سرفصل های مهم
پرواز شبانه
توضیح مختصر
بورن برای رویایی با شغال به هتل ترنکوآلتی میره. ولی شغال فونتین رو منفجر میکنه و بورن نمیتونه اونو بکشه. شغال به بورن پیام میده که به پاریس بیاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
پرواز شبانه
ساعت ۱۰ صبح بود و اونا همدیگه رو محکم بغل کرده بودن، ولی وقتی برای حرف زدن نبود، فقط یک آسایش مختصری از با هم بودن، با هم امن بودن، ایمنی در آگاهی از اینکه چیزهایی میدونستن که شغال نمیدونست و این آگاهی بهشون برتری خیلی بزرگی میداد. ولی این فقط یک برتری بود، ضمانت نبود و ماری و بچهها به جنوب، به جزیرهی گادلوپ باستر پرواز میکردن. اونجا با سرایدار وب، خانم کوپر، میموندن همه تحت حفاظت، تا اینکه باهاشون تماس گرفته بشه تا به ترنکوآلتی برگردن. ماری مخالفت کرد، ولی بورن تسلیم نمیشد.
حالا روی بارانداز ایستاده بودن، دو تا هواپیمای دریایی در آب در انتهای دور بودن. یکی از اونها بورن رو مستقیماً از آنتیگو به ترنکوآلتی آورده بود. اون یکی، با خانوم کوپر و بچهها که از قبل توش بودن، آمادهی پرواز به گادلوپ بود.
بورن اضافه کرد: “عجله کن، ماری. میخوام از این دو تا پیرمرد چند تا سؤال بپرسم.”
چند ساعت بعد، در اتاق تاریکِ انباری در طبقه سومِ هتل ترنکوآلتی، بورن و پیرمرد فرانسوی جلوی پنجرهای که مشرف به راههای شرق و غرب زمینهای هتل بود، نشستن. هر مرد یک دوربین داشت که آدمهایی که روی راهها و روی پلههای سنگی که به ساحل میرفتن، راه میرفتن رو تماشا میکرد.
یهو در باز شد و قاضی برندان پریفونتین سریع و نفسزنان اومد داخل.
گفت: “اون اینجاست. نمیشد با رادیو به سه تا از افراد سنت جیکوس در پایین ساحل شرقی دسترسی پیدا کرد. سنت جیکوس یه نگهبان فرستاد تا پیداشون کنه و مرد همین الان برگشت. هر سه تا کشته شدن، هر کدوم با یک گلوله از گلو.”
مرد فرانسوی گفت: “شغال! این امضای اونه. داره رسیدنش رو اعلام میکنه.”
گروه استیل، وقتی مهمانانِ باقیمونده، شامشون رو تموم کردن و به طرف پیست رقص اومدن، شروع به نواختن کرد. سنت جیکوس یک مهمانی با صدای بلند برای مهمانانی که در هتل باقی مونده بودن، فراهم کرده بود. بعد از آتشسوزی و مرگها، مهمانان خیلی کمی باقی مونده بودن. بیشترشون فکر میکردن قتلها یک حادثهی بیربط هستن و مصمم بودن که به تعطیلاتشون ادامه بدن. بعضی از اونها دوستان قدیمی سنت جیکوس بودن و وفاداری اونها رو اونجا نگه داشته بود.
در دفتر سنت جیکوس، بورن و فونتین وقتی یک زن سیاهپوست و با ظاهر قوی در لباس فرم پرستاری وارد اتاق شد، ایستادن.
مرد فرانسوی گفت: “خیلیخب، فرزندم، به نظر عالی میرسی. حالا به خاطر داشته باش، وقتی راه میریم و حرف میزنیم، من بازوی تو رو میگیرم، ولی وقتی فشارت دادم و صدام رو بالا بردم، و بهت گفتم که منو تنها بذاری، کاری که گفتم رو میکنی. درسته؟”
“بله، آقا. من باید با سرعت دور بشم، کاملاً عصبانی از دست شما، برای این که خیلی بیادب بودید.”
“خودشه. چیزی برای ترس وجود نداره. فقط یه بازیه. میخوایم با یه نفر که خیلی خجالتیه حرف بزنیم.”
بورن پرسید: “آمادهایم؟”
مرد فرانسوی در حالی که به شکل دلپذیری به زن جوون خیلی گیجشده لبخند میزد، جواب داد: “آمادهایم. عزیزم، با اون همه پولی که امشب در میاری، میخوای چیکار کنی؟”
دختر با خجالت لبخند زد. “یه دوست پسر خوب دارم. میخوام یه کادوی خوب براش بخرم.”
آمادهسازی نقشه ساده بود، مثل بیشتر نقشههای خوب، و هرچند پیچیده بود، انجامش ساده بود. قدم زدن فونتین پیر در زمینهای هتل ترنکوآلتی دقیقاً طبق نقشه بود. با برگشتن فونتین و زن جوون به ویلاش، احتمالاً برای کنترل زن بیمارش قبل از قدم زدن معمول عصرش، شروع میشد. اونها در راه اصلی چراغانی میایستادن.
دو تا از نگهبانانِ سنت جیکوس در مسیرهای مخفیِ میان بوتهها، همیشه نزدیک اونها، حرکت میکردن. بورن پشت سر مرد دوم، بیسیمش روی دریافت، به حرفهای عصبانی فونتین گوش میداد.
“اون یکی پرستار کجاست- اون دختر دوستداشتنی که از زن من مراقبت میکنه؟ اون کجاست؟ تمام روز ندیدمش.”
بورن سرش رو از بالای یک دیوار کوتاه بلند کرد و یهو اونجا نورهایی بودن، نورهای رنگارنگ. اونها به راهی که به کلیسای قدیمی میرفت، میرسیدن، و چراغهای قرمز و آبی راهی که به مکانی که مهمانان هتل بعضی وقتها دوست داشتن ببینن میرفت رو روشن میکردن. آخرین مقصد، قبل از مسیر برگشت به ویلای فونتین بود. سنت جیکوس نگهبان سوم رو اونجا گذاشته بود تا از ورود جلوگیری کنه. بعد بورن حرفهایی رو از بیسیم شنید- حرفهایی که پرستار دروغین رو با عجله میفرستاد بره.
فونتین فریاد کشید: “از من دور شو! ازت خوشم نمیاد.”
جلوتر، دو تا نگهبان کنار هم قایم شده بودن. اونها برگشتن و به بورن نگاه کردن. از اون لحظه میدونست که تمام تصمیمات مال اون هستن.
یک اختلال نادر غیرمنتظره بورن؛ انجام شد. فونتین اشتباه کرده بود؟ پیرمرد نگهبان روی راه رو فراموش کرده بود و اون رو با رابط شغال اشتباه گرفته بود؟
بعد یک احتمال دیگه به ذهن بورن اومد. نگهبان کشته شده بود یا رشوه داده شده بود و با یک نفر دیگه جایگزین شده بود؟ بورن روی پاهاش ایستاد. چیزی که دید متحیرش کرد!
وقتی یک پیرمرد دیگه در کت و شلوار قهوهای بهش نزدیک شد و دستاش رو دور قهرمان پیر فرانسه انداخت، فونتین حرکت نمیکرد، دهنش از شوک باز مونده بود، و چشمهاش از ناباوری گشاد بود. فونتین، مرد رو از وحشت و گیجی به اون طرف هُل داد. کلمات از رادیوی در جیب بورن بیرون اومدن.
“کلاد! عجب سورپرایزی! تو اینجایی!”
دوست قدیمی با صدای لرزان جواب داد. “این یک امتیاز ویژه هست که کارفرمامون به من داده. تا خواهرم رو برای بار آخر ببینم و به دوستم، شوهرش، دلداری بدم.”
“اون تو رو آورده اینجا؟ البته که اون آورده!”
“من باید تو رو ببرم پیشش. مرد بزرگ میخواد باهات حرف بزنه.”
“ولی اون مُرده! دیشب جون خودش رو گرفت. اون قصد داشت هر دوی ما رو بکشه.”
بیسیمت رو خاموش کن! بورن در سکوت افکارش فریاد کشید. خیلی دیر شده بود. درِ کلیسا باز شد و یک مرد اومد بیرون، زیر نورهای رنگارنگ. اون جوون، عضلانی و بلوند بود. کسی بود که شغال آموزش داده بود که جای اون رو بگیره؟
مرد بلوند گفت: “با من بیا، لطفاً” زبان فرانسویش ملایم ولی دستوری بود. در حالی که به پیرمرد با کت و شلوار قهوهای خطاب میکرد، اضافه کرد: “ تو، همینجایی که هستی بمون. با کمترین صدا اسلحهات رو شلیک کن… همین الان اسلحهات رو بیرون بیار. تو دستت بگیر.”
بورن وقتی فونتین به طرف در کلیسا برده میشد، با درموندگی تماشا کرد. از توی جیب کتش یک صدای تیز اومد؛ بیسیم پیرمرد فرانسوی پیدا شده بود و از بین رفته بود.
بورن به جلو، به طرف دو تا نگهبان خزید و زمزمه کرد، “اونها فونتین رو بردن تو.”
مردی که نزدیک بورن بود، پرسید: “اون یکی نگهبان کجاست؟”
بورن سرش رو تکون داد. “میترسم مرده باشه.”
یهو یک صدای جیغ بلند اومد و پشت سرش حرفهایی که از ترس فریاد میکشیدن: “نه، نه! تو وحشتناکی!… نکن، نکن!”
بورن وقتی میپرید روی دیوار ،فریاد کشید: “حالا!” داد زد: “چراغها! بندازیدشون بیرون!”
یوزیِ نگهبان قد بلندتر شلیک شد و خطوطی از چراغ در هر دو طرف مسیر کلیسا گسترده شدن. بعد یک پرتوی زرد رنگ تک ظاهر شد که در همه جهت حرکت میکرد، یک چراغقوهی خیلی قوی تو دست چپ نگهبان بود. جسم پیرمرد در کت و شلوار قهوهای با گلوی بریده، جمع شده، افتاد زمین.
صدای فونتین از داخل کلیسا اومد: “بایست - تو رو به خدا، همون جایی که هستی بمون” در باز شد و نور شمعهای الکتریکی نمایان شد. اومدن نزدیک ورودی، سلاحهای اتوماتیک نشانه رفته و آمادهی شلیک مداوم – ولی آمادهی چیزی که دیدن، نبودن. بورن چشماش رو بست - منظره خیلی دردناک بود. فونتین پیر به یک میز بسته شده بود و از صورتش، از جایی که بریده شده بود، خون میریخت، و به بدنش کابلهای نازکی که به جعبههای سیاه مختلفی در هر دو طرف کلیسا میرسیدن، وصل بودن.
فونتین فریاد کشید” “برید عقب! فرار کنید، احمقها! من سیمکشی شدم.”
“آه، خدای من!”
“برای من ناراحت نباش، من با خوشحالی به زنم ملحق میشم! این دنیا خیلی زشته حتی برای من. بدواید!”
بورن و نگهبان قد بلند دویدن و افتادن روی زمین.
انفجار، عظیم، کورکننده و کرکننده بود. شعلهها به آسمان شب بالا رفتن و در باد منفجر شدن.
بعد وقتی شنواییشون به حالت عادی برگشت، وقتی قایق موتوری بزرگ از قسمت سایهای خلیج بیرون اومد و با سرعت به دریا رفت، صدای غرش موتورهای قوی اومد. پرتوی نور یک نورافکن روشن شد و موانع سنگی بالای امواج رو روشن کرد. کارلوس! شغال عوض شده بود. پیر و لاغرتر شده بود و کمی مو از دست داده بود - اون دیگه اون تصویر هشیار، چهارشونه و عضلانیِ در خاطرات بورن نبود.
موتورهای قایق وقتی به نهایت سرعت رسیدن، صدای بلندی دادن. بعد حرفهایی با لهجه غلیظ انگلیسی از بلندگوی فاصلهی دور اومد.
“پاریس، جیسون بورن! پاریس، اگه جرأت داری!”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Night Fight
It was ten o’clock in the morning and they held each other tightly, but there was no time for talk - only the brief comfort of being together, safe together, secure in the knowledge that they knew things that the Jackal did not know and that knowledge gave them an enormous advantage. But it was only an advantage, not a guarantee, and Marie and the children were being flown south to Guadeloupe’s Basse-Terre island. They would stay there with the Webbs’ housekeeper, Mrs. Cooper, all under guard until they were called back to Tranquility. Marie objected, but Bourne would not give in.
Now they stood on the dock, two sea planes in the water at the far end. One had brought Bourne directly to Tranquility from Antigua. The other was ready for the flight to Guadeloupe, with Mrs. Cooper and the children already inside.
“Hurry, Marie,” added Bourne. “I want to ask these two old men some questions.”
A few hours later, in a dark storage room on the third floor of the Tranquility Hotel, Bourne and the old Frenchman sat in front of a window overlooking the east and west paths of the hotel grounds. Each man held a pair of binoculars, watching the people walking on the paths and down the stone stairs leading to the beach.
Suddenly, the door opened and Judge Brendan Prefontaine walked quickly, breathlessly inside.
“He’s here,” he said. “Three of St Jacques’s men, down the beach to the east, couldn’t be reached by radio. St Jacques sent a guard to find them and the man just returned. All three were killed, each with a bullet in his throat.”
“The Jackal,” said the Frenchman. “It’s his signature. He is announcing his arrival.”
The steel band played as the remaining guests finished their dinners and moved through to the dance floor. St Jacques had provided some loud entertainment for those guests who had stayed in the hotel. Very few had left after the fire and the deaths. Most thought the killings were just an isolated incident, and were determined to continue their vacations. Some were old friends of St Jacques and loyalty kept them in place.
In St Jacques’s office, Bourne and Fontaine stood up as a strong-looking black woman in a nurse’s uniform entered the room.
“Very good, my child, you look wonderful,” said the Frenchman. “Remember now, I’ll be holding your arm as we walk and talk, but when I squeeze you and raise my voice, telling you to leave me alone, you’ll do as I say. Correct?”
“Yes, sir. I must hurry away, quite angry with you for being so impolite.”
“That’s it. There’s nothing to be afraid of. It’s just a game. We want to talk to somebody who is very shy.”
“Are we ready,” asked Bourne.
“We’re ready,” replied the Frenchman, smiling pleasantly at the very puzzled young woman. “What are you going to do with all the money you’re earning tonight, my dear?”
The girl smiled shyly. “I have a good boyfriend. I’m going to buy him a fine present.”
The plan was simple to prepare and, like most good plans, however complex, simple to carry out. Old Fontaine’s walk through the grounds of the Tranquility Hotel had been exactly mapped out. It began with Fontaine and the young woman returning to his villa, presumably to check his sick wife before his normal evening walk. They stayed on the lighted main path.
Two of St Jacques’s guards moved through hidden routes in the bushes, always near them. Bourne followed the second man, his radio on Receive, listening to the angry words of Fontaine.
“Where is that other nurse - that lovely girl who takes care of my woman? Where is she? I haven’t seen her all day.”
Bourne raised his head above a low wall and suddenly there were lights, colored lights. They had reached the path to an old church, and the red and blue lights lit the way to a place that the hotel’s guests sometimes liked to visit. It was the last destination before the return route back to Fontaine’s villa. St Jacques had put a third guard there to prevent entrance. Then Bourne heard the words over the radio - the words that would send the false nurse racing away.
“Get away from me,” shouted Fontaine. “I don’t like you.”
Up ahead, the two guards were hiding side by side. They turned and looked at Bourne. He knew that from that moment, all decisions were his.
The unexpected rarely disturbed Bourne; it did now. Had Fontaine made a mistake? Had the old man forgotten about the guard on the path and mistaken him for the Jackal’s contact?
Then another possibility came to Bourne’s mind. Had the guard been killed or bribed, replaced by another? Bourne rose to his feet. What he saw stunned him!
Fontaine didn’t move, his mouth open in shock, his wide eyes disbelieving, as another old man in a brown suit approached him and threw his arms around the old “hero of France.” Fontaine pushed the man away in panic and puzzlement. The words burst out of the radio in Bourne’s pocket.
“Claude! What a surprise! You are here!”
The old friend replied in a shaking voice. “It is a privilege our employer permitted me. To see my sister for a final time, and to give comfort to my friend, her husband.”
“He brought you here? But of course, he did!”
“I must take you to him. The great man wishes to speak to you.”
“But she’s dead! She took her own life last night. He intended to kill us both.”
Shut off your radio! screamed Bourne in the silence of his thoughts. It was too late. The door of the church opened and a man walked out into the colored lights. He was young, muscular, and blond. Was the Jackal training somebody to take his place?
“Come with me, please,” said the blond man, his French gentle but commanding. “You,” he added, addressing the old man in the brown suit, “stay where you are. At the slightest sound, fire your gun… Take the gun out now. Hold it in your hand.”
Bourne watched helplessly as Fontaine was taken through the door of the church. From the pocket of his jacket there was a sharp sound; the Frenchman’s radio had been found and destroyed.
Bourne crawled forward to the two guards and whispered, “They’ve taken Fontaine inside.”
“Where is the other guard,” asked the man near Bourne.
Bourne shook his head. “I’m afraid he may be dead.”
Suddenly, there came a long scream, followed by words screamed in pain: “No, no! You are horrible!… Stop, stop!”
“Now,” cried Bourne, as he jumped over the wall. “The lights,” he shouted. “Shoot them out!”
The taller guard’s Uzi fired and the lines of lights exploded on both sides of the church’s path. Then a single yellow beam appeared, moving quickly in all directions; it was a powerful flashlight in the guard’s left hand. The figure of an old man in a brown suit lay curled up on the path, his throat cut.
“Stop - In the name of God, stop where you are,” came Fontaine’s voice from inside the church, the open door showing the light of electric candles. They approached the entrance, automatic weapons leveled, prepared for continuous fire – but not prepared for what they saw. Bourne closed his eyes - the sight was too painful. Old Fontaine was tied over a table, his face running with blood where he had been cut, and attached to his body were thin cables that led to various black boxes on both sides of the church.
“Go back,” screamed Fontaine. “Run, you fools! I’m wired.”
“Oh, God!”
“Don’t feel sorry for me, I gladly join my wife! This world is too ugly even for me. Run!”
Bourne and the tall guard ran, and fell to the ground.
The explosion was enormous, blinding and deafening. Flames climbed high into the night sky and blew away in the wind.
Then, as their hearing returned to normal, there was the roar of powerful engines as a huge speedboat moved out of a shadowed section of the bay and sped out to sea. The beam of a searchlight shot out, lighting up the barriers of rock rising above the waves. Carlos! The Jackal had changed. He had aged, grown thinner, and lost some hair - he was not the sharp, broad, muscular image of Bourne’s memory.
The boat’s motors screamed as it reached full speed. Then the words, in heavily accented English, came from the distant loudspeaker.
“Paris, Jason Bourne! Paris, if you dare!”