پولدارترین مرد بریتانیا

مجموعه: جیمز باند / کتاب: انگشت طلائی / فصل 3

پولدارترین مرد بریتانیا

توضیح مختصر

گلدفینگر از بریتانیا طلا قاچاق می‌کنه و ام، از باند می‌خواد اون رو دستگیر کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

پولدارترین مرد بریتانیا

یک هفته بعد بود و باند به دفتر مرکزی سرویس اطلاعات سرّی بریتانیا در لندن برگشته بود. داشت به جیل ماسترتون فکر می‌کرد.

سفر فوق‌العاده‌ای با قطار به نیویورک بود. باند و دختر ساندویچ‌هاشون رو خوردن و شامپاین‌شون رو هم نوشیدن. بعد روی تخت باریک کوپه خصوصی‌شون عشق‌بازی کردن.

بعد باند از جیل درباره گلدفینگر پرسید. می‌خواست بدونه گلدفینگر بعد از بازی ورق عصبانی بود یا نه. جیل به باند گفت که گلدفینگر چطور رفتار کرده. گلدفینگر به هیچ وجه احساساتش رو بروز نداده. در حقیقت میلیونر یک پیام به جیل داده که به باند بگه. گفته تا یک هفته به بریتانیا برمیگرده و میخواد با باند در باشگاه گلف رویال سنت مارکس بازی کنه.

وقتی به نیویورک رسیدن، جیل به باند گفت که برمیگرده پیش گلدفینگر. باند سعی کرد جلوش رو بگیره. نگران این بود که گلدفینگر ممکنه اذیتش کنه.

ولی جیل از گلدفینگر نمی‌ترسید. و نمی‌خواست کارش رو از دست بده. گلدفیتنگر پول خوبی بهش میداد.

باند ده هزار دلاری رو که به عنوان دستمزدش از آقای دو پونت گرفته بود داد به جیل. بعد یه بار محکم از رو لب‌هاش بوسیدش و رفت. عاشق هم نبودن، ولی زمان فوق‌العاده ای با هم سپری کرده بودن.

تلفن قرمز رو میز جلوی باند زنگ زد. تلفنی بود که رئیس باند، ام عادت داشت باهاش تماس بگیره. باند گوشی رو برداشت.

صدای ام گفت: “به دفترم بیا، ۰۰۷.” “بله، قربان.” باند به طبقه بالای ساختمون رفت. در دفتر ام رو زد و رفت داخل. ام پشت میزش نشسته بود و چند تا کاغذ میخوند.

ام گفت: “بشین، ۰۰۷. دیشب با فرماندار بانک مرکزی انگلیس شام خوردم. بهم گفت بانک مشکلی جدی با قاچاقچی‌های طلا داره. آدم‌های بانک مطمئنن که یه نفر به شکل غیر قانونی مقدار زیادی طلا از بریتانیا خارج میکنه. چیزی درباره طلا می‌دونی؟”

“زیاد نمی‌دونم، قربان.”

“میدونی پولدارترین افراد این کشور کیا هست؟”

باند گفت: “خوب چند تا بازرگان پولدار هستن. چند تا بانکدار خیلی پولدار هستن و چند نفر هم از خانواده سلطنتی هستن.”

ام گفت: “بله. ولی یه نفر دیگه هم هست که پولدارتر از هر کس دیگه‌ای هست. اسمش گلدفینگر هست - آئوریک گلدفینگر.”

باند شروع به خندیدن کرد. “چی انقدر خنده داره؟”

باند جواب داد: “ببخشید، قربان. ولی من هفته گذشته دیدمش.” و تمام داستان ملاقاتش با گلدفینگر رو برای ام تعریف کرد.

وقتی باند صحبتش رو تموم کرد، ام گفت: “خوب، ۰۰۷، آدم‌های بانک مرکزی انگلیس به گلدفینگر مشکوکن که قاچاقچی طلا باشه و می‌خوان بگیرنش.”

اون چند ثانیه‌ای صحبت نکرد بعد ادامه داد. “من ترتیبی دادم که مردی به اسم سرهنگ اسمیترز رو ساعت چهار امروز بعد از ظهر ملاقات کنی. رئیس بخش تحقیقات بانک مرکزی انگلیس هست. اطلاعات زیادی درباره مشکلات بانک با گلدفینگر بهت میده.” سرهنگ اسمیترز یک مرد خیلی جدی بود که عینک زده بود. ولی وقتی شروع به صحبت درباره طلا کرد، خیلی جالب شد. اون با طلا زندگی کرده بود، بهش فکر کرده بود و رویاش رو داشت. با باند درباره تاریخچه طلا و ارزشش حرف زد. گفت که هر کشور تولید طلای خودش رو داره. و همچنین به باند گفت که طلای زرد، طلای قرمز و طلای سفید وجود داره.

“کار من، آقای باند، کنترل کردن این هست که طلا از کشور بریتانیا خارج میشه یا نه. اگه بفهمم که یه نفر داره قاچاق میکنه، به دایره تحقیقات جنایی، بخش طلا، اطلاع میدم. سعی می‌کنیم طلا رو پس بگیریم و قاچاقچی‌ها رو دستگیر کنیم. ولی طلا بزرگ‌ترین و باهوش‌ترین مجرم‌ها رو جذب میکنه و دستگیری و گرفتن‌شون سخته.”

باند پرسید: “میتونید یه مثال از اینکه طلا چطور قاچاق میشه بزنید؟”

“بله. تصور کن یک شمش کوچیک طلا تو جیبت داری. در این کشور قیمت شمش طلا توسط بانک مرکزی انگلیس کنترل میشه. فروش طلا به قیمت بالاتر غیر قانونی هست. ولی اگه تو شمش طلات رو به خارج از کشور انگلیس، مثل هند قاچاق کنی و اونجا بفروشیش، می‌تونی پول خیلی زیادی براش بگیری.”

باند پرسید: “چرا ارزش طلا در هند بیشتره؟”

سرهنگ اسمیترز جواب داد: “هند به طلا برای ساختن جواهرات نیاز داره. خودش طلای کافی نداره.”

باند گفت: “بنابراین، مشکل مشخص بانک مرکزی انگلیس چی هست؟”

سرهنگ اسمیترز گفت: “مشکل ما مردی به اسم آئوریک گلدفینگر هست. در سال ۱۹۳۷، از ریجا، در اتحادیه جماهیر شوروی به بریتانیا اومده. یک جواهرساز و طلاساز بود. مغازه‌های طلافروشی کوچیک زیادی اینجا در بریتانیا خرید و اسم خودش رو روشون گذاشت، “گلدفینگر”. بعد شروع کرد به فروختن طلاهای ارزون و خریدن طلاهای قدیمی.”

سرهنگ ادامه داد: “گلدفینگر خیلی پولدار شد. بعد از جنگ، خونه‌ای در ریکالور، نزدیک رودخانه تامس خرید و یک کارخانه کوچیک اونجا ساخت. اون در این کارخونه، کارگرهای آلمانی و کره‌ای استخدام کرد. بعد یه کشتی باری بزرگ و یک ماشین رولز رویس نقره‌ای قدیمی خرید. اون یه کارخانه هم در سوئیس داره.”

سرهنگ اسمیترز گفت: “هر سال گلدفینگر یک سفر با کشتی باریش به هندی میره و چند تا سفر با ماشینش به سوئیس. ولی یک سال، یک طوفان وحشتناک به وجود اومد و کشتیش شکست. کشتی توسط چند تا تخته سنگ نابود شد. شرکتی که قطعات کشتی رو جمع میکرد، یه جور پودر عجیب داخل قطعات کشتی پیدا کرد. وقتی دانشمندها پودر رو آزمایش کردن، فهمیدن که طلاست.”

سرهنگ اسمیترز ادامه داد: “مطمئن بودیم که گلدفینگر با کشتیش از بریتانیا به هند طلا قاچاق میکنه. ولی نمی‌تونستیم چیزی رو ثابت کنیم. گلدفینگر همه کارها رو قانونی انجام میده. اون پول زیادی در حساب بانکیش داره و همیشه مالیاتش رو به دولت پرداخت میکنه.”

“پنج ساله که دارم آقای گلدفینگر رو تحقیق می‌کنم و فهمیدم که اون پولدارترین مرد بریتانیا هست. تمام ثروتش به شکل شمش‌های طلا هست. اون شمش‌های طلا به ارزش بیست میلیون پوند در بانک‌های زوریخ، ناسائو، پاناما و نیویورک داره.”

سرهنگ گفت: “من به نسائو رفتم و چند تا از شمش‌های طلاش در بانک رو بررسی کردم. و یک چیز خیلی جالب فهمیدم. شمش‌های طلای گلدفینگر هیچ علامت رسمی روشون ندارن. شمش‌ها توسط ضراب‌خانه سلطنتی تولید نشدن.”

باند پرسید: “پس شمش‌ها از کجا میان؟”

سرهنگ اسمیترز جواب داد: “گلدفینگر شمش‌های طلای خودش رو خودش تهیه میکنه. اون طلاهای قدیمی رو که از مغازه‌هاش میان، ذوب میکنه و از بریتانیا قاچاق میکنه و به شکل شمش‌های طلای جدید درست میکنه. هر کدوم از شمش‌هاش یک علامت کوچیک Z روشون دارن.”

سرهنگ اسمیترز گفت: “ولی طلای شمش‌های اون به گلدفینگر تعلق ندارن. به بانک مرکزی انگلیس تعلق دارن. بریتانیا می‌خواد اون طلاها خیلی زود برگردون. به کمک شما احتیاج داریم، آقای باند. ازتون می‌خوام گلدفینگر رو بگیرید.”

ام به باند گفته بود ساعت شش بهش گزارش بده. بعد از اینکه باند درباره ملاقاتش با سرهنگ اسمیترز به رئیسش گفت، ام چند دقیقه‌ای فکر کرد.

ام پرسید: “در این باره که چطور می‌خوایم به گلدفینگر نزدیک شیم، فکری داری؟”

باند جواب داد: “خوب، من یک پیام گرفتم که دوست داره با من بازی کنه. میتونم در طول بازی باهاش حرف بزنم. میتونم یه داستان از خودم در بیارم. میتونم وانمود کنم که از کار کردن برای یونیورسال اکسپورت خسته شدم. شاید یه کار بهم پیشنهاد بده.”

ام گفت: “خیلی‌خب. حالا گوش کن، ۰۰۷. مورد دیگه‌ای هست که سرهنگ اسمیترز بهت نگفته. من میدونم شمش‌های طلای گلدفینگر چه شکلی هستن. امروز یکی از اون شمش‌ها رو دیدم. در دفتر یکی از مامورهای اسمرش در تانگریس پیدا شده. حرف Z گلدفینگر روی شمش هست.”

ام ادامه داد: “سرویس اطلاعات سرّی، ۱۹ تا از این شمش‌های طلا رو پیدا کرده. هر کدوم از این شمش‌ها توسط یکی از مامورهای اسمرش نگهداری می‌شده. فکر می‌کنم اسمرش گلدفینگر رو قبل از اینکه اتحادیه جماهیر شوروی رو ترک کنه، به عنوان یه جاسوس آموزش داده، و حالا برای اونها کار می‌کنه. من معتقدم که اون بانکدار اسمرش هست - از پول اونها مراقبت میکنه و ارزش پول‌شون رو زیاد میکنه. اگه حق با من باشه، پس گلدفینگر یکی از بهترین افراد اسمرش هست.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The Richest Man in Britain

It was a week later and Bond was back in the headquarters of the British Secret Intelligence Service in London. He was thinking about Jill Masterton.

It had been a wonderful trip in the train to New York. Bond and the girl had eaten the sandwiches and drunk the champagne. Then they had made love in the narrow bed of their private compartment.

Bond had asked Jill about Goldfinger. He’d wanted to know if Goldfinger had been angry after the card game. Jill told Bond how Goldfinger had behaved. Goldfinger hadn’t shown his feelings at all. In fact, the millionaire had given Jill a message for Bond. He’d said that he would be returning to Britain in a week’s time and he wanted to play a game of golf with Bond at the Royal St Marks Golf Club.

When they arrived in New York, Jill had told Bond that she was returning to Goldfinger. Bond had tried to stop her. He was worried that Goldfinger might hurt her.

But Jill wasn’t frightened of Goldfinger. And she didn’t want to lose her job. Goldfinger paid her well.

Bond had given Jill the $10,000 that he’d got as his payment from Mr. Du Pont. Then he’d kissed her once, hard on the lips, and had walked away. They hadn’t been in love with each other, but they had had a wonderful time together.

A red phone on the desk in front of Bond rang. This was the phone that Bond’s boss, M, used to call him. Bond picked it up.

‘Come up to my office, 007,’ M’s voice said. ‘Yes, sir.’ Bond went up to the top floor of the building. He knocked on the door of M’s office and went in. M was sitting at his desk, reading some papers.

‘Sit down, 007,’ M said. ‘Last night, I had dinner with the Governor of the Bank of England. He told me that the Bank has a serious problem with gold smuggling. The people at the Bank are sure that someone is taking large amounts of gold out of Britain illegally. Do you know anything about gold?’

‘Not much, sir.’

‘Do you know who are the richest men in this country?’

‘Well,’ said Bond, ‘there are some very rich businessmen. Some bankers are very rich too, and so are some members of the Royal Family.’

‘Yes,’ said M. ‘But there’s one man who is richer than anybody else. He’s called Goldfinger - Auric Goldfinger.’

Bond started to laugh. ‘What’s so funny?’

‘Sorry, sir. But I met him last week,’ Bond replied. And he told M the whole story of his meeting with Goldfinger.

‘Well, 007,’ said M when Bond had finished speaking, ‘the people at the Bank of England suspect that Goldfinger is a gold smuggler, and they want to catch him.’

He stopped speaking for a few seconds, then continued. ‘I’ve arranged for you to meet a man called Colonel Smithers at four o’clock this afternoon. He’s the head of the Bank of England’s research department. He’ll tell you more about the Bank’s problem with Goldfinger. ‘Colonel Smithers was a quiet, serious-looking man who wore glasses. But when he started to talk about gold, he became very interesting. He lived, thought and dreamt about gold. He told Bond about the history of gold and its value. He said that each country has its own supply of gold. He also told Bond that there is yellow gold, red gold and white gold.

‘My job, Mr. Bond, is to check if gold is being smuggled out of Britain. When I find out that someone is smuggling, I inform the CID Gold Squad. We try to get the gold back and arrest the smugglers. But gold attracts the biggest, cleverest criminals and it’s difficult to catch them.’

‘Can you give me an example of how gold is smuggled,’ asked Bond.

‘Yes. Imagine that you have a small bar of gold in your pocket. In this country, the price of gold bullion is controlled by the Bank of England. It’s illegal to sell gold for a higher price. But if you smuggle your gold bar out of Britain to a country like India and sell it there, you can get a lot more money for it.’

‘Why is gold worth more in India,’ asked Bond.

‘India needs gold to make jewellery,’ replied Colonel Smithers. ‘It doesn’t have enough gold of its own.’

‘So what is the Bank of England’s particular problem,’ said Bond.

‘Our problem is a man called Auric Goldfinger,’ said Colonel Smithers. ‘He came to Britain from Riga, in the Soviet Union, in 1937. He was a jeweller and a goldsmith. He bought lots of small jewellers’ shops here in Britain and gave them his name, “Goldfinger”. Then he started selling cheap jewellery and buying old gold.

‘Goldfinger became very rich,’ the colonel went on. ‘After the war, he bought a house at Reculver, near the River Thames, and built a small factory there. He employed German and Korean workers in this factory. Then he bought a large cargo ship and an old Rolls- Royce Silver Ghost car. He also has a factory in Switzerland.

‘Every year, Goldfinger made one trip to India in his cargo ship and a few trips in his car to Switzerland,’ said Colonel Smithers. ‘But one year, there was a terrible storm and his ship was wrecked. The ship was destroyed on some rocks. The company which collected the pieces of the wrecked ship found a strange kind of powder inside parts of the ship. When scientists examined the powder, they found out that it was gold.

‘We were sure that Goldfinger had been smuggling gold out of Britain to India in his ship,’ Colonel Smithers continued. ‘But we couldn’t prove anything. Goldfinger does everything legally. He has plenty of money in his bank account and he always pays his taxes to the Government.

‘I’ve been investigating Mr. Goldfinger for five years and I’ve discovered that he’s the richest man in Britain. All his wealth is in the form of gold bars. He has twenty million pounds’ worth of gold bars in the vaults of banks in Zurich, Nassau, Panama and New York.

‘I went to Nassau and examined some of his gold bars in the bank there,’ said the colonel. ‘And I discovered something very interesting. Goldfinger’s gold bars have no official marks on them. The bars were not produced by the Royal Mint.’

‘So where have the bars come from,’ asked Bond.

‘Goldfinger has produced his gold bars himself,’ Colonel Smithers replied. ‘He has melted down old gold from his shops, smuggled it out of Britain, and made it into new gold bars. Each of his bars has the mark of a tiny letter “Z” on the metal.

‘But the gold in his bars doesn’t belong to Goldfinger,’ said Colonel Smithers. It belongs to the Bank of England. And Britain needs that gold back as soon as possible. We need your help, Mr. Bond. We want you to catch Goldfinger.’

M had told Bond to report back to him at six o’clock. After Bond had told his boss about his meeting with Colonel Smithers, M thought for a few minutes.

‘Do you have any ideas about how we can get close to Goldfinger,’ he asked.

‘Well, I got a message that he’d like to play golf with me,’ replied Bond. ‘I could talk to him during the game. I could make up a story. I could pretend that I’m bored working for Universal Export. Perhaps he’ll offer me a job.’

‘All right,’ said M. ‘Now listen, 007. There’s something else that Colonel Smithers didn’t tell you. I also know what Goldfinger’s own gold bars look like. I saw a bar today. It was found in the office of one of SMERSH’s agents in Tangiers. The bar had Goldfinger’s letter “Z” on it.

‘The Secret Intelligence Service has found nineteen of these gold bars,’ M went on. ‘Each bar had been kept by a SMERSH agent. I think that SMERSH trained Goldfinger as a spy before he left the Soviet Union, and now he works for them. I believe that he’s a banker for SMERSH - he looks after their money and increases their wealth. If I’m correct, then Goldfinger is one of SMERSH’s best men.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.