تعقیب و گریز شروع میشه

مجموعه: جیمز باند / کتاب: انگشت طلائی / فصل 7

تعقیب و گریز شروع میشه

توضیح مختصر

باند فهمید که گلدفینگر چطور طلا رو از بریتانیا قاچاق می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

تعقیب و گریز شروع میشه

ساعت ۹ صبح روز بعد، باند با دفتر مرکزی سرویس اطلاعات سرّی لندن تماس گرفت.

بهشون گفت: “گلدفینگر امروز بریتانیا رو ترک میکنه. به اروپا میره. از فرودگاه فریفیلد پرواز میکنه، ولی نمیدونم کِی. رولز رویسش رو با خودش میبره. می‌خوام تعقیبش کنم و دستگاه مخابره هامر رو بذارم تو ماشینش.”

چند دقیقه بعد، اس‌آی‌اس با باند تماس گرفت. گفتن گلدفینگر یه پرواز به له توکت در فرانسه رزرو کرده. پرواز ظهر حرکت می‌کنه.

باند صورتحساب هتلش رو پرداخت کرد و رامس‌گیت رو ترک کرد. به فرودگاه فری‌فیلد رانندگی کرد و ساعت ۱۱ رسید اونجا. اس‌آی‌اس از قبل با مامورهای گمرک فرودگاه تماس گرفته بود. از مامورهای گمرک خواسته بودن به باند کمک کنن. باند ماشینش رو جایی پارک کرد که گلدفینگر نتونه ببینه و منتظر موند.

یک ربع به دوازده، گلدفینگر و آدجاب با رولزرویس روح نقره‌ای رسیدن. سوار هواپیما شدن و ماموران گمرک ماشین گلدفینگر رو بردن داخل محوطه گمرک. فقط یه ماشین دیگه اونجا بود- یک ماشین تریمف اسپرت خاکستری روشن. باند دستگاه مخابره هامر رو از تو جیبش در آورد و گذاشت تو ماشین گلدفینگر، تو محفظه‌ای که ابزارها نگهداری میشن. بعد ماموران گمرک رولزرویس رو بردن توی هواپیما.

آستون مارتین باند یک دریافت‌کننده مخصوص داشت که سیگنال‌هایی رو از هامر دریافت می‌کرد. می‌تونست سیگنال‌ها رو از فاصله ۱۰۰ مایلی دریافت کنه. باند میتونست گلدفینگر رو بدون اینکه گلدفینگر اون رو ببینه، تعقیب کنه.

باند سوار پرواز ساعت ۲ به له توکت شد. همین که از فرودگاه له توکت بیرون اومد، دریافت‌کننده تو ماشینش رو روشن کرد. اون سیگنال‌ها رو از دستگاه هامر تو ماشین گلدفینگر می‌گرفت و دستگاه شروع کرد به درآوردن صدای‌های آروم وزوز. باند صدایی که توسط هامر ایجاد می‌شد رو تعقیب کرد. گلدفینگر داشت در فرانسه در جهت جنوب شرقی حرکت می‌کرد.

گلدفینگر کل بعد از ظهر رو رانندگی کرد و باند هم تعقیبش کرد. وقتی هوا تاریک شد، اونا به شهر قدیمی اورلینز رسیدن. یهو باند یه ماشین دیگه جلوی ماشین خودش دید. یک ماشین اسپرت تریمف خاکستری روشن بود. باند ازش رد شد و ماشین گلدفینگر رو جلوش دید. سرعتش رو کم کرد. نمی‌خواست گلدفینگر بدونه داره تعقیب میشه.

اون شب گلدفینگر در یک هتل خیلی گرون‌قیمت موند در حالیکه باند در یک هتل کوچیک نزدیک ایستگاه راه‌آهن موند.

ساعت شش صبح روز بعد، باند بیرون هتل گلدفینگر آماده و منتظر بود. ساعت هشت و نیم، گلدفینگر و آدجاب اومدن بیرون از هتل و سوار رولزرویس شدن. اونها رانندگی کردن و باند تعقیب کرد.

باند داشت لذت می‌برد. اون داشت در طول رودخانه لوئیر رانندگی میکرد. اوایل تابستون بود و ییلاقات فرانسه خیلی زیبا بودن.

یهو یه ماشین کوچیک اسپرت تریمف از کنارش رد شد. همون ماشینی بود که عصر روز قبل در شهر اورلینز، باند ازش رد شده بود. می‌تونست راننده رو ببینه- یک دختر زیبا بود که یه روسری صورتی دور موهای سیاهش بسته بود.

باند با علاقه به دختر نگاه کرد. اون از دخترهای زیبا خوشش میومد، و اون روز هم روز زیبایی برای عاشقی بود. آرزو میکرد میتونست دنبالش بره و اون رو بگیره. ولی حالا زمان عشق نبود. اون تو ماموریت بود. کارش تعقیب گلدفینگر بود.

بعد باند متوجه شد که اون تریمف رو قبلاً دیده. در فرودگاه فری‌فیلد و در اولینز. اتفاقی بود؟ یا دختر هم داشت گلدفینگر رو تعقیب می‌کرد؟ باند باید از دستش خلاص میشد. تعقیب گلدفینگر همین طوریش هم سخت بود. و باند نمی‌خواست این دختر اوضاع رو سخت‌تر کنه.

باند دنبال سیگنال واضح و قدرتمند هامر میرفت. یهو وقتی داشت بالای تپه رانندگی می‌کرد، دید رولزرویس کنار جاده نگه داشته. ماشین تقریباً نیم مایل جلوش بود. باند هم ایستاد و یه دوربین کوچیک از محفظه آستون مارتین برداشت. دید که گلدفینگر کنار یک پل کوچیک که از روی رودخانه رد میشه، نشسته. داشت ساندویچ میخورد.

گلدفینگر خوردنش رو تموم کرد و بلند شد. باند دید که اون چیزی رو با دقت توی زمین، نزدیک دیواره‌ی سنگی پل جاگذاری کرد. بعد گلدفینگر برگشت تو رولزرویس و روند. باند سریع رفت پایین به طرف پل و زمین دور و برش رو گشت.

کنار دیوار سنگی پل، زیر کمی چمن، یه چیز سفت و سنگین قایم شده بود. باند یه شمش طلا از توی چمن در آورد. گلدفینگر شمش رو برای یکی از مامورهای اسمرش گذاشته بود تا برش دارن؟ خوب، باند از اینکه پیداش نمی‌کنن، اطمینان حاصل کرد. شمش رو با خودش برد توی آستین مارتین و گذاشت توی محفظه مخفی زیر صندلی مسافر.

باند به سرعت رانندگی کرد و قبل اینکه رولزرویس به شهر ماکون برسه، گرفتش. جاده در ماکون جدا میشد. مسیر سمت راست به لایونس فرانسه می‌رفت. سمت چپ به گنوای سوئیس می‌رفت. گولدفینگر از کدوم راه می‌رفت؟

رولزرویس از مسیر سمت چپ رفت. باند تو آینه نگاه کرد و تریمف کوچیک خاکستری رو درست پشت سرش دید. اون انقدر سرگرم تعقیب رولزرویس بود که دختر رو فراموش کرده بود. باند عصبانی بود. حالا باید از اینکه اون نتونه بیشتر از این تعقیبش بکنه مطمئن می‌شد. یک فرصت مناسب بود تا ماشین رو از جاده خارج کنه. باند محکم ترمز کرد و ماشینش یهو ایستاد. تریمف از پشت خورد به آستون مارتین. ماشین باند خسارت ندیده بود، ولی رادیاتور تریمف بدجور داغون شده بود.

دختر از ماشینش پیاده شد. خیلی عصبانی بود.

داد کشید: “توی احمقِ نادون! چرا اینکارو کردی؟ حالا دیگه نمی‌تونم ماشینم رو برونم.”

باند مودبانه گفت: “خیلی متأسفم. خسارتش رو پرداخت می‌کنم. و پول هتل امشب رو هم پرداخت می‌کنم. مطمئنم ماشینتون تا فردا صبح آماده میشه.”

دختر با یک صدای سرد و عصبانی گفت: “نه. نمیتونم اینجا در ماکون بمونم. یک ملاقات مهم در گنوا دارم. باید امشب برسم اونجا. ممکنه لطفاً منو با ماشینت برسونی؟”

باند به دختر نگاه کرد. خیلی زیبا بود، با چشم های آبی تیره و موهای مشکی. چرا داشت گلدفینگر رو تعقیب می‌کرد؟

گفت: “خیلی‌خوب. خوشحال میشم که شما رو به گنوا برسونم. برو و وسایلت رو بیار.”

دختر به ماشینش رفت و یک چمدون کوچیک و یک کیف چوب گلف برداشت.

باند پرسید: “اسمت چیه؟ و تو کدوم هتل میمونی؟”

“در هتل دس برگوس. و اسمم سوآمس هست - خانم تیلی سوآمس.”

چند دقیقه بعد، در مسیرشون به سمت گنوا بودن. باند هنوز هم می‌تونست صدای کم سیگنال هامر رو بشنوه، ولی صدای کم بلند نبود.

فکر کرد: “رولز رویس حتماً ۵۰ مایل جلوتره.” به دختر روی صندلی مسافر نگاه کرد. پرسید: “چه مدت در گنوا میمونی؟”

“نمیدونم. من در مسابقات قهرمانی گلف زنان سوئیس بازی میکنم.”

باند مطمئن بود که دختر حقیقت رو بهش نمیگه. و در باقی سفرشون زیاد باهاش حرف نزد.

از روی کوه‌ها رانندگی کردن و از مرز فرانسه به سوئیس گذشتن. وقتی به گنوا رسیدن، باند جلوی هتل دس برگوس ایستاد. کمی پول به دختر داد و دوباره به خاطر خسارت ماشینش ازش معذرت خواهی کرد.

دختر از آستون‌ مارتین پیاده شد، به سردی از باند تشکر کرد و رفت توی هتل.

حالا باند باید دوباره به گلدفینگر می‌رسید. صدای هامر خیلی بلندتر شده بود. اون با سرعت در گنوا رانندگی کرد و رولزرویس زرد رو درست قبل از اینکه به یک روستای کوچیک به اسم کاپت برسه، دید. ماشین داشت از دروازه‌های بزرگ آهنی توی یک دیوار بلند می‌رفت تو. یک تابلو روی دیوار نوشته بود: “شرکت آئوریک.”

باند از کنار دروازه‌ها گذشت و از پیچ بعدی جاده پیچید. یک راه باریک به جایی جنگلی ختم میشد. باند آستین مارتین رو نگه داشت و خاموش کرد. دوربین رو برداشت، از ماشین پیاده شد و به آرومی رفت توی درخت‌ها. وقتی به یک درخت خیلی بزرگ رسید، پشتش قایم شد و از تو دوربینش نگاه کرد. از جایی که بود، باند میتونست پایین ساختمان‌های شرکت آئوریک رو ببینه.

پایینش یه حیاط بزرگ بود. اطراف کناره‌های حیاط یک ساختمون قدیمی و چند تا کارگاه بودن. در گوشه یکی از کارگاه‌ها یه دودکش بلند و باریک بود که بالاش قطعات مربع شکل فلزی وجود داشتن. قطعات فلزی میچرخیدن. شبیه یک جور پوینده راداری بود. گلدفینگر دو بار در سال با ماشینش به سوئیس می‌اومد. قبل از این که از بریتانیا خارج بشه، کارگرهای کارخونه‌اش در ریکالور، صفحات زرهی درهای ماشین رو در می آوردن. اونها صفحات که از فلز معمولی ساخته شده بودن رو با صفحات ساخته شده از طلای سفید عوض می‌کردن. طلای سفید به رنگ صفحات زرهی بود. مامورهای گمرک فرودگاه هیچ وقت به درهای ماشین، که در واقع از طلای سفید ساخته شده بودن مشکوک نمیشدن.

گلدفینگر با رولز رویسش به کارخانه‌اش در سوئیس می‌رفت. در این کارخونه، کارگرها صفحات طلای سفید رو از ماشین گلدفینگر جدا می‌کردن و دوباره اونا رو با صفحات زرهی معمولی عوض می‌کردن. صفحات طلای سفید در کوره‌های انفجار کاپت ذوب میشدن و تبدیل به صندلی‌های هواپیماهای خطوط هوایی مکا می‌شدن. بعد هواپیماهای مکا به هند پرواز می‌کردن. در هند، صندلی‌ها از هواپیما جدا می‌شدن و با صندلی‌های فلزی معمولی جایگزین می‌شدن. به این شکل، طلا به هند قاچاق میشد و اونجا به فروش می‌رسید. گلدفینگر پول زیادی برای اسمرش در می‌آورد. یک عملیات خیلی هوشمندانه بود!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The Chase Begins

A nine o’clock the next morning, Bond phoned the headquarters of the Secret Intelligence Service in London.

‘Goldfinger is leaving Britain today,’ he told them. ‘He’s going to Europe. He’s flying from Ferryfield Airport, but I don’t know when. He’s taking his Rolls-Royce. I want to follow him and put a Homer transmitting device in his car.’

A few minutes later, the SIS called Bond. They said that Goldfinger was booked on a flight to Le Touquet in France. The flight was leaving at midday.

Bond paid his hotel bill and left Ramsgate. He drove to Ferryfield Airport and got there at about eleven o’clock. The SIS had already phoned the Customs officers at the airport. They had asked the Customs officers to help Bond. Bond parked his car where Goldfinger would not see it, and waited.

At quarter to twelve, Goldfinger and Oddjob arrived in the Rolls- Royce Silver Ghost. They got onto the plane and the Customs officers took Goldfinger’s car into the Customs area. There was only one other car there - a small, pale grey Triumph sports car. Bond took the Homer transmitting device out of his pocket and fixed it into the compartment of Goldfinger’s car where tools are kept. Then the Customsofficers drove the Rolls-Royce onto the plane.

Bond’s Aston Martin had a special receiver which would pick up signals from the Homer. It could pick up signals from a distance of up to 100 miles. Bond would be able to follow Goldfinger without Goldfinger seeing him.

Bond took the 2 p.m. flight to Le Touquet. As soon as he left the airport at Le Touquet, he switched on the receiver in his car. It picked up the signal from the Homer in Goldfinger’s car and started to make a low humming sound. Bond followed the sound made by the Homer. Goldfinger was moving through France in a southeasterly direction.

Goldfinger drove all afternoon and Bond followed. As it became dark, they reached the old town of Orleans. Suddenly Bond saw another car in front of his car. It was a small, pale grey Triumph sports car. Bond passed it and saw Goldfinger’s car Allead. He slowed down. He didn’t want Goldfinger to know that he was being followed.

That night, Goldfinger stayed at a very expensive hotel, while Bond stayed in a small hotel near the railway station.

At six o’clock the next morning, Bond was ready and waiting in his car outside Goldfinger’s hotel. At half-past eight, Goldfinger and Oddjob came out of the hotel and got into the Rolls-Royce. They drove off and Bond followed.

Bond was enjoying himself. He was driving along by the River Loire. It was early summer and the French countryside was very beautiful.

Suddenly, a small Triumph sports car drove past. It was the same car that he’d passed the evening before, in Orleans. He could see the driver - a pretty girl wearing a pink scarf over her dark hair.

Bond looked at the girl with interest. He loved pretty girls, and it was a perfect day for romance. He wished that he could drive after her and catch up with her. But this was no time for love. He was on a mission. His job was to follow Goldfinger.

Then Bond realized that he’d seen that Triumph before. It had been at Ferryfield Airport, and also in Orleans. Was this a coincidence? Or was the girl following Goldfinger too? Bond would have to get rid of her. The job of following Goldfinger was already difficult. And Bond didn’t want this girl to make things more difficult.

Bond drove on, following the strong clear signal from the Homer. Suddenly, as he drove over the top of a hill, Bond saw that the Rolls-Royce had stopped by the side of the road. The car was about half a mile Allead of him. Bond stopped too and took a small pair of binoculars out of a compartment in the Aston Martin. He saw Goldfinger sitting beside a small bridge that crossed a river. He was eating a sandwich.

Goldfinger finished eating and got up. Bond saw him place something carefully on the ground, close to the stone wall of the bridge. Then Goldfinger got back into the Rolls-Royce and drove off. Bond drove quickly down to the bridge and searched the ground beside it.

Next to the stone wall of the bridge, hidden under some grass, there was something hard and heavy. Bond pulled a gold bar out of the grass. Had Goldfinger put the bar there for one of the SMERSH agents to collect? Well, Bond would make sure that they wouldn’t find it. He carried the bar back to the Aston Martin and put it in the secret compartment under the passenger seat.

Bond drove off quickly and caught up with the Rolls-Royce before it reached the next town, Macon. The road divided at Macon. The right turning led to Lyons in France. The left turning led to Geneva in Switzerland. Which way was Goldfinger going?

The Rolls-Royce took the left turning. Suddenly, Bond looked in his driving mirror and saw the little grey Triumph immediately behind him. He’d been so busy following the Rolls- Royce that he’d forgotten the girl. Bond was angry. Now he must make sure that she couldn’t follow any further. This was a perfect opportunity to get her car off the road. Bond pressed down hard on his brakes and his car stopped at once. The Triumph crashed straight into the back of the Aston Martin. Bond’s car wasn’t damaged but the radiator of the Triumph was badly smashed.

The girl got out of her car. She was extremely angry.

‘You stupid idiot! Why did you do that,’ she shouted. ‘I can’t drive my car now.’

‘I’m terribly sorry,’ said Bond politely. ‘I’ll pay for the damage. And I’ll pay for your hotel this evening. I’m sure that your car can be repaired by tomorrow morning.’

‘No,’ said the girl in a cool, angry voice. ‘I can’t stay here in Macon. I’ve got an important meeting in Geneva. I have to get there this evening. Will you take me in your car, please?’

Bond looked at the girl. She was very beautiful, with dark blue eyes and black hair. Why was she chasing Goldfinger?

‘All right,’ he said. ‘I’ll be happy to take you to Geneva. Go and get your things.’

The girl went to her car and took out a small suitcase and a bag of golf clubs.

‘What’s your name,’ Bond asked. ‘And which hotel are you staying at?’

‘The Hotel des Bergues. And my name is Soames - Miss Tilly Soames.’

A few minutes later, they were on their way to Geneva. Bond could still hear the signal from the Homer, but the low humming sound wasn’t loud.

‘The Rolls-Royce must be about fifty miles Allead,’ he thought. He glanced at the girl in the passenger seat. ‘How long are you going to stay in Geneva,’ he asked.

‘I don’t know. I’m playing in the Swiss Open Golf Championship for Women.’

Bond was sure that the girl wasn’t telling him all of the truth. And she didn’t talk very much to him for the rest of the journey.

They drove over the mountains and crossed the border from France into Switzerland. When they reached Geneva, Bond stopped at the Hotel des Bergues. He gave the girl some money and he apologized again for the damage to her car.

She got out of the Aston Martin, thanked him coldly and walked into the hotel.

Now Bond had to catch up with Goldfinger again. The sound from the Homer had got much louder. He drove fast through Geneva and saw the yellow Rolls-Royce just before they arrived at a small village called Coppet. The car was turning in through big iron gates in a high wall. A sign on the wall said: ENTERPRISES AURIC.

Bond drove past the gates and took the next turning off the road. A narrow lane led up into some woods. Bond stopped the Aston Martin and turned off the engine. He took the binoculars, got out of the car, and walked silently through the trees. When he came to a very large tree, he hid behind it and looked through his binoculars. From this position, Bond could see down to the buildings of Enterprises Auric.

Below him, there was a large courtyard. Around the sides of the courtyard there was an old house and some workshops. At the corner of one of the workshops, there was a tall thin chimney with a square piece of metal on the top. The piece of metal was turning round and round. It looked like a kind of radar scanner. Goldfinger drove his car to Switzerland twice a year. Before he left Britain, his workmen at his factory in Reculver took the armour-plating out of the car’s doors. They replaced the ordinary metal panels with panels of white gold. The white gold was the same colour as the armour-plating. So Customs officials at the airport never suspected that the car’s doors were really made of white gold.

Then Goldfinger drove the Rolls-Royce to his factory in Switzerland. At his factory at Coppet, workmen removed the white gold panels from Goldfinger’s car and replaced them with ordinary armour- plating again. The panels of white gold were melted in the blast furnaces at Coppet and made into seats for Mecca Airlines’ planes. Then the Mecca planes were flown to India. In India, the seats were taken out of the planes and replaced with ordinary metal seats. In this way, the gold was smuggled into India where it was sold. Goldfinger was making a lot of money for SMERSH. It was a very clever operation!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.