سرفصل های مهم
ملاقات مارک
توضیح مختصر
فنلا با برنامه ریزی ترزا با مرد خوش قیافه ای به نام مایک آشنا می شود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
ملاقات مارک
تعطیلات عید پاک تازه شروع شده بود که الی برای زندگی پیش فنلا آمد.
فنلا به الی گفت: “میدونی باید بعد از تعطیلات به مدرسه بری.
الی به او نگاه کرد و اخم کرد. او گفت: من از مدرسه متنفرم.
فنلا گفت: “خب، ما برایت مدرسه جدیدی پیدا می کنیم، پس شاید آن مدرسه را دوست داشته باشی.
مدرسه محلی پر بود و به هر حال، فنلا در مورد اینکه الی چقدر در آنجا جا میشود تردید داشت. مدرسه بزرگی بود با تعداد زیادی بچه در هر کلاس، و اگرچه الی قادر بود تحمل کند، فنلا مطمئن بود که در کلاس های کوچکتر خوشحال تر خواهد بود.
آیا به مدرسه تیموتی فکر کردهاید؟ ترزا یک روز صبح از او تلفنی پرسید. او حتی میتوانست به کلاس تیموتی برود. راد با بچه های مشکل دار خیلی خوب است.”
فانلا مطمئن نبود که باید به این نظر چه واکنشی نشان دهد. او الی را یک کودک «مشکل آفرین» نمیدانست و از ترزا ناراحت بود.
از سوی دیگر، او این احساس را داشت که راد، که فنلا تدریس او را دیده بود و شیوه تدریس او را تحسین می کرد، با الی خیلی خوب کنار می آمد. همچنین، از آنجایی که هیچ مردی در زندگی الی در خانه وجود نداشت، برای او خوب بود که یک معلم مرد در مدرسه داشته باشد: این باعث ایجاد تعادل می شد. ایده بدی نبود، و فنلا تصمیم گرفت بعد از آن روز با مدرسه تماس بگیرد.
ترزا ادامه داد: «اتفاقاً، من در این فکر بودم که آیا میخواهی شنبه آینده به یک مهمانی شام بیایی. تو می توانی الی را بیاوری. او و تیموتی میتوانند یک ویدیو را در اتاق او در حالی که ما غذا میخوریم تماشا کنند.”
فنلا لبخند زد. این ویژگی اخلاقی خاص ترزا بود که فکرهمه چیز را بکند. خیلی وقت بود که فنلا عصر بیرون نبود. خوبه که وقت خود را با همنشینی با بزرگسالان بگذرانی، در حالی که می دانی الی همان نزدیکی ها جاش امنه .
من دوست دارم. متشکرم، ترزا، فنلا گفت.
ترزا ادامه داد: به نظر می رسد تیموتی الی را خیلی دوست دارد. تیموتی همیشه از او میپرسد که آیا او میتواند بیاید و بازی کند.”
فنلا گفت: «الی هم تیموتی را دوست دارد. او واقعا مشتاقانه منتظر شنبه آینده است.”
وقتی تلفن را کنار گذاشت، فنلا از فهمیدن این موضوع خوشحال شد که مهم نیست ترزا در مورد الی چه گفت، او هنوز دوست بسیار خوبی است.
فنلا و الی عصر شنبه بعد با دوچرخه به خانه ترزا رفتند. فنلا برای الی یک دوچرخه دست دوم و یک کلاه ایمنی خریده بود و او دوچرخه سوار خوبی بود. الی آنقدر از دوچرخه راضی بود که از آن زمان بهترین رفتار خود را داشت. همچنین، اکنون او تیموتی را بهتر می شناخت، آنها دوستان خوبی شده بودند. وقتی در خانه ترزا باز شد، تیموتی و الی مستقیماً با هم به طبقه بالا دویدند.
وقتی فنلا وارد اتاق نشیمن شد و پائولو لیوانی شراب در دستش گذاشت، ترزا گفت: “این مارک، همکار پائولو است.” و من فکر می کنم شما مری و سیمون را می شناسید. پسر آنها در مدرسه توی کلاس راد است.”
فنلا با خجالت گفت: سلام. مارک قد بلند، بلوند و بسیار خوش قیافه بود. فنلا متعجب بود که آیا متاهل است یا شریک زندگی دارد. این روزها او اغلب با یک مرد مجرد خوش قیافه ملاقات نمی کرد. او در مقابل او احساس دستپاچگی کرد و در عوض به سمت مری و سیمون برگشت و از آنها در مورد مدرسه پرسید.
وقتی ماری به فنلا توضیح داد که الی به مدرسه خواهد رفت، گفت: “اوه، ما راد را به عنوان یک معلم به شدت توصیه می کنیم.” او با بچه ها فوق العاده است. بیلی او را دوست دارد و از زمانی که در کلاسش بوده چیزهای زیادی یاد گرفته است. او در حالی که به شوهرش لبخند میزند، گفت: او تقریبا” جذاب هم هست.
شوهرش پاسخ داد: بله. “همه مادران عاشق معلم فرزندان خود هستند، اما او با یک زیبای بلوند ازدواج کرده است، بنابراین ما مردها احساس امنیت می کنیم.”
مارک ساکت بود. واضح است که مکالمه برای او جالب نبود و فانلا حدس زد که فرزندی ندارد. با این حال، چیزی که او متوجه نشد، هنگامی که آنها به غذا خوردن نشستند، این بود که مارک او را تماشا می کرد و تحسین می کرد. مارک از زنان قوی خوشش می آمد و تصمیم گرفته بود که فنلا باید بسیار شجاع باشد تا به تنهایی فرزندی را به فرزندی قبول کند.
بعداً وقتی قهوه خوردند، مارک آمد و کنار فنلا نشست. او گفت: «به نظر میرسد که الان نمیتوانی شبها بیرون بروی، بچهدار شدهای، اما شاید بتوانیم یک روز، زمانی که او مدرسه را شروع کرده، ناهار را با هم بخوریم.»
فنلا تعجب کرد. این اولین باری بود که مردی بعدسال ها می خواست با او قرار عاشقانه بگذارد! او با احساس خوشحالی و هیجان گفت: “متشکرم، من از آن لذت خواهم برد.
قبل از اینکه او و الی بروند، دو هفته بعد با مارک برای ناهار در رستورانی مشرف به رودخانه قرار ملاقات گذاشت. در آن زمان الی مدرسه را شروع کرده و فنلا به سر کار باز می گشت.
‘پس تو چی فکر می کنی؟’ صبح یکشنبه از ترزا تلفنی پرسید و می خواست بداند آیا فنلا به مارک علاقه دارد یا نه.
فنلا گفت: او واقعاً خوب به نظر می رسد.
“فکر می کنم او هم شما را دوست داشت.”
فنلا گفت: “خب، او از من خواست برای ناهار بیرون برویم، وقتی الی مدرسه را شروع کرد.
‘خوب است!’ ترزا گفت. این می تواند آغاز یک رابطه زیبا باشد.”
فنلا چندان مطمئن نبود. بیرون رفتن با یک مرد برای تغییر بسیار سرگرم کننده خواهد بود، اما یک رابطه برای شکل گرفتن در حال حاضر بسیار مهم است، در حالی که او هنوز در حال شناختن الی و روش های او بود.
متوجه شد که این یک برنامه ریزی بوده است: ترزا عمداً از او دعوت کرده بود که او را به مارک معرفی کند. او واقعاً اهمیتی نمیداد، زیرا میدانست که ترزا فقط میخواهد کمک کند و فقط زمانی در زندگی مردم دخالت میکند که فرصتی برای شادتر کردن آنها ببیند.
نزدیک شدن به اولین صبح مدرسه الی بسیار عجیب بود. به نظر می رسید که تمام مادران و پدران دیگر سال ها این کار را انجام می دادند. چون که اولین روز الی بود، فنلا می خواست الی را مستقیماً به کلاس درس ببرد و مطمئن شود که او در آن جا مستقر شده است.
راد آنجا بود، و فنلا امیدوار بود که با او صحبت کند، تا توضیح دهد که الی نگران گم شدن است و نمیداند چه باید بکند. اما او عمیقا” مشغول گفتگو بود - یا این یک بحث بود؟ - با یک مادر دیگر
فنلا مدتی صبر کرد و متوجه شد که حضور راد همچنان باعث تپش قلبش می شود. او آنچه را که در مهمانی شام گفته شده بود، در مورد اینکه همه مادران عاشق راد بودند، به خاطر آورد و سعی کرد خودش را جمع و جور کند. بالاخره راد خودش را از دست زنی که در مورد چیزی سرش فریاد می زد خلاص کرد و در حالی که پیشانی اش را پاک می کردبه سمت فنلا آمد.
او ابتدا با کودک صحبت کرد و فنلا از این بابت سپاسگزار بود.
الی با خجالت به او لبخند زد.
آیا میخواهید بروید و یک کتاب خواندن انتخاب کنید؟ اواز الی پرسید. تیموتی به زودی اینجا خواهد بود و فکر می کنم شما او را می شناسید.”
الی دقیقاً همان کاری را انجام داد که راد از او خواسته بود و فنلا توانست برخی از نگرانی های خود را بدون اینکه کودک بشنود برای راد توضیح دهد. او به راد گفت: “او گاهی اوقات واقعا”غیرقابل پیش بینی است، اما به این دلیل است که نگران این است که کاری را اشتباه انجام دهد.” او قصد ندارد رفتار بدی داشته باشد.”
راد لبخند زد.
فنلا با نگرانی ادامه داد: «فقط توضیح دادن شخصیت کودک در چند جمله برایش سخت بود. “اگر او مطمئن نباشد که قرار است کجا باشد، یا قرار است چه کاری انجام دهد، از انجام هر کاری امتناع می کند. میتونه اینطور به نظر برسه که او بداخلاق است. اما اگر همه چیز برای او روشن شده باشد، او بسیار خوب رفتار می کند.”
راد بازوی فنلا را فشرد و گفت: هی. ‘اینقدر نگران نباش. من به همه جور بچه های اینجا عادت دارم. من مطمئن هستم که او خوب خواهد شد. و چنان دوستانه به او لبخند زد، دلش چندین بار زیر ورو شد. او افزود: «در پایان روز بیا و من را ببین، و من به تو خواهم گفت که او چطور شد.»
فنلا احساس آرامش کرد و بسیار خوش شانس بود که معلم خوبی برای الی دارد. او با احساس خوشحالی بیشتر ازچند سال گذشته به کار مشغول شد. انگار کمی از نگرانی برای الی رفع شده بود، حالا او آن را با کسی در میان گذاشته بود.
او سعی می کرد فکر نکند که این به این دلیل است که راد را دوباره دیده بود و حالا وقتی الی در کلاسش بود هر روز او را می دید. فکر اینکه بعداً با مارک ناهار بخورد نیز او را شاد کرد و او در طول صبح برای خودش آواز خواند. چند تن از همکارانش در مورد حال خوب او نظر دادند.
یکی از آنها گفت: “مطمئناً برای شما مناسب است که مادر باشید.” “من سالهاست شما را به این خوبی ندیده ام!”
او برای قرار ناهار خود با مارک کمی دیر رسید و مشخص بود که مارک کاملا عصبی است. او باید فکر می کرد که شاید او قرار نیست بیاید. او نوشیدنی سفارش داد و آنها در دو طرف میز به هم نگاه می کردند.
فنلا متوجه شد که صحبت کردن با او بسیار آسان است. او همه چیز را در مورد استیون و الی به او گفت و از اینکه گاهی اوقات تنها بودن مادر چقدر سخت است. نه فقط یک مادر مجرد، بلکه مادر یک فرزند خوانده. مارک گوش داد و سرش را تکان داد و فنلا متوجه شد که تمام مشکلاتش را پیش او بیرون میریزد.
او چیز زیادی در مورد خودش به او نگفت، جدا از این که چندین سال با شرکت پائولو کار کرده بود، اما اخیراً به کمبریج نقل مکان کرده بود و آن را به خوبی نمی شناخت.
در پایان ناهار، فنلا متوجه شد که دوست دارد دوباره او را ببیند. مطمئن نبود که قبول کند یا نه، اما نفس عمیقی کشید و او را برای شام شنبه شب دعوت کرد.
او گفت: «من برای شما آشپزی میکنم،» او احساس خوشحالی کرد که فکر میکند ارزشش را دارد تا برای یک تغییر تلاش کند. او اخیراً وارد یک روال خسته کننده شده بود، غذاهای ساده برای الی درست می کرد و خودش همان غذا را می خورد. او فکر کرد که خوب است چیز خاصی بپزد.
مارک به او لبخند زد. او گفت: “من مشتاقانه منتظر آن خواهم بود.” فنلا که از نوشیدن شراب در وقت ناهار سرگیجه داشت و از فکر دیدن دوباره مارک هیجان زده بود، با دوچرخه به محل کارش برگشت و در تمام طول مسیر با خود لبخند می زد.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Meeting Mark
The Easter holidays were just beginning when Ellie came to live with Fanella.
‘You’ll have to go to school after the holidays, you know,’ Fanella told Ellie.
Ellie looked at her and frowned. ‘I hate school,’ she said.
‘Well, we’re going to find you a new school, so perhaps you’ll like that one,’ Fanella said.
The local school was full and, anyway, Fanella had doubts about how well Ellie would fit in there. It was a large school with a lot of children in each class, and although Ellie was capable of standing up to them, Fanella felt sure she would be happier in a smaller class.
‘Have you thought about Timothy’s school?’ Teresa asked her on the phone one morning. ‘She could even go into Timothy’s class. Rod is so good with problem children.’
Fanella was not sure how she should react to this comment. She did not consider Ellie a ‘problem’ child and felt upset that Teresa did.
On the other hand, she had a feeling that Rod, who she had seen teach and whose teaching style she admired, would get on very well with Ellie. Also, since there was no man in Ellie’s life at home, it would be good for her to have a man teacher at school: it would provide some balance. The idea was not a bad one, and Fanella decided to phone the school later that day.
‘By the way,’ Teresa continued, ‘I was wondering if you’d like to come to a dinner party next Saturday. You can bring Ellie. She and Timothy can watch a video in his room while we eat.’
Fanella smiled. It was typical of Teresa to think of everything. It was a long time since Fanella had been out in the evening. It would be good to spend time in adult company, knowing Ellie was safe nearby.
‘I’d love to. Thanks, Teresa,’ said Fanella.
‘Timothy seems to like Ellie very much,’ Teresa went on. ‘He’s always asking if she can come and play.’
‘Ellie likes Timothy, too,’ Fanella said. ‘She’ll really look forward to next Saturday.’
As she put the phone down, Fanella felt glad at the realisation that, no matter what Teresa said about Ellie, she was still a very good friend.
Fanella and Ellie cycled over to Teresa’s house the next Saturday evening. Fanella had bought Ellie a second-hand bike and a bike helmet, and she was a good cyclist. Ellie was so pleased about the bicycle that she had been on her best behaviour ever since. Also, now she had got to know Timothy better, they had become good friends. When the door to Teresa’s house opened, Timothy and Ellie ran straight upstairs together.
‘This is Mark, a colleague of Paulo’s,’ Teresa said as Fanella entered the sitting room and Paulo put a glass of wine in her hand. ‘And I think you know Mary and Simon. They’ve got a boy in Rod’s class at the school.’
‘Hello,’ said Fanella, shyly. Mark was tall, blond and very good-looking. Fanella wondered whether he was married or had a partner. It was not often she met a good-looking single man these days. She felt self-conscious in front of him and turned instead to Mary and Simon, and asked them about the school.
‘Oh, we highly recommend Rod as a teacher,’ Mary said to Fanella, when she explained that Ellie would be going to the school. ‘He’s wonderful with the children. Billy loves him, and he’s learnt such a lot since he’s been in his class. He’s rather attractive, too,’ she said, smiling at her husband.
‘Yes,’ her husband replied. ‘All the mothers are in love with their children’s teacher, but he’s married to a blonde beauty so we men feel quite safe.’
Mark was quiet. The conversation obviously didn’t interest him and Fanella guessed he didn’t have children. What she did not notice, however, when they sat down to eat, was that he was watching and admiring her. Mark liked strong women and he had decided that Fanella must be very brave to adopt a child on her own.
Later on, as they had coffee, Mark came and sat next to Fanella. ‘It sounds as if you can’t go out in the evenings now you’ve got a child,’ he said, ‘but perhaps we could have lunch together one day, when she’s started school.’
Fanella was surprised. This was the first time a man had asked her on a date for years! ‘Thank you, I’d enjoy that,’ she said, feeling pleased and excited.
By the time she and Ellie left, she had arranged to meet Mark for lunch two weeks later at a restaurant overlooking the river. By then Ellie would have started school, and she would be back at work.
‘So, what did you think?’ asked Teresa on the phone on Sunday morning, wanting to know whether Fanella was interested in Mark or not.
‘He seems really nice,’ said Fanella.
‘I think he liked you, too.’
‘Well, he asked me out to lunch, once Ellie’s started school,’ said Fanella.
‘Oh good!’ said Teresa. ‘This could be the beginning of a beautiful relationship.’
Fanella wasn’t so sure. It would be fun to go out with a man for a change, but a relationship would be a lot to take on at the moment, while she was still getting to know Ellie and her ways. It dawned on her that this had been a set-up: that Teresa had asked her on purpose, to introduce her to Mark. She didn’t really mind as she knew that Teresa only wanted to help and only interfered in people’s lives when she saw an opportunity to make them happier.
It was very strange approaching the school on Ellie’s first morning. All the other mothers and fathers seemed to have been doing it for years. As it was her first day, Fanella wanted to take Ellie right into the classroom and make sure she settled in.
Rod was there, and she hoped to speak to him, to explain that Ellie was worried about getting lost and not knowing what to do. But he was deep in some kind of conversation - or was it an argument? - with another mother.
Fanella waited a while, finding that Rod’s presence still caused her heart to race. She remembered what had been said at the dinner party, however, about how all the mothers were in love with Rod, and tried to pull herself together. At last he freed himself from the woman who had been shouting at him about something, and came over to Fanella, wiping his forehead.
‘Hi, Ellie,’ he said, speaking to the child first, which Fanella was grateful for.
Ellie smiled up shyly at him.
‘Would you like to go and choose a reading book?’ he asked her. ‘Timothy will be here soon, and I think you already know him.’
Ellie did exactly as Rod asked her to do, and Fanella was able to explain some of her concerns to Rod out of the child’s hearing. ‘She’s quite unpredictable sometimes,’ she said to Rod, ‘but it’s because she’s worried about doing the wrong thing. She doesn’t mean to be badly-behaved.’
Rod smiled.
‘It’s just–’ Fanella went on nervously, finding it difficult to explain the child’s character in a few sentences. ‘If she isn’t sure where she’s meant to be, or what she’s meant to be doing, she refuses to do anything. It can seem as if she’s being moody. But if everything’s made clear to her, she’s very well-behaved.’
‘Hey,’ said Rod, squeezing Fanella’s arm.
‘Don’t worry so much. I’m used to all sorts of children in here. I’m sure she’ll be fine.
’ And he smiled at her in such a friendly way, her stomach did several turns. ‘Come and see me at the end of the day,’ he added, ‘and I’ll tell you how she got on.’
Fanella left feeling relieved and very lucky to have such a nice teacher for Ellie. She got to work feeling happier than she had done in ages. It was as if some of the anxiety over Ellie had been lifted a little, now she had shared it with someone.
She tried not to think it was also because she’d seen Rod again and would see him every day now while Ellie was in his class. The thought of having lunch with Mark later on also made her cheerful, and she sang to herself throughout the morning. Several of her colleagues commented on her good mood.
‘It certainly suits you being a mother,’ one of them said. ‘I haven’t seen you look so well for ages!’
She was a little late arriving for her lunch date with Mark, and it was clear he was quite nervous. He must have thought that perhaps she wasn’t going to come. He ordered drinks and they sat looking at each other across the table.
Fanella discovered it was very easy to talk to him. She told him all about Steven, and about Ellie, and about how hard it sometimes was being a single mother. Not just a single mother, but the mother of an adopted child. Mark listened and nodded, and Fanella found herself pouring out all her troubles to him.
He didn’t tell her much about himself, apart from the fact he had worked with Paulo’s company for several years, but had only recently moved to Cambridge and didn’t know it very well.
By the end of the lunch, Fanella realised she would like to see him again. She wasn’t sure if he would accept, but she took a deep breath and invited him over for dinner on Saturday night.
‘I’ll cook for you,’ she said, feeling pleased to think it would be worth making an effort for a change. She had got into quite a boring routine lately, making simple meals for Ellie and eating the same food herself.
It would be nice to cook something special, she thought.
Mark smiled at her. ‘I’ll look forward to that,’ he said. Fanella, dizzy from drinking wine at lunchtime and excited at the thought of seeing Mark again, cycled back to work, smiling to herself all the way.