه کوچک آنقدربه تواطمینان دارد که در حضورت به خواب می رود.

او از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخانه ای شد که ترزا ظرف ها را در ماشین ظرفشویی می گذاشت. فنلا فکر می کرد ترزا خیلی خوشبخت است. او این خانه بزرگ زیبا ، یک ازدواج موفق و یک پسر کوچک دوست داشتنی داشت. اما از آنجا که ترزا دوست بسیار خوبی بود ، سخت بود که به او حسادت کند.

خانه خود فنلا کاملاً متفاوت بود. او عاشق جایی بود که زندگی می کرد، در یک منطقه شلوغ شهر. نزدیک یک خواربارفروش آسیایی که غذاهای متنوع می فروخت و یک میخانه در انتهای مسیرش بود.

اما خانه فنلا کوچک بود و او و استیون تمام دکوراسیون داخلی را خودشان انجام داده بودند. برخلاف سایه های ملایم کرم و چوب طبیعی دکوراسیون ترزا ، فنلا و استیون کمی از حد گذرانده بودند و با توجه به حال و هوایی که می خواستند ایجاد کنند هر اتاق را با یک رنگ براق و جیغ رنگ آمیزی کرده بودند. و همیشه در ذهن فنلا این فکر وجود داشت که روزی اتاق خواب کوچک به اتاق خواب فرزندش تبدیل می شود - کودکی که او و استیون قصد داشتند او را به فرزندی قبول کنند.

ترزا گفت: “بنشین ،” دستی روی میز آشپزخانه تکان داد. ‘چی میل داری؟ چای؟ یا یه چیز قوی تر؟ ‘

فنلا گفت: “چای عالیه.” “من از وقتی که از کار برگشتم چیزی نخوردم.”

ترزا گفت: “یک چیزی بخور.” “مقداری لازانیا در فر هست. پائولو مجبور بود عصر امروز کار کند. او فقط تماس گرفت و گفت که در راه بازگشت به خانه یک چیزی می خورد. ‘

فنلا گفت: “نه ، متشکرم.” ‘من نمی توانم چیزی بخورم .

فقط چای” ممنون . ‘

ترزا در کنار دوستش نشسته گفت: “پس چه اتفاقی افتاده است؟”

فنلا نفس عمیقی کشید. او می خواست تمام داستان را بدون گریه به ترزا بگوید. اما او فقط می توانست برای گفتن دو کلمه خود را کنترل کند. او گفت: “استیون رفت”.

‘رفت ؟’ ترزا جا خورد.

فنلا به دوستش نگاه کرد و سر تکان داد. آب دهانش را به سختی قورت داد.

ترزا گفت: “باورم نمی شود.” “شما دوتا خیلی عاشق بودین. تو می توانستی آن را ببینی. همه می توانستند آن را ببینند. منظورت چیست که او رفته است؟ ‘

فنلا گفت: “رفت”. ‘او نقل مکان کرده است. او رفته است تا در لندن زندگی کند. رابطه ما تمام شد. بهم زدیم. تمام شد.’

ترزا واقعاً ناراحت به نظر می رسید. ‘چی اتفاقی افتاد؟ کی؟”

فنلا در حالی که اکنون احساس آرامش می کرد ، به ترزا گفت: “در واقع مدتی است که این اتفاق افتاده .” “او زن دیگری را ملاقات می کرد. من فکر نمی کنم استیون واقعاً او را دوست دارد یا هیچ چیز دیگری ، اما ما هر دو در تلاش برای فرزندخواندگی بسیار استرس داشتیم - من فکر می کنم او فقط نتوانست تحمل کند. زن دیگر یک راه فرار بود. ‘

‘خدای من!’ ترزا نشسته بود ، نمی دانست چه بگوید. این واقعاً برای او شوکه کننده بود.

چی

“چطور در مورد فرزندخواندگی چطور؟” او در نهایت پرسید.

“به نظر می رسد که حالا دیگه غیرممکنه ، اینطور نیست؟” فنلا در حالی که لیوان چای خود را محکم در دست گرفته بود گفت. خدمات اجتماعی وقتی شما در یک رابطه پایدار هستین به اندازه کافی فرزندخواندگی را به سختی انجام می دهد. هنگامی که آنها شاهد باشند که رابطه در مقابل چشمانشان به هم میخوره ، حدس میزنم بلافاصله شما را رد کنند. ‘

ترزا نمی توانست جلوی فکر کردن به این مسئله که احتمالا” درست بود را بگیرد. او سعی کرد به برخی از کلمات آرامش بخش برای دوستش فکر کند ، اما نمی دانست که چه بگوید. در نهایت فنلا” آهی کشید.

متاسفم. من واقعا متاسفم. ‘

فنلا گفت: “مشکلی نیست.” “من فقط نیاز داشتم امشب را با کسی باشم.”

“کی استیون رفت؟” ترزا پرسید.

‘امروز صبح. استیون شب گذشته از خانه آن زن برگشت و به من گفت که با او نقل مکان می کند.

“آیا او اصلاً به تو اطلاع نداده بود؟”

فنلا گفت: “خوب ، در واقع من موضوع زن دیگر را می دانستم.” “من چند هفته ای بود فهمیده بودم. او روز به روز بیشتر در لندن می ماند. حدس زدم چیزی پیش آمده و از او پرسیدم. او گفت که سعی می کند این رابطه را متوقف کند. من واقعاً او را باور کردم. او گفت که این یک موردی است که تمام کردنش سخته زیرا او نمی خواهد به آن زن صدمه بزند. او خیلی جوان است .

او فقط بیست و یک سال دارد ، آمادگی برای تشکیل خانواده یا هر چیزی را ندارد و هنوز بچه نمی خواهد. عجیب است زیرا استیون مانند من به شدت بچه می خواست. ما در شرف گرفتن یک بچه بودیم. ‘

ترزا به دوستش نگاه کرد و دستمال کاغذی به او داد. او همه دردهایی را که فنلا از زمانی که فهمیده بود نمی تواند بچه های خودش را داشته باشد ، می دانست. استیون در این مورد بسیار فهمیده بود. او با فنلا به خانه جدید نقل مکان کرده بود و چند سال با او زندگی کرده بود تا اینکه آنها تصمیم گرفتند بچه ای را به فرزندی قبول کنند.

علیرغم تفاوت زندگی آنها ، ترزا اکنون در خانه است و فنلا هنوز در انتشارات جایی که آنها ملاقات کرده بودند کار می کرد ، اما این دو دوست صمیمی بودند. فنلا و استیون از زمانی که تیموتی متولد شده بود خیلی با او وقت می گذزاندند. آنها اغلب از او مراقبت می کردند یا آخر هفته ها او را بیرون می بردند. فنلا هرگز خوشحالتر از زمانی نبود که با استیون و تیموتی بیرون بود ، تصور می کرد که روزی فرزند خودشان است که بین آنها می دود. اما حالا فنلا مجبور شد با این واقعیت روبرو شود که اتاق خواب دومی کوچک ، که در ذهن او برای کودک خیالی محفوظ بود ، احتمالاً برای همیشه خالی می ماند.

ترزا که دوستش را تماشا می کرد ، می خواست به فنلا بگوید که مردان دیگری هم هستند. بسیاری از مردان فنلا را جذاب می دانستند. او ریزنقش بود ، با چهره ی طبیعی یک دختر روستایی ، موهای کوتاه تیره و چشمان قهوه ای تیره. این روزها او کمی خسته به نظر می رسید اما این چندان تعجب آور نبود ، زیرا می دانست که چه چیزی را پشت سر گذاشته است.

با این حال ، ترزا می دانست که فنلا نمی خواهد این را در حال حاضر بشنود. پیدا کردن مرد یک چیز بود. پیدا کردن مردی که مایل است بپذیرد که شما هرگز نمی توانید بچه دار شوید و از شما در فرایند سخت تلاش برای فرزندخواندگی حمایت می کند ، چیز دیگری بود. استیون کامل به نظر می رسید ، اما حتی او تحت فشار شرایط ضعیف شده بود.

فنلا ادامه داد: “حقیقت این است که” من می توانم بدون استیون زندگی کنم ، فکر می کنم وقتی به این حقیقت عادت کنم ، اما نمی توانم تصور کنم که بدون فرزند زندگی می کنم. “

ترزا در حالیکه دستش را در آغوش می گرفت گفت: “تیموتی مثل بچه تو است.” ‘او همیشه دوستت داشته. من گاهی احساس می کنم او ترجیح می دهدتو مادرش باشی تا من! ‘

فنلا می دانست که ترزا تمام تلاش خود را می کند ، اما آن باعث نمیشد این درد وحشتناک که نمی توانست بچه ای از خود داشته باشد تسکین پیدا کند.

فنلا با شنیدن کلید پائولو در قفل گفت: “من باید بروم.” او نمی خواست یک ذره از عصر ترزا و شوهرش را که برای با هم بودنشان باقی مانده بود خراب کند. ‘ممنون که به حرفام گوش دادی. نمی دانم بدون تو چکار کنم. ‘

ترزا با ناراحتی گفت: “فقط ای کاش می توانستم کمک کنم.” “لطفاً هر زمان که دوست داشتی بیا اینجا.”

وقتی ترزا نگاه کرد که فنلا هنگام غروب سوار دوچرخه شد ، به خاطر شانس خوب خودش کمی احساس گناه کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

It’s over

‘Teresa, I wondered if I could come round to see you. Something’s happened.’

It was eight o’clock on a Monday evening. It wasn’t the best time to telephone a friend with a young child. But this was a crisis and Fanella needed to speak to Teresa urgently.

‘Of course you can come round,’ said Teresa, ‘if you don’t mind giving Timothy a good night kiss. He’d be furious if he thought you’d been here and he hadn’t seen you.

Fanella smiled, swallowing back tears. She loved Teresa’s little boy, but right now it was going to be difficult to see him. ‘I’ll be there in about ten minutes,’ she said.

‘Good,’ said Teresa. ‘See you soon then.’ Fanella pushed her bike round to the front of her small house.

She cycled across Cambridge, avoiding tourists and students as she went, unable to share the happy atmosphere everyone else seemed to be enjoying.

The river was alive with boats, the grass full of people picnicking. It was June and the time for end-of-term dances and university ceremonies.

Fanella envied the younger people. They had so few worries. She was trying to fight back the tears that had threatened her all day at work, and were now clouding her eyes as she cycled.

She rang on Teresa’s smart brass doorbell, parking her bike by the side of the large house.

‘Come in,’ said Teresa, opening the door. Her long brown hair was piled on top of her head, and as usual she was dressed in jeans and a T-shirt. ‘I think Timothy’s still awake, and I promised you’d go up and say good night.’

Teresa always talked about her son before anything else. Fanella was used to it. She smiled and went straight up the stairs to the little boy’s bedroom.

Timothy was lying in his bed flying imaginary aeroplanes through the air.

‘I’ve come to say good night,’ said Fanella, sitting down on his bed and thinking how much she liked him.

He looked so lovable, under the sheets in his clean pyjamas. The curtains were pulled to keep the summer evening light out.

‘Is Mummy going out?’ he asked. Fanella often looked after Timothy when his mother and father went out.

‘Not tonight.’ Fanella smiled. ‘I’ve come to see your mummy. We’re both here this evening.’

‘Then I’ve got two mummies today,’ he said, and Fanella laughed.

‘I’m not your mummy,’ said Fanella. ‘I’m your special grown-up friend.’

‘Whose mummy are you?’ asked Timothy suddenly.

‘Nobody’s,’ said Fanella, afraid the tears would start rolling down her cheeks again.

‘Why not?’ asked Timothy.

‘Well, not all grown-ups are somebody’s mummy,’ began Fanella, feeling this whole subject was too much for her right now. ‘Some grown-ups choose not to have children, and some grown-ups want to have children, but they can’t.’

‘Do you want to have children?’ asked Timothy.

‘Yes, I do, very much,’ said Fanella, thinking how strange it was that Timothy wanted to talk about this today of all days. ‘Now it’s time you went to sleep, and I’m going to go and talk to your mummy.’

Timothy put his arms up and Fanella leant over and kissed him on the cheek. Then he shut his eyes and began to breathe deeply. It was very pleasing, Fanella thought, when a little child trusted you enough to go to sleep in your presence.

She went down the stairs and into the kitchen where Teresa was putting dishes into the dishwasher. Fanella thought Teresa was so lucky.

She had this large beautiful house, a happy marriage and a lovely little boy. But because Teresa was such a good friend, it was difficult to feel envious.

Fanella’s own home was quite different. She loved where it was, in a busy area of the city. There was an Asian grocer’s nearby, selling all kinds of food, and a pub at the end of the road.

But Fanella’s house was tiny and she and Steven had done all the interior decoration themselves.

In contrast to Teresa’s soft shades of cream and natural wood, Fanella and Steven had gone a bit wild and had painted every room a bright colour, according to the mood they wanted to create.

And always, in the back of Fanella’s mind, had been the thought that one day, the little second bedroom would become her child’s bedroom - the child she and Steven were going to adopt.

‘Sit down,’ said Teresa, waving a hand at the kitchen table. ‘What would you like? Tea? Or something stronger?’

‘Tea would be lovely,’ said Fanella. ‘I haven’t had a thing since I got back from work.’

‘Have something to eat,’ said Teresa. ‘There’s some lasagne in the oven. Paulo’s had to work late this evening. He just phoned to say he’d get something to eat on the way home.’

‘No, thank you,’ said Fanella. ‘I couldn’t eat anything. Just tea, thanks.’

‘So,’ said Teresa sitting down beside her friend, ‘what’s happened?’

Fanella took a deep breath. She wanted to tell Teresa the whole story without crying. But she could only manage two words. ‘Steven’s left,’ she said.

‘Left?’ Teresa was horrified.

Fanella looked at her friend, and nodded. She swallowed hard.

‘I can’t believe it,’ said Teresa. ‘You two were so much in love. You could see it. Everyone could see it. What do you mean he’s left?’

‘Left,’ repeated Fanella. ‘He’s moved out. He’s gone to live in London. We’ve finished. Broken up. It’s over.’

Teresa looked genuinely upset. ‘What happened? When?’

‘It’s been going on for some time, actually,’ said Fanella, feeling relieved now she had told Teresa. ‘He’s been seeing another woman.

I don’t think he really loves her or anything, but we’ve both been under so much stress with trying to adopt a child - I think he just cracked. This other woman was an escape route.’

‘My goodness!’ Teresa sat, not knowing what to say. This really had come as a shock to her. ‘What. what about the adoption?’ she asked, at last.

‘It looks like that’s out of the question now, doesn’t it?’ said Fanella, holding her mug of tea tightly. ‘The social services make it difficult enough to adopt a child when you’re in a steady relationship.

When they witness the relationship fall apart before their eyes, I expect they reject you immediately.’

Teresa couldn’t help thinking this was probably true. She tried to think of some words of comfort for her friend, but found it difficult to know what to say. ‘Fanella,’ she sighed at last. ‘I’m sorry. I’m truly sorry.’

‘It’s OK,’ said Fanella. ‘I just needed to be with someone this evening.’

‘When did Steven leave?’ asked Teresa.

‘This morning. He came back last night from her house and told me he was moving in with her,’ Fanella answered.

‘Didn’t he give you any warning at all?’

‘Well, actually I knew about the other woman,’ Fanella said. ‘I’ve known for a few weeks. He started staying in London more and more. I guessed something was going on and I asked him. He said he was trying to stop the affair. I really believed him.

He said it was one of those things that was difficult to end because he didn’t want to hurt her. She’s younger.

She’s only twenty-one, not ready to settle down or anything, and she doesn’t want children yet. It’s strange because, like me, Steven wanted children so badly. We were so close to getting one.’

Teresa looked at her friend and passed her a tissue. She knew all about the pain Fanella had gone through since she discovered she couldn’t have her own children. Steven had been very understanding about it.

He had moved in with Fanella and had lived with her for a few years before they decided to try to adopt a child.

Despite the difference in their lives, with Teresa now at home and Fanella still working at the publishers where they had met, the two women had remained close friends. Fanella and Steven had been very involved with Timothy ever since he was born.

They had often looked after him, or taken him out at weekends. Fanella was never happier than when she was out with Steven and Timothy, imagining that one day it would be their own child who ran along between them.

But now Fanella had to face the fact that the little second bedroom, reserved in her mind for the imaginary child, would probably remain empty forever.

Watching her friend, Teresa wanted to tell Fanella that there were other men out there. A lot of men found Fanella attractive.

She was small, with a natural, country-girl face, short dark hair and dark brown eyes. She looked a little tired these days but that was hardly surprising, knowing what she’d been going through.

However, Teresa knew that Fanella did not want to hear this right now. Finding a man was one thing.

Finding a man who was willing to accept that you could never have children, and who would support you through the difficult process of trying to adopt a child, was quite another.

Steven had seemed perfect, but even he had weakened under the demands of the situation.

‘The truth is,’ Fanella went on, ‘I can bear to live without Steven, I think, once I get used to the idea, but I cannot bear the thought of living without a child.’

‘Timothy is almost your child,’ Teresa said, putting her arm round her friend. ‘He’s always loved you. I sometimes feel he’d rather have you for a mother than me!’

Fanella knew Teresa was trying her best, but it didn’t soften the terrible pain of not having her own child.

‘I must go,’ said Fanella, hearing Paulo’s key in the lock. She didn’t want to spoil the little bit of evening Teresa and her husband had left together. ‘

Thanks for listening. I don’t know what I’d do without you.’

‘I just wish I could help,’ said Teresa sadly. ‘Please come round any time you feel like it.’

As she watched Fanella cycle into the dusk, Teresa felt a little guilty at her own good fortune.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.