سرفصل های مهم
هتل ترنکوآلتی
توضیح مختصر
یک نفر به هتلی که زن و بچههای جیسون بورن اقامت دارن، فرستاده شده تا اونها رو بکشه. قاضی پیشین هم به اون هتل رفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
هتل ترنکوآلتی
کونکلین از خونهی سازمان در ویرجینیا گفت: “با ماری صحبت کردم.”
بورن از تلفن عمومی پمپ بنزین در حومهی ماناسا در همان ایالت پرسید: “حال اون و بچهها چطوره؟”
“حال همشون خوبه. اونا تو هتلن. میخواست از تو خبر بگیره. بهش گفتم جات امنه و گفتم نگران نباشه.”
“ممنونم. حتماً باید جاشون در هتل امن باشه. تو ساحله. تنها راه برای رسیدن به اونجا، به غیر از آب، از طریق جاده خاکی هست. همه چیز با هواپیما یا با قایق به اونجا برده شده.”
“و ماری گفت از ساحل نگهبانی میشه. جانی نمیخواد چیزی رو به شانس واگذار کنه.”
“به همین دلیل هم هست که فرستادمشون اونجا. بعدها بهش زنگ میزنم.”
کونکلین پرسید: “به دیدن آرمبراستر رفتی؟”
“بله. تو بهش گفتی منتظر کبرا باشه و من گفتم کبرام، و اون اصلاً زیر سؤال نبرد. البته، من به اندازه کافی درباره روزهای قدیمی در سایگون و چند تا از آدمای دیگهی مدوسا خبر داشتم، بنابراین اون باور کرد که من اون تو بودم.”
“پس چیزی هم فهمیدی؟”
“خوب، اون پولداره. اون درباره داشتن صد میلیون دلار در زوریخ حرف زد. مرتباً لیستی از شرکتهایی که کنترلشون رو به دست میگیرن، دریافت میکنه. گفت تا شش ماه، “ما” تمام کنترلی که در اروپا نیاز داریم رو در دست خواهیم داشت. الکس، ما با چی سرو کار داریم؟”
سکوتی در خط به وجود اومد و جیسون بورن سکوت رو قطع نکرد. میخواست از خشم و گیجی فریاد بزنه، ولی هیچ فایدهای نداشت. وب مهم نبود. کونکلین بالاخره صحبت کرد.
به آرومی گفت: “فکر میکنم ما با چیزی که نمیتونیم از پسش بر بیایم، سر و کار داریم. این اطلاعات باید به دست پیتر هلند برسه، دیوید. ما نمیتونیم برای خودمون نگهش داریم.”
“خدا لعنتت کنه، تو با دیوید حرف نمیزنی!” برن صداشو از عصبانیت بلند نکرد. نیازی نبود این کار رو بکنه. لحن صداش کافی بود. “جایی نمیره، مگر اینکه یا تا وقتی که من بگم و من هم هیچ وقت نمیگم. میفهمی، الکس، من هیچ چیزی به هیچکس بدهکار نیستم، مخصوصاً نه به آدمای مهم شهر. اونا برای من و زنم دردسر زیادی ایجاد کردن! سر راه من نایست. محض رضای خدا، این کارو نکن!”
کونکلین گفت: “صداتو میشنوم. نمیدونم صدای دیوید رو میشنوم یا جیسون بورن رو! ولی صدای تو رو میشنوم ولی باید سریع حرکت کنیم و حالا دارم با بورن حرف میزنم. بعد چیکار میکنیم؟ تو کجایی؟”
بورن، در حالی که عمیق نفس میکشید جواب داد: “تقریباً ۱۰ کیلومتر دورتر از خونهی ژنرال سوآین. وقتی هوا روشن بشه، میرسم اونجا تا ببینم از جاده چطور دیده میشه- بعد، بعد از تاریکی، یک ملاقات سورپرایزی براش خواهم داشت.”
“مراقب باش. ممکنه زنگ هشدار و سگ و چیزایی مثل این داشته باشه.”
جیسون بورن گفت: “آمادهام. کمی خرید کردم.”
هتل ترنکوآلتی بالای یک ساحل دراز از سه صخرهی سنگی تراشیده شده بود. دو ردیف ویلای بالکندار از هر طرف ساختمان بزرگ و مدورِ ساخته شده از سنگ و شیشهی ضخیم بیرون اومده بود. ویلاها توسط راهی که در حاشیهاش بوتهها و چراغعای کوتاه بود، به هم وصل بودن. خدمتکارها میزهای سرویس اتاق رو در طول راه، روی چرخها هُل میدادن و غذا و نوشیدنی رو به مهمانان ترنکوآلتی- که حالا بیشترشون در بالکنهاشون نشسته بودن و از پایان یک روز کارائیبی لذت میبردن- میبردن. وقتی هوا تاریک میشد، آدمای دیگه به آرومی در ساحل پیدا میشدن. اینها نگهبانان مسلح بودن که هر کدوم یک لباس فرم محلی قهوهای تیره پوشیده بودن و یک تپانچهی ماشینی مک-10 روی کمر داشتن. اون طرف کتشون، یک دوربین زئیس آیکون 8*10 به لباسشون آویزون بود که به شکل مداومی برای نگاه کردن به تاریکی استفاده میشد.
در بالکن گرد بزرگ ویلای نزدیک ساختمان اصلی، یک زن مسن روی ویلچر نشسته بود و یک لیوان شراب سفید میخورد. صدای شوهرش رو که داشت داخل با پرستار صحبت میکرد، شنید، بعد صدای قدمهای پای آرومش که اومد بیرون تا بهش ملحق بشه رو شنید.
گفت: “باورم نمیشه داریم در این مکان زندگی میکنیم.”
“من هم باورم نمیشه.”
تلفن داخل ویلا زنگ زد. برگشت. گفت: “پرستار برش میداره.”
زن پیر اضافه کرد: “اون عجیبه. بهش اعتماد ندارم.”
“اون برای کارفرمای ما کار میکنه.”
“واقعاً؟”
“بله. اون دستوراتش رو بهمون منتقل میکنه.”
پرستارِ لباس فرم پوشیده، در چهارچوب در ظاهر شد. “آقا، از پاریس بود.” پرستار برگشت و بهش علامت داد که پشت سرش بیاد، بعد از اتاق رد شد و قفل کشوی یک میز رو باز کرد. به طرف زن رفت و نگاهی به پایین، به چیزی که داخل کشو بود، انداخت. کنار هم، یک جفت دستکش جراحی، یک اسلحه، با یک صدا خفه کن که به لولهاش وصل بود، و یک تیغ صاف بود.
زن که کلید رو میداد بهش گفت: “اینها ابزارهاتون هستن، و اهدافتون در آخرین ویلای این ردیف هستن. باید با قدم زدنهای طولانی در مسیر، همون طور که مردهای پیر برای سلامتیشون انجام میدن، خودتون رو با محیط آشنا کنید، و باید اونا رو بکشید. با دست کردن این دستکشها و شلیک به هر سر، این کار رو انجام میدید. بعد باید گلوها بریده بشه-“
“مریم مقدس، گلوی بچهها؟”
“دستورات اینها هستن.”
“دستورات حال به هم زنن!”
“ازم میخواید اینها رو به کارفرمامون منتقل کنم؟”
فونتین به در بالکن و زنش روی ویلچیر نگاه کرد. “نه، نه، البته که نه… کی باید این کار انجام بشه؟”
“در ۳۶ ساعت آینده.”
“بعد چی؟”
“اینجا میمونید تا زنتون بمیره.”
برندان پاتریک پریفونتین، دوباره مبهوت شده بود. هرچند هیچ رزروی نداشت، میز پذیرش هتل ترنکوآلتی باهاش مثل یک ملاقاتکننده خیلی مهم برخورد کرد، بعد، فقط چند لحظه بعد از اینکه برای خودش یک ویلا رزرو کرد، بهش گفتن قبلاً یک ویلا داشته و پرسیدن پروازش از پاریس چطور بود. بالاخره سوءتفاهمات رفع شد و قاضی پیشین بوستون به یک خونهی کوچیک دوستداشتنی رو به کارائیب برده شد.
وقتی مستقر شد و لباسهای غیررسمیش رو توی کمد گذاشت، دیوانگی ادامه پیدا کرد. یک بطری شراب، کمی گل تازه چیده شده، و یک جعبه شکلات بلژیکی رسید. کمی بعد، خدمتکار اتاق سردرگم برگشت تا شکلاتها رو ببره و از این واقعیت که برای ویلای دیگه بودن، عذرخواهی کرد. معاون مدیر- آقای پریچارد، پشت سر خدمتکار اومد که توضیح داد این مشکل به خاطر تشابه اسمهاشون پریفونتین، و یک مهمون خیلی مهم از پاریس، آقای فونتین هست. قاضی عذرخواهیش رو قبول کرد، هر چند شکلاتها رو ترجیح میداد.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Tranquility Hotel
“I talked to Marie,” said Conklin from the Agency house in Virginia.
“How is she - and the children,” asked Bourne at a gas station pay phone on the outskirts of Manassas, in the same state.
“They’re all fine. They’re at the hotel. She wanted to hear about you. I said you were safe and told her not to worry.”
“Thanks for that. They should be safe at the hotel. It’s on the beach. The only way to get there except by water is up a dirt road. Everything is flown in by plane or brought over by boat.”
“And the beach is guarded, she said. Johnny isn’t taking any chances.”
“It’s why I sent them down there. I’ll call her later.”
“Did you go to see Armbruster,” Conklin asked.
“Yes. You told him to expect Cobra, and I said I was Cobra, and he never questioned it. Of course, I know enough about the old days in Saigon, and some of the other people in Medusa, so he believed I was on the inside.”
“So, did you learn anything?”
“Well, he’s rich. He talked about having a hundred million dollars in Zurich. He regularly gets a list of the companies they’re taking control of. He said that in six months ‘we’ would have all the controls we needed in Europe. Alex, what are we dealing with?”
There was silence on the line and Jason Bourne did not interrupt. David Webb wanted to shout out in anger and confusion, but there was no point. Webb did not matter. Finally, Conklin spoke.
“I think we’re dealing with something we can’t handle,” he said softly. “This information has to go to Peter Holland, David. We can’t keep it to ourselves.”
“God damn you, you’re not talking to David!” Bourne did not raise his voice in anger. He did not have to. His tone was enough. “This isn’t going anywhere unless or until I say it does and I may not ever say it. Understand me, Alex, I don’t owe anybody anything, especially not the important people in the city. They gave my wife and me too much trouble! Don’t stand in my way. Don’t, for God’s sake!”
“I hear you,” said Conklin. “I don’t know whether I’m hearing David or Jason Bourne, but I hear you. But we have to move fast and I’m talking to Bourne now. What’s next? Where are you?”
“About ten kilometers from General Swayne’s house,” replied Bourne, breathing deeply. “I’ll get there while it’s light so I can see what it’s like from the road - then after dark I’ll pay him a surprise visit.”
“Be careful. He may have alarms and dogs, things like that.”
“I’m prepared,” said Jason Bourne. “I did some shopping.”
The Tranquility Hotel had been cut out of three rocky hills above a long beach. Two rows of villas with balconies extended from each side of a large circular building of heavy stone and thick glass. The villas were connected by a path bordered by bushes and low lamps. Waiters wheeled room-service tables along the path, delivering food and drinks to Tranquility’s guests, most of whom now sat on their balconies enjoying the end of the Caribbean day. And as darkness fell, other people quietly appeared on the beach. These were the armed guards, each dressed in a dark brown tropical uniform and with a MAC-10 machine pistol on his waist. On the opposite side of each jacket and hooked to the cloth was a pair of Zeiss Ikon 8x10 binoculars, continually used to look out into the darkness.
On the large circular balcony of the villa nearest the main building, an elderly woman sat in a wheelchair drinking a glass of white wine. She heard the voice of her husband talking with the nurse inside, then the sound of his quiet footsteps as he walked out to join her.
“I can’t believe we are living in this place,” she said.
“Neither can I,”
The telephone inside the villa rang. He turned. “The nurse will get it,” he said.
“She’s strange,” added the old woman. “I don’t trust her.”
“She works for our employer.”
“Really?”
“Yes. She will pass on his instructions.”
The uniformed nurse appeared in the doorway. “Sir, that was Paris.” She turned and signaled for him to follow, then crossed the room and unlocked the drawer of a table. He walked over to her and glanced down at what was in the drawer. Side by side were a pair of surgical gloves, a handgun with a silencer attached to the barrel, and a straight razor.
“These are your tools,” said the woman, handing him the key, “and your targets are in the last villa on this row. You must make yourself familiar with the area by taking long walks on the path, as old men do for their health, and you must kill them. You will do this wearing the gloves and firing the gun into each head. Then each throat must be cut -“
“Mother of God, the children’s?”
“Those are the orders.”
“The orders are disgusting!”
“Do you wish me to pass that on to our employer?”
Fontaine looked over at the balcony door, at his wife in the wheelchair. “No, no, of course not… When must this be done?”
“Within the next thirty-six hours.”
“Then what?”
“You may stay here until your wife dies.”
Brendan Patrick Prefontaine was again astonished. Though he had no reservation, the front desk of the Tranquility Hotel treated him like a very important visitor, then, only moments after he had booked himself into a villa, told him that he already had a villa and asked how the flight from Paris was. Eventually, the misunderstanding became clear, and the former judge from Boston was taken to a lovely small house overlooking the Caribbean.
When he was settled, his casual clothes in the closet, the craziness continued. A bottle of wine, some fresh-cut flowers, and a box of Belgian chocolates arrived. A little later, a confused room-service waiter returned to remove the chocolates, apologizing for the fact that they were for another villa. The waiter was followed by the assistant manager, a Mr. Pritchard, who explained that the problem was caused by the similarity between his name, Prefontaine, and that of an important guest from Paris, a Mr. Fontaine. The judge accepted his apology, although he would rather have had the chocolates.