سرفصل های مهم
یک دوره سخت
توضیح مختصر
آشنایی فنلا و مارک
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
یک دوره سخت
عصر شنبه، وقتی فنلا در آشپزخانه آشپزی می کرد، احساس میکرد برای دیدن مارک خیلی عصبی است. الی در اتاق جلویی در حال تماشای یک ویدیو بود، چیزی که فنلا کمی نسبت به آن احساس گناه می کرد. او هرگز با افرادی که فکر میکردند تماشای مستمر تلویزیون برای کودکان مشکلی ندارد، موافق نبود. اما او کم کم داشت متوجه می شد که مواقعی وجود دارد که یک ویدیوی خوب کودکان برای یک کودک خسته و همچنین یک مادرخسته معجزه می کند! آنها روز شلوغی را سپری کرده بودند، آنها برای شنا رفته بودند و اطراف شهر خرید کرده بودند، و الی زمانی که به خانه رسیدند در یک حالت عاطفی قرار داشت.
وقتی شنید که یک دوست بزرگسال فنلا برای شام میاید، گریه کرد و گفت که نمی خواهد او بیاید. فنلا حدس زد که این به تغییرات مدرسه در آن هفته مربوط میشه راد آنجا نبوده و یک معلم موقت جایگزین او شده بود. الی دوست داشت همه چیز قابل پیش بینی باشد و راد را نیز دوست داشت: هیچ معلم دیگری از نظر او به خوبی او نبود.
بنابراین وقتی فنلا به الی گفت که قرار است امروز عصر با شخص جدیدی ملاقات کند، بیشتر از آن چیزی بود که کودک می توانست تحمل کند. فنلا این مسئله را با پیشنهاد اینکه آنها یک نوار ویدیو اجاره کنند حل کرده بود و الی سیندرلای دیزنی را انتخاب کرده بود که اکنون در حال تماشای آن بود. با این حال، فنلا ترجیح داد کاش مارک نمی آمد، تا بتواند تمام شب را با الی بگذراند و سپس خودش به رختخواب برود، زیرا کاملاً احساس خستگی می کرد.
زمانی که مارک وارد شد الی در رختخواب بود، اما طولی نکشید که سرو کله او با موهای فرفری دور و بر در اتاق نشیمن پیدا شد. او مشخصاً می خواست به دوست جدید فنلا نگاهی بیندازد.
مارک از دیدن کودک چندان خوشحال به نظر نمی رسید و تلاش بسیار کمی برای صحبت با او انجام داد. فنلا کم کم احساس ناراحتی کرد. او گفت: به رختخواب برگرد الی. من یک دقیقه دیگربه طبقه بالا می آیم.”
او فکر می کرد که چقدر فرق می کرد اگر مارک پیشنهاد کتاب خواندن برای الی را می داد تا او بتواند غذا را آماده کند. اما او فقط پاهایش را دراز کرد و با نوشیدنی روی صندلیش نشست در حالی که فنلا الی را به طبقه بالا برد. الی قصد نداشت به راحتی تسلیم شود. او گفت: من خسته نیستم. “آیا می توانم بیایم پایین و ویدیوی دیگری را تماشا کنم؟”
فنلا با قاطعیت گفت: نه. ‘تو خسته ای. شاید فکر نمی کنی که خسته ای، اما روز شلوغی را پشت سر گذاشته ای.”
آیا برایم یک داستان می خوانی؟ الی پرسید.
“خب، من باید بروم و شام را آماده کنم. من فقط یک داستان کوتاه برایت می خوانم.”
اما زمانی که او برای الی داستانی خوانده بود و رفت وبرایش نوشیدنی آورد، بوی سوختگی به سمت بالای پله ها به مشام می رسید. ‘وای نه!’ فنلا فریاد زد. این غذاست! غذا خراب شد!”
او با عجله پایین آمد، درست به موقع تا غذایی را که با دقت آماده کرده بود از آتش گرفتن نجات دهد. مارک مودبانه غذا خورد و گفت که خیلی خوب است، اما فنلا احساس خجالت کرد.
آیا نباید سعی کنید او را زودتر بخوابانید؟ مارک از او پرسید. اگر به آنها فرصت بدهید، همیشه زیادی رو شانس خودشون حساب میکنن.”
معلوم شد که او دو فرزند دارد که با مادرشان زندگی می کنند و او فقط هر ماه آنها را می دید. او سه سال پیش از همسرش جدا شده بود و همسرش در دوون زندگی می کرد، بنابراین مارک نمی توانست فرزندانش را بیشتر ببیند. مارک گفت: “اما من مشکلی ندارم.” وقتی آنها را می بینم به ما خوش می گذرد و بقیه اوقات من یک مرد آزاد هستم!”
فنلا دست خودش نبود متعجب بود که بچهها در مورد این توافق چه احساسی دارند، اما چیزی نگفت. او مطمئن نبود که در مورد مارک چه استنباطی داشته باشد. او آرام بود و شنونده خوبی بود، اما رفتار او، هم نسبت به الی و هم نسبت به فرزندان خودش، کمی ناخوشایند بود که باعث میشد فنلا درباره او دودل شود.
بعد از غذا، او متوجه شد که آرزو می کند کاش مارک می رفت تا او بتواند به رختخواب برود، و او مجبور شد چندین بار اشاره کند که چقدر خسته است . او فکر کرد: “من دقیقاً درصدد این نیستم برای او جذاب باشم در حالی که مدام راجع به اینکه خسته هستم فکر میکنم از سوی دیگر واقعا” دلم می خواهد بخوابم.
او نگران بود که آن شب یک فاجعه باشد و مارک هرگز نخواهد او را دوباره ببیند.
اما در حالی که می خواست برود جلوی در آستانه در ایستاد و خم شد تا او را ببوسد. بوسه او ملایم بود، و ناگهان فنلا از خودش پرسید که آیا کار اشتباهی بود که او را اینطوری از سر خود باز کردم. ‘میتونم دوباره ببینمت؟’ او درحالی که فنلا تعجب کرده بود از او تقاضا کرد و فنلا از این تقاضا بسیار خوشحال شد.
او با لبخند گفت: “شاید یک ناهار دیگر راحت تر باشد و مارک سرتکان داد.
وقتی او رفت، مستقیم به رختخواب رفت اما متوجه شد که نمی تواند بخوابد. افکار زیادی در سرش می چرخید. آیا مارک می خواست با او رابطه داشته باشد؟ آیا او می خواست با مارک رابطه داشته باشد؟ و اگر چنین است، الی چه احساسی در مورد آن خواهد داشت؟ آیا الی حالا که فنلا را بهتر می شناخت قصد داشت بدقلق تر شود؟
چرا راد از مدرسه دور بود؟ آیا او هرگز برمی گردد؟
وقتی کم کم خوابش برد، در خواب دید که در پارک ایستاده و می خندد و الی را که با خوشحالی بازی می کرد تماشا می کند و مارک بازویش را دور او انداخته است. او برای اولین بار پس از سالها احساس کامل بودن می کرد، گویی همه نگرانی هایش از بین رفته بودند او برگشت و به چهره مرد نگاه کرد، اما متوجه شد که آن مرد اصلاً مارک نیست، بلکه راد است.
فنلا به درستی حدس زده بود که این شاید آغاز یک دوره دشوار باشد
واضح بود که راد خیلی سریع به مدرسه باز نمی گردد. به والدین گفته شد که معلم موقت قرار است حداقل تا نیمه ترم ادامه دهد، اما دلیل آن به آنها گفته نشد. الی به شدت از این معلم بدش آمده بود و صبح ها از رفتن به مدرسه امتناع می کرد.
فنلا با ناامیدی پشت تلفن به ترزا گفت: “فقط نمی دانم چه کار کنم.” “میتونم بیام و با تو صحبت کنم؟”
مدت زیادی بود که او و ترزا فرصتی نداشتند که خودشان با هم صحبت کنند.
“بله، بیا اینجا . ترزا با اشتیاق گفت برای ناهار بیا. روزهایی که در خانه تنها بود به نظرش طولانی می رسید و گاهی اوقات احساس تنهایی می کرد و ازبرنامه ریختن برای کمی مصاحبت خوشحال می شد.
فنلا مقداری شراب برداشت و به سمت خانه ترزا رفت.
ترزا به او گفت: «همه کودکان گاهی چنین رفتار می کنند. شما نباید فکر کنید که این به فرزندخواندگی او مربوط می شود.”
“فقط، خوب، به نظر می رسید که او خیلی سریع با راد خو گرفته، و اکنون به نظر می رسد که دارد عقب گرد می کند. نظر تیموتی در مورد معلم موقت چیست؟”
ترزا گفت: «تیموتی میگوید که او گاهی فریاد میزند و از راد سختگیرتر است، اما این مسئله او را نگران نمیکند.
راد چه مشکلی دارد؟ فنلا پرسید. ‘چیزی شنیدی؟ آیا او بیمار است؟”
ترزا آهسته گفت: «خب،» او آشکارا از این که خبری برای گفتن داشت لذت می برد. شایعاتی که دور و بر وجود دارد این است که او آنقدر به آن پسر به نام دن محکم ضربه زد که او را کبود کرد. مادر دن به اداره آموزش و پرورش رفت و راد را به بدرفتاری نسبت به پسرش متهم کرد. آنها چاره ای جز تعلیق فوری او نداشتند، تا زمانی که جلسه دادگاه او را بی گناه تشخیص دهد، اگر این کار را انجام دهند».
اما این وحشتناک است! فنلا با احساس گفت. راد هرگز امکان نداره چنین کاری را انجام داده باشد!”
ترزا گفت: “خب، این چیزی است که اکثر ما فکر می کنیم.” اما البته، کسانی هستند که می گویند او را به خاطر کتک زدن آن کودک سرزنش نمی کنند. دن پسری است که صبورترین آدم دنیا را دیوانه می کند.”
اما راد بسیار حرفه ای و بسیار مهربان است. میتوانستم تصور کنم که برخی از مردم از کوره دربروند و کار احمقانهای انجام دهند، اما راد نه.”
ترزا آهی کشید و یک بشقاب سالاد را جلوی فنلا گذاشت. خبر این جور رسوایی همه جای کمبریج پخش میشه واون نمیتونه تاثیر خیلی خوبی روی شغلش داشته باشه “ حتی اگر بی گناه باشه .”
فنلا گفت: “ما واقعا باید کاری برای کمک به او انجام دهیم.” با او بسیار ناعادلانه رفتار شده.”
ترزا گفت: «اگرچه اثبات بی گناهی او دشوار است. “مقامات آموزش و پرورش به آنچه کودک می گوید اهمیت زیادی می دهد.”
“چرا کودک می خواهد اینطور دروغ بگوید؟” فنلا پرسید.
ترزا گفت: این سوال مهمی است. “البته، او شاید دروغ نمی گوید.”
فنلا گفت: «مطمئنم که او دروغ می گوید، و این من را خیلی عصبانی می کند. نه ازدست کودک، او احتمالاً فقط همان کاری را انجام می دهد که مادرش به او می گوید. آیا دلیلی وجود دارد که او ممکن است راد را دوست نداشته باشد؟”
ترزا گفت: «خب، او یکی از مادرانی است که فکر میکند از بچههای پولدار حمایت میکند.» او فکر می کند که راد پسرش را دوست ندارد زیرا او از یک خانواده فقیر است.”
این درست نیست. راد الی را دوست دارد و او ثروتمند نیست.”
ترزا گفت: ما می دانیم که این درست نیست. اما برخی از مردم در مورد این جور چیزها تعصب دارند. به هر حال امیدوارم چون عاشق راد هستی اینقدر از این موضوع ناراحت نباشی ؟’
“نه!” فنلا با کمی عصبانیت گفت. “من برای راد ناراحتم، و چون غیبت او باعث شد با الی مشکلاتی پیدا کنم، درست زمانی که فکر می کردم او سر به راه شده است.”
ترزا مشکوک به فنلا نگاه کرد. او آنقدر دوستش را خوب میشناخت که گول حرفهایش را نمیخورد و از این واقعیت که فنلا آشکارا هنوز از راد خوشش میامد کمی آزرده شد. نمی دانست چرا این موضوع او را آزار می دهد. از این گذشته، او همیشه احساس مشابهی نسبت به او داشت. فقط این بود که فنلا همیشه در مورد همه چیز خیلی جدی به نظر می رسید، در حالی که ترزا نسبت به تمایلش به راد واقعا” بی خیال بود.
“بگذریم اوضاع با مارک چطور پیش می رود؟” او در حالیکه تصمیم گرفته بود که بهترین کار این است که فنلا را از موضوع راد دور کند پرسید.
فنلا تردید کرد. او گفت: “من مطمئن نیستم.” او خوب و جذاب است، اما فکر نمیکنم زمان زیادی برای الی داشته باشد.
ترزا گفت: او باید برای شما وقت داشته باشد. تو نمی توانی الی را در همه زمینه های زندگی خود در اولویت قرار دهی. اگر با مارک رابطه خوبی داشته باشی، الی راهی برای سازگاری پیدا می کند.”
فنلا که واقعاً نمی خواست در مورد آن صحبت کند، گفت: هفته آینده دوباره او را می بینم. “پس فکر می کنم بفهمم چطوربه تفاهم برسیم.”
ترزا لبخندی زد. او خیلی خوش قیافه است، اینطور نیست؟ او گفت. ‘خوش تیپ و ثروتمند. تو می توانستی بدتر از این عمل کنی. به هر حال، من فکر می کنم شما نباید دیگر نگران الی باشی. وقتی به این معلم جدید عادت کند خوب می شود. چرا او و تیموتی را این آخر هفته بیرون نمی بریم و تو می توانی مارک را بیاوری؟”
فنلا گفت: شاید. من به او زنگ می زنم تا ببینم وقتش آزاد است یا نه.”
اما وقتی خانه ترزا را ترک کرد، متوجه شد که احساس بهتری نسبت به زمانی که او به آنجا آمده بود ندارد. چیزهایی که درباره راد شنیده بود واقعا او را ناراحت کرده بود. آن حرف ها نمی توانند درست باشند! اگر آنها بودند، به این معنی بود که او شخصیت راد را کاملاً اشتباه ارزیابی کرده بود، و او معمولاً در قضاوت شخصیت افراد بسیار خوب بود. همچنین بعید به نظر می رسید که او خیلی زود به مدرسه بازگردد. هرچقدر هم ترزا گفت، باز فنلا شک داشت که الی به معلم موقت عادت کند.
او تصمیم گرفت تنها کاری که باید انجام دهد این است که روی کارش تمرکز کند یا از نگرانی دیوانه خواهد شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
A difficult period
On Saturday evening, as she cooked in the kitchen, Fanella was feeling very nervous about seeing Mark. Ellie was in the front room watching a video, something Fanella felt a bit guilty about. She had never agreed with people who thought it was all right for children to watch endless TV. But she was beginning to realise that there were times when a good children’s video worked wonders for a tired child, as well as a tired parent! They’d had a busy day, having been swimming and shopping round town, and Ellie had been in an emotional state when they got home.
She had cried when she heard Fanella was having a grown-up friend for dinner, saying she didn’t want him to come. Fanella guessed this had something to do with the changes at school that week - Rod hadn’t been there and a temporary teacher had replaced him. Ellie liked things to be predictable and she also liked Rod: no other teacher was as good as him in her view.
So when Fanella told Ellie she was going to meet someone new this evening, it was more than the child could take. Fanella had solved the situation by suggesting they hire a video and Ellie had chosen Disney’s Cinderella, which she was now watching. However, Fanella rather wished Mark wasn’t coming, so that she could spend all evening with Ellie and then go to bed herself, as she was feeling quite exhausted.
Ellie was in bed by the time Mark arrived, but it was not long before her curly head appeared round the sitting-room door. She obviously wanted to have a look at Fanella’s new friend.
Mark didn’t seem too pleased to see the child and made very little effort to talk to her. Fanella began to feel uncomfortable. ‘Go back to bed Ellie,’ she said. ‘I’ll come up for a moment.’
She thought how different it would have been if Mark had offered to read to Ellie, so she could get on with preparing the meal. But he simply stretched his legs out and sat back in his chair with his drink while Fanella took Ellie back upstairs. Ellie was not going to give in easily. ‘I’m not tired,’ she said. ‘Can I come downstairs and watch another video?’
‘No,’ said Fanella firmly. ‘You are tired. Perhaps you don’t think you are, but you’ve had a busy day.’
‘Will you read me a story?’ asked Ellie.
‘Well, I need to go and get dinner ready. I’ll just read you a short one.’
But by the time she had read Ellie a story and fetched her a drink, a smell of burning was drifting up the stairs. ‘Oh no!’ cried Fanella. ‘That’s the food! It’ll be ruined!’
She rushed down, just in time to save the meal she had carefully prepared from going up in flames. Mark ate politely, saying it was very nice, but Fanella felt embarrassed.
‘Shouldn’t you try and get her to bed earlier?’ Mark asked her. ‘Children always push their luck if you give them a chance.’
It turned out he had two children of his own, who lived with their mother and who he only saw every month. He’d separated from his wife three years ago and she lived in Devon, so he couldn’t see his children more often. ‘But I don’t mind,’ he said. ‘We have a good time when I do see them, and the rest of the time I’m a free man!’
Fanella couldn’t help wondering what the children felt about this arrangement, but she said nothing. She wasn’t sure what to make of Mark. He was quiet and a good listener, but there was something a bit unkind about his attitude, both to Ellie and to his own children, that gave her reservations about him.
After the meal, she found herself wishing he would just leave so that she could go to bed, and she had to drop several hints about how tired she was. ‘I’m not exactly making myself attractive to him,’ she thought, ‘going on about how tired I am, but I really do want to go to sleep.’ She was afraid the evening had been a disaster, and that he would never want to see her again.
But he stopped in the doorway as he was about to leave, and bent down to kiss her. His kiss was gentle, and suddenly Fanella wondered whether it was a mistake sending him away like this. ‘Can I see you again?’ he asked, to her surprise, and she was quite glad to be asked.
‘Perhaps another lunch would be easier,’ she said, smiling, and he nodded.
When he had gone, she went straight up to bed but found she couldn’t sleep. Too many thoughts were flying through her head. Did Mark want to have a relationship with her? Did she want to have a relationship with Mark? And, if so, how would Ellie feel about it? Was Ellie going to be more difficult, now she knew Fanella better?
Why was Rod away from school? Would he ever come back?
As she began to drift into sleep, she dreamt that she was standing laughing in a park watching Ellie playing happily and that Mark had his arm around her. She felt complete for the first time in years, as if all her worries had floated away She turned to look into the man’s face, only to find that the man was not Mark at all, but Rod.
Fanella had guessed correctly that this might be the beginning of a difficult period for Ellie. It was clear Rod wasn’t coming back to school very quickly. The parents were told the temporary teacher was going to continue until half term at least, but they weren’t told why. Ellie had taken a real dislike to this teacher and was refusing to go to school in the mornings.
‘I just don’t know what to do,’ Fanella said in desperation on the phone to Teresa. ‘Can I come and talk to you?’
It was a long time since she and Teresa had had a chance to talk on their own together.
‘Yes, come round. Come for lunch,’ said Teresa eagerly. She found her days alone at home long and lonely sometimes, and was glad at the thought of some company.
Fanella took some wine and went round to Teresa’s house.
‘All children behave like that at times,’ Teresa told her. ‘You mustn’t think it’s to do with her being adopted.’
‘It’s just, well, she seemed to settle in so quickly with Rod, and now she seems to be going backwards. What does Timothy think of the temporary teacher?’
‘He says she shouts sometimes, and is stricter than Rod, but it doesn’t worry him,’ said Teresa.
‘What’s the matter with Rod?’ Fanella asked. ‘Have you heard anything? Is he ill?’
‘Well,’ said Teresa slowly, obviously enjoying the fact she had news to tell. ‘The gossip going around is that he hit that boy Dan hard enough to bruise him. Dan’s mother went to the education authority and accused Rod of abusing her son. They had no choice but to suspend him immediately, until a court hearing finds him innocent, if they do…’
‘But that’s terrible!’ said Fanella, with feeling. ‘Rod could never have done a thing like that!’
‘Well, that’s what most of us think,’ said Teresa. ‘But of course, there are those who say they wouldn’t blame him for hitting that child. Dan’s the kind of boy who would drive the most patient person in the world wild.’
‘But Rod is so professional and so gentle. I could imagine some people losing their heads and doing something silly, but not Rod.’
‘Hmm,’ said Teresa, sighing, and placing a plate of salad in front of Fanella. ‘It can’t be doing his career much good, even if he is innocent, having this kind of scandal going round Cambridge.’
‘We really ought to do something to help him,’ said Fanella. ‘He is being treated so unfairly.’
‘It’s difficult to prove that he is innocent though,’ said Teresa. ‘The education authority places a lot of importance on what the child says.’
‘Why would the child want to lie like that?’ asked Fanella.
‘That’s the big question,’ said Teresa. ‘Of course, he may not be lying.’
‘I’m certain he must be,’ said Fanella, ‘and it makes me so angry. Not with the child, he’s probably just doing what his mother tells him to do. Is there some reason why she might not like Rod?’
‘Well, she’s one of the mothers who thinks he favours the rich kids,’ said Teresa. ‘She thinks he doesn’t like her son because he’s from a poor background.’
‘That’s not true. Rod likes Ellie and she’s not rich.’
‘We know it’s not true,’ said Teresa. ‘But some people get fixed ideas about things like this. Anyway, I hope you aren’t so upset about this because you’re still in love with Rod?’
‘No!’ said Fanella, a little too angrily. ‘I’m upset for Rod, and because his absence is giving me problems with Ellie just when I thought she’d settled down.’
Teresa looked at Fanella suspiciously. She knew her friend too well to be completely fooled by what she was saying and felt slightly annoyed by the fact Fanella was obviously still attracted to Rod. She didn’t know why it annoyed her. After all, she’d always had a similar feeling about him. It was just that Fanella always seemed so serious about things, while Teresa had felt quite light-hearted about her attraction to Rod.
‘How’s it going with Mark, anyway?’ she asked, deciding the best thing was to get Fanella off the subject of Rod.
Fanella hesitated. ‘I’m not sure,’ she said. ‘He’s nice, and attractive, but I don’t think he’s got much time for Ellie.’
‘It’s you he should have time for,’ said Teresa. ‘You can’t put Ellie first in every area of your life. If you get on well with him, she’ll find a way of fitting in.’
‘I’m seeing him again next week,’ said Fanella, not really wanting to talk about it. ‘So I guess I’ll see how we get on then.’
Teresa smiled. ‘He’s very good-looking isn’t he?’ she said. ‘Handsome and rich. You could do worse. Anyway, I think you should stop worrying about Ellie. She’ll be fine once she gets used to this new teacher. Why don’t we take her and Timothy out this weekend and you could bring Mark?’
‘Maybe,’ said Fanella. ‘I’ll give him a ring and see if he’s free.’
But as she left Teresa’s house, she realised she felt no better than when she’d arrived. The things she’d heard about Rod had really upset her. They couldn’t be true! If they were, it meant she’d completely misjudged his character, and she was usually pretty good at judging character. It also seemed unlikely he would be back at school very soon. Whatever Teresa said, she doubted if Ellie was going to get used to the temporary teacher.
She decided the only thing to do was to concentrate on her work, or she would go mad with worrying.