بازدیدکننده مهم

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: عشقی برای زندگی / فصل 4

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

بازدیدکننده مهم

توضیح مختصر

فنلا از راد خوشش میاید ولی وقتی میفهمد او متاهل است سعی می کند فقط روی فرزندخواندگی تمرکز کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهار

بازدیدکننده ی مهم

تو به من نگفتی که او آنقدر جذاب است!”

ترزا که کمی نگران فنلا بود، گفت: فکر می‌کردم این کار را کردم. سال ها بود که نشنیده بود او چنین هیجان زده باشد.

توگفتی که او شبیه تام کروز است، اما از آن لبخند زیبا به من چیزی نگفتی. یا در مورد شوخ طبعی اش و نحوه صحبت کردن با بچه ها بدون اینکه از بالا به آنها نگاه کند و…».

“هی، آروم باش، فنلا. همه اینها را به تو نگفتم چون نمی خواستم عاشق او شوی. او متاهل است.’

‘مطمئنی؟’

‘البته مطمئنم! ترزا با لبخند گفت: من همسرش را دیده ام.

او چگونه است؟ فنلا پرسید.

قدبلند، بلوند، جذاب، به عنوان یک طراح داخلی پول زیادی به دست می آورد. چه معلم دیگری را می شناسی که BMW سوار می شود؟” فنلا اگرچه نمیتونست جلوی احساس ناامیدی اش را بگیرد گفت “ دارم کم کم متوجه میشم. “ قطعاً چیزی بین او و راد وجود داشته است - او از آن مطمئن بود. او بی اختیار احساس می کرد که راد نیزاز او خوشش آمده بود. اما از آنچه ترزا به تازگی گفته بود مشخص بود که راد متاهل و خیلی خوشبخت است. یک همسر بلوند پولدار! او به سختی جذب یک زن کوچک تنها می شود که حتی قادر به بچه دار شدن نبود. فنلا باید او را فراموش می کرد.

ترزا در همان لحظه می گفت: “باید او را فراموش کنی.” «اگر فکر می‌کردم این اتفاق می‌افتد، به تو پیشنهاد نمی‌کردم که برای این سخنرانی پا پیش بگذاری. من فکر می کردم تو عاقل تر از این هستی!”

من معمولا هستم. نمی دانم چه بر سرم آمده!”

ترزا در آن لحظه نمی توانست جلوی حسادتش را بگیرد . او همیشه فکر می کرد که راد کمی از او خوشش میاد، همانطور که او به راد علاقه داشت. اما او جلوی احساس حسادت خود را گرفت. راد واقعاً مرد خوبی بود، و تعجب آور نبود که فنلا با او رابطه خوبی داشت.

“اوه، فنلا!” او گفت. ‘تو عاشقش شدی! من باید این را پیش بینی می کردم. او برای تو مناسب نیست. باید فردی مجرد و در دسترس را پیدا کنی. تو در حال حاضر به مشکلاتی بیش از این در زندگیت نیاز نداری.’

فنلا گفت: اوه، نگران نباش. من اصلاً دنبال یک مرد نیستم. من فعلا کسی رو نمیخوام. من فقط دست خودم نبود ازش خوشم اومد. لحظه ای که گوشی را کنار بگذارم او را فراموش خواهم کرد. من باید به چیزهای مهم تری فکر کنم، مانند مددکار اجتماعی که فردا عصر می آید.’

اوه، بله، فراموش کرده بودم. در مورد آن چه احساسی داری؟’

فنلا گفت: “عصبی” و او دروغ نمی گفت. این هنوز سخت‌ترین بخش در روند فرزندخواندگی بود.

او بقیه روز را صرف تمیز کردن و صیقل دادن خانه اش کرد تا خانه برق بزند. لااقل در مورد مناسب بودن محیط خانه برای یک کودک تردیدی وجود ندارد. کار سخت بدنی نیز به او کمک کرد تا راد را فراموش کند. تا غروب، او یک بار دیگر روی امکان مادر شدن تمرکز می کرد و خود را متقاعد کرده بود که برای لحظه ای فکر کردن در مورد رابطه عاشقانه را فراموش کند.

فنلا از اوایل بیست سالگی اش می خواست بچه داشته باشد. حالا که به اواسط سی سالگی نزدیک شده بود، برای داشتن بچه احساس نیاز شدیدی می کرد. او می‌دانست که افراد زیادی هستند که از مشاغل موفق، آزادی و استاندارد زندگی خوب برخوردارند و بچه نمی‌خواهند. اما، برای فنلا، آن چیزها مهم نبودند. او تعهد عمیق به یک کودک را می خواست و آماده بود تا چیزهای دیگری را در زندگی خود فدا کند.

مددکار اجتماعی زنی لاغر اندام بود که لباس خاکستری به تن داشت و موهای خاکستری بلندی بالای سرش بسته بود. او وارد اتاق نشیمن فنلا شد و بلافاصله به اطراف نگاه کرد و جزئیات اتاق کوچک را بررسی کرد.

او گفت: “این یک اتاق خیلی بزرگ نیست.” آیا تصور کرده اید که با اسباب بازی های کودکان چقدر کوچکتر به نظر می رسد؟ او افزود که کودکان نیز به فضایی برای حرکت نیاز دارند.

فنلا بلافاصله آزرده خاطر شد. انگار به این موضوع فکر نکرده بود! او گفت: «پسر کوچک دوستم دوست دارد اینجا بازی کند. او اغلب با اسباب‌بازی‌های زیادی می‌آید و با جاده‌ها، کوه‌ها و یک گاراژ، دنیایی را در اینجا می‌سازد.» او ایستاد و متوجه شد که به نظر تدافعی می آید.

مددکار اجتماعی چیزی نگفت اما سریع چیزی را یادداشت کرد. فنلا نفس عمیقی کشید.

چای میل دارید یا قهوه؟ او پرسید و سعی کرد آرام شود.

مددکار اجتماعی روی مبل نشست و به نوشتن ادامه داد: قهوه، سفید، دو قند.

فنلا به آشپزخانه رفت. او ناگهان بسیار احساساتی شد. والدین عادی مجبور نبودند این روند طاقت فرسا را ​​پشت سر بگذارند - فقط منصفانه به نظر نمی رسید. تنها چیزی که می‌دانست این بود که عاشق بچه‌ها بود و عشقی داشت تا به بچه‌ای که به مادر نیاز دارد بدهد. همه چیز دیگر بی ربط به نظر می رسید. در واقع اتاق کوچکی است! بچه ها در هر شرایطی بزرگ شده و به زندگی ادامه میدهند. مطمئناً تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که آنها را دوست داشته باشند؟

قهوه را به اتاق جلو برد و روبروی مددکار اجتماعی نشست.

“آیا فکر کرده اید اگر بخواهید فرزندی را به فرزندی قبول کنید، در مورد کار چه می کنید؟” زن از او پرسید.

فنلا صادقانه گفت: “من خیلی به آن فکر کرده ام.” بدیهی است که من به درآمد نیاز دارم، زیرا مجرد هستم.

بنابراین، من فکر می کردم که آیا می توان به جای یک نوزاد، یک کودک بزرگتر و در سن مدرسه را به فرزند خواندگی پذیرفت. سپس می توانستم تا زمانی که کودک در مدرسه بود به کار ادامه دهم.”

مددکار اجتماعی با تردید گفت: “مم”. البته شخصیت بچه‌های بزرگ‌تر خیلی رشدیافته‌تر است و والدین فرزندخوانده اغلب می‌بینند که تأثیر بسیار کمی بر آنها دارند. به یاد داشته باشید، بسیاری از فرزندان ما زندگی دشواری داشته اند و الگوهای رفتاری آشفته ای از خود نشان می دهند. به طور کلی، کودکان کوچکتر در زندگی خود به این اندازه مشکل نداشته اند و شما شانس بیشتری برای التیام بخشی از زخم های آنها دارید.”

فنلا که ناگهان از اینکه خیلی مادرانه به نظر نمی‌رسدترسید، گفت: «اینطور نیست که من بچه کوچک‌تری نمی‌خواهم». فقط به دلایل عملی، ممکن است یک کودک بزرگتر از موقعیت من استفاده بیشتری ببرد. من نمی‌خواهم بچه ای را به فرزندی قبول کنم و بعد از دیگری بخواهم از او مراقبت کند. من می خواهم این کار را خودم انجام دهم.

مددکار اجتماعی نگاه مختصری به او انداخت و چند یادداشت دیگر نوشت. این مددکار اجتماعی گفت: «البته، اگر برای این چالش آماده باشید، کودکان بزرگتر بیشتری برای فرزندخواندگی در دسترس هستند.

فنلا، با احساس اینکه زن در حال نرم شدن است، گفت: «خوب، می‌دانم که یک کودک در سن مدرسه مشکلات متفاوتی را به همراه خواهد داشت، اما به آن فکر کرده‌ام. به نظرمن بچه های بزرگتر جالب میان.”

این مددکار اجتماعی ادامه داد: واضح است که در مورد اینکه چرا می‌خواهید بچه ای را به فرزندی قبول کنید خیلی فکر کرده‌اید، اما آیا تا به حال به مشکلاتی که فرزندخواندگی ممکن است به همراه داشته باشد فکر کرده‌اید؟”

فنلا دوباره احساس ناراحتی کرد. واقعاً به نظر می رسید که این زن می خواهد او را سر بدواند. او پاسخ داد: “خب، بله،” او سعی کرد حالت بی قراری را در صدایش پنهان کند. این فقط یک ایده معمولی نیست. این چیزی است که من چندین ساله بهش فکر می کنم.”

مددکار اجتماعی گفت: ادامه بده.

فنلا با احساس گفت: «من از فداکاری‌هایی که والدین انجام می‌دهند، درد دل، نگرانی، نحوه تغییر زندگی یک کودک آگاهم. من به اندازه کافی آن را دیده ام! من می دانم که وقتی بچه دار شدید دیگر نمی توانید نیازهای خود را در اولویت قرار دهید. دیگر خبری از غروب های لحظه آخری یا تعطیلات در خارج از کشور نیست. من می دانم که شما باید از نظر مالی مسئولیت بیشتری داشته باشید - نمی توانید تمام درآمد خود را صرف لباس های مارک دار کنید! اما من به این چیزها اهمیت نمی دهم. من دوست دارم با بچه ها باشم، دیدگاه جدیدی به زندگی شما می دهند. آنها می توانند چیزهای زیادی به شما بیاموزند.”

“اما مثلاً در مورد کودکی که خود را در اتاقش می بندد و با شما ارتباط برقرار نمی کند چه؟” مددکار اجتماعی پرسید. “با چنین کودکی چه کار می کنی؟ یک کودک شاد ممکن است دید جدیدی نسبت به زندگی به شما بدهد. یک کودک غمگین ممکن است به سادگی شما را با اندوه خود خسته کند.

فنلا که ناگهان احساس خستگی کرد گفت: «بچه ها به یک دلیلی غمگین هستند. خودش را برای این کار آماده نکرده بود! وقتی او و استیون با هم مصاحبه کردند، مددکار اجتماعی با آنها بسیار مهربان‌تر بود.

او گفت: “من سعی می کنم کودک را درک کنم.” “امیدوارم اطلاعاتی در مورد تجربیات گذشته او به من داده شود تا بتوانم آنچه را که در جریان است تجزیه و تحلیل کنم و سعی کنم با کودک کار کنم. و من فقط مسئولیت فرزندی را به عهده می گیرم که احساس می‌کنم می‌توانم دوستش داشته باشم، در روزهای خوب و بد.”

مددکار اجتماعی لبخند زد. او گفت: «ما فقط به شما اجازه می‌دهیم فرزندی داشته باشید که فکر کنیم می‌توانید دوستش داشته باشید. حالا اطراف بقیه خانه ات را به من نشان بده، بعد باید بیشتر در مورد دوران کودکی خودت صحبت کنیم.”

وقتی مددکار اجتماعی رفت، فنلا آماده بود که در رختخواب ولو شود. وقتی استیون برای پشت سر گذاشتن این مرحله آنجا بود همه چیز برای او بسیار آسان تر بود. پس از آن، آنها می توانستند جواب هاشون را با هم در میان بگذارند، و در مورد آن صحبت کنند و پس از آن با هم بخندند.

حالا فنلا بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کرد. مددکار اجتماعی بدون دادن هیچ سرنخی در مورد اینکه چه نظری داره ، آنجا را ترک کرده بود. تا آنجایی که فنلا می‌دانست، مددکار اجتماعی ممکن است به این نتیجه رسیده باشد که او برای پدر و مادر بودن کاملاً مناسب نیست. شاید او نامناسب بود و انتظارات غیرواقعی از خودش داشت.

او به رختخواب رفت و سعی کرد به زندگی خود بدون اینکه فرزندی توی زندگیش باشه فکر کند. برای مدت طولانی این یک احتمال قریب الوقوع به نظر میرسید، گویی هر کاری دیگری که انجام می داد به نقطه ای می انجامید که کودکی به زندگی اش وارد می شود. حالا، او فکر می کرد که شاید هرگز چنین نخواهد شد.

نه بچه، نه استیون، نه راد. چه چیز دیگری آنجا بود؟

سرش را زیر ملافه فرو کرد و چشمانش را بست. ناگهان او بیش از هر چیز دیگری در دنیا به خواب نیاز داشت.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

An important visitor

‘You didn’t tell me he was so attractive!’

‘I thought I did,’ said Teresa, a little concerned for Fanella. She hadn’t heard her as excited as this for years.

‘You said he looked like Tom Cruise, but you didn’t tell me about that beautiful smile. Or about his sense of humour and the way he manages to talk to children without looking down on them and…’

‘Hey, calm down, Fanella. I didn’t tell you all that because I didn’t want you to fall in love with him. He’s married.’

‘Are you sure?’

‘Of course I’m sure! I’ve seen his wife,’ Teresa said with a smile.

‘What’s she like?’ Fanella asked.

‘Tall, blonde, attractive, earns quite a lot of money as an interior designer. What other teacher do you know who drives a BMW?’

‘Oh, I’m beginning to understand,’ Fanella said, though she couldn’t help feeling disappointed. There had definitely been something between her and Rod - she was sure of it. She couldn’t help feeling he had liked her too. But it was clear from what Teresa had just said that he was very happily married. A rich blonde wife! He could hardly be attracted to a small lonely woman who wasn’t even able to have children. She would have to forget about him.

‘You must forget about him,’ Teresa was saying at that very moment. ‘If I’d thought this would happen, I wouldn’t have suggested you went in to give that talk. I thought you were more sensible than this!’

‘I am, usually. I don’t know what came over me!’

Teresa couldn’t help feeling a little jealous at that moment. She had always thought Rod was a little attracted to her, as she was to him. But she stopped herself from feeling jealous. Rod was simply a really nice guy, and it wasn’t surprising Fanella had got on well with him.

‘Oh, Fanella!’ she said. ‘You’ve fallen in love with him! I should have predicted this. It’s not good for you. You need to find someone single and available. You don’t need any more problems in your life at the moment.’

‘Oh, don’t worry,’ said Fanella. ‘I’m not really looking for a man at all. I don’t want anyone right now. I just couldn’t help liking him. I shall forget about him the minute I put the phone down. I’ve got more important things to think about, like the social worker who is coming tomorrow evening.’

‘Oh, yes, I’d forgotten. How are you feeling about that?’

‘Nervous,’ said Fanella, and she wasn’t lying. It was going to be the hardest part yet of the adoption procedure.

She spent the rest of the day cleaning and polishing her house until it sparkled. At least there could be no question over the suitability of the home environment for a child. The hard physical work also helped her to forget about Rod. By the evening, she was concentrating once again on the possibility of becoming a parent, and had convinced herself to forget about romance for the moment.

Fanella had wanted children ever since her early twenties. Now, approaching her mid-thirties, she felt a sense of urgency. She knew there were plenty of people who enjoyed successful careers, freedom and a good standard of living and didn’t want a child. But, for Fanella, those things were not important. She wanted the deep commitment of a child, and she was prepared to sacrifice other things in her life for this.

The social worker was a thin woman, wearing grey clothes and with long grey hair tied up on top of her head. She stepped into Fanella’s sitting room and immediately looked around, taking in the details of the small room.

‘It’s not a very big room,’ she said. ‘Have you imagined how much smaller it would feel, filled with children’s toys? Children need space to move about too,’ she added.

Fanella felt herself getting annoyed straight away. As if she hadn’t thought about this! ‘My friend’s little boy loves playing here,’ she said. ‘He often comes with lots of toys and makes a whole world in here with roads and mountains and a garage.’ She stopped, aware that she was sounding defensive.

The social worker didn’t say anything, but quickly wrote something down. Fanella took a deep breath.

‘Would you like tea, or coffee?’ she asked, trying to relax.

‘Coffee, white, two sugars,’ said the social worker, sitting down on the sofa and continuing to write.

Fanella went into the kitchen. She was suddenly feeling very emotional. Ordinary parents didn’t have to go through this exhausting procedure - it just didn’t seem fair. All she knew was that she loved children and had the love to give a child who needed a parent. Everything else seemed irrelevant. Small room indeed! Children grew up in all kinds of conditions and survived. Surely, all that mattered was that they were loved?

She took the coffee through to the front room and sat down opposite the social worker.

‘Have you considered what you would do about work if you were to adopt a child?’ the woman asked her.

‘I’ve given it a lot of thought,’ said Fanella, truthfully. ‘Obviously I need an income, as I’m single. I’ve been wondering, therefore, whether it might be possible to adopt an older, school-age child, rather than a baby. Then I could continue to work while the child was at school.’

‘Mmm,’ said the social worker doubtfully. ‘Older children’s personalities are far more developed of course, and adoptive parents often find they have very little influence over them. Remember, many of our children have had difficult lives and display disturbed behaviour patterns. Younger children haven’t had as many problems in their lives, generally speaking, and you have a greater chance of healing some of their wounds.’

‘It’s not that I wouldn’t want a younger child,’ said Fanella, afraid suddenly that she didn’t sound very motherly. ‘It’s just that, for practical reasons, an older child might benefit more from my situation. I don’t want to adopt a child, and then get someone else to look after him or her. I want to do it myself.’

The social worker glanced at her and made some more notes. ‘There are, of course, far more older children available for adoption, if you’re prepared for the challenge,’ the social worker said.

‘Well,’ said Fanella, feeling that the woman was softening, ‘I know a school-age child would bring different problems, but I’ve thought about it. I find older children interesting.’

‘You’ve obviously thought a lot about why you want to adopt a child,’ the social worker continued, ‘but have you ever thought of the problems adopting a child might bring?’

Fanella felt annoyed again. It really seemed as if this woman was trying to put her off. ‘Well, yes,’ she answered, trying to hide the note of impatience in her voice.

‘This isn’t just a casual idea. It’s something I’ve been thinking about for several years.’

‘Go on,’ said the social worker.

‘I’m aware of the sacrifices parents make, the heartache, the worry, the way a child changes their lives,’ said Fanella with feeling. ‘I’ve seen enough of it! I know you can’t put your own needs first any more, once you have a child. No more last-minute evenings out or holidays abroad. I know that you have to be more responsible financially - you can’t spend all your income on designer clothes! But I don’t care about those things. I like being with children, the new view on life they give you. They can teach you a lot.’

‘But what about, say, a child who shuts himself in his room and won’t communicate with you?’ asked the social worker. ‘What would you do with a child like that? A happy child may well give you a new view on life. An unhappy one may simply wear you out with his misery.’

‘Children are unhappy for a reason,’ said Fanella, suddenly feeling exhausted. She hadn’t prepared herself for this! When she and Steven had been interviewed together, the social worker had been much gentler with them.

‘I’d try to understand the child,’ she said. ‘I hope I’d be given some information about his past experiences so I could analyse what was going on and try to work with the child. And I’d only take on a child I felt I could love, through the good times and the bad.’

The social worker smiled. ‘We’d only let you have a child we thought you could love,’ she said. ‘Now show me around the rest of your house, then we need to talk some more about your own childhood.’

By the time the social worker had left, Fanella was ready to fall into bed. It had all been much easier when Steven had been there to go through it with her. Then, they’d been able to share their answers, and talk about it and laugh together afterwards.

Now, Fanella felt lonelier than ever. The social worker had left without giving any clue as to what she was thinking. As far as Fanella knew, the social worker might have decided she was completely unsuitable to be a parent. Perhaps, she was unsuitable and had unrealistic expectations of herself.

She got into bed, trying to think of her life without a child in it. For so long it had seemed a possibility, on the horizon, as if everything else she did was leading to the point where a child would arrive in her life.

Now, she thought that perhaps it was never to be.

No child, no Steven, no Rod. What else was there?

She buried her head under the sheets and closed her eyes. Suddenly she needed to sleep more than anything else in the world.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.