سرفصل های مهم
خانم مار
توضیح مختصر
دیوید وب به کمک دوستش کونکلین سعی داره شغال رو بیرون بکشه. بنابراین با افرادی در جایگاههای بالا ارتباط برقرار میکنن تا بهش کیک بزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
خانم مار
یک پوناتیک خاکستری با رانندهی سیآیاِی، وب رو از فرودگاه ملی واشنگتن برداشت و به ویرجینیا برد. ماشین وارد راه ماشینرویِ یک مجتمع آپارتمانی باغچهای گرونقیمت شد. نگهبان به طور مشخص راننده رو شناخت و وقتی میلهی سنگین جلوی ورودی بلند شد، بهش دست تکون داد تا بره تو. فقط اون موقع بود که راننده مستقیماً با وب حرف زد. “این مکان ملک سازمانه، آقا. امکان نداشت جاتون امنتر از اینجا باشه.” راننده، بیرون یه ویلای سفید دو طبقه کنار زد. وقتی وب از ماشین پیاده شد و از پلهها بالا رفت، در باز شد.
کونکلین گفت: “از خونهی موقتم خوشت اومد؟”
وب گفت: “برات زیادی تمیز و مرتبه.” رفتن داخل و نشستن.
وب گفت: “ماری و بچهها رو فرستادم جنوب- خیلی جنوب. از فرودگاه لوگان یه جت راکول کرایه کردم. امروز صبح زود، پرواز کردن. و من در هتل میفلاور یک سوئیت اجاره کردم.”
کونکلین گفت: “خوبه. ولی ما هیچ اطلاعاتی دربارهی اینکه چطور پیدامون کرده، نداریم.”
وب گفت: “من بهش فکر کردم. باید از هنگ کنگ باشه. بعضیها میدونستن و اون یه جورایی یکی از اونا رو به حرف آورده.”
کونکلین لحظهای فکر کرد. گفت: “ممکنه.”
“بله، ولی اهمیتی نداره. داره میاد دنبالم- این مسألهی مهمه. مجبورم من برم دنبالش. داره سعی میکنه منو بکشه بیرون، پس من باید اول اونو بکشم بیرون. و ما طبق آموزش تو این کارو میکنیم.”
کونکلین پرسید: “منظورت چیه؟”
“تو یه بار گفتی برای به کار گذاشتن تله، مجبوری از بخش بزرگی از حقیقت استفاده کنی، حتی مقدار خطرناکی از حقیقت.”
“بله، فکر کنم یه بار اینو گفتم. ربطش چیه؟”
وب به آرومی گفت: “مدوسا. میخوام از مدوسا استفاده کنم.”
کونکلین جواب داد: “حالا دیگه دیوونه شدی. اون اسم به اندازهی اسم تو سرّیه - در حقیقت، بیشتر از اون.”
وب به آرومی گفت: “خانم مار. این کلیده، مگه نه؟”
“به خاطر آوردی؟”
وب جواب داد: “درست همین صبح. وقتی ماری و بچهها تو هوا بودن، یهو ذهنم به ویتنام برگشت. هر افسری که در مرکز فرماندهی به مدوسا مرتبط بود، داخل بازوش یه خالکوبی داره.”
“بله، یک زن با مارهایی به جای مو. تو امتناع کردی یکی داشته باشی، ولی بقیه مثل بچههایی بودن که یه کد مخفی دارن.”
“اونا بچه نبودن، الکس. در فرماندهی سایگون، بیش از چند میلیونر ساخته شد. بچههای واقعی در جنگلها زخمی شدن و مردن، در حالیکه افسرهای زیادی در جنوب دربانک سوئیس حساب باز کردن.”
“مراقب باش، دیوید. ممکنه حرف افراد خیلی مهمی در دولتمون رو بزنی.”
وب به آرومی پرسید: “کیا هستن؟”
“چند تا نظر دارم، ولی هیچ مدرکی ندارم. فقط احتمالات، بر اساس شیوهی زندگیشون، املاکی که نباید قادر به تهیهاش بودن یا جایگاههایی که خیلی بالاتر از استعدادهاشون هست.”
وب گفت: “داری یه شبکه رو توضیح میدی، “ صداش خشن بود. “یه لیست در بیار، الکس.”
“همهی اینا چه ربطی به کارلوس داره؟”
“بذار بگیم تو سه یا چهار تا اسم پیدا کردی. ما فشار میاریم. بهشون یه پیغام میدیم: یک عضو مدوسای قبلی دچار فروپاشی ذهنی شده و میخواد همه چیز رو بگه. اون اطلاعات، اسامی، جرمها، و تعدادی حساب مخفی بانک سوئیس و همه چیز رو داره. بعد حرفها منتقل به کسی میشه که این مرد خطرناک رو بیشتر از اونا میخواد.”
کونکلین با ملایمت گفت: “کارلوس شغال. بعد، این حرف پخش میشه که افراد کارلوس و مدوساییها برای گفتگو دربارهی کشتن این مرد یک جلسه تشکیل میدن. مدوساییها به خاطر مقامهای رسمی بالاشون، خودشون نمیتونن بیان دنبال تو، ولی میتونن هویت تو رو بفهمن.”
“و کارلوس هم به اونا شک نمیکنه برای اینکه هر کسی که با مدیران اون دیدار کنه، باید یک شخص واقعی در مقام بالا باشه.”
“دارم یه مردی رو از گذشته میشنوم، یکی که هیچوقت نبود.”
“آه، بود، الکس. و حالا جیسون بورن برگشته.”
سناتور وقتی دوش رو بست و به طرف تلفن روی دیوار رفت، با صدای بلند فحش داد.
گفت: “آرمبراستر صحبت میکنه. چیه؟”
“خانمِ مار، سناتور.”
“آه، خدای من!” صدای آرمبراستر فریاد ناگهانی از وحشت بود. در انتهای دیگهی خط، کونکلین لبخند زد. بعد، سناتور خودش رو کنترل کرد. “نمیدونم دربارهی چی داری حرف میزنی. مار- هر چی- چی هست - تا حالا دربارش نشنیدم.”
“خوب، حالا بشنو، آقای مدوسا. یه نفر همه چی رو داره. تاریخها، منابع دزدیده شدهی جنگی، بانکهای سوئیس.”
“اصلاً مشخص نیست چی میگی! داری چرت و پرت میگی!”
“و تو هم در لیست هستی، سناتور. اون مرد حتماً پونزده سال صرف کرده که اطلاعات رو جمع کنه و حالا برای تمام اون کار پول میخواد، و گرنه همه چی رو میگه.”
“کی؟ محض رضای خدا، اون کیه؟”
“داریم روش کار میکنیم. منتظر بمون. دوباره تماس میگیریم.”
وقتی آرمبراستر تلفن رو قطع کرد، به خالکوبیِ کوچیک و زشت داخل بازوش خیره شد.
در ویرجینیا، الکس کونکلین لیستش رو بررسی کرد و کنار اسم آلبرت آرمبراستر یه علامت زد. بعد از یک تماس تلفنی دیگه، به اسم ژنرال نورمان سوآین، رئیس خرید نظامی در پنتاگون هم یک علامت اضافه کرد. به یک مشاور ارشد رئیس جمهور زنگ زد که نمیدونست داره دربارهی چی حرف میزنه، بنابراین کونکلین اسمش رو خط زد. بعد به فیلیپ آتکینسون، سفیر بریتانیای بزرگ، روی یک خط خیلی امن زنگ زد. کونکلین یک حرفهای با مهارت بود. اون کاری کرد، در حالیکه آتیکسون رو تشویق به حرف زدن میکرد، حرفهاش به حرفهای دیگه ختم بشه. در پایان مکالمه، اون اسمهای جیمز تیگارتن، فرمانده ناتو، و جاناتان “جک” بورتون، رئیس ستاد مشترک کارکنان رو داشت. خانم مار. مدوسا. شبکه.
در سوئیتی در طبقهی سوم هتل ریتز کارلتون بوستون، یک مرد خیلی قد بلند با کت و شلواری خوش بُرِش با عجله از اتاق خواب بیرون اومد و به در جواب داد.
“بیا داخل. سریع ! اطلاعات رو آوردی؟”
ملاقاتکننده، یک مرد لاغر و مسن با کت و شلوار خیلی قدیمی، جواب داد: “آه، بله، بله. چقدر با وقار به نظر میرسی، راندولف.” ادامه داد: “و این مکان چقدر مجلله- برای چنین پروفسور مشهوری خیلی مناسبه.”
دکتر رادولف گیتس، استاد دانشگاه هاروارد، کارشناس حقوق شرکتها و مشاور دستمزد بالای صنایع بیشمار، اصرار کرد: “اطلاعات، لطفاً.”
“آه، یه لحظه بهم وقت بده، دوست قدیمی. خیلی وقته نزدیکِ یک سوئیت هتل هم نبودم. مطمئناً تا حالا توش نموندم. چقدر در طول سالیان اوضاع برامون عوض شده. اغلب دربارت میخونم و در تلوزیون تماشات کردم.”
گیتسِ بی تاب، حرفش رو قطع کرد “میدونی که تو هم میتونستی در موقعیت یکسانی باشی. تو یک قاضی محترم بودی. متأسفانه، طبق قوانین بازی نکردی.”
“قوانین زیادی وجود داره. من فقط قوانین اشتباه رو انتخاب کردم.”
“برای صحبت در این باره وقت ندارم. اطلاعات، لطفاً.”
“آه، بله– البته. خوب، اول پول به دستم رسید. به مهندس شرکتِ تلفن رسیدم که از سخاوت تو- ببخشید من- خیلی خوشحال شد. بعد اطلاعاتی که بهم داد رو به اون کارآگاه خصوصی بردم.”
پروفسور مشهور حقوق، حرفش رو قطع کرد. “لطفاً، مَرده چی فهمید؟”
“خوب، اون با نرخ ساعتی خیلی بالایی کار میکرد. یعنی، مجبور شدم کمی از دستمزد خودم برای پرداخت بهش استفاده کنم، بنابراین فکر میکنم باید روی تسویه حساب صحبت کنیم، مگه نه؟”
“فکر میکنی کی هستی؟ 3000 دلار برات فرستادم! 500 برای مرد تلفنی و 1500 برای کارآگاه خصوصی -“
“اون خوب کار میکنه. دربارهی دستمزدم حرف میزنیم یا من برم؟”
دربارهی دستمزد صحبت کردن. در پایان یک مکالمهی خشمناک، قاضی پیشین، قول چکی به مبلغ پانزده هزار دلار گرفت و گیتس این اطلاعات رو که یک زن و یک بچهی پنج ساله و یک نوزاد از فرودگاه لوگان بوستون پرواز کردن رو داشت. جتی که استفاده کردن، تحت امنیت حداکثری در کار دولتی بود. مقصدش فرودگاه بلکبرن در جزیرهی کارائیب مونتسرات بود. همچنین فهمید که برادر ماری سنت جیکوس، جانی، صاحب هتلی در ترانکوآلتی نزدیک مونتسرات هست.
بعد از اینکه ملاقاتکنندهاش رفت، گیتس با پاریس تماس گرفت.
یک ساعت بعد، برندان پریفونتین، قاضی پیشین دادگاه عالی، با 15000 دلار در جیبش از بانک پنج بوستون بیرون اومد. برای مردی که در طول سی سال گذشته با پول خیلی کمی زندگی میکرد، تجربهی هیجانآوری بود. از زمان آزادیش از زندان، به ندرت بیش از پنجاه دلار پول داشت. روز خیلی خاصی بود.
ولی بیشتر از خیلی خاص بود. خیلی هم پریشانکننده بود، برای اینکه یک لحظه هم به این فکر نکرده بود که راندولف گیتس مبلغی نزدیک به چیزی که میخواست رو بهش پرداخت کنه. گیتس با انجام این کار، خطای خیلی بزرگی انجام داده بود، برای اینکه خط زننده و حریص رو به احتمالاً خطرناک کج کرده بود. پریفونتین نمیدونست زن و بچهها کی هستن یا ارتباطشون با راندولف گیتس چیه، ولی میدونست گیتس قصد داره بهشون آسیب بزنه.
از این رو ممکن بود برای پریفونتین سودمند باشه که کمی بیشتر بدونه. اگه به جزیره مانتسرات پرواز میکرد و شروع به پرسیدن سؤالاتی میکرد، ۱۵ هزار دلارِ امروز، ممکن بود فردا ۵۰ هزار دلار بشه.
علاوه بر اون، قاضی فکر کرد: سالها میشه که به تعطیلات نرفته.
ناظر ایر فرانس، ویلچر رو به آرومی به طرف جت ۷۴۷ در فرودگاه اورلی پاریس حرکت داد. زن لاغر روی صندلی، پیر بود و یک مرد همونقدر مسن کنارش راه میرفت.
ناظر در ورودی هواپیما اعلام کرد: “اینجاست، کاپیتان.” کاپیتان دست زن رو گرفت و با لبهاش لمسش کرد، بعد صاف ایستاد و با مرد پیر دست داد.
کاپیتان با زبان بومیش گفت: “یک افتخاره، آقا. اگه کاری هست که خدمه یا من انجام بدیم تا پرواز براتون راحتتر بشه، لطفاً برای خواستنش تردید نکنید.”
“شما خیلی مهربونید.”
“ما همه به شما مدیونیم، تمام فرانسه.”
“چیزی نبود، واقعاً -“
بعدها، وقتی قهرمان پیر فرانسه- که تنها قهرمانیش در جنگ جهانی دوم سرقت و زنده موندن بود- روی صندلیش نشسته و شراب میخورد، دستش رو برای اوراقش برد تو جیبش. پاسپورت، عکسش رو روش داشت، ولی تنها چیزی بود که تشخیص داد. بقیه- اسم، تاریخ، و محل تولد، شغل، همه ناآشنا بودن و لیست افتخارات الصاق شده تأثیرگذار بود. بهش اطمینان داده بودن شخصی که در اصل صاحب این اسم بود، هیچ فامیل زندهای نداشت، چند تا دوست داشت و از آپارتمانش در مارسیلس ناپدید شده بود، احتمالاً به یک سفر دور دنیا رفته بود که برگشتش بعید بود.
مرد پیر به اسم نگاه کرد - باید اسم رو به خاطر میسپرد و هر وقت حرفش میشد جواب میداد. نباید سخت بود- برای اینکه یک اسم رایج بود. و بنابراین در سکوت برای خودش دوباره و دوباره تکرار کرد.
جین پیر فونتین، جین پیر فونتین، جین پیر فونتین.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Snake Lady
A gray Pontiac with a CIA driver picked Webb up at Washington National Airport and drove him into Virginia. The car turned into the drive of an expensive garden apartment complex. The guard obviously recognized the driver and waved him through as the heavy bar across the entrance was raised. Only then did the driver speak directly to Webb. “This place is Agency property, sir. You couldn’t be safer.” The driver pulled up outside a white two-floor villa. As Webb left the car and walked up the steps, the door opened.
“How do you like my temporary home,” said Conklin.
“Too neat and clean for you,” Webb said. They went inside and sat down.
“I’ve sent Mane and the kids off south - a long way south,” Webb said. “I hired a Rockwell jet out of Logan Airport. They took off early this morning. And I’ve taken a suite at the Mayflower Hotel.”
“That’s good,” Conklin said. “But we have no information on how he found us.”
“I’ve thought about it,” Webb said. “It has to be Hong Kong. Some people knew and he’s made one of them talk somehow.”
Conklin thought for a moment. “It’s possible,” he said.
“Yes, but it doesn’t matter. He’s coming after me - that’s the important thing. I have to go after him. He’s trying to pull me out, so I have to pull him out first. And we’ll do it according to your teaching.”
“What do you mean,” asked Conklin.
“You once said that in order to set a trap you have to use a large part of the truth, even a dangerous amount.”
“Yes, I think I said that once. What’s the relevance here?”
“Medusa,” said Webb quietly. “I want to use Medusa.”
“Now you are out of your mind,” responded Conklin. “That name is as secret as yours is - in fact, much more so.”
“Snake Lady,” Webb said quietly. “That’s the key, isn’t it?”
“You remembered?”
“Just this morning,” replied Webb. “When Marie and the kids were in the air, suddenly my mind went back to Vietnam. Every officer in Command Headquarters who was connected to Medusa got himself a tattoo on the inside of his arm.”
“Yes, a woman with snakes for hair. You refused to have one, but the others were like kids with a secret code.”
“They weren’t kids, Alex. More than a few millionaires were made in Command Saigon. The real kids were being wounded and killed in the jungles while a lot of officers in the south opened Swiss bank accounts.”
“Careful, David. You could be speaking of some very important people in our government.”
“Who are they,” asked Webb quietly.
“I’ve got some ideas, but no proof. Just possibilities, based on the way they live, on property they shouldn’t be able to afford, or positions that are a long way above their talents.”
“You’re describing a network,” said Webb, his voice hard. “Make a list, Alex.”
“What the hell has any of this to do with Carlos?”
“Let’s say you find three or four names. We apply pressure. We give them a message: A former Medusan has had a mental breakdown and he’s going to tell everything. He’s got the information - names, crimes, the numbers of secret Swiss bank accounts, everything. Then word is passed on that there’s somebody who wants this dangerous man more than they do.”
“Carlos the Jackal,” said Conklin softly. “And then word gets out calling for a meeting between Carlos’s people and the Medusans to discuss assassinating the man. The Medusans can’t come after you themselves because of their high official positions but they can find out your identity.”
“And Carlos won’t suspect them because whoever meets with his messengers has to be a real person in a high position.”
“I hear a man from the past, a man who never was.”
“Oh, he was, Alex. And now Jason Bourne is back.”
The senator swore out loud as he turned off the shower and walked to the phone on the wall.
“This is Armbruster,” he said. “What is it?”
“Snake Lady, Senator.”
“Oh, my God!” Armbruster’s voice was a sudden cry of panic. On the other end of the line, Conklin smiled. Then the senator controlled himself. “I have no idea what you’re talking about. What’s a Snake whatever-it-is - I’ve never heard of it.”
“Well, hear it now, Mr. Medusa. Somebody’s got it all, everything. Dates, stolen war supplies, Swiss banks.”
“You’re not making sense! You’re talking garbage!”
“And you’re on the list, Senator. That man must have spent fifteen years putting it together and now he wants payment for all that work, or he tells everything.”
“Who? Who is he, for God’s sake?”
“We’re working on it. Stay tight. We’ll be back in touch.”
As Armbruster hung up the phone, he stared at the small, ugly tattoo on the underside of his arm.
Over in Virginia, Alex Conklin studied his list and made a mark after the name of Albert Armbruster. After another call he added a mark to that of General Norman Swayne, chief of military purchasing at the Pentagon. He called a senior advisor to the President, who had no idea what he was talking about, so Conklin crossed out his name. He then called Phillip Atkinson, ambassador to Great Britain, on a very secure line. Conklin was a skilled professional. He let his words lead to other words, encouraging Atkinson to talk. At the end of the conversation he also had the names of James Teagarten, commander of NATO, and Jonathan “Jack” Burton, chairman of the Joint Chiefs of Staff . Snake Lady. Medusa. A network.
In a hotel suite on the third floor of Boston’s Ritz-Carlton Hotel, a very tall man in a well-cut suit came rushing out of the bedroom and answered the door.
“Come in. Quickly! Did you bring the information?”
“Oh, yes, yes,” answered the visitor, a thin, older man in a very old suit. “How grand you look, Randolph,” he continued. “And how grand this place is - so suitable for such a famous professor.”
“The information, please,” insisted Dr. Randolph Gates, Harvard professor, expert in company law, and highly paid consultant to numerous industries.
“Oh, give me a moment, my old friend. It’s been a long time since I’ve been near a hotel suite. I certainly haven’t stayed in one. How things have changed for us over the years. I read about you frequently and I’ve watched you on television.”
“You could have been in the same position, you know,” interrupted the impatient Gates. “You were a respected judge. Unfortunately, you didn’t play by the rules.”
“There are lots of rules. I just chose the wrong ones.”
“I haven’t time to talk about that. The information, please.”
“Oh, yes– of course. Well, first the money was delivered to me. I reached the engineer at the telephone company, who was very happy at your - excuse me - my generosity. I then took the information he gave me to that private detective.”
“Please,” interrupted the famous professor of law. “What did the man find out?”
“Well, he worked at a very high hourly rate. I mean, I had to use some of my own fee to pay him, so I think we should discuss an adjustment, don’t you?”
“Who the hell do you think you are? I sent you 3,000 dollars! 500 for the telephone man and 1500 for the private detective -“
“He does good work. Do we discuss my fee or do I leave?”
They discussed the fee. At the end of an angry conversation, the former judge had the promise of a check for fifteen thousand dollars and Gates had the information that a woman with a five-year-old child and a baby had flown out of Boston’s Logan Airport. The jet they used was on government business under maximum security. Its destination was Blackburne Airport on the Caribbean island of Montserrat. He also learned that Marie St Jacques’s brother Johnny owned a hotel on the island of Tranquility, not far from Montserrat.
After his visitor left, Gates made a call to Paris.
An hour later, Brendan Prefontaine, former high court judge, walked out of the Boston Five Bank with 15,000 dollars in his pocket. It was an exciting experience for a man who had lived with very little money for the past thirty years. Since his release from prison he had rarely had more than fifty dollars on his person. This was a very special day.
But it was more than very special. It was also very disturbing, because he had never thought for a minute that Randolph Gates would pay him anything near the amount he demanded. Gates had made an enormous error in doing so, because he had crossed the line from nasty and greedy to possibly dangerous. Prefontaine had no idea who the woman and the children were, or what their relationship was to Randolph Gates, but he knew that Gates intended to harm them.
It might, therefore, be profitable for Prefontaine to find out a little more. 15,000 today might become 50,000 tomorrow, if he flew to the island of Montserrat and began asking questions.
Besides, thought the judge, he had not had a vacation in years.
The Air France steward rolled the wheelchair slowly toward the 747 jet in Paris’s Orly Airport. The thin woman in the chair was elderly and an equally elderly man walked beside her.
“He is here, Captain,” announced the steward at the aircraft’s entrance. The captain reached for the woman’s hand and touched it to his lips, then stood straight and shook hands with the old man.
“It is an honor, sir,” said the captain in his native language. “If there’s anything the crew and I can do to make the flight more comfortable for you, please don’t hesitate to ask.”
“You are very kind.”
“We are all in your debt, all of France.”
“It was nothing, really -“
Later, as he sat in his seat drinking wine, the old “hero of France” - whose only heroics in World War II were based on theft and survival - reached into his pocket for his papers. The passport had his picture on it, but that was the only thing he recognized. The rest - name, date and place of birth, occupation - were all unfamiliar, and the attached list of honors was impressive. He had been assured that the individual originally possessing the name had no living relatives, few friends, and had disappeared from his apartment in Marseilles, supposedly on a world trip from which he was unlikely to return.
The old man looked at the name - he must remember it and respond whenever it was spoken. It should not be difficult, because it was such a common name. And so he repeated it silently to himself again and again.
Jean Pierre Fontaine, Jean Pierre Fontaine, Jean Pierre.