سرفصل های مهم
آپارتمان
توضیح مختصر
دومینیک لاویر تصمیم گرفته با بورن و دوستهاش همکاری کنه و کارلوس رو به مسکو بکشونن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
آپارتمان
سیتروئن خاکستری، صد متر اون ورتر از ورودی آپارتمان دومینیک لاویر در خیابان شیک مونتاگن پارک شده بود. کروپکین، کونکلین و بورن پشت نشسته بودن.
دیده شد که سرجی از درهای شیشهای بیرون اومد. از خیابون پهن به طرف سیتروئن رد شد به ماشین رسید و پشت فرمون نشست. در حالی که به اطراف نگاه میکرد، گفت: “همه چیز همون طوریه که باید باشه. خانم برنگشته و آپارتمان، شماره ۲۱، طبقه دوم، سمت راست، هست. کاملاً جارو شده؛ هیچ میکروفون مخفی وجود نداره.”
“به نظر منطقی میاد. شغال به سختی میتونه تمام کارمندانش رو در تمام پاریس کنترل کنه. همه چیز خیلی پیچیده میشه.”
“ترتیب ورود به آپارتمان خانم لاویر رو با دربان دادم. همتون رو به عنوان افراد دکسیم معرفی کردم.”
کروپکین گفت: “خوبه.” و بعد به بورن و کونکلین: “بیاین بریم.”
در راهروی ورودی، کروپکین به دربانِ با لباس رسمی پشت پیشخوان سر تکون داد.
دربان که سعی میکرد ارتباط مستقیم چشمی نداشته باشه، گفت: “در بازه.”
آپارتمان لاویر نشون میداد که اون در دنیای مد فعالیت میکنه. دیوارها پوشیده از عکسهای آدمهای در این حرفه بود که در نمایشها و رویدادهای مهم حضور داشتن.
هم کونکلین و هم روسی بلافاصله شروع به بررسی میزها کردن و یادداشتهای دستنوشته رو برمیداشتن. رادیوی کروپکین یهو دو تا صدای تیز بیرون داد.
گفت: “باید سرجی باشه. سر جاتی، رفیق؟”
“بله.” صدای آروم دستیار از رادیو اومد. “زنه، لاویر، همین الان وارد ساختمون شد.”
“خوبه – الکس، یادداشتها رو بذار زمین. لاویر داره میاد.”
صدای کلید که توی قفل میپیچید، توی اتاق نشیمن پخش شد. وقتی دومینیک لاویر شوکه اومد داخل، سه تا مرد به طرف در برگشتن. هر چند حیرتش مختصر بود. اون به آرومی کلید رو گذاشت توی کیفش و به انگلیسی صحبت کرد.
“خوب، کروپی، باید میدونستم که تو هم قاطی این ماجرا شدی.”
“آه، ژاکلینِ جذاب، یا باید تظاهر رو کنار بذاریم، دومی؟”
کونکلین داد کشید: “کروپی؟ دومی؟”
لاویر درحالیکه کیفش رو میذاشت روی میز گفت: “رفیق کروپی، یکی از عمومیترین مأمورهای کهگابه در پاریسه.”
کروپکین گفت: “مزیتهای خودش رو داره. فهمیدم که با این دوست قد بلند آمریکاییمون آشنا شدی، پس فکر میکنم بهتره دوستش، الکسی کونسولیکو رو بهت معرفی کنم.”
“حرفتو باور نمیکنم. اون اهل شوروی نیست.”
“راست میگی. اگه بخواد، خودشو معرفی میکنه.”
“اسمم کونکلینه- الکس کونکلین، خانم لاویر، و آمریکاییام. هر چند پدر و مادرم روسی بودن و اون زبون رو به خوبی اونا صحبت میکنم، بنابراین، دوستم کروپکین نمیتونه وقتی در مشایعت شورویها هستیم، فریبم بده.”
کروپکین گفت: “ناراحت شدم. ولی اینجا مسئله این نیست. باهامون کار میکنی، دومی؟”
“باهاتون کار میکنم، کروپی. فقط میخوام جیسون بورن پیشنهادش رو برام روشن کنه. با کارلوس یک حیوون توی قفسم، ولی بدون اون هیچ پولی ندارم.”
بورن گفت: “قیمتت رو بگو؟”
کونکلین که به کروپکین نگاه مینداخت، گفت: “بنویسش.”
لاویر که به طرف میز میرفت، گفت: “بذارید ببینم. شصت و چند سالم - از یه جهت، یا جهت دیگه، شاید پونزده یا بیست سال زمان داشته باشم.” رقمی روی یه تیکه کاغذ نوشت و به طرف بورن رفت. “ترجیح میدم بحث نکنیم. فکر کنم منصفانه است.”
بورن کاغذ رو گرفت و مقدار رو خوند: 100000000 دلار.
یادداشت رو که به لاویر بر میگردوند گفت: “عادلانه است. چطور و کجا میخوای بهت پرداخت بشه رو هم اضافه کن و وقتی از اینجا رفتیم، ترتیبش رو میدم. پول صبح اونجا خواهد بود.”
لاویر توی چشمهای بورن نگاه کرد. روی میز خم شد و دستورالعملهاش رو نوشت و گفت: “باورت دارم.” کاغذ رو بهش برگردوند “معامله انجام شد، آقا، و خدا کشتن رو بهمون عطا کنه. اگه نده، ما مُردیم.”
بورن با سرش تصدیق کرد. گفت: “چند تا سؤال دارم. میخوای بشینی؟”
“بله.” لاویر به طرف کاناپه رفت و روش جای گرفت.
بورن گفت: “در هتل موریس چه اتفاقی افتاد؟ چطور اون اتفاق افتاد؟”
“زنت- فکر کنم زنت بود- وقتی از خیابون رد شدی، فریاد کشید. بقیهاش رو خودت دیدی. چطور با اینکه میدونستی اون اونجاست تونستی بهم بگی تو هتل موریس اتاق بگیرم؟”
“نمیدونستم. ما سیزده سال قبل اینجا در پاریس بودیم – حافظهام از اون موقع خوب نیست، ولی اسم موریس یه معنایی داره. شاید اونجا مونده بودیم- شاید به همین خاطر بود که اونجا رو انتخاب کرده بود. به هر حال، الان موقعیتت چطوره؟”
“کارلوس هنوز بهم اعتماد داره. اون مقصر همه چیز رو زنه میدونه- بهم گفته شده، زن تو - و هیچ دلیلی نداره منو مسئول بدونه.”
بورن با سرش تصدیق کرد. “چطور میتونی بهش دسترسی پیدا کنی؟”
“مستقیماً نمیتونم. ولی میتونم پیغامی بهش برسونم. من به چند تا پیرمرد در کافههای ارزون قیمت زنگ میزنم و اونا به هم زنگ میزنن. پیغام یه جورایی میرسه. خیلی سریع.”
کونکلین بهش نزدیکتر شد. “میخوام فوریترین پیامی رو که تا حالا به شغال فرستادی رو براش بفرستی. باید مستقیماً باهاش حرف بزنی. اضطراریه و در این مورد به غیر از خود کارلوس نمیتونی با کس دیگهای حرف بزنی.”
کروپکین گفت: “دربارهی چی؟ چی میتونه انقدر ضروری باشه که شغال قبول یه ملاقات رو بکنه؟ مثل آقای بورنِ ما، اون هم نگران تلههاست.”
کونکلین سرش رو تکون داد و غرق در افکار به طرف پنجره رفت. پایین به خیابون نگاه کرد. آروم با خودش گفت: “خدای من، میتونه به کار بیاد.”
بورن پرسید: “چی به کار بیاد؟”
“دیمیتری، عجله کن. به سفارت زنگ بزن و بهشون بگو بزرگترین و چشمگیرترین لیموزینی که دارید رو بفرستن.”
شدت و فوریت دستور کونکلین اثرش رو کرد. روسی به سرعت به طرف تلفن رفت و شماره گرفت، بعد توی تلفن به روسی صحبت کرد.
مأمور کهگابه گفت: “انجام شد. و حالا فکر میکنم باید یه دلیل خوب برای انجام این کار بهم بدی.”
کونکلین در حالی که هنوز بیرون از پنجره رو نگاه میکرد، جواب داد: “مسکو.”
کروپکین فریاد کشید: “چی داری میگی؟”
کونکلین که برمیگشت، گفت: “باید کاری کنیم کارلوس از پاریس خارج بشه. کجا بهتر از مسکو؟ در این شهر اون تمام نیروی آتش، شبکه غیر قابل ردیابی از افراد مسلح و خبررسانان و جاهای زیاد برای مخفی شدن رو داره. لندن، آمستردام، بروکسل، روم، اینها همه برای ما خوب خواهد بود، ولی بهترین مسکوست. عجیبه، تنها جای دنیاست که نمیتونه در مقابلش مقاومت کنه و همچنین جاییه که ازش استقبال نمیشه.”
کروپکین گفت: “الکس، داری عقلتو از دست میدی. دومی، چی میخواد بگه که اونو وادار کنه به مسکو بره؟”
“آسونه. کهگابه در مسکو داره به آدم شغال در میدان زرشینسکی نزدیک میشه. اونا میدونن اون یکی از- بذار بگیم ده یا پونزده مأمور ردهی بالاست. وقتی پیداش کردن، کارلوس نمیتونه کاری با کهگابه بکنه- بدتر، اون خبرچینی رو که زیاد، خیلی زیاد دربارش میدونه رو به افرادی که سؤالات دردناک میپرسن میبازه.”
کروپکین گفت: “ولی دومی اینو از کجا میخواد بدونه؟”
کونکلین گفت: “بیا اینجا. فقط تو، یه لحظه، و از پنجره دور بمون. دور و بر کنار یکی از پردهها رو نگاه کن.” روسی کاری که بهش گفته شده بود رو کرد. کونکلین که به ماشین قهوهای کهنه پایین تو خیابان اشاره میکرد، پرسید: “چی میبینی؟”
کروپکین زحمت جواب دادن رو به خودش نداد. به جاش، رادیوش رو از تو جیبش در آورد و یه دکمه رو فشار داد. “سرجی، یه ماشین قوهای تقریباً هشتاد متر پایینتر تو خیابون هست-“
دستیار حرفش رو قطع کرد: “میدونیم، آقا. زیر نظر گرفتیمش. یه پیرمرده که خیلی کم تکون میخوره، به جز اینکه از پنجره بیرون رو نگاه میکنه.”
“تو ماشینش تلفن داره؟”
“نه، رفیق، و اگه از ماشین پیاده شه، تعقیب میشه، بنابراین هیچ تماسی به بیرون نخواهد بود، مگر اینکه جور دیگهای دستور بدی.”
“ممنونم، سرجی.”
بورن که میومد جلو گفت: “آدم شغاله.”
کونکلین که با کروپکین صحبت میکرد، گفت: “حالا، میفهمی؟”
مأمور کاگهبه جواب داد: “البته. بعد از اینکه رفتیم، به کارلوس گفته میشه که یک وسیله نقلیهی سفارت شوروی، فرستاده شده تا ما رو برداره، و ما به چه دلیل دیگهای جز بازجویی از خانم لاویر میتونیم اینجا باشیم؟ طبیعتاً، همراه من یه مرد قد بلند بود که ممکنه جیسون بورن باشه و یه مرد قد کوتاهتر با پای معلول- که تصدیق میکنه جیسون بورن بوده. به این ترتیب، ارتباطمون برقرار و مشاهده شده، و دوباره طبیعتاً در طول بازجوییمون از خانم لاویر، خشم بالا گرفته و به خبرچین کارلوس در میدان زرشینسکی اشاره شده.”
بورن به آرومی گفت: “که من دربارش طی معاملهام با سانتوس در قلب سرباز فهمیدم. بنابراین، دومینک یک ناظر قابل قبول داره- یک پیرمرد از ارتش پیرمردان کارلوس- برای پشتیبانی از اطلاعاتی که دومینیک بهش میده. الکس مغزت قدرتش رو از دست نداده.”
“صدای پروفسوری که یه وقتهایی میشناختم رو میشنوم. فکر میکردم از پیشمون رفته.”
“رفته.”
“امیدوارم برای مدت طولانی نرفته باشه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
The Apartment
The gray Citroen was parked a hundred meters away from the entrance of Dominique Lavier’s apartment building on the fashionable Avenue Montaigne. Krupkin, Conklin, and Bourne sat in the back.
Sergei could be seen walking out of the glass doors. He crossed the wide street toward the Citroen, reached the car, and climbed in behind the wheel. “Everything is as it should be,” he said, looking around. “The lady has not returned and the apartment is number twenty-one, second floor, right front side. It has been swept thoroughly; there are no hidden microphones.”
“That makes sense. The Jackal could hardly have been checking personnel all over Paris. It all gets so complicated.”
“I have arranged entry to Madame Lavier’s flat with the concierge. I have identified you all as belonging to the Deuxieme.”
“Good,” said Krupkin. And then to Bourne and Conklin: “Let’s go.”
In the entrance hall, Krupkin nodded at the formally dressed concierge behind the counter.
“The door is open,” said the concierge, avoiding direct eye contact.
Lavier’s flat showed that she worked in the world of fashion. The walls were covered with photographs of people in the business attending important shows and events.
Both Conklin and the Russian immediately began examining the tables, picking up handwritten notes. Then Krupkin’s radio suddenly gave out two sharp sounds.
“It must be Sergei,” he said. “You’re in place, comrade?”
“Yes.” The assistant’s quiet voice came from the radio. “The Lavier woman has just entered the building.”
“Good – Alex, put the notes down. Lavier is coming.”
The sound of a key turning a lock echoed through the living room. The three men turned to the door as a shocked Dominique Lavier walked inside. Her astonishment, however, was brief. She calmly replaced the key in her purse and spoke in English.
“Well, Kruppie, I might have known you were mixed up in this.”
“Ah, the charming Jacqueline, or may we drop the pretence, Domie?”
“Kruppie,” cried Conklin. “Domie?”
“Comrade Krupkin is one of the more public KGB officers in Paris,” said Lavier, putting her purse on the table.
“It has its advantages,” said Krupkin. “I understand you’ve met our tall American friend here, so I think it is only right I should introduce you to his friend, Aleksei Konsolikov.”
“I don’t believe you. He’s not Soviet.”
“You’re right. He may introduce himself if he wishes to.”
“The name’s Conklin, Alex Conklin, Miss Lavier, and I’m American. However, my parents were Russian and I speak the language as well as they did, so my friend Krupkin can’t deceive me when we’re in Soviet company.”
“I’m hurt,” said Krupkin. “But that isn’t important here. You will work with us, Domie?”
“I’ll work with you, Kruppie. I only ask that Jason Bourne makes clear his offer to me. With Carlos I’m a caged animal, but without him I have no money.”
“Name your price,” said Bourne.
“Write it down,” said Conklin, glancing at Krupkin.
“Let me see,” said Lavier, walking across to the desk. “I’m within a few years of sixty - from one direction or the other - and I will have maybe fifteen to twenty years.” She wrote a figure on a piece of paper and walked across to Bourne. “I’d prefer not to argue. I believe it’s fair.”
Bourne took the paper and read the amount: $1,000,000.00.
“It’s fair,” he said, handing the note back to Lavier. “Add how and where you want it paid and I’ll make the arrangements when we leave here. The money will be there in the morning.”
Lavier looked into Bourne’s eyes. “I believe you,” she said, bending over the desk and writing her instructions. She gave the paper back to him, “The deal is made, sir, and may God give us the kill. If He does not, we are dead.”
Bourne nodded. “I’ve several questions,” he said. “Do you want to sit down?”
“Yes.” Lavier crossed to the sofa and settled into it.
“What happened at the Meurice Hotel,” said Bourne. “How did it happen?”
“Your woman - I assume it was your woman - screamed as you crossed the street. The rest you saw for yourself. How could you have told me to take a room at the Meurice knowing she was there?”
“I didn’t know. We were here in Paris thirteen years ago – My memory of that time isn’t good, but the name Meurice means something. Maybe we stayed there - maybe that’s why she chose it. Anyway, what is our position now?”
“Carlos still trusts me. He blames everything on the woman - your wife, I’m told - and has no reason to hold me responsible.”
Bourne nodded. “How can you reach him?”
“I cannot directly. But I can get a message to him. I call several old men at cheap cafes, and they call others. Somehow the messages get through. Very quickly.”
Conklin moved closer to her. “I want you to send the most urgent message you have ever sent to the Jackal. You must talk to him directly. It’s an emergency and you can talk about it with nobody except Carlos himself.”
“About what,” said Krupkin. “What could be so urgent that the Jackal will agree to a meeting? Like our Mr. Bourne, he worries about traps.”
Conklin shook his head and limped to a side window, deep in thought. He looked down at the street. “My God, it could work,” he whispered to himself.
“What could work,” asked Bourne.
“Dimitri, hurry. Call the embassy and have them send the biggest, most impressive limousine you have.”
The force and urgency of Conklin’s command had its effect. The Russian walked rapidly to the telephone and dialed, then spoke into the phone in Russian.
“It’s done,” said the KGB officer. “And now I think you should give me a good reason for doing it.”
“Moscow,” replied Conklin, still looking out the window.
“What are you saying,” roared Krupkin.
“We’ve got to get Carlos out of Paris,” said Conklin, turning. “Where better than Moscow? In this city he’s got all the firepower, an untraceable network of gunmen and messengers and many places to hide. London, Amsterdam, Brussels, Rome - they’d all be better for us, but the best is Moscow. Oddly, it’s the one place in the world that he can’t resist - and also the one that’s the least welcoming.”
“Alex, you’re losing your mind,” Krupkin said. “What could Domie say that would make him go to Moscow?”
“That’s easy. The KGB in Moscow is getting closer to the Jackal’s man in Dzerzhinsky Square. They know he’s one of, let’s say, ten or fifteen officers in the highest ranks. When they find him, Carlos can’t do anything with the KGB - worse, he’ll lose an informer who knows much too much about him to the men who ask painful questions.”
“But how would Domie know that,” said Krupkin.
“Come over here,” Conklin said. “Just you, for the moment, and stay away from the window. Look around the side of one of the curtains.” The Soviet did as he was told. “What do you see,” asked Conklin, gesturing to an old brown car below on the street.
Krupkin did not bother to reply. Instead, he took his radio from his pocket and pressed a button. “Sergei, there’s a brown car about eighty meters down the street -“
“We know, sir,” interrupted the assistant. “We’re watching it. It’s an old man who hardly moves except to look out of the window.”
“Does he have a car telephone?”
“No, comrade, and if he leaves the car he’ll be followed, so there can be no outside calls unless you direct otherwise.”
“Thank you, Sergei.”
“The Jackal’s man,” said Bourne, stepping forward.
“Now, do you understand,” asked Conklin, speaking to Krupkin.
“Of course,” replied the KGB official. “After we leave, Carlos is told that a Soviet embassy vehicle was sent to pick us up, and for what other reason would we be here except to question Madame Lavier? Naturally, with me was a tall man who might be Jason Bourne, and another shorter man with a disabled leg - so confirming that it was Jason Bourne. Our connection is therefore made and observed, and again, naturally, during our questioning of Madame Lavier, tempers rose and references were made to the Jackal’s informer in Dzerzhinsky Square.”
“Which only I’d known about through dealing with Santos at the Soldier’s Heart,” said Bourne quietly. “So Dominique has a believable observer - an old man from Carlos’s army of old men - to support the information she delivers. Alex, that brain of yours hasn’t lost its power.”
“I hear a professor I once knew. I thought he’d left us.”
“He has.”
“Not for long, I hope.”