سرفصل های مهم
اسامی و آدرسها
توضیح مختصر
بیمار، به زوریخ رسید و در بانک فهمید اسمش چیه. ولی افرادی سعی در کشتنش میکردن. تونست از دستشون فرار کنه و یه زن رو با زور اسلحه همراهش برد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
اسامی و آدرسها
اسم هتل رو میدونست. کاریلون دو لاک. بدون اینکه فکر کنه، این اسم رو به راننده تاکسی داده بود. محوطهی پذیرش رو میشناخت، پنجرههای شیشهای بزرگ که رو به دریاچه زوریخ بودن. قبلاً اونجا بود.
مسئول پذیرش گفت: “از دیدن دوبارتون خوشحالم، آقا.”
ولی من تو رو نمیشناسم! خودمو نمیشناسم! کمکم کن! لطفاً!
گفت: “ممنونم. دستم آسیب دیده. ممکنه فرم رو برام پر کنید و بعد من سعی میکنم امضاش کنم.” بیمار نفسش رو حبس کرد.
“البته، آقا.” مسئول پذیرش فرم رو کامل کرد، بعد برای امضا برگردوند.
آقای جی. بورن، نیویورک، آمریکا، N.Y., U.S.A.
بهش خیره شد. یه اسم داشت- قسمتی از اسم. جی. بورن. جان؟ جیمز؟ جوزف؟ امضا کرد.
مسئول پذیرش به جلو خم شد. “شرایط همیشگی، آقا؟ از هر تماس یا ملاقاتکنندهای مطلع میشید. ولی فقط تماسهای شرکتتون باید مستقیماً به اتاقتون وصل بشه. تریدستون هفتاد و یک، اگه درست به خاطر بیارم.”
اطلاعات بیشتر! یک اسم دیگه! یک کشور و یک شهر داشت و یک شرکت که استخدامش کرده بود- یا استخدامش کرده. و از ملاقاتکنندگان ناخواسته محافظت میشد.
“درسته. ممنونم.”
طبقه بالا در اتاقش به اپراتور نیویورک زنگ زد. کلماتش کاملاً واضح بودن. “هیچ شماره تلفنی برای شرکتی به این نام نداریم، آقا.”
تلفن رو گذاشت. ممکن بود تریدستون هفتاد و یک، کدی باشه، روشی برای دستیابی به آقای جی. بورن از نیویورک سیتی؟ از اتاقش بیرون اومد و رفت توی خیابون. انگار پاهاش اونو به مسیری که میشناخت میبردن- و بعد یک بانک گیمینشفت بود.
از درهای شیشهای سنگین وارد شد و به پذیرش طبقهی اول راهنمایی شد.
مرد که فرمی بهش میداد، خواست: “امضاتون لطفاً.”
نگاه کرد و متوجه شد؛ این بار هیچ اسمی نیاز نبود. فقط شماره حساب. شمارهها رو نوشت و یک اتاق خصوصی نشون داده شد.
مسئول پذیرش بهش گفت: “در پشت سرتون قفل میشه. مرسومه که دارندگان حسابهای ویژه، قبل از اومدنشون تماس بگیرن.”
“میدونستم.” بیمارِ واشبورن دروغ گفت. “ولی عجله دارم.”
رفت داخل، شنید که در قفل شد، نشست و منتظر موند.
بالاخره، یک در فلزی دیگه باز شد. یک افسر بانک خودش رو به عنوان آقای هِر آپفل معرفی کرد و ملاقاتکننده رو به دفترش دعوت کرد. امضا دوباره خواسته شد و در عرض چند دقیقه، مسئول پذیرش با یک جعبهی فلزی سیاه وارد شد.
هِر آپفل پرسید: “ممکنه قفل جعبه رو باز کنم؟”
“لطفاً- بازش کنید.”
بانکدار شوکه نگاه کرد. “گفتم قفلشو باز کنم، نه اینکه بازش کنم. ممکنه هویت شما لیست شده باشه و من هم نیازی ندارم بدونمش.”
“ولی اگه بخوام پول به یه بانک دیگه فرستاده بشه؟”
“پس یک اسم نیاز خواهد بود.”
“بازش کنید.”
بانکدار جعبه رو باز کرد و کاغذها رو به مرد دیگه داد که با ناباوری به بالای صفحه خیره شد. مبلغ در حساب 11,850,000 فرانک سوئیس بود. بیش از ۴ میلیون دلار آمریکایی. چطور؟ چرا؟
توضیح زیر نشون میداد که اولین پرداخت به حساب از سنگاپور بوده: 5,175,000 فرانک سوئیس. زیر اون، یک پاکت نامه با نوشتهی “فقط مالک، مأمور شرکت تریدستون هفتاد و یک” بود. بازش کرد و خوند: مالک: جیسون کارلس بورن
آدرس: لیست نشده
ملیت: آمریکایی
جیسون. دردی در شکمش و صدای زنگ در گوشهاش، احساس کرد. چرا دوباره احساس میکرد دوباره داره تو تاریکی میفته؟
وقتی یک ساعت بعد، بعد از ملاقات با یک مسئول بانک دیگه، هِر کوئینگ، به محوطهی پذیرش برگشت، 3,000,000 فرانک سوئیس به حساب مارسلیسِ دکتر جفری واشبورن فرستاده شد، که جونش رو نجات داده بود. پول، ممکن بود الکلی رو مداوا کنه یا بکشه. چهار میلیون فرانک، در راهش به بانکی در پاریس، برای استفادهی جیسون سی. بورن بود. 100,000 فرانک دیگه در اسکناسهای مبلغ بالا توسط هر کوئینگ به شکل نقد بهش تحویل داده شد.
هر کوئینک باهاش به آسانسور رفت، از کنار دو تا مرد که در انتهای روبروی اتاق نشسته بودن، رد شدن. بورن از گوشهی چشمش متوجه حرکت شد. کوئینک به طرف دو تا مرد برگشت. یکی یه بیسیم از تو جیبش در آورد و توش حرف زد. اون یکی یه تفنگ در آورد. مردها به طرف بورن حرکت کردن که به زور به آسانسور خالی برگردونده شد.
وقتی درهای آسانسور بسته شد، با اسلحه روی سرش، بورن یهو به راست حرکت کرد، بعد، پاش رو از زمین به طرف بازوی مرد کج کرد و تفنگ رو از دستش زد و انداخت زمین. بدنش به برگشتن ادامه داد و شونهاش به شکم مرد دیگه خورد و به دیوار کوبید. مرد، بیهوش افتاد روی زمین.
مردی که بورن از له بوک د مر میشناخت، وقتی برای فرستادن پیامش به زوریخ از دست نداده بود. بکشیدش! قاتل دیگه رو از گردنش گرفت. “چند نفر؟ چند نفر طبقهی پایین منتظرن؟” جوابی نیومد. صورت مرد رو به دیوار آسانسور فشار داد، کتش رو باز کرد، و یه تفنگ دیگه پیدا کرد. نشانه رفت. “چند نفر؟”
“دو تا. یکی کنار آسانسور. یکی بیرون کنار ماشین.”
“چه مدل ماشینی؟”
“یه پژو. قهوهای.”
درهای آسانسور باز شد و یک مرد با کت مشکی و عینک طلایی قدم جلو گذاشت، موقعیت رو تشخیص داد و یک اسلحه ساکت رو به طرف بورن نشانه رفت.
بورن زندانش رو سریع جلوش گرفت و اومد بیرون و خودش رو از اسلحه محافظت کرد. گلولهها شلیک شدن، مردم برای پلیس فریاد کشیدن. زندانی افتاد رو زمین. بورن نزدیکترین شخصی که میتونست- مسئول پذیرش، رو گرفت و انداخت سر راهِ مرد با عینک طلایی و از درها فرار کرد. بعد سرعتش رو کم کرد و با خونسردی راه رفت و دور شد. و از کنار مرد داخل پژو، قبل از اینکه برگرده و نگاه کنه، رد شد.
وقتی اولین ماشین پلیس رسید، مرد با عینک طلایی با راننده پژو حرف زد. بعد به شکل غیر منتظرهای، به بانک برگشت و به پلیس که با عجله میرفت داخل، ملحق شد.
پژو رفت و آمبولانس رسید. بورن برگشت و دور شد. باید به هتلش میرسید، وسایلش رو جمع میکرد، و زوریخ رو ترک میکرد- سوئیس رو ترک میکرد. به پاریس. چرا پاریس؟ به نظر میرسید داخل بانک هیچ سؤالی وجود نداشت. باید به پاریس میرفت. ولی چرا؟
در کاریلون دو لاک، سریع وسایلش رو جمع کرد و بعد دوباره اومد پایین. سه تا مهمون دیگه در آسانسور بودن- دو تا مرد و یک زن مو قرمز. بورن متوجه شد، کاناداییهای فرانسوی زبان هستن، و به وضوح برای کنفرانس در هتل بودن. وقتی پشت سرشون به میز پذیرش رفت، متوجه یک تابلو روی دیوار شد: خوشآمد به اعضای ششمین کنفرانس جهانی اقتصاد.
زن حالا داشت با مسئول پذیرش انگلیسی صحبت میکرد. “دکتر سنت جیکوس؟” مرد کنترل کرد و یک پاکت نامه داد بهش. بورن به طرف ورودی رفت، بعد ایستاد. یک پژوی قهوهای بیرون توی خیابون پارک شده بود، و مرد با عینک طلایی داشت از ماشین پیاده میشد. از در دیگه، یک مرد دوم ظاهر شد، که یه بارانی با جیبهایی به اندازهای بزرگ که یه اسلحه قوی توش جا میشد، پوشیده بود.
چطور؟ چطور پیداش کرده بودن؟ بعد به خاطر آورد و حالش به هم خورد. اون موقع خیلی معصومانه به نظر میرسید.
“از اقامتتون در زوریخ لذت میبرید؟” هِر آپفل پرسیده بود. “خیلی زیاد. اتاقم رو به دریاچه است. خیلی با آرامشه.” چند تا هتل رو به دریاچه بودن؟ دو تا؟ سه تا؟ اسمهای هتلها به ذهنش اومد- از کجا؟
اونو دیدن. ولی فکر میکردن میتونن وارد هتل شلوغ بشن و به سادگی بکشنش؟ البته که این کارو میکردن. با صدا خفهکن روی اسلحههاشون و آدمهای دور و برشون، میتونستن قبل از اینکه شناسایی بشن فرار کنن. چی باعث شده بود فکر کنن فریاد نمیزنه و پلیس نمیخواد؟ و بعد جواب واضح بود. اونا میدونستن جیسون بورن نمیتونه انتظار حمایت پلیس رو داشته باشه. چرا؟
برگشت و زن مو قرمز رو دید که هنوز پیغامش رو میخوند. برگشت و به ورودی نگاه کرد. قاتلها داشتن از وسط جمعیت شلوغ به طرفش میاومدن. بورن سریعاً به طرف زن رفت، بازوش رو گرفت، و اون رو از میز کنار کشید. وقتی زن با تعجب بهش نگاه کرد، انتهای تفنگ رو از تو جیبش نشونش داد.
به آرومی گفت: “نمیخوام بترسونمت، ولی چارهی دیگهای ندارم.منو به اتاق کنفرانستون ببر.”
تعجب تبدیل به شک شد. “نمیتونی…”
“بله، میتونم.” در حالی که توسط آدمای دور و برشون دیده نمیشد، اسلحه رو به پهلوش فشار داد. “بیا بریم.”
درحالیکه رنگش پریده بود و میلرزید، زن اونو سریعاً به طرف یک سالن بزرگ، جایی که یک مرد سخنرانی میکرد، برد.
زن زمزمه کرد: “جیغ میزنم.”
قسم خورد: “شلیک میکنم.”
زن رو از پشت سالن به طرف جلو هُل داد. سرها به طرفشون چرخیدن. سخنران مکث کرد و بعد سه تا صدای تیز و ناگهانی اومد. گلولهها! بعد فریادها. حالا که میدویدن، بورن زن رو به طرف یک در، در انتهای صحنه کشید و از اونجا بیرون رفتن.
در پارکینگ بودن. یک صدای فلزی شنید و یک حرکت خفیف دید. یه قاتل دیگه. چطور فهمیدن کجا پیداش کنن؟ البته دوباره رادیوها. سریعاً به یک طرف حرکت کرد، شونهاش به شکم زن خورد و اونو به زمین فرستاد. گلولهها به ماشینهای نزدیکشون خوردن. پرید بالا، تفنگ در دست، و قبل از اینکه خودش رو بندازه زمین، سه تا گلوله شلیک کرد.
صدای فریادی شنید- و بعد هیچی. شروع به بلند شدن کرد، ولی نمیتونست. درد تو بدنش، تو جاهایی که زخمهاش بودن، پخش شد.
به زن نگاه کرد، که داشت به آرومی روی پاهاش میایستاد. نمیتونست بذاره بره! باید جلوش رو میگرفت! به آرومی راهش رو از روی زمین به طرفش گرفت.
درحالیکه درد رو تو صداش میشنید، گفت: “کمکم کن بلند شم!”
“شوخی میکنی!”
“این تفنگ به صورتت نشانه رفته، دکتر. کمکم کن بلند شم.”
وقتی اون هم سرپا ایستاد، رانندهی مرده رو از توی ماشین بیرون کشید و به زن دستور داد پشت فرمون بشینه.
در حالی که روی صندلی مسافر مینشست، گفت: “برون!”
کجا میتونست بره؟ قاتلها چمدونش رو دیده بودن. اونها ایستگاهها و فرودگاهها رو زیر نظر میگرفتن. ولی اون پول داشت- پول زیاد. و باید به فرانسه میرسید.
زن سریع گفت: “من برای دولت کانادا کار میکنم. یک اقتصاددانم. اونا انتظار دارن شب باهاشون تماس برقرار کنم. اگر خبری ازم نشنون، به پلیس خبر میدن.”
بورن کیفش رو گرفت و توش رو نگاه کرد. کلیدها، پول، پاسپورتش: دکتر ماری سنت جیکوس. و پیغامی که در میز پذیرش بهش داده شده بود. پیغامی که بهش اجازه تعطیلات میداد.
وقتی در زوریخ رانندگی میکردن و فقط برای گذاشتن ماشین و دزدیدن یه ماشین دیگه توقف کردن، بورن داشت از یه خاطره پیروی میکرد. یک رستوران- میدونست مهمه. راه رو میشناخت. ولی اسمش چی بود؟ درِی آلپنهاسر- بله! باید میرفت اونجا.
حتی قبل از اینکه ماشین رو پارک کنن، بورن متوجه شد که زن خیلی ساکته، خیلی مطیعه. وقتی به یک ایستگاه رسیدن، در با ضربه باز شد و زن نصفه رفته بود بیرون، توی خیابون که بازوی بورن دراز شده و از پشت لباسش رو گرفت و مجبورش کرد برگرده توی ماشین. از موهاش گرفت و به طرف خودش کشید.
فریاد کشید: “دوباره اینکارو نمیکنم. قول میدم نکنم.”
بورن به آرومی گفت: “این کارو میکنی، ولی اگه قبل از اینکه من بهت اجازه بدم، فرار کنی، مجبور میشم بکشمت. نمیخوام، ولی مجبورم.”
گفت: “میگی میذاری برم. کی؟”
“یک یا دو ساعت بعد. وقتی از زوریخ خارج شدیم و من در راهم به یه جای دیگه هستم. حالا چشماتو پاک کن. میریم داخل.”
“اون داخل چی هست؟”
به چشمهای قهوهای که توی چشمهای اون رو میگشتن، نگاه کرد. جواب داد: “نمیدونم.”
اسلحه رو بهش نشون داد- یک یادآوری- و وارد بار شدن.
داخل درِی آلپنهاسور رو قبلاً دیده بود. میزهای چوبی سنگین، نورپردازی و صداها رو تشخیص داد. تو یه زندگی دیگه اینجا اومده بود.
یک خدمتکار اونها رو به یک میز، جایی که یه نوشیدنی سفارش دادن، راهنمایی کرد. بورن اطرافش رو نگاه کرد. و بعد یک چهره اون طرف اتاق دید- یک سر بزرگ بالای یک بدن چاق. بورن چهره رو نمیشناخت، که ترس و ناباوری رو نشون میداد- ولی چهره اونو میشناخت.
مرد چاق به شکل ناراحتی اومد سر میزشون.
پرسید: “چرا اینجایی؟ کاری که بهم گفته شده بود رو انجام دادم. پاکتنامه رو دادم بهت. دربارت به هیچکس نگفتم. بقیه حرف زدن؟ پیشنهاد جایزه پلیس برای اطلاعاتی درباره تو رو دیدم، ولی کاری نکردم. پلیس سراغ من نیومد. اگه میومدن- میدونی- بقیه هم میومدن. زنم، بچههام… من هیچی نگفتم- هیچ کاری نکردم!”
“کس دیگهای کرده؟ بهم بگو. اگه دروغ بگی میفهمم.”
“چرناک تنها رابط توئه که من میشناسم. اون پاکتنامه رو داد بهم- اینو میدونی. ولی اونم هیچی نمیگه.”
“حالا کجاست؟”
“همون جایی که همیشه هست. در آپارتمانش در لاونستراس.”
“کدوم پلاک؟”
“داری امتحانم میکنی؟” مرد چاق با ترس بهش خیره شد. “37”
“بله. امتحانت میکنم. کی پاکتنامه رو به چرناک داد؟ توش چی بود؟”
“نمیدونم کی به اون داده بود. توش؟ فکر کنم، پول. پول خیلی زیاد. حالا، لطفاً، بذار برم! از اینجا برو!”
بورن گفت: “یه سؤال دیگه. پول برای چی بود؟” مرد چاق حالا داشت میلرزید. “هیچکس به من نگفت، ولی من هر روز روزنامهها رو میخونم. ۶ ماه قبل، یک مرد به قتل رسیده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Names and Addresses
He knew the name of the hotel. Carillon du Lac. He had given it to the taxi driver without thinking. He knew the reception area, and the big glass windows that looked out over Lake Zurich. He had been there before.
“It’s good to see you again, sir,” the receptionist said.
But I don’t know you! I don’t know me! Help me! Please!
“Thank you,” he said. “I’ve hurt my hand. Could you fill in the form for me and then I’ll try to sign it.” The patient held his breath.
“Of course, sir.” The receptionist completed the form, then turned it around for the signature.
Mr J. Bourne, New York, N.Y., U.S.A.
He stared at it. He had a name - part of a name. J. Bourne. John? James? Joseph? He signed.
The receptionist bent forward. “The usual conditions, sir? You will be informed of any calls or visitors, but only calls from your company should be put straight through to your room. Treadstone Seventy-one, if I remember correctly.”
More information! Another name! He had a country, and a city, and a company that employed him - or that had employed him. And he was protected from unwanted visitors.
“That’s correct. Thank you.”
Upstairs in his room, he called the New York operator. Her words were quite clear. “We have no telephone number for a company of that name, sir.”
He put the phone down. Might Treadstone Seventy-one be a code, a way of reaching Mr. J. Bourne of New York City? He left his room and walked into the street. His feet seemed to take him on a route that he knew - and then there was the Gemeinschaft Bank.
He entered through the heavy glass doors and was directed to a first floor receptionist.
“Your signature, please,” the man requested, passing him a form.
He looked and understood; no name was needed this time, just the number of the account. He wrote out the numbers and was shown to a private room.
“The door will lock behind you,” the receptionist told him. “It is usual for holders of special accounts to telephone before they come.”
“I knew that,” Washburn’s patient lied, “but I’m in a hurry.”
He walked inside, heard the door lock, sat down, and waited.
Finally another, metal door opened. A bank officer introduced himself as Herr Apfel and invited the visitor into his office. The “signature” was requested again, and within minutes the receptionist entered with a black metal container.
“May I unlock the box?” Herr Apfel asked.
“Please do - open it.”
The banker looked shocked. “I said ‘unlock,’ not ‘open.’ Your identity might be listed, and I do not need to know it.”
“But if I wanted the money to be sent to another bank?”
“Then a name would be needed.”
“Open it.”
The banker opened the box and passed the papers to the other man, who stared at the top page in disbelief. The amount in the account was 11,850,000 Swiss francs. More than 4 million American dollars. How? Why?
The bottom statement showed that the first payment into the account had been from Singapore: 5,175,000 Swiss francs. Below that was an envelope with “Owner only, officer of the Treadstone Seventy-one Company” typed on it. He opened it, and read: Owner: Jason Charles Bourne
Address: Unlisted
Nationality: American
Jason. He felt a pain in his stomach, a ringing sound in his ears. Why did he feel that he was falling into darkness again?
When he returned to the reception area an hour later, after a meeting with another bank official, Herr Koenig, 3,000,000 Swiss francs had been sent to the Marseilles account of Dr. Geoffrey Washburn, who had saved his life. The money would cure or kill the alcoholic. Four million francs was on its way to a bank in Paris, for the use of Jason C. Bourne. Another 100,000 francs in large notes had been handed over by Herr Koenig in cash.
Herr Koenig walked with him to the elevator, past two men who were sitting at opposite ends of the room. Out of the corner of his eye, Bourne noticed movement. Koenig had turned to both of the men. One took a radio out of his pocket and spoke into it. The other took out a gun. The men moved toward Bourne, who was forced to back into the empty elevator.
As the elevator doors closed, with the gun at his head, Bourne moved suddenly to the right, then swept his foot off the floor and up to the man’s arm, knocking the gun from his hand. His body continued to turn and his shoulder crashed into the other man’s stomach, throwing him against the wall. The man fell to the floor, unconscious.
The man at Le Bouc de Mer, Bourne knew, had wasted no time sending his message to Zurich. Kill him! He seized the other killer by his neck. “How many? How many are waiting downstairs?” No answer. He pushed the man’s face into the elevator wall, opened his coat, and found another gun. He pointed it. “How many?”
“Two. One by the elevators. One by the car outside.”
“What kind of car?”
“A Peugeot. Brown.”
The elevator doors opened and a man in a dark coat wearing gold glasses stepped forward, recognized the situation, and pointed a silenced gun at Bourne.
Bourne quickly pushed his prisoner out in front of him, protecting himself from the gun. Shots were fired, people screamed for the police. His prisoner fell to the floor. Bourne seized the nearest person, the receptionist, threw him into the path of the man with the gold glasses, and ran through the doors. Then he slowed down and walked calmly away, past the man in the Peugeot, before he turned and watched.
As the first police car arrived, the man in gold glasses talked to the driver of the Peugeot. Then, unexpectedly, he returned to the bank, joining the police who were racing inside.
The Peugeot left and an ambulance arrived. Bourne turned away. He had to get to his hotel, pack, and leave Zurich - leave Switzerland. For Paris. Why Paris? Inside the bank, there had seemed to be no question. He had to go to Paris. But why?
At the Carillon du Lac, Bourne packed quickly and then started down again. There were three other guests in the elevator - two men and a red-haired woman. French-speaking Canadians, Bourne realized, and clearly at the hotel for a conference. As he followed them to the reception desk, he noticed a sign on the wall: Welcome to members of the Sixth World Economic Conference
The woman was now speaking English to the receptionist. “Dr. St. Jacques?” the man checked, and passed her an envelope. Bourne moved toward the entrance, then stopped. A brown Peugeot was parked in the street outside, and the man with gold glasses was climbing out of the car. From another door, a second man appeared, wearing a raincoat with pockets that were wide enough for powerful guns.
How? How had they found him? Then he remembered and he felt sick. It had seemed so innocent at the time.
“Are you enjoying your stay in Zurich?” Herr Apfel had asked. “Very much. My room looks out onto the lake. Very peaceful.” How many hotels looked out onto the lake? Two? Three? The names of the hotels came into his mind - from where?
They had seen him. But did they think they could walk into a crowded hotel and simply kill him? Of course they did. With silencers on their guns and people all around him, they could easily escape before they were identified. What made them think he would not scream for the police? And then the answer was clear. They knew that Jason Bourne could not expect police protection. Why?
He turned and saw the red-haired woman, still reading her message. He looked back at the entrance. The killers were moving through the crowd toward him. Bourne walked quickly toward the woman, seized her by the arm, and pulled her away from the reception desk. As she looked up at him in surprise, he showed her the end of the gun in his pocket.
“I don’t want to frighten you,” he said quietly, “but I have no choice. Take me to your conference room.”
Surprise had turned to shock. “You can’t…”
“Yes, I can.” Unseen by the people around them, he pushed the gun into her side. “Let’s go.”
Pale and shaking, she led him quickly to a large hall where a man was giving a talk.
“I’ll scream,” the woman whispered.
“I’ll shoot,” he promised.
He pushed her across the back of the hall and down toward the front. Heads turned in their direction. The speaker paused and then came three sharp, sudden sounds. Shots! Then screams. Running now, Bourne pulled the woman toward a door at the back of the stage, and out.
They were in a car park. He heard a metallic sound, saw a slight movement. Another killer. How did they know where to find him? Radios again, of course. He moved quickly to one side, his shoulder crashing into the woman’s stomach, sending her to the ground. Shots hit cars near them. He jumped up, gun in hand, and fired three shots before throwing himself down.
He heard a scream - and then nothing. He started to get up, but could not. Pain spread through his body, through all the places where his wounds had been.
He looked over at the woman, who was slowly getting to her feet. He could not let her go! He had to stop her! He slowly made his way across the ground toward her.
“Help me up!” he said, hearing the pain in his voice.
“You’re joking!”
“This gun is aimed at your face, Doctor. Help me up.”
When he, too, was on his feet, he pulled the dead driver from the car and ordered the woman to get behind the wheel.
“Drive!” he said, climbing into the passenger seat.
Where could he go? The killers had seen his suitcase. They would watch the stations and the airports. But he had money - a lot of money. And he had to get to Paris.
“I work for the Canadian government,” the woman said quickly. “I’m an economist. They expect me to contact them tonight. If they don’t hear from me, they’ll call the police.”
Bourne took her bag and looked through it. Keys, money, her passport: Dr. Marie St. Jacques. And the message that was given to her at reception. A message allowing her vacation time.
As they drove across Zurich, stopping only to leave the car and steal another one, Bourne was following a memory. A restaurant - he knew it was important. He knew the way, but what was it called? Drei Alpenhauser - yes! He had to go there.
Even before they parked, he had noticed that she was too quiet, too obedient. When they came to a stop, her door crashed open. She was half-way out into the street before Bourne’s arm shot out and seized the back of her dress, forcing her back into the car. He took her hair and pulled her head toward him.
“I won’t do it again,” she cried. “I promise I won’t.”
“You will,” he said quietly, “but if you run away before I let you go, I’ll have to kill you. I don’t want to, but I’ll have to.”
“You say you’ll let me go,” she said. “When?”
“In an hour or two. When we’re out of Zurich and I’m on my way to somewhere else. Now dry your eyes. We’re going inside.”
“What’s in there?”
He looked at the wide brown eyes that were searching his. “I don’t know,” he replied.
He showed her the gun - a reminder - and they entered the bar.
He had seen the inside of the Drei Alpenhauser before. He recognized the heavy wooden tables, the lighting, the sounds. He had come here in another life.
A waiter led them to a table, where they ordered a drink. Bourne looked around. And then he saw a face across the room - a large head above a fat body. Bourne did not know the face, which was showing fear and disbelief - but the face knew him.
The fat man walked uncomfortably over to their table.
“Why are you here?” he asked. “I did what I was told to do. I gave you the envelope. I told no one about you. Have others spoken? I saw the police offer of a reward for information about you, but I did nothing. The police have not come to me. If they did - you know - others would follow. My wife, my children… I’ve said nothing - done nothing!”
“Has anyone else? Tell me. I’ll know if you’re lying.”
“Chernak is the only contact of yours that I know. He passed me the envelope - you know that. But he wouldn’t say anything.”
“Where is he now?”
“Where he always is. In his apartment on Lowenstrasse.”
“What number?”
“You’re testing me!” The fat man stared at him in fear. “37.”
“Yes, I’m testing you. Who gave the envelope to Chernak? What was in it?”
“I have no idea who gave it to him. In it? Money, I guess. A lot of money. Now please, let me go! Get out of here!”
“One more question,” Bourne said. “What was the money for?” The fat man was shaking now. “No one told me, but every day I read the newspapers. Six months ago, a man was killed.”