سرفصل های مهم
پروژه موفقیت عظیم
توضیح مختصر
گلدفینگر باند و تیلی رو نمیکشه ولی ازشون میخواد در پروژهی بزرگش براش کار کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش سوم- اقدام دشمنانه
فصل نهم
پروژه موفقیت عظیم
وقتی باند دوباره به هوش اومد و چشمهاش رو باز کرد، یک چراغ روشن و خیلی قوی بالا سرش روشن بود. سعی کرد حرکت کنه، ولی نتونست. روی یک میز فلزی دراز کشیده بود و دستها و پاهاش به میز بسته بودن.
صدای گلدفینگر رو شنید که میگه: “حالا میتونیم شروع کنیم.”
باند سرش رو به چپ برگردوند و دید که گلدفینگر روی یه صندلی نشسته. یه پنل کنترل روی یک میز کوچیک کنارش بود. تیلی اون طرف میز نشسته بود. دستها و پاهاش به صندلی بسته بودن. یک حالت شوکه رو چهرهی زیبا و رنگ پریدهاش بود.
باند سرش رو به راست برگردوند، و آدجاب چند فیت اون ورتر ایستاده بود. کلاه لبهدار کرهای سرش بود. ولی پیراهن و کتش رو در آورده بود. نور رو ماهیچههای قدرتمند بازوها و سینهاش میتابید.
باند سرش رو بلند کرد و به اطراف اتاق نگاه کرد. تو یکی از اتاقهای کارخونه بودن. بعد به میزی که روش دراز کشیده بود نگاه کرد. یه شکاف دراز و باریک در وسط میز بود و در انتهاش دندونههای تیز یک ارهی دایرهای و بزرگ رو دید.
گلدفینگر گفت: “آقای باند، میدونم که تو و این دختر دشمنهای من هستید. من به دختر مواد دادم، تا حرف بزنه. اون به من گفت که برای کشتن من اومده اینجا. شاید تو هم برای کشتن من اومدی اینجا. حالا حقیقت رو بهم بگو. حرف بزن!”
گلدفینگر یک دکمه رو روی پانل کنترل فشار داد و یک صدای سوت خیلی بلند از ارهی مدوّر اومد. همینکه ارّه به آهستگی شروع به حرکت به جلو، به طرف باند کرد، تیغ تیز شروع به چرخیدن کرد. تیغ در طول شکاف باریک وسط میز به حرکت به طرف پاهای باند ادامه میداد. و به آهستگی با بریدن بدنش به دو قسمت میکشتش.
گلدفینگر گفت: “حالا، آقای باند، هر چیزی که درباره کسب و کار من میدونی رو بهم بگو تا سریع بمیری. دختر هم سریع میمیره. اگه حرف بزنی به هر دوی شما مواد میدم و درد نمیکشید. اگه حرف نزنی، به آرومی و با درد خیلی زیادی میمیری. و دختر هم تماشا میکنه. بعد میدمش دست آدجاب. پس، میخوای چیکار کنی؟”
باند گفت: “احمق نباش، گلدفینگر. به کارفرماهام در یونیورسال اکسپورت گفتم کجا میرم و چرا میرم. یونیورسال خیلی قدرتمنده و اونها پلیس میفرستن اینجا تا ما رو پیدا کنن.”
گلدفینگر با لبخند گفت: “میترسم متوجه نشده باشی، آقای باند. اگه پلیس بیاد اینجا، هیچ کدوم از کارکنانهای من باهاشون حرف نمیزنن. حالا حقیقت رو بهم بگو. کی هستی؟ کی تو رو فرستاده اینجا؟ چی میدونی؟ ارّه حالا داره در هر دقیقه، یک اینچ به طرف بدنت حرکت میکنه.”
باند ساکت بود.
گلدفینگر به خدمتکارش گفت: “آدجاب، آقای باند برای حرف زدن به کمک نیاز داره. قانعش کن که حرف بزنه.”
خدمتکار اومد جلو به طرف میز. صدای سوت بلند ارّه وقتی به بدن باند نزدیکتر میشد، بلندتر میشد. انگشتهای قدرتمند آدجاب بارها و بارها و بارها شروع به فشار دادن و ضربه زدن به بدن باند کردن. درد وحشتناک بود.
باند میخواست بمیره. سریع بمیره. بعد از دقایق زیادی آدجاب از زدنش دست کشید.
باند با یک صدای ضعیف، به آرومی گفت: “گلدفینگر، من یه معامله باهات انجام میدم. من و دختر برات کار میکنیم. باشه؟”
گلدفینگر گفت: “و من منتظر میمونم تا یه روز منو بکشید؟ نه، ممنونم، آقای باند.”
باند به این نتیجه رسید که دیگه وقتشه که حرف نزنه. میتونست حرکت ارّهی چرخان رو وسط پاهاش حس کنه. چشماش رو بست و سعی کرد داد بکشه. ولی نتونست. بعد سعی کرد دیگه نفس نکشه.
با عصبانیت به خودش گفت: “بمیر! بمیر!”
باند خواب دید که داره در تاریکی پرواز میکنه.
فکر کرد: “حتماً مُردم و در راه به بهشت هستم.” بعد یه صدایی شنید که میگفت:
“کاپیتانتون صحبت میکنه. کمی بعد فرود میایم. لطفاً کمربندهاتون رو ببندید. ممنونم.”
اگه باند در هواپیما بود، داشت کجا میرفت؟ نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. سعی کرد فکر کنه، ولی بینهایت خسته بود. نمیتونست تکون بخوره. بعد دوباره بیهوش شد.
وقتی به هوش اومد، روی یک تخت در یک اتاق سفید و روشن دراز کشیده بود. شبیه بخش سلامت فرودگاه بود. تیلی کنارش روی یک تخت دیگه دراز کشیده بود.
در باز شد و دو تا مرد وارد اتاق شدن. مرد اولی یه دکتر بود. یک کت سفید پوشیده بود، و یک کیف دارو دستش بود. مرد دوم … گلدفینگر بود! هر دو مرد بین تختهای باند و تیلی ایستادن.
گلدفینگر با یک صدای ملایم گفت: “دکتر، حالا، به نظر بهتر میان. هر دوی اونها از کارکنانهای من هستن و خیلی سخت کار میکردن. هر دوی اونها ناراحتیهای عصبی داشتن. ذهن و بدنهاشون خسته شده. خیلی مریض بودن. بنابراین به بهترین بیمارستان خصوصی آمریکا میبرمشون.”
باند گفت: “دکتر، من و این دختر هیچ مشکلی نداریم. هیچ کدوم از ما تا حالا برای گلدفینگر کار نکردیم. اون ما رو بسته و شکنجهمون کرده و بهمون مواد داده. لطفاً، حرفم رو باور کنید.” صدای باند آروم و ضعیف بود. نمیتونست سرش رو از رو تخت بلند کنه. دکتر به نظر نگران رسید و به طرف گلدفینگر برگشت. گلدفینگر به آرومی سرش رو تکون داد.
گفت: “از دیدن مردی که انقدر ذهنش مریض هست، ناراحتم.” با مهربونی گفت: “حالت خوب میشه، جیمز.” و به باند لبخند زد.
“نگران نباش. ما مراقبت هستیم. دکتر بهت دارو میده تا کمکت کنه بخوابی.”
گلدفینگر به طرف دکتر برگشت و با ملایمت حرف زد. “لطفاً کمکش کنید، دکتر.”
دکتر گفت: “بله، البته.” و یک سوزن و سرنگ از تو کیفش درآورد. یک لحظه بعد، باند سوزن تیز رو تو بازوش حس کرد. دهنش رو باز کرد و سعی کرد داد بکشه. بعد دوباره بیهوش شد.
سری بعدی که باند بیدار شد، روی یه تخت در یک اتاق خاکستری بدون پنجره دراز کشیده بود. خیلی گرسنه و تشنه بود. آخرین بار کی غذا خورده بود؟ دو یا سه روز قبل؟ باند به آرومی بلند شد و نشست. لباس زیرهاش تنش بودن. ولی بقیه لباسهاش کجا بودن؟ پاهاش رو گذاشت پایین رو زمین و سعی کرد بایسته.
تنها اثاثیه اتاق یک تخت، یک میز و یک صندلی بودن. لباسهای باند زیر تخت بودن. کفشهاش هم اونجا بودن.
باند توی پاشنهی یکی از کفشها رو کنترل کرد. خوبه! چاقو هنوز در محفظه مخفی پنهان بود.
اتاق دو تا در داشت. یکیشون قفل بود و اون یکی به حموم میرفت. باند رفت توی حموم و یک در سوم دید. در رو باز کرد و دید تیلی ماسترتون روی یک تخت در یک اتاق دیگه دراز کشیده. اون به آرومی خوابیده بود.
باند رفت تو حموم. اصلاح کرد و دوش گرفت. بعد برگشت تو اتاق. لباسها و کفشهاش رو پوشید. یهو درِ قفل باز شد و آدجاب اومد داخل.
باند بلافاصله گفت: “گرسنمه، آدجاب. یه چیزی بیار بخورم و به گلدفینگر بگو میخوام باهاش حرف بزنم.”
آدجاب با عصبانیت به باند نگاه کرد. بعد از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد. چند دقیقه بعد، یک خدمتکار کرهای دیگه با یک سینی غذا اومد. باند با ولع خورد. یک غذای عالی بود. در دوباره باز شد و گلدفینگر اومد داخل. یک اسلحه کوچیک تو دستش به طرف باند نشانه گرفته بود.
گلدفینگر گفت: “آقای باند، سعی نکن بهم حمله کنی. اگه اینکارو بکنی، بهت شلیک میکنم. میخواستم در سوئیس بکشمت. ولی یه چیزی گفتی که زندگیت رو نجات داد. میخواستی باهام معامله کنی. گفتی اگه بذارم زنده بمونید، تو و خانم ماسترتون برام کار میکنید. اتفاقاً من در حال شروع یک پروژه بزرگ هستم و به کارکنان زیادی نیاز دارم. بنابراین نکشتمتون. به هر دوی شما مواد دادم و وسایلتون رو از هتل دس برگوس جمع کردم. بعد شما رو آوردم اینجا، نیویورک.”
باند پرسید: “ازمون میخوای چه کاری انجام بدیم؟”
گلدفینگر گفت: “آقای باند، من عاشق طلا هستم.” چشمهاش از لذت میدرخشیدن. “من رنگ، بو و حس طلا رو دوست دارم. طلایی به ارزش ۲۰ میلیون پوند دارم. همش اینجاست، در نیویورک. و هر کاری میکنم تا طلای بیشتری به دست بیارم. حالا، من در حال شروع بزرگترین پروژه زندگیم هستم. یک دزدی هست، یک دزدی بزرگ. پروژه نیازمند مقدمات و کاغذبازی زیادی هست. تو و خانم ماسترتون برای من کار میکنید. منشیهای من میشید. وقتی پروژه به پایان رسید، دستمزد هر دوتون رو با طلا پرداخت میکنم.”
باند پرسید: “میخوای چیکار کنی؟”
“میخوام شمشهای طلایی به ارزش ۱۵ بیلیون دلار بدزدم. تقریباً نصف تولید طلای دنیاست. پروژه ما، آقای باند، دزدی انبار شمشهای طلای فورت ناکس خواهد بود.”
باند گفت: “فورت ناکس! ولی غیرممکنه! بیشتر از هر جای دیگهای در ایالات متحده نگهبان داره. چطور دو تا مرد و یه دختر میتونن ازش دزدی کنن؟”
“من از صد نفر دیگه هم کمک دریافت میکنم- زنها و مردهایی از شش تا از قدرتمندترین باندهای آمریکا. شش تا رئیس این گانگسترها رو ساعت دو و نیم امروز بعد از ظهر به جلسه دعوت کردم. به تمام سوالاتت اون موقع جواب میدم.”
گلدفینگر رفت بیرون و در رو بست. باند رفت به اتاق تیلی. تیلی بیدار شده بود و داشت کفشهاش رو میپوشید. از دیدن باند زیاد خوشحال به نظر نمیرسید. درباره نقشهی دزدی از فورت ناکس گلدفینگر، بهش گفت و اینکه گلدفینگر ازشون میخواست منشیهاش باشن. بعد در رو زد و به آدجاب سفارش صبحانه برای تیلی داد. وقتی آدجاب با غذا برگشت، یک دستگاه تایپ، کمی کاغذ و یک صفحه دستورالعمل هم دستش بود. دستورات از طرف گلدفینگر به باند بودن.
ده تا کپی از این دستور جلسه آماده کن.
دستور جلسه برای جلسه با
هلمات. ام اسپرینگر: باند بنفش، دیترویت
جد میدنایت: سندیکای سایه، میامی و هاوانا
بیلی رینگ: ماشین، شیکاگو
جک استارپ: اسپانگلد ماب، لسآنجلس
آقای سولو: یونیون سیسیلیانو
خانم پوسی گالور: میکسر سیمان، هارلم و نیویورک
رئیس جلسه: آقای گلد
منشیهای آقای گلد: جی. باند و تیلی ماسترتون
برای پروژهای به اسم موفقیت عظیم
باند نشست سر دستگاه تایپ و ده تا کپی از دستور جلسه تهیه کرد. تایپ کردن رو تا ساعت دو تموم کرد و ساعت دو و بیست دقیقه آدجاب اومد تا باند و تیلی رو ببره. اونها پشت سرش از یک راهرو رد شدن و رفتن داخل اتاق جلسه.
گلدفینگر پشت به پنجره نشسته بود و یک میز گرد بزرگ جلوش بود. نه تا صندلی راحت اطراف میز بودن و جلوی شش تا از صندلیها خودکار، دفترچه یادداشت و بستههای کوچیک سفیدی قرار داشتن. روی یکی از دیوارهای اتاق، یک تخته سیاه بزرگ بود. پایینش یک میز دراز بود و روش بطریهای شامپاین و ظرفهای خاویار وجود داشتن. گلدفینگر به تیلی گفت بشینه در صندلی سمت چپش و به باند گفت بشینه در صندلی سمت راستش. باند کپیهای دستور جلسه رو داد دستش.
گلدفینگر دستور داد: “خانم ماسترتون، تو از این جلسه یادداشت بر میداری. آقای باند، تو افراد جلسه رو خیلی با دقت زیر نظر میگیری. اگه فکر کنی هر کدوم از این افراد با من کار نمیکنه، باید روی اسمش در دستور جلسه خط بکشی.”
باند پرسید: “خانم پوسی گالور کیه؟”
“اون تنها زنیه که یک باند رو در آمریکا اداره میکنه. اون رئیس باند زنهاست. من به چند تا زن برای پروژهام احتیاج خواهم داشت.”
زنگ زیر میز به آرومی زده شد. در انتهای اتاق باز شد و پنج تا مردم اومدن داخل. به طرف میز رفتن و در سکوت نشستن.
متن انگلیسی فصل
PART THREE: ENEMY ACTION
CHAPTER NINE
Project Grand Slam
When Bond became conscious again and opened his eyes, a powerful bright light was shining above him. He tried to move but he couldn’t. He was lying on a metal table and his hands and feet were tied to it.
‘Now we can begin,’ he heard Goldfinger’s voice say.
Bond turned his head to the left and saw Goldfinger sitting in a chair. There was a control panel on a small table beside him. Tilly was sitting on the other side of the table. Her hands and feet were tied to a chair. There was a shocked expression on her pale, beautiful face.
Bond turned his head to the right. Oddjob was standing a few feet away. The Korean was wearing his bowler hat but he’d taken off his jacket and shirt. The light shone on the powerful muscles of his arms and chest.
Bond lifted his head and looked round the room. They were in one of the factory rooms. Then he looked down at the table where he was lying. It had a long, narrow slot down the centre, and at the end, he saw the sharp teeth of a large circular saw.
‘Mr. Bond,’ said Goldfinger. ‘I know that you and this girl are my enemies. I’ve given the girl drugs to make her talk. She has told me that she came here to kill me. Perhaps you came here to kill me too. Now tell me the truth. Talk!’
Goldfinger pressed a button on the control panel and a high, whistling sound came from the circular saw. The sharp blade was spinning round as the saw began to move forward very slowly towards Bond. The blade would continue along the narrow slot in the centre of the table and up between Bond’s legs. It was going to kill him slowly by cutting his body into two pieces.
‘Now, Mr. Bond,’ said Goldfinger. ‘Tell me everything that you know about my business, and you’ll die quickly. The girl will die quickly also. If you talk, I’ll give each of you a drug and there will be no pain. If you don’t talk, you’ll die slowly and in great pain, and the girl will watch. Then I’ll give her to Oddjob. So what do you want to do?’
‘Don’t be a fool, Goldfinger,’ said Bond. ‘I told my employers at Universal Export where I was going and why. Universal is very powerful and they’ll send the police here to find us.’
‘I’m afraid that you don’t understand, Mr. Bond,’ said Goldfinger, smiling. ‘If the police come here, none of my staff will talk to them. Now tell me the truth. Who are you? Who sent you here? What do you know? The saw is now moving towards your body at about one inch every minute.’
Bond was silent.
‘Oddjob,’ Goldfinger said to his servant, ‘Mr. Bond needs some help to make him talk. Persuade him to talk.’
The servant stepped towards the table. The high whistling sound of the saw was getting louder as it got nearer to Bond’s body. Then Oddjob’s powerful fingers began to press and strike Bond’s body again and again and again. The pain was terrible.
Bond wanted to die - die quickly. After many minutes, Oddjob stopped hitting him.
‘Goldfinger,’ said Bond slowly, in a weak voice. ‘I’ll make a bargain with you. The girl and I will work for you. OK?’
‘And I must wait for you to kill me one day?’ said Goldfinger. ‘No, thank you, Mr. Bond.’
Bond decided that it was time to stop talking. He could feel the movement of the spinning saw between his legs. He closed his eyes and tried to scream, but he couldn’t. Then he tried to stop breathing.
‘Die!’ he told himself angrily. ‘Die!’
Bond dreamt that he was flying through darkness.
‘I must have died and I’m on my way to heaven,’ he thought. Then he heard a voice say:
‘This is your captain speaking. We will be landing soon. Please fasten your seatbelts. Thank you.’
If Bond was on a plane, where was it going? He couldn’t understand what had happened. He tried to think but he was extremely tired. He couldn’t move. Then he fell unconscious again.
When he woke up, he was lying on a bed in a bright, white room. It looked like the health department of an airport. Tilly was lying next to him on another bed.
A door opened and two men entered the room. The first man was a doctor. He was dressed in a white coat and he was carrying a medical bag. The other man was … Goldfinger! The two men stopped between Bond and Tilly’s beds.
‘Doctor, they’re looking much better,’ said Goldfinger, in a gentle voice. ‘They’re both members of my staff and they’ve been working too hard. They’ve both had nervous breakdowns. Their minds and their bodies are exhausted. They’ve been very ill. So I’m taking them to the best private hospital in America.’
‘Doctor,’ said Bond, ‘there’s nothing wrong with me or this girl. Neither of us has ever worked for Goldfinger. He tied us up, tortured us and gave us drugs. Please believe me.’ Bond’s voice was slow and weak. He couldn’t lift his head from the bed. The doctor looked worried and turned to Goldfinger. Goldfinger shook his head slowly.
‘I’m very sad to see a man so sick in his mind,’ he said. ‘You’ll be all right, James,’ he said kindly, smiling at Bond.
‘Don’t worry. We’ll look after you. The doctor will give you a drug to help you to sleep.’
Goldfinger turned towards the doctor and spoke gently, ‘Please help him, doctor.’
‘Yes, of course,’ said the doctor and he took a needle on a syringe out of his bag. A moment later, Bond felt the sharp needle go into his arm. He opened his mouth and tried to scream. Then he fell unconscious again.
The next time that Bond woke up, he was lying on a bed in a grey room with no windows. He was feeling very hungry and thirsty. When had he last eaten any food? Two - three days ago? Bond sat up slowly. He was dressed in his underwear but where were the rest of his clothes? He put his feet down on the floor and tried to stand.
The only furniture in the room was a bed, a table and a chair. Bond’s clothes were lying under the bed. His shoes were there too.
Bond checked inside the heel of one of them. Good! The knife was still hidden in its secret compartment.
There were two doors in the room. One was locked and the other led into a bathroom. Bond went into the bathroom and saw a third door. He opened it and saw Tilly Masterton lying on a bed in another room. She was sleeping peacefully.
Bond went into the bathroom. He shaved and had a shower. Then he went back into his room and put on his clothes and shoes. Suddenly, the locked door opened and Oddjob came in.
‘Oddjob, I’m hungry,’ said Bond at once. ‘Bring me something to eat. And tell Goldfinger that I want to talk to him.’
Oddjob looked at Bond angrily. Then he left the room and locked the door. A few minutes later, another Korean servant arrived with a tray of food. Bond ate hungrily. It was an excellent meal.The door opened again and Goldfinger came in. He was holding a small gun and it was pointed at Bond.
‘Mr. Bond, don’t try to attack me,’ said Goldfinger. ‘If you do, I’ll shoot you. I was going to kill you in Switzerland. But you said something that saved your life. You wanted to make a bargain with me. You said that you and Miss Masterton would work for me, if I let you live. By coincidence, I’m just about to start a big project and I need more staff. So I didn’t kill you. I drugged both of you and I collected your things from the Hotel des Bergues. Then I brought you here to New York.’
‘What work do you want us to do?’ asked Bond.
‘Mr. Bond, I love gold,’ said Goldfinger, his eyes shining with pleasure. ‘I love the colour, the smell and the feel of gold. I own about twenty million pounds’ worth of gold. It’s all here in New York. And I’ll do anything to get more gold. Now I’m about to start the biggest project of my life. It’s a robbery - a huge robbery. The project will need a lot of preparation and paperwork. You and Miss Masterton will work for me. You’ll be my secretaries. When the project is finished, I will pay you both with gold.’
‘What are you going to do?’ asked Bond.
‘I am going to steal fifteen billion dollars’ worth of gold bullion. That’s approximately half the supply of gold in the world. Our project, Mr. Bond, will be to rob the Bullion Depository at Fort Knox.’
‘Fort Knox!’ said Bond. ‘But that’s impossible. It has more guards than any other place in the United States. How can two men and a girl rob it?’
‘I’ll have help from one hundred other people - men and women from the six most powerful gangs in America. I’ve invited the six bosses of these gangsters to a meeting here at half-past two this afternoon. I’ll answer all your questions then.’
Goldfinger went out and shut the door. Bond walked through into Tilly’s room. Tilly had woken up and was putting her shoes on. She didn’t look very pleased to see Bond. He told her about Goldfinger’s plan to rob Fort Knox, and that Goldfinger wanted them to be his secretaries. Then he knocked on the door for Oddjob and ordered some breakfast for Tilly. When Oddjob came back with the food, he was carrying a typewriter, some paper and a page of instructions. The instructions were to Bond from Goldfinger.
Prepare ten copies of this agenda.
AGENDA for a meeting with
HELMUT M. SPRINGER: The Purple Gang, Detroit
JED MIDNIGHT: The Shadow Syndicate, Miami and Havana
BILLY RING: The Machine, Chicago
JACK STRAP: The Spangled Mob, Las Vegas
MR. SOLO: Unione Siciliano
Miss PUSSY GALORE: The Cement Mixers, Harlem and New York City
Chairman of the meeting: MR. GOLD
Mr. Gold’s secretaries: J.BOND AND TILLY MASTERTON
For a project to be called GRAND SLAM.
Bond sat down at the typewriter and made ten copies of the agenda. He finished typing them by two o’clock and at twenty-past two, Oddjob came to fetch Bond and Tilly. They followed him along a passage and into the meeting room.
Goldfinger sat with his back to the window. A large round table was in front of him. There were nine comfortable chairs round the table, and in front of six of the chairs were pens, notepads and small white parcels. On one of the walls of the room there was a large blackboard. Below this, there was a long table with bottles of champagne and dishes of caviar on it. Goldfinger told Tilly to sit in the chair on his left, and he told Bond to sit in the chair on his right. Bond handed him the copies of the agenda.
‘Miss Masterton, you will take notes at this meeting,’ ordered Goldfinger. ‘Mr. Bond, you will watch the people at the meeting very carefully. If you think that any of these people won’t work with me, you must mark a cross against his or her name on the agenda.’
‘Who is Miss Pussy Galore?’ asked Bond.
‘She’s the only woman who runs a gang in America. She’s the leader of a gang of women. I shall need some women for my project.’
A bell rang softly under the table. The door at the end of the room opened and five men came in. They walked to the table and sat down silently.