سرفصل های مهم
بعد از تابستان
توضیح مختصر
آشنایی با زندگی راد معلم تیموتی که عاشق کارش بود و با همسرش که طراح داخلی بود زندگی می کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
بعد از تابستان
راد با صدای ساعت زنگ دار بیدار شد. صبح سه شنبه ماه سپتامبر بود. اولین روز بازگشت به مدرسه پس از تعطیلات طولانی تابستان.
او غلتید و به همسر زیباش نگاه کرد. او همسرش را که هنوز نیمه خواب بود و روی ملحفه های سفید کنار او دراز کشیده بود تحسین کرد. خوب بود که در رختخواب می ماند و صبح را با او می گذراند. اما او باید سر وقت در مدرسه بود تا،قبل از اینکه بچه ها ساعت نه برسند خود را برای آن روز آماده کند.
از روی بی میلی از تخت بلند شد و دوش گرفت. سپس ، پس از پوشیدن لباسی که شب قبل بیرون آورده بود ، به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند. او قبل از رفتن برای لیا قهوه برد و به اینکه لیا می تواند صبح ها در رختخواب بماند غبطه خورد. او به عنوان طراح داخلی آزاد کار می کرد و مجبور نبود برای کار به سفر برود مگر اینکه جایی قرار ملاقات داشته باشد. او یک استودیو در گاراژ داشت و از آنجا تجارت خود را اداره می کرد.
از طرفی ، راد تا مدرسه کمبریج که در آن کار می کرد ، چهل و پنج دقیقه رانندگی داشت. اغلب این یک سفر وقت گیر بود. به نظر می رسید ترافیک هر روز بدتر می شد. اما او و لیا خانه خود را در بیرون شهر دوست داشتند و از آنجا که او کارش را بسیار دوست داشت ، تنها گزینه رفت و آمداین مسیر بود.
او در حالی که همسرش را می بوسد گفت: “امروز عصر می بینمت.” چشمانش را باز کرد و لبخند گرمی زد.
او در حالیکه به سرعت غلتیدوبرگشت که بخوابد گفت: “باشه ، روز خوبی داشته باشی” ،
یک ساعت بعد ، راد در کلاس درس خود بود و بچه ها در حال آمدن بودند. راد تصور کرد، تو نمی توانستی یک ساعت وقتت را به بطالت در این کار بگذرانی و به تماس های تلفنی رسیدگی کنی، در حالیکه می توانستی در یک دفتر باشی . بچه ها دقیقا” همان لحظه به تو نیاز دارند و اگر تو آماده نباشی ، ممکنه آن روز به سرعت به بی نظمی کامل بیانجامد.
“صبح بخیر ، راد.”
‘سلام ، ترزا.
سلام تیموتی. ‘
راد معلم تیموتی بود و ترزا راضی بود. راد معلم خوبی بود و تیموتی او را دوست داشت. راد خوشحال بود که پسر کوچولو در کلاس او بود و ترزا را هم دوست داشت. ترزا همیشه مهربان و صمیمی بود و فقط و فقط برای کارهایی که راد انجام می داد او را تمجید می کرد.
والدین دیگر بسیار سخت گیرتر بودند. مادری بود که هر روز از نحوه ای که معلم ها و بچه ها “پسر کوچولو شایسته “ او را سرزنش می کردند شکایت می کرد. او به هیچ وجه اصلا”نمی توانست بفهمد که ممکن است پسرش مقصر باشد. حتی به نظر می رسید که او را تشویق به شروع دعوا می کند!
راد می توانست این مادر را که داشت میامد ببیند و سعی کرد با جلب توجه ترزا از او دوری کند. او به ترزا گفت: “شاید چیزی هست که بتوانی به من کمک کنی.” من می خواهم کسی را دعوت کنم تا درباره نوشتن یا تصویرسازی کتابهای کودکان صحبت کند یا شاید آنها را چاپ کند. فکر کردم برای بچه ها جالب باشد. به یاد دارم که شما قبلاً در زمینه نشر کار می کردید. ‘
ترزا گفت: “اوه” .”من فقط یک نفر را می شناسم.”
راد گفت: “خوب.” ‘بیشتر بگو.’
ترزا گفت: “او دوست من است.” او ویراستار کتاب های کودکان است و ارتباط زیادی با نویسندگان و تصویرگران دارد. اما مهمتر از همه ، او از کل فرایند انتشار اطلاع دارد
و او بچه ها را دوست دارد. من مطمئن هستم که او خوشحال خواهد شد که وارد شود و سخنرانی کند. ‘
“می خواهی اول از او بپرسی؟” راد گفت . “اگر او مشتاق است ، می تواند در مدرسه با من تماس بگیرد.”
‘خوب. ترزا در حال بوسیدن تیموتی گفت: “این ایده خوبی به نظر می رسد.” “البته ممکن است او خیلی سرش شلوغ باشد ، اما من مطمئناً از او می پرسم.”
راد با لبخند به او گفت: “متشکرم.” او در حالی که به کلاس برمی گشت گفت : درسته . “زمان شروع درس است.”
اما مادری که او سعی می کرد ازش دوری کند در انتظار او بود. او گفت: “من می خواهم در مورد دان با شما صحبت کنم”.بدون در نظر گرفتن این واقعیت که راد داشت سعی می کرد سی تا بچه را ساکت کند. دان به من گفت که ترم گذشته پسری به نام تیموتی او را لگد زد.”
‘ترم گذشته؟’ راد تکرار کرد. من واقعاً فکر می کنم هر اتفاقی که بیش از شش هفته پیش رخ داده است قابل فراموش شدن است. همه ما می خواهیم در ابتدای دوره شروع جدیدی داشته باشیم ، اینطور نیست؟ ‘
بازشروع کردی. شما معلم ها همیشه بچه های مورد علاقه خود را دارید ، در حالی که بچه هایی مانند دان من در همه چیز سرزنش می شوند.
راد آه کشید و در حالی که آرزو می کرد که زن برود گفت: “من دان را برای هیچ چیزی سرزنش نمی کنم.” “من فقط می خواهم دوره جدید را با یک نکته مثبت شروع کنم. من امروز مراقب دو پسر هستم و اگر مشکلی پیش آمد به شما اطلاع می دهم. ‘
راد شک داشت که تیموتی ، که کودک بسیار ساکتی بود ، لگدی به دن که شبیه یک بوکسور برنده بود ، بزند.
‘شما معلمان. زن با حالتی توهین آمیز گفت : نمی توانید به خودتان زحمت دهید تا کارهای خود را به درستی انجام دهید. “من در پایان روز از دان خودم می پرسم که چه اتفاقی افتاده است ، بنابراین بهتر است سر قولتان باشید.” سپس برگشت و رفت و راد نفس راحتی کشید.
راد از شغل خود لذت می برد و برخلاف تهمت های آن زن ، او بسیار تلاش می کرد تا با همه کودکان عادلانه رفتار کند. اما وقتی والدین از او حمایت نمی کردند ، کار او بسیار دشوارتر می شد و وقتی حمایتش می کردند همیشه احساس خوبی داشت.
تا زمان ناهار ، او دیگر خسته شده بود. یک کودک بیمار شده بود و به خانه فرستاده شد. دن در زنگ تفریح به دلیل دزدیدن سیب کودک دیگر و سپس پرتاب آن از روی حصار مدرسه دچار مشکل شده بود. راد مجبور شد دن را پیش مدیر مدرسه بفرستد. راد مطمئن بود که وقتی مادر دان درباره این اتفاق بشنود خیلی زود برمی گردد تا شکوه و شکایت کند.
او به دیگر معلمان اتاق کارمند به شوخی گفت: «پس از امروز صبح به تعطیلات دیگری نیاز دارم. چند نفر از آنها با ترحم به او نگاه کردند. راد تنها معلم مرد بود و برخی از زنان به طور قطع فکر نمی کردند که او بتواند به کودکان شش ساله آنطور که می توانستند آموزش دهد. یکی دو نفر از آنها نیز فکر می کردند که چون او از خود فرزندی ندارد، صلاحیت کمتری برای این شغل دارد.
یکی از آنها اکنون به شوخی گفت: “می بینید اینم از مردان .” تو واقعا” صلاحیت انجامش را نداری.”
راد به او توجهی نکرد و به کلاس درس خود بازگشت تا برای بعد از ظهر آماده شود.
تا ساعت سه، وقتی او سر کلاس داستان بعدازظهر آنها را می خواند، به نظر می رسید که آنها خیلی آرام تر شده اند. با نگاهی به چهره های کوچک علاقه مند آنها، به یاد آورد که شغلی که دوست دارد چیست. هر چقدر هم که گاهی اوقات سخت به نظر می رسیدند، هر چقدر هم که پدر و مادرشان وحشتناک بودند، همیشه مقداری پرتو کوچک نور در هر کودکی وجود داشت. راد وقتی متوجه شد که دن کوچولو در حالی که به داستان گوش میداد، انگشت شستش را در دهانش گذاشته بود، با خودش لبخند زد. راد فکر کرد حتی دن هم وقتی خسته بود و به یک داستان خوب علاقه مند می شد، می توانست مهربان و دوست داشتنی باشد.
راد شهر را ترک کرد و در امتداد دشت های هموار رهسپار شد و در حالیکه احساس می کرد سنگینی بار آن روز از روی دوش او برداشته شده به سمت خانه رانندگی کرد. خانه او و لیا دو خانه روستایی بود که آن را به یک خانه تبدیل کرده بودند. با چشم اندازی از حومه شهر هموار و کفهای سنگی اش و آتشگاه های روباز، شبیه چیزی از یک مجله به نظر میرسید. لیا دیوارها را سفید کرده بود، رنگ را از روی چوب پاک کرده بود و پردهها را خودش درست کرده بود. عتیقه جات او با دقت در اطراف خانه قرار داده شده بود و همه کسانی که به آنجا می آمدند آن را تحسین می کردند.
راد هم از خانه خوشش میآمد، اما گاهی اوقات بی اختیار احساس می کرد که شاید بیش از حد شیک است، خیلی برای زندگی راحت نیست . او با کمی به هم ریختگی در خانه نسبتا” راحت بود . لیا به ظاهر چیزها اهمیت زیادی می داد و خانه برای او از هر چیزی مهمتر بود. این یکی از دلایلی بود که او بچه نمی خواست. او فکر می کرد که بچه ها خانه را به هم می ریزند و عتیقه های گرانبهای او را می شکنند.
اما مطمئناً پس از یک روز طولانی پر سر و صدا در کلاس، مکانی آرام بود. راد کفش هایش را درآورد و با احتیاط کنار در گذاشت. از وسط کف سنگی آشپزخانه به سمت کمد نوشیدنی رفت و برای خودش آبجو ریخت.
‘روز خوبی داشتی؟’ لیا در حالی که موهای بلوندش به خاطر خم شدن روی نقاشی های روی میزش کمی نامرتب بود، دم در ظاهر شد.
راد گفت: واقعاً سرم شلوغ بود. ‘روز توچطور بود؟’
لیا گفت: عالی . از من خواسته شده است که خانه مزرعه سیمپسون ها را در بالای تپه تغییر دکوراسیون بدم. این یک کار بزرگ است و آنها پول خوبی خواهند داد.”
او خندید. او عاشق کارش بود و در دنیای طراحی داخلی شهرتی برای خودش پیدا کرد.
راد او را تحسین کرد و فکر کرد که چقدر روزهای لیا با روزهای او متفاوت است. روز او شامل حل و فصل کردن یک دعوا، یک کودک بیمار، یک مادر مضطرب و یک مدیر پر استرس و همچنین تلاش برای آموزش به گروهی از کودکان با توانایی های بسیار متفاوت بود. در همین حین، همسرش نقاشی هایی کشیده بود، از یک خانه روستایی هوشمند بازدید کرده بود و در آرامش و سکوت پشت میزش نشسته بود و زیبا به نظر می رسید. اگرراد کارش را خیلی دوست نداشت، ممکن بود به او حسادت کند.
لیا گفت : من شام درست کردم ، در فر را باز کرد و اجازه داد بوی مطبوعی در هوا پخش شود.
با این حال، راد فکر کرد، همانطور که روی مبل نشسته بود، هیچ چیز بهتر از این نیست که به خانه بیاید نزد همسری که از شغل خود لذت می برد و در همان زمان می تواند یک غذای خوب بپزد.
لیا را روی مبل کنارخودش پایین کشید و گفت: «بوی خوبی میآد.» “مم، و تو هم بوی خوبی میدی. چه عطری زدی؟”
لیا گفت: شانل . “یک هدیه کوچک به خودم برای گرفتن آن قرارداد.”
راد با تعجب گفت: “تو لیاقتش را داری در حالی که تعجب کرده بود که او کی وقت کرده بود برای خرید آن به شهر بره .
او همچنین از خودش ناراحت بود - آرزو می کرد کاش فکرش می رسید آن را برای او بخرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
After the summer
Rod woke up to the sound of the alarm clock. It was a Tuesday morning in September. The first day back at school after the long summer break.
He rolled over and looked at his beautiful wife.
He admired her as she lay, still half asleep, on the white sheets beside him. It would be nice to stay in bed and spend the morning with her.
But he had to be at school in time to prepare the day, before the children arrived at nine o’clock.
He rolled out of bed unwillingly and showered. Then, after pulling on the clothes he had put out the night before, he went down to the kitchen to make coffee.
He would take Leah some coffee before he left, envying her being able to stay in bed in the mornings.
She worked as a freelance interior designer and, unless she had an appointment somewhere, did not have to travel to work. She had a studio in the garage and operated her business from there.
Rod, on the other hand, had a forty-five-minute drive to the school in Cambridge where he worked. It was often a slow journey. The traffic seemed to get worse every day. But he and Leah loved their home in the country and, since he liked his job so much, the only option was to commute.
‘I’ll see you this evening,’ he said, kissing his wife.
She opened her eyes and smiled warmly.
‘OK, have a good day,’ she said, as she turned over and went quickly back to sleep.
An hour later, Rod was in his classroom and the children were arriving. You couldn’t sit around for an hour in this job, catching up on phone calls, as you could in an office, Rod supposed.
Children needed you then and there, and if you weren’t prepared, the day could quickly turn into chaos.
‘Morning, Rod.’
‘Hi, Teresa. Hello, Timothy.’
Rod was Timothy’s teacher, and Teresa was pleased. Rod was a good teacher and Timothy loved him. Rod was glad to have the little boy in his class and he liked Teresa;
she was always friendly, and only ever had praise for the work he did.
Other parents were much more difficult. There was one mother who complained every morning about how her ‘perfect little son’, was being criticised by teachers and children alike.
She could never see that her son might be to blame for anything. She even seemed to encourage him to start fights!
Rod could see this mother coming now, and tried to avoid her by capturing Teresa’s attention. ‘There’s something you might be able to help me with,’ he said to her. ‘
I want to invite someone in to talk about writing or illustrating children’s books, or publishing them maybe. I thought it would be interesting for the children. I remember you used to work in publishing.’
‘Ah,’ said Teresa. ‘I know just the person.’
‘Good,’ said Rod. ‘Tell me more.’
‘It’s a friend of mine,’ Teresa said. ‘She’s an editor for children’s books and has a lot of contact with authors and illustrators. But, more importantly, she knows about the whole publishing process.
and she loves children. I’m sure she’d be delighted to come in and give a talk.’
‘Do you want to ask her first?’ said Rod. ‘If she’s keen, she could telephone me at school.’
‘OK. That sounds like a good idea,’ said Teresa, kissing Timothy goodbye. ‘She might be too busy of course, but I’ll certainly ask her.’
‘Thanks,’ said Rod, smiling at her. ‘Right,’ he said turning to the class. ‘Time to start the lesson.’
But the mother he had been trying to avoid was waiting for him. ‘I want to talk to you about my Dan,’ she said, ignoring the fact that Rod was trying to calm down thirty children. ‘Dan told me that last term a boy called Timothy kicked him.’
‘Last term?’ Rod echoed. ‘I really think that anything that happened over six weeks ago can be forgotten. We all want to make a new start at the beginning of the term, don’t we?’
‘There you go again. You teachers always have your favourites, while children like my Dan get blamed for everything,’ the mother said.
‘I’m not blaming Dan for anything,’ said Rod sighing, and wishing the woman would go.
‘I just want to start the new term off on a positive note. I’ll keep a careful eye on the two boys today, and let you know if there’s any trouble.’
Rod doubted that Timothy, who was such a quiet child, would have kicked Dan, who looked like a prizewinning boxer.
‘You teachers. You just can’t be bothered to do your jobs properly,’ said the woman insultingly. ‘I’ll be asking my Dan at the end of the day what happened, so you’d better keep your word.’ She turned and left then, and Rod breathed a sigh of relief.
Rod enjoyed his job, and in contrast to the woman’s accusations, he tried very hard to treat all the children fairly.
But his job was made much more difficult when parents did not support him, and it always felt good when they did.
By lunchtime, he was already exhausted. One child had been sick, and had been sent home. Dan had got into trouble in the break for stealing another child’s apple, then throwing it over the school fence. Rod had had to send Dan to the headteacher.
Rod was sure Dan’s mother would hear about the incident and would soon be back to complain.
‘I need another holiday after this morning,’ he joked to the other teachers in the staffroom. Several of them looked at him pityingly. Rod was the only male teacher and some of the women clearly didn’t think he was able to teach six-year-olds as well as they could.
One or two of them also thought that because he had no children of his own, he was even less qualified for the job.
‘It’s men, you see,’ joked one of them now. ‘You’re just not up to it.’
Rod ignored her and went back to his classroom to prepare for the afternoon.
By three o’clock, as he read the class their afternoon story, they seemed much more settled. Looking at their small interested faces, he remembered what it was about the job he loved.
However difficult they sometimes appeared, however awful their parents were, there was always some little ray of light in every child.
Rod smiled to himself when he noticed that tough little Dan had his thumb in his mouth, as he listened to the story. Even Dan could be soft and sweet when he was tired and caught up in a good story, thought Rod.
Rod drove home, feeling the weight of the day lift from him as he left the city and set off across open country.
His and Leah’s home had been two cottages which they had made into one. With its views over open countryside and its stone floors and open fireplaces, it looked like something from a magazine.
Leah had painted the walls white, stripped the paint off the wood and made her own curtains. Her antiques were carefully placed around the house, and everyone who came there admired it.
Rod liked the house too, but sometimes he couldn’t help feeling it was maybe too elegant, too unlived in. He would be quite happy with a little more mess about the place.
Leah placed high value on how things looked and for her the home was more important than anything.
It was one of the reasons she didn’t want children. She thought they would just mess it up and break her precious antiques.
But it certainly was a peaceful place after a long noisy day in the classroom. Rod pulled his shoes off and placed them carefully by the door.
He walked across the stone floor in the kitchen to the drinks cupboard and poured himself a beer.
‘Good day?’ Leah appeared in the doorway, her blonde hair slightly untidy from bending over the drawings on her desk.
‘Really busy,’ said Rod. ‘How was yours?’
‘Great,’ said Leah. ‘I’ve been asked to redecorate the Simpsons’ farmhouse up the hill. It’s a big job and they’ll pay well.’
She smiled. She loved her work and was beginning to get a name for herself in the world of interior design.
Rod admired her, and thought how different her days were to his. His day had involved dealing with a fight, a sick child, an anxious parent and a stressed headteacher, as well as trying to teach a group of children with hugely varying abilities.
Meanwhile, his wife had done some drawings, visited a smart farmhouse and sat at her desk in the peace and quiet, looking beautiful. If he didn’t love his job so much, he might envy her.
‘I’ve made supper,’ said Leah, opening the oven door and letting a delicious smell float into the air.
Still, thought Rod, as he sat back on the sofa, there was nothing nicer than coming home to a wife who enjoyed her job, and managed to cook a nice meal at the same time.
‘It smells delicious,’ he said, pulling Leah down onto the sofa next to him. ‘Mmm, and so do you. What perfume are you wearing?’
‘It’s Chanel,’ said Leah. ‘A little treat for myself for getting that contract.’
‘You deserve it,’ said Rod, wondering when she’d had time to go into town and buy herself perfume. He was also feeling annoyed with himself - he wished he’d thought of buying it for her.