شام با آقای گلدفینگر

مجموعه: جیمز باند / کتاب: انگشت طلائی / فصل 6

شام با آقای گلدفینگر

توضیح مختصر

باند برای شام رفت خونه‌ی گلدفینگر، و خونه‌اش رو گشت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

شام با آقای گلدفینگر

باند به هتل برگشت و دوش گرفت. وقتی داشت خودش رو خشک میکرد، یکی از کارکنان‌های هتل در زد.

گفت: “یک پیغام تلفنی از آقای گلدفینگر دارید. اون امشب می‌خواد شما رو برای شام به خونه‌اش دعوت کنه. در گرنج ریکالور زندگی میکنه. میتونید ساعت شش و نیم برسید؟”

باند جواب داد: “لطفاً، به آقای گلدفینگر بگو که از شام خوردن باهاشون خوشحال میشم.” اون احساس خوشحالی می‌کرد. دو بار گلدفینگر رو شکست داده بود و حالا توجه گلدفینگر بهش جلب شده بود. گلدفینگر می‌خواست چیزهای زیادی درباره باند بفهمه. می‌خواست راهی برای مبارزه و شکستش پیدا کنه.

درست بعد از ساعت شش، باند به طرف ریکالور رانندگی کرد. اون از جاده اصلی پیچید و در مسیری که به خونه گلدفینگر می‌رفت، به رانندگی ادامه داد. ‏گرنج تیره و زشت بود. سمت راستش درخت‌های بلندی بودن و دودکش بلند کارخانه پشتش بود.

باند زنگ در رو زد. همون مرد کره‌ای که اون روز بعد از ظهر، همراه گلدفینگر به رویال سنت مارکس اومده بود در رو باز کرد. هنوز هم کلاه لبه‌دار سرش بود.

باند رو به یک نشیمن دلگیر و بزرگ راهنمایی کرد. یک آتیش کوچیک در شومینه روشن بود. دو تا صندلی راحتی جلوی آتیش بودن و یک سینی نوشیدنی روی میز وسط صندلی‌ها بود. پله‌هایی از نشیمن به طبقه بالا می‌رفتن. تمام لوازم دکوری و مبلمان اتاق تیره و زشت بودن.

مرد کره‌ای با سکوت به سینی نوشیدنی‌ها اشاره کرد، از دری که در یک سمت اتاق بود بیرون رفت.

باند صدای زنگ تلفن رو از جایی تو خونه شنید. بعد صدای گام پاهایی از یک راهرو اومد. درِ زیر راه پله‌های چوبی باز شد و گلدفینگر ظاهر شد. یک کت رسمی بنفش پوشیده بود.

گفت: “آقای باند، خیلی لطف کردید که اومدید. ولی متاسفم، چون باید شما رو مدت کوتاهی تنها بذارم. همین الان یک تماس تلفنی داشتم. مشکلی برای یکی از کارکنان‌های کره‌ای من با پلیس پیش اومده. باید برم و باهاشون حرف بزنم تا بفهمم مشکل چیه. خدمتکارم منو می‌بره اون‌جا. لطفاً یه نوشیدنی بخورید. بیشتر از نیم ساعت نمیمونم.”

باند گفت: “اشکال نداره.”

گلدفینگر گفت: “این اتاق خیلی تاریکه. چراغ رو روشن می‌کنم.” برگشت و کلید رو زد و یهو، چراغ‌ها، تمام اتاق رو روشن کردن. حالا اتاق مثل یه استودیوی فیلم‌سازی روشن بود.

چند دقیقه بعد، باند صدای ماشین رو شنید که حرکت کرد. اطراف سالن‌ پذیرایی رو نگاه کرد. چرا گلدفینگر اونو تنها گذاشته بود؟ یه تله بود؟ باند به ساعتش نگاه کرد. پنج دقیقه از وقتی که گلدفینگر رفته بود، می‌گذشت. باند تصمیم گرفت ریسک کنه. حتی اگه گلدفینگر یه تله آماده کرده بود، فرصت خوبی برای گشتن اطراف خونه در غیاب گلد فینگر بود. کارخانه جای خوبی برای شروع بود.

باند دری که خدمتکار ازش بیرون رفته بود رو باز کرد و رفت توی یک راهرو. در راهرو قدم زد و از دری که در انتهاش بود، رد شد. حالا در یک حیاط ایستاده بود. دیوار بلند کارخونه اون طرف حیاط بود. باند از حیاط گذشت و از پنجره به داخل کارخونه نگاه کرد.

داخل کارخونه‌ی گلدفینگر دو تا کوره ذوب آهن، برای ذوب کردن فلز داشت. کل ساختمون با چراغ‌های پر نور، روشن شده بود. باند زیر این چراغ‌های قدرتمند، چهار تا کره‌ای رو دید که رو رولزرویسِ روح نقره‌ای گلدفینگر کار می‌کنن. اون‌ها در سمت راست ماشین رو در آورده بودن و یه پنل فلزی جدید توش میذاشتن. با خودش فکر کرد: “هیچ چیز جالبی اینجا وجود نداره.” به اتاق نشیمن برگشت و به ساعتش نگاه کرد. ۱۰ دقیقه تا گلدفینگر برگرده زمان داشت. تصمیم گرفت اتاق‌های طبقه بالا رو کنترل کنه. باند از پله‌ها بالا رفت و از راهرو رد شد. درها رو باز کرد و داخل اتاق‌ها رو نگاه کرد.

ولی هیچ‌کدومشون اسباب و اثاثیه نداشتن.

یهو یه گربه بزرگ از نژاد زنجبیل قرمز پیداش شد. بدنش رو به پای شلوار باند مالید و پشت سرش رفت.

باند درِ انتهای راهرو رو باز کرد و دید که تو اتاق گلدفینگره. تمام چراغ‌های اتاق روشن بودن. سریع به اطراف نگاه کرد ولی نتونست چیز غیرعادی ببینه. اتاق راحتی بود، با قفسه‌های بزرگ و یه قفسه‌ی کتاب کوچیک کنار تخت.

باند دوباره به ساعتش نگاه کرد. فقط ۵ دقیقه تا گلدفینگر برگرده وقت داشت! وقتش بود که برگرده. یک نگاه آخر به اطراف اتاق انداخت و در رو حرکت داد. یهو ایستاد و با دقت گوش داد. یه صدای آروم از یکی از قفسه‌ها می‌اومد. صدای یک نوع ماشین با موتور الکتریکی بود.

باند با دقت در قفسه رو باز کرد. صدای موتور از پشت چند تا کت می‌اومد. اونها رو کنار زد و سه تا حلقه مجزای فیلم دید. حلقه‌‌های نوار از سه تا شکاف در بالای قفسه حرکت می‌کردن و می‌افتادن پایین تو یک محفظه.

پس این یک تله بود! سه تا دوربین سینمایی از وقتی گلدفینگر از خونه رفته بود، باند رو ضبط می‌کردن. دوربین‌ها حتماً یه جایی در نشیمن، حیاط، کارخونه، و اتاق خواب گلدفینگر قایم شده بودن. وقتی گلدفینگر چراغ‌ها رو روشن کرده بود، دوربین‌ها رو هم روشن کرده بود.

حالا گلدفینگر می‌فهمید باند دور و بر خونه‌اش رو گشته. باند باید چیکار میکرد؟ یه صدای آروم از کنار در اتاق خواب شنید. گربه! پشت سرش اومده بود تو اتاق.

یهو فکری به ذهن باند رسید. فکری درباره روشی برای از بین بردن فیلم. و گلدفینگر فکر می‌کرد کار گربه بوده.

باند گربه رو برداشت. در حالیکه حیوون رو تو دستش نگه داشته بود، روی محفظه خم شد و شروع به برداشتن نوارهای فیلم کرد. نور روشنی که از در قفسه میومد تو، فیلم رو نشون میداد و عکس‌های روش رو از بین می‌برد. حالا گلدفینگر هیچ عکسی از باند که خونه‌اش رو می‌گشت، نداشت.

وقتی باند مطمئن شد که تمام فیلم‌ها در معرض نور قرار گرفتن و از بین رفتن، نوارها رو برگردوند داخل محفظه. بعد گربه رو گذاشت روی نوارهای فیلم. گربه نمی‌تونست از توی محفظه عمیق بیرون بیاد. روی نوارها دراز کشید و خوابید. باند با خودش گفت: “گلدفینگر فکر می‌کنه که گربه در قفسه رو هل داده و باز کرده. بعد خواسته با نوارهای فیلم بازی کنه، بنابراین پریده توی محفظه. فکر میکنه نور روشن اتاق فیلم رو از بین برده.”

باند برگشت داخل راهرو و از پله‌ها رفت پایین تو اتاق نشیمن. برای خودش یک نوشیدنی ریخت و یه مجله برداشت و روی یکی از صندلی‌ها نشست. صدای برگشتن ماشین رو نشنید و یهو در جلو باز شد. گلدفینگر اومد داخل اتاق.

باند برگشت و گفت: “سلام. همه چی روبراهه؟”

گلدفینگر گفت: “آه، بله. سوء‌تفاهم شده بود. با پلیس حرف زدم و گذاشتن خدمتکارم بره. مجبور شدی اینجا تنها منتظر بمونی. معذرت می‌خوام. امیدوارم حوصله‌ات سر نرفته باشه. من میرم طبقه بالا و دستامو میشورم. بعد شام میخوریم.”

گلدفینگر از پله‌ها بالا رفت و رفت به راهرو. سکوت بود. باند یه نوشیدنی دیگه خورد و بیشتر مجله رو خوند. بعد صدای برگشتن گلدفینگر از پله‌ها رو شنید. بالا رو نگاه کرد. در حالی که گربه نژاد زنجبیل تو دستش بود، جلوش ایستاده بود.

باند با خودش گفت: “گلدفینگر گربه رو تو قفسه پیدا کرده. حتماً دیده که فیلم‌ها از بین رفتن.”

گلدفینگر زنگ کنار شومینه رو زد.

از باند پرسید: “از گربه‌ها خوشتون میاد؟”

باند جواب داد: “خوبن.”

در باز شد و خدمتکار کره‌ای گلدفینگر اومد داخل اتاق. کلاه لبه‌دار سرش بود و دستکش‌های مشکی براق دستش بود.

گلد فینگر به طرف باند برگشت و گفت: “این آدجابه. آدجاب صداش می‌کنم برای اینکه همه کار برام انجام میده. نمیتونه حرف بزنه. آدجاب دستات رو به آقای باند نشون بده.”

آدجاب دستکش‌هاش رو درآورد و دستاش رو دراز کرد. دستاش بزرگ و نیرومند بودن و تمام انگشتاش هم قد بودن. آدجاب دستاش رو برگردوند و باند دید که خدمتکار ناخن نداره. پایین دستاش یک خط زمخت از پوست ضخیم براق بود.

گلدفینگر به نرده‌های چوبی ضخیم که کنار پله‌ها بودن، اشاره کرد. سرش رو به طرف آدجاب تکون داد و خدمتکار کره‌ای به طرف نرده‌ها رفت. دست راستش رو برد بالای سرش و آوردش پایین روی نرده‌ها. لبه دستش مثل یک تبر صلیب‌وار اومد رو نرده. ضربه‌ی قدرتمند نرده رو شکوند و تیکه‌های چوب افتادن روی زمین.

گلدفینگر گفت: “پاهاش هم به قدرتمندی دستهاش هستن. آدجاب، نمای شومینه.” اون به یک قفسه چوبی سنگین بالای شومینه اشاره کرد. تقریباً ۶ اینچ بالاتر از کلاه لبه‌دار آدجاب بود.

گلدفینگر سرش رو تکون داد و آدجاب پرید رو هوا. پای راستش صلیب‌وار اومد روی گچبری شومینه و وقتی گچبری شومینه شکست، باند یک صدای وحشتناک شنید.

باند با حیرت به آدجاب خیره شد. تا حالا کسی مثل اون رو ندیده بود. فوق‌العاده قوی بود. مثل یک ماشین بود.

گلدفینگر گفت: “خوبه، آدجاب. بگیرش.” اون گربه رو انداخت روی آدجاب و اون بلافاصله گرفتش. “از دست این حیوون خسته شدم. میتونی برای شام بخوریش.” آدجاب یک لبخند ظالمانه زد.

باند احساس چِندش کرد، ولی دقت می‌کرد که احساساتش رو بروز نده. گلدفینگر مشکوک بود که باند، نه گربه، فیلم‌ها رو پیدا کرده و از بین برده. گلدفینگر داشت با نشون دادن قدرت و ظلم آدجاب به باند هشدار می‌داد. و باند متوجه شده بود.

باند در حالی که به خدمتکار نگاه می‌کرد، به آرومی پرسید: “چرا همیشه کلاه لبه‌دار سرش میذاره؟”

وقتی خدمتکار داشت از اتاق بیرون میرفت، گلدفینگر صداش زد: “آدجاب! کلاه!” اون به پانل چوبی روی دیوار نزدیک شومینه اشاره کرد.

آدجاب گربه رو زیر بازوی چپش گرفته بود. دست راستش رو بلند کرد، کلاه رو از سرش برداشت و به طرف پانل انداخت. صدای یه زنگ اومد. لبه کلاه لبه‌دار رفت توی پانل.

گلدفینگر به باند لبخند زد.

گفت: “کلاه از یک فلز سبک ولی محکم درست شده. یک سلاح خیلی مفیده. اون ضربه میتونه سر یک آدم رو داغون کنه یا گردنش رو ببره.”

باند مودبانه گفت: “بله، دقیقاً.” آدجاب کلاهش رو از توی پانل بیرون کشید و رفت. گلدفینگر گفت: “وقت شامه.” اون راه اتاق غذاخوری رو نشون داد. در وسط اتاق، یک میز گرد برای غذا آماده شده بود. شمع‌های روشن، قاشق و چنگال نقره و لیوان‌های براق روی میز بودن. باند و گلدفینگر یک شام عالی که توسط کارکن کره‌ای گلدفینگر سرو می‌شد خوردن.

باند گفت: “رولز رویست ماشین زیباییه. حول و حوش سال ۱۹۲۵ درست شده؟”

گلدفینگر گفت: “بله. من مجبور شدم چند تا تغییرات روش انجام بدم. به عنوان مثال قدرت ترمزهاش رو بیشتر کردم. بدنه ماشین زرهی هست بنابراین خیلی سنگینه.”

باند پرسید: “وقتی ماشین رو به اروپا میبری، چه اتفاقی میوفته؟ برای سوار هواپیما کردن خیلی سنگین نیست؟”

گلدفینگر جواب داد: “کل هواپیما رو برای خودم رزرو می‌کنم. با شرکت سیلورسیتی رزرو می‌کنم. هواپیماهای اونها از فرودگاه فری فیلد پرواز میکنه. سالی دو بار در تعطیلات گلفینگ به اروپا میرم، بنابراین منو خوب می‌شناسن. در واقع، فردا به اروپا میرم.”

اونها درباره پول و کار باند در یونیورسال اکسپورت حرف زدن. باند به گلدفینگر گفت که میخواد از شرکت جدا بشه. باند امیدوار بود گلدفینگر بهش پیشنهاد کار بده. ولی گلدفینگر به نظر زیاد علاقه‌مند نبود.

بعد از شام، گلدفینگر از سر میز بلند شد و به طرف در جلویی رفت. باند پشت سرش رفت و دستشو دراز کرد. گفت: “خوب، برای شام عالی خیلی تشکر می‌کنم. شاید یه روز دوباره همدیگه رو ببینیم.”

گلدفینگر با دقت به باند نگاه کرد و به آرومی سرش رو تکون داد. گفت: “مطمئنم که دوباره همدیگه رو می‌بینیم.”

در تمام راه برگشت به هتل، باند به حرفایی که گلدفینگر زده بود، فکر کرد. منظورش چی بود؟ می‌خواست دوباره با باند در تماس باشه؟

باند به این نتیجه رسید که ممکنه گلدفینگر رو تا اروپا تعقیب کنه. ولی باید دقت می‌کرد- خیلی دقت می‌کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Dinner with Mr. Goldfinger

Bond went back to his hotel room and had a shower. While he was drying himself, a member of the hotel staff knocked at the door.

‘There’s a phone message from Mr. Goldfinger, sir,’ he said. ‘He would like to invite you to dinner at his house tonight. He lives at The Grange, in Reculver. Can you arrive at six’thirty?’

‘Please tell Mr. Goldfinger that I’ll be delighted to have dinner with him,’ replied Bond. He felt very pleased. He’d beaten Goldfinger twice and now Goldfinger was interested in him. Goldfinger wanted to find out more about Bond. He wanted to find a way to fight him and win.

Just after six o’clock, Bond drove to Reculver. He turned off the main road and followed the path leading up to Goldfinger’s house. The Grange was a dark and ugly house. To the right of it there were tall trees, and a tall factory chimney was behind them.

Bond rang the front door bell. The same Korean who had come to Royal St Marks with Goldfinger that afternoon opened the door. He was still wearing his bowler hat.

He led Bond into a large gloomy living room. A small fire was burning in the fireplace. Two armchairs were in front of the fire and there was a tray of drinks on a table between them. There were stairs leading from the living room to the floor above. All the decorations and furniture in the room were dark and ugly.

The Korean pointed silently to the drinks tray, then went out through a door at one side of the room.

Bond heard a phone ringing somewhere in the house. Then there was the sound of a voice and footsteps coming down a passage. A door under the wooden staircase opened and Goldfinger appeared. He was wearing a purple dinner jacket.

‘It was very kind of you to come, Mr. Bond,’ he said. ‘But I’m afraid that I have to leave you for a short time. I’ve just had a phone call. One of my Korean staff is in trouble with the police. I have to go and talk to them and find out what the problem is. My servant will drive me there. Please have a drink. I won’t be more than half an hour.’

‘That’s fine,’ said Bond.

‘This room is very dark,’ said Goldfinger. ‘I’ll put the lights on.’ He turned on a switch and suddenly lights shone all round the room. Now it was as bright as a film studio.

A few minutes later, Bond heard the sound of a car going away down the drive. He looked round the hall. Why had Goldfinger left him alone? Was it a trap? Bond looked at his watch. Five minutes had passed since Goldfinger had left. Bond decided to take a risk. Even if Goldfinger had prepared a trap, this was a good opportunity to look round the house while Goldfinger was away. The factory would be a good place to start.

Bond opened the door that Goldfinger’s servant had gone through and found himself in a passage. He walked along the passage and out through a door at the end. He was now standing in a courtyard. The long wall of the factory was on the other side of the courtyard. Bond crossed the courtyard and looked through a window into the factory.

Inside Goldfinger’s factory there were two blast furnaces for melting metal. The whole building was lit with very bright lights. Under the powerful lights, Bond saw four Koreans working on Goldfinger’s Rolls-Royce Silver Ghost. They had taken the door off the right side of the car and they were fitting a new panel of metal into it. ‘Nothing interesting there,’ thought Bond. He went back to the living room and looked at his watch. He had ten minutes before Goldfinger returned! He decided to check the rooms upstairs. Bond climbed the stairs and walked along the passage. He opened doors and looked inside the rooms.

But none of them had furniture in them.

Suddenly, a large, ginger-red cat appeared. It rubbed its body against Bond’s trouser legs and followed him.

Bond opened a door at the end of the passage and found that he was in Goldfinger’s bedroom. All the lights in the room were on. Bond looked around quickly but he couldn’t see anything unusual. The room was comfortable, with large cupboards and a small shelf of books beside the bed.

Bond glanced at his watch again. There were only five minutes before Goldfinger came back! It was time to go. He took a last look round the room and moved to the door. Suddenly he stopped and listened carefully. There was a soft sound coming from one of the cupboards. It was the sound of a machine with an electric motor.

Bond carefully opened the cupboard door. The noise of the motor was coming from behind some coats. He pushed them out of the way and saw three separate strips of film. They were moving down from three slots near the top of the cupboard and falling into a deep container.

So this was the trap! Three cine-cameras had been filming Bond from the time that Goldfinger had left the house. The cameras must be hidden somewhere in the living room, the courtyard outside the factory, and Goldfinger’s bedroom. When Goldfinger had switched on the lights, he’d also switched on the cameras.

Now Goldfinger would know that Bond had been looking round his house. What could Bond do? He heard a soft cry from beside the bedroom door. The cat! It had followed him into the room.

Suddenly Bond had an idea. He’d thought of a way to destroy the film. And Goldfinger would think that the cat had done it.

Bond picked up the cat. Holding the animal in his arms, he leant over the container and began to pick up the long strips of film. The bright light coming through the open cupboard door exposed the film - it destroyed the pictures on it. Now Goldfinger would have no pictures of Bond searching the house.

When Bond was sure that all the film was exposed, he put the strips back into the container. Then he dropped the cat down on top of the strips of film. The cat couldn’t get out of the deep container. It lay down on top of the strips and went to sleep. ‘Goldfinger will think that the cat pushed open the door of the cupboard,’ Bond said to himself. ‘Then it wanted to play with the moving strips of film, so it jumped into the container. He’ll believe that the bright light in the room exposed the film.’

Bond ran back along the passage and down the stairs to the living room. He poured himself a drink, picked up a magazine, and sat down in one of the chairs. He didn’t hear the sound of a car coming back, but suddenly the front door opened. Goldfinger had entered the room.

‘Hello,’ Bond said, turning round. ‘Is everything OK?’

‘Oh, yes,’ said Goldfinger. ‘It was a misunderstanding. I talked to the police and they let my servant go. You had to wait here alone. I’m sorry about that. I hope that you weren’t bored. I’ll just go upstairs and wash. Then we’ll have dinner.’

Goldfinger walked up the stairs and along the passage. There was silence. Bond had another drink and read more of the magazine. Then he heard Goldfinger coming back down the stairs. He looked up. Goldfinger was standing in front of him with the ginger cat in his arms.

‘Goldfinger found the cat in the cupboard,’ Bond said to himself. ‘He must have seen the exposed film too.’

Goldfinger rang a bell beside the fireplace.

‘Do you like cats,’ he asked Bond.

‘They’re OK,’ Bond replied.

The door opened and Goldfinger’s Korean servant came into the room. He was wearing his bowler hat and a pair of shiny black gloves.

‘This is Oddjob,’ said Goldfinger, turning to Bond. ‘I call him Oddjob because he does all kinds of work for me. He can’t speak. Oddjob, show Mr. Bond your hands.’

Oddjob pulled off his gloves and held out his hands. They were huge and strong, and all the fingers were the same length. Oddjob turned his hands over and Bond saw that the servant had no fingernails. Down the edge of each hand there was a hard line of thick, shiny skin.

Goldfinger pointed to the thick wooden banister that went up beside the stairs. He nodded to Oddjob and the Korean servant walked over to the banister. He lifted his right hand high above his head and brought it down across the banister. The edge of his hand struck the banister like an axe. The powerful blow broke the banister and pieces of wood fell down onto the floor.

‘His feet are as powerful as his hands,’ said Goldfinger. ‘Oddjob, the mantelpiece.’ He pointed to the heavy shelf of wood above the fireplace. It was about six inches higher than the top of Oddjob’s bowler hat.

Goldfinger nodded and Oddjob leapt high in the air. His right foot struck the mantelpiece and Bond heard a terrible noise as the mantelpiece broke.

Bond stared at Oddjob in astonishment. He’d never met anyone like him before. Oddjob was tremendously strong. He was like a machine.

‘Good, Oddjob,’ said Goldfinger. ‘Here.’ He threw the cat to Oddjob, who caught it quickly. ‘I’m tired of this animal. You may have it for dinner.’ Oddjob smiled a cruel smile.

Bond felt disgusted but he was careful not to show his feelings. Goldfinger suspected that Bond, not the cat, had found the film and destroyed it. Goldfinger was giving Bond a warning by showing Oddjob’s strength and cruelty. And Bond understood this.

‘Why does he always wear that bowler hat,’ asked Bond calmly, looking at the servant.

‘Oddjob,’ called Goldfinger as the servant was leaving the room. ‘The hat!’ He pointed at a wooden panel on the wall near the fireplace.

Oddjob was holding the cat under his left arm. He lifted his right hand, took the hat off his head and threw it at the panel. There was a ringing sound. The edge of the bowler hat stuck deep in the panel.

Goldfinger smiled at Bond.

‘Oddjob’s hat is made of a light but strong metal,’ he said. ‘It’s a very useful weapon. That blow would have smashed a man’s head or cut his neck.’

‘Yes, indeed,’ said Bond politely. Oddjob pulled his hat out of the panel and went out. ‘Time for dinner,’ said Goldfinger. He led the way through into a dining room. In the centre of the room, a round table was prepared for a meal. The table had lighted candles, silver cutlery and sparkling glasses on it. Bond and Goldfinger were served an excellent dinner by Goldfinger’s Korean staff.

‘Your Rolls-Royce is a beautiful car,’ said Bond. ‘Was it made in about 1925?’

‘Yes,’ said Goldfinger. ‘I’ve had to make some changes to it. For example, I had to increase the power of the brakes. The body of the car is armour-plated so it’s very heavy.’

‘What happens when you take the car to Europe,’ asked Bond. ‘Isn’t it too heavy for a plane?’

‘I book a whole plane for myself,’ replied Goldfinger. ‘I book with the Silver City company. Their planes fly from Ferryfield Airport. I go to Europe twice a year on golfing holidays, so they know me well. In fact, I’m going to Europe tomorrow.’

They talked about money and Bond’s work at Universal Export. Bond told Goldfinger that he wanted to leave the company. Bond was still hoping that Goldfinger would offer him a job. But Goldfinger didn’t seem very interested.

After dinner, Goldfinger got up from the table and went towards the front door. Bond followed and held out his hand. ‘Well, many thanks for the excellent dinner,’ he said. ‘Perhaps we’ll meet again one day.’

Goldfinger looked closely at Bond and shook his hand slowly. ‘I’m sure that we will meet again,’ he said.

All the way back to his hotel, Bond thought about what Goldfinger had said. What did he mean? Was he going to make contact with Bond again?

Bond decided that he would follow Goldfinger to Europe. But he would have to be careful - very careful.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.