سرفصل های مهم
سفر به ساندویچ
توضیح مختصر
باند، گلدفینگر رو در زمین گلف میبینه و باهاش بازی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش دوم- اتفاقی
فصل چهارم
سفر به ساندویچ
باند تصمیم گرفت که با ماشین به ساندویچ بره و با گلدفینگر گلف بازی کنه.
گلدفینگر به باند گفته بود عضو باشگاه گلف رویال سنت مارکس هست. باند وقتی نوجوان بود، اغلب در این زمین در جنوب شرقی انگلیس، بازی میکرد. بنابراین خیلی خوب اونجا رو میشناخت.
از لندن به ساندویچ با یک آستون مارتین دیبی3 خاکستری رانندگی کرد. این ماشین متعلق به کارفرماهاش، sis بود و ماشین خیلی سریع و قدرتمندی بود. همچنین، ماشین ویژگیهای خاصی داشت. یک اسلحه در محفظهای زیر صندلی راننده مخفی شده بود و رادیویی داشت که میتونست سیگنالهایی از دستگاه مخابرهای به اسم هامر دریافت کنه.
باند راننده خیلی سریعی بود و به آسونی بیشتر ماشینهای توی جاده رو رد کرد. وقتی رانندگی میکرد به آخرین حرفهای ام فکر کرد. باند فکر کرد احتمالاً ام درباره گلدفینگر حق داشته. دفتر مرکزی اسمرش در مسکو بود، ولی مراکز زیاد دیگهای در همه جای دنیا داشت. سازمان به یک بانکدار باهوشی که بیرون از اتحادیه جماهیر شوروی کار کنه، نیاز داشت. گلدفینگر یک انتخاب عالی برای اسمرش بود.
باند یک اتاق در هتلی در رامسگیت- یک شهر کوچیک نزدیک ساندویچ، رزرو کرده بود. با چند مایل فاصله از رامسگیت، باند از کنار تابلوی ریکالور که خونه و کارخانه گلدفینگر اونجا بود، رد شد. باند پشت درختها یک دودکش بلند کارخانه دید و بعد از کنار دروازهای که روی تابلوش نوشته بود: “ترکیب فلز تانت- ورود جز برای کار ممنوع.” باند، ساعت دوازده به هتل رسید. رفت تو اتاقش و کیفهاش رو باز کرد، بعد یک نوشیدنی در بار خورد. بعدها به رویال سنت مارکس- زمین گلف ساندویچ رفت.
مردی به اسم آلفرد بلکینگ برای باشگاه گلف رویال سنت مارکس کار میکرد. باند آلفرد بلکینگ رو سالهای زیادی بود که میشناخت. کار آلفرد آموزش گلف بود. اون همچنین در مغازهی باشگاه، ابزار گلف میفروخت و تعمیر میکرد. وقتی اعضای باشگاه کسی برای بازی کردن نداشتن، میتونستن یک بازی گلف با آلفرد رزرو کنن.
وقتی باند رسید، آلفرد داشت یک چوب گلف شکسته رو در کارگاه مغازه تعمیر میکرد. از دیدن باند تعجب کرد و خوشحال شد.
“سلام، آقای باند. از وقتی در سنت مارکس گلف بازی میکردی، حتماً بیشتر از پونزده سال میگذره. امروز میخوای بازی کنی؟”
“بله. دنبال کسی میگردم که باهام گلف بازی کنه، آلفرد. امروز بعد از ظهر برای یه بازی وقت داری؟”
آلفرد جواب داد: “متاسفم، آقا، یکی از اعضای باشگاه- آقای گلدفینگر، از قبل یک بازی با من رزرو کرده.”
باند وانمود کرد که تعجب کرد، “گلدفینگر؟ من مردی به اسم گلدفینگر رو چند روز قبل در آمریکا ملاقات کردم.”
آلفرد گفت: “آه، خب. اگه اونو میشناسی، دوست داری امروز بعد از ظهر به جای من باهاش بازی کنی؟”
باند گفت: “خیلیخب. ولی شاید اون نخواد با من بازی کنه.”
آلفرد در حالی که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، گفت: “خوب، الان میفهمیم. ماشینن اونهاش.”
باند یه ماشین خیلی غیر عادی دید که داره به طرف مغازه میاد. یه رولز رویس شبح نقرهای قدیمی زیبا بود. به رنگ زرد روشن بود، به جز سقفش که مشکی بود. آفتاب رو رادیاتور نقرهای جلوی ماشین میدرخشید. دو تا چراغ جلویِ بزرگِ روی رادیاتور، شبیه دو تا چشم بزرگ بودن، که به باند خیره شده بودن.
گلدفینگر در صندلی راننده نشسته بود. کنارش یک مرد قد کوتاهتر بود، که یک کت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و یه کلاه لبهدار محکم رو سرش گذاشته بود. دو تا مرد مستقیم به جلو خیره شده بودن، مثل اینکه داشتن مستقیم به مغازه آلفرد نگاه میکردن. باند کشید عقب، توی کارگاه. چند دقیقه بعد صدای گلدفینگر رو که وارد مغازه میشد، شنید.
گلدفینگر به آلفرد گفت: “ظهر بخیر. یه ماشین بیرون دیدم. کسی دنبال پارتنر برای بازی گلف میگرده؟”
آلفرد جواب داد: “ماشین متعلق به آقای باند هست. سالهای زیادیه که عضو اینجاست.”
گلدفینگر گفت: “باند؟ من یه نفر به اسم باند رو چند روز قبل دیدم. اسم کوچیکش چیه؟”
“جیمز، آقا. حالا، توی کارگاهه.”
باند شنید که گلدفینگر داره به طرف در کارگاه میاد. وانمود کرد که مشغول تمیز کردن چوب گلفشه.
گلدفینگر گفت: “فکر میکنم قبلاً همدیگه رو دیدیم؟”
باند بالا رو با یک حالت تعجب در چهرهاش نگاه کرد.
“آه، آقای گلد، گلدمن - امم - گلدفینگر. اینجا چیکار میکنی؟”
“بهت گفته بودم اینجا بازی میکنم. خانم ماسترتون پیامم رو بهت نداد؟ بهش گفتم میخوام باهات یک بازی گلف بکنم. میخواستم امروز بعد از ظهر با آقای بلکینگ بازی کنم، ولی به جاش با تو بازی میکنم.”
باند وانمود کرد که زیاد علاقه نداره.
گفت: “ولی من کسی رو ندارم که چوبهام رو بیاره.”
گلدفینگر از آلفرد پرسید: “بلکینگ، میتونی یکی برای آقای باند پیدا کنی؟”
“بله، آقا.”
گلدفینگر گفت: “پس ترتیبش داده شد.”
باند با یک صدای بیعلاقه گفت: “خوب، باشه. ولی بازی کردن فقط برای سرگرمی خستهکننده است. من سر پول بازی میکنم.”
گلدفینگر گفت: “باشه. من یه پیشنهاد دارم. تو، ۱۰ هزار دلار از من تو میامی گرفتی. اگه این بازی رو ببری، یه ده هزار دلار دیگه بهت میدم. اگه ببازی، تو ده هزار منو بهم پس میدی.” باند گفت: “موافقم.” خونسرد و آروم به نظر میرسید، ولی درونش خیلی هیجانزده بود. این بازی یک فرصت عالی برای فهمیدن اطلاعات بیشتری درباره گلدفینگر بود. گفت: “میرم و لباس هام رو عوض میکنم.”
باند رفت به ماشینش تا کیفش رو بیاره. مردی که کلاه لبهدار سرش داشت، داشت با پارچه رولز رویس گلدفینگر رو برق مینداخت. تمیز کردن ماشین رو متوقف کرد و مشکوکانه به باند نگاه کرد. مرد یک صورت مربع شکل داشت و چشمهای سیاه خشمگین.
باند با خودش فکر کرد: “حتماً یکی از کارکنانهای کرهای گلدفینگره.”
باند کفشها و کتش رو درآورد و یک جفت کفش مخصوص گلف و یک کت راحت قدیمی تنش کرد. بعد برگشت توی مغازه. آلفرد یکی رو براش پیدا کرده بود که چوبهاش رو ببره - یک مرد به اسم هاوکر. باند، هاوکر رو به خاطر آورد. اولین بار، وقتی باند نوجوان بود در سنت مارکس، دیده بودش.
باند گفت: “عصر بخیر، هارکر.”
هاوکر با لبخند جواب داد: “عصر بخیر، آقا.”
گلدفینگر با کسی که چوبهاش رو میآورد- مردی به اسم فولکس نزدیک شدن. فولکس، چوبهای گلف نویِ گلف گلدفینگر رو تو یه کیف چرمی مشکی گرونقیمت حمل میکرد.
گلدفینگر چوبش و یه توپ گلف نو در آورد. اسم توپ با حروف و شمارههای واضح مشکی روش چاپ شده بود.
گفت: “من همیشه از یک نوع توپ استفاده میکنم. دونلوپ ۶۵، شماره ۱. تو با چه توپی بازی میکنی؟”
باند جواب داد: “پنفولد هارتس.”
گلدفینگر و کسی که چوبهاش رو براش میبرد، رفتن به زمین و گلدفینگر توپش رو گذاشت رو اولین پایهی زیر توپ. یکی دو تا تمرین تاب دادن با چوب انجام داد، بعد توپ رو زد. یک ضربهی عالی بود که تقریباً ۲۰۰ یارد از اولین تیکه زمین چمن به طرف سوراخ اول رفت.
حالا نوبت باند بود. اون توپ رو گذاشت روی پایه و چوبش رو تاب داد. ولی خیلی محکم زد. توپ از کنار توپ گلدفینگر رد شد و روی چمنهای بلند لبهی زمین ناهموار نشست. ضربه دوم باند بدتر بود. توپ رو زد تو پناهگاههای شنی. گلدفینگر داشت خوب بازی میکرد. وقتی دوباره به توپ ضربه زد، توپ به آسونی روی زمین قل خورد و افتاد تو سوراخ اول.
باند به هاوکر گفت: “باید بهتر از این بازی کنم.”
هاوکر جواب داد: “نگران نباش، آقا. هنوز اول بازیه.”
ولی باند نگران بود. میدونست که هیچ وقت برای شروع به باختن زود نیست. و نباید این بازی رو در مقابل گلدفینگر ببازه. باید میبرد!
متن انگلیسی فصل
PART TWO: COINCIDENCE
CHAPTER FOUR
Trip to Sandwich
Bond decided to drive to Sandwich and play a game of golf with Goldfinger.
Goldfinger had told Bond that he was a member of the Royal St Marks Golf Club. Bond had often played on this course in the southeast of England when he was a teenager. So he knew it well.
Bond drove from London to Sandwich in a grey Aston Martin DB3. This car belonged to his employers, the SIS, and it was very fast and powerful. The car also had some special features. There was a gun hidden in a secret compartment under the driver’s seat, and a radio that could pick up signals from a transmitting device called the Homer.
Bond was a fast driver and easily passed most of the other cars on the road. As he drove, he thought about M’s last words. Bond thought that M was probably right about Goldfinger. The headquarters of SMERSH were in Moscow but it had many centres around the world. The organization needed a clever banker who was working outside the Soviet Union. Goldfinger was a perfect choice for SMERSH.
Bond had booked a room in a hotel in Ramsgate - a small town near Sandwich. A few miles from Ramsgate, he passed a signpost to Reculver, where Goldfinger’s house and factory were. Bond saw a tall factory chimney behind some trees, and then he passed a gate with a sign which said: THANET ALLOYS - No entry except on business. Bond reached the hotel at twelve o’clock. He went to his room and unpacked his bags, then he had a drink in the bar. Later, he drove to the Royal St Marks golf course at Sandwich.
A man called Alfred Blacking worked for the Royal St Marks Golf Club. Bond had known Alfred Blacking for many years. Alfred’s job was to teach people to play golf. He also sold and repaired golf equipment in the shop at the Club. When members of the Club had no one else to play with, they could book a game of golf with Alfred.
When Bond arrived, Alfred was repairing a broken golf club in the workshop area of the shop. He was surprised and pleased to see Bond.
‘Hello, Mr. Bond. It must be more than fifteen years since you played golf at St Marks. Are you going to play today?’
‘Yes. I’m looking for someone to play golf with, Alfred. Have you got time for a game this afternoon?’
‘I’m sorry, sir,’ replied Alfred, ‘but a member of the Club -Mr. Goldfinger - has already booked a game with me.’
‘Goldfinger,’ said Bond, pretending to be surprised. ‘I met a man called Goldfinger the other day, in America.’
‘Oh,’ said Alfred. ‘Well, if you know him, would you like to have a game with him this afternoon instead of me?’
‘All right,’ said Bond. ‘But perhaps he won’t want to play with me.’
‘We’ll find out now,’ said Alfred, looking through the window. ‘There’s his car.’
Bond saw a very unusual car coming towards the shop. It was a beautiful old Rolls-Royce Silver Ghost. It was bright yellow except for the roof, which was black. The sun shone on the silver metal of the radiator at the front of the car. The two great headlights on the radiator looked like two huge eyes, staring at Bond.
Goldfinger was sitting in the driver’s seat. Beside him was a shorter man dressed in a tight black suit, with a bowler hat placed firmly on his head. The two men stared straight in front of them, as if they were looking directly into Alfred’s shop. Bond stepped backwards into the workshop area. A few minutes later, he heard Goldfinger come into the shop.
‘Good afternoon,’ said Goldfinger to Alfred. ‘I saw a car outside. Is someone looking for a partner to play a game?’
‘The car belongs to Mr. Bond,’ replied Alfred. ‘He’s been a member here for many years.’
‘Bond,’ said Goldfinger. ‘I met someone called Bond the other day. What’s his first name?’
‘James, sir. He’s in the workshop now.’
Bond heard Goldfinger come to the door of the workshop. He pretended to be busy cleaning his golf club.
‘I think that we’ve met before,’ said Goldfinger.
Bond looked up with a surprised expression on his face.
‘Oh, it’s Gold, Goldman - er - Goldfinger. What are you doing here?’
‘I told you that I played here. Didn’t Miss Masterton give you my message? I told her that I wanted to play a game of golf with you. I was going to play with Blacking this afternoon, but now I’ll play with you instead.’
Bond pretended that he wasn’t very interested.
‘But I haven’t got anyone to be my caddie,’ he said.
‘Blacking, can you find a caddie for Mr. Bond,’ Goldfinger asked Alfred.
‘Yes, sir.’
‘Then it’s all arranged,’ said Goldfinger.
‘Well, OK,’ said Bond in a disinterested voice. ‘But it’s boring playing just for fun. I like playing for money.’
‘ALL right,’ said Goldfinger. ‘I have a suggestion. You took $10,000 from me in Miami. If you win this game, I’ll give you another $10,000. If you lose, you must give me my $10,000 back. ‘‘I agree,’ said Bond. He looked cool and calm, but inside he felt very excited. This game was going to be a perfect opportunity to learn more about Auric Goldfinger. ‘I’ll go and change my clothes,’ he said.
Bond went to his car to get his bag. The man with the bowler hat was polishing Goldfinger’s Rolls-Royce with a cloth. He stopped polishing the car and watched Bond suspiciously. The man had a square face and dark fierce eyes.
‘He must be one of Goldfinger’s Korean staff,’ thought Bond.
Bond took off his shoes and his jacket and put on a pair of special golf shoes and an old, comfortable jacket. Then he went back into the shop. Alfred had found a caddie for him - a man called Hawker. Bond remembered Hawker. He’d first met the caddie at St Marks when Bond was a teenager.
‘Good afternoon, Hawker,’ said Bond.
‘Good afternoon, sir,’ replied Hawker, smiling.
Goldfinger approached with his caddie - a man called Foulks. Foulks was carrying Goldfinger’s new golf clubs in an expensive, black leather bag.
Goldfinger took out a club and a new golf ball. The name of the ball was printed on it in clear black letters and numbers.
‘I always use the same kind of ball,’ he said. ‘A Dunlop 65, Number 1. What ball do you play with?’
‘A Penfold Hearts,’ replied Bond.
Goldfinger and his caddie walked out on to the course and Goldfinger placed his ball on the first tee. He made one or two practice swings with the club, then he hit the ball. It was an excellent shot which went about 200 yards down the fairway towards the first hole.
Now it was Bond’s turn. He placed his ball on the tee and swung his club. But he hit the ball too hard. It went past Goldfinger’s ball and landed in the long grass on the edge of a rough. Bond’s second shot was even worse. He hit the ball into a bunker of sand. But Goldfinger was playing well. When he hit his ball again, it rolled easily along the ground to the first hole.
‘I’ve got to do better than this,’ said Bond to Hawker.
‘Don’t worry, sir,’ replied Hawker. ‘It’s still early in the game.’
But Bond was worried. He knew that it was never too early to start losing. And he mustn’t lose this game against Goldfinger. He had to win!