پیگیری پول

مجموعه: جیسون بورن / کتاب: هویت بورن / فصل 4

پیگیری پول

توضیح مختصر

ماری و بورن به پاریس میرسن. بورن با سؤال از بانکدار پاریس و تهدیدش می‌تونه پول‌هاش رو بگیره. و می‌فهمه که کسی که 5 ماه قبل سفیر آمریکا رو کشته، احتمالاً اون نبوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

پیگیری پول

در طول ساعات روز، ماری ترتیب لباس‌ها، وعده‌های غذایی، نقشه‌ها و روزنامه‌ها رو می‌داد. اون همچنین ماشین دزدیده شده رو به ۱۵ کیلومتر دورتر رانندگی کرد و اونجا گذاشت و با تاکسی برگشت. بورن از زمان برای استراحت و تمرین برای تقویت بدن آسیب دیده‌اش، استفاده می‌کرد.

وقتی با هم بودن، صحبت می‌کردن، اول با خجالت، با مکث‌ها و سکوت‌های زیاد. نگاه‌هایی بینشون رد و بدل میشد، و خنده‌های آرام، و کم کم شروع به احساس راحتی با همدیگه کردن. بورن فهمید که ماری اول تاریخ خونده بود، ولی بعد فهمیده بود که بیشتر تاریخ توسط قدرت‌های اقتصادی شکل گرفته و بنابراین آینده‌اش به عنوان یک اقتصاددان قطعی شده بود. ماری بورن رو سؤال و جواب می‌کرد و چیزهای کمی که میدونست رو بررسی کرد و سعی می‌کرد شکاف‌هایی که در دانشش وجود داره رو توضیح بده.

پرسید: “وقتی روزنامه میخونی، چی برات آشناست؟”

“تقریباً همه چیز - اسم‌ها، مکان‌ها، روابط سیاسی.”

“و وقتی به نقشه‌هایی که خریدم، نگاه می‌کنی؟”

“در بعضی موارد، ساختمان‌ها، هتل‌ها، خیابان‌ها و چهره‌هایی رو مجسم می‌کنم. ولی چهره‌ها اسم ندارن.”

“آدم‌هایی رو ملاقات کردی؟ چهره‌هایی در خیابون‌ها، در هتل‌ها هستن؟”

بدون اینکه فکر کنه، گفت: “خیابون‌ها. مکان‌های خلوت. مکان‌های تاریک.”

“درباره چی حرف میزنن؟”

“نمیدونم. هیچ صدایی وجود نداره. هیچ حرفی وجود نداره.”

“تردستون. این اسم شرکتته، مگه نه؟”

“هیچ معنایی برام نداره. نتونستم پیداش کنم.”

“ممکنه قسمتی از شرکتی باشه که کسب و کارهای دیگه رو مخفیانه میخره. شاید برای منافع مالی آمریکایی کار می‌کردی.”

“ولی حساب- هیچ پولی ازش بیرون نرفته. من داشتم می‌فروختم، نمی‌خریدم. و چرا باید آدما سعی کنن منو بکشن؟”

ماری پرسید: “وقتی به پول فکر می‌کنی، چی به ذهنت میاد؟”

این کارو نکن! نمی‌فهمی؟ وقتی به پول فکر می‌کنم، به کشتن فکر می‌کنم.

بورن گفت: “نمیدونم. خسته‌ام. می‌خوام حالا بخوابم.”

گفت: “اشتباه می‌کنی، میدونی که اون نگاه رو تو چشمات دیدم. چیزهایی دیدم که ممکنه اونجا باشن، ممکنه نباشن- و از این که باشن میترسم.”

جواب داد: “بودن. استپدک‌ستراس رو توضیح بده. مرد چاق در درِی آلپنهاسور رو توضیح بده.”

“نمیتونم- ولی تو هم نمیتونی. بفهم، جیسون. بفهم.”

گفت: “پاریس.”

“بله، پاریس.” ماری بلند شد و رفت اون طرف اتاق، پیشش. بعد دستش رو دراز کرد و صورتش رو لمس کرد. زمزمه کرد: “به خاطر زندگیم ازت ممنونم.”

جواب داد: “من هم به خاطر زندگیم از تو ممنونم” و ماری رفت تو تخت. بورن محکم بغلش کرد.

روزها و شب‌ها سپری شد.

ماری یک روز صبح زود به بورن گفت: “من امروز باهات به پاریس میام. میتونم کارهایی برات انجام بدم که تو خودت نمیتونی. تو درباره پول و تشکیلات مالی به اندازه کافی اطلاعات نداری. من دارم. و من موقعیتی در دولت کانادا دارم، بنابراین میتونم اطلاعات و محافظت فراهم کنم. ولی در اولین نشان از خشونت میرم. نمیخوام برات مشکل باشم.” سکوتی طولانی به وجود اومد. بالاخره، بورن گفت: “ولی چرا این کارو می‌کنی؟”

ماری جواب داد: “من به مردی که کم مونده بود به خاطر من بمیره، باور دارم.” بورن که دستش رو به طرفش دراز می‌کرد، گفت: “قبول می‌کنم. نباید قبول کنم، ولی بدجور به این باور نیاز دارم.”

ماری گفت: “می‌خوام با پیتر، دوستم، ارتباط برقرار کنم. اگه شرکت بزرگی، یه جایی به اسم تردستون هفتاد و یک، وجود داشته باشه، اون پیدا میکنه. از یک تلفن عمومی در پاریس بهش زنگ میزنم و ازش می‌خوام با من تماس بگیره.”

“و اگه پیداش کنه؟ با شرکت تماس برقرار می‌کنم؟”

“بله، خیلی با دقت و از طریق یک شخص دیگه- من، اگه بخوای. اونا در طی ۶ ماه، با تو تماس برقرار نکردن. تمام اون پول، دست نخورده، در زوریخ مونده بود. اونها ازت فاصله گرفتن؟ فکر میکنن تو بخشی از یه چیز غیرقانونی شدی که ممکنه باعث بشه اونها هم گناهکار به نظر برسن؟”

بورن گفت: “ولی هر چیزی که درباره تردستون بفهمیم، باز هم افرادی هنوز سعی می‌کنن منو بکشن و من نمی‌دونم چرا. باید بفهمم چرا شخصی به اسم کارلوس، برای جسدم پول میده–” ماری شوکه بهش خیره شد. پرسید: “تو الان چی گفتی؟ اسم- کارلوس؟”

“درسته.”

“در تمام این مدت، هیچ وقت دربارش حرف نزدی.”

بورن درحالیکه سعی می‌کرد به خاطر بیاره، بهش نگاه کرد. اون حق داشت- حرفی نزده بود. چرا نه؟ سعی کرده بود اسم رو از حافظه‌اش بلوکه کنه؟ “کارلوس معنای خاصی برات داره؟”

ماری در حالی که چشم‌هاش رو بررسی می‌کرد، گفت: “خدای من - تو واقعاً نمیدونی. اون یه قاتله، یه مرد که ۲۰ سال یا بیشتره که مورد جستجو هست. باور میشه که اون مسئول قتله بین ۵۰ تا ۶۰ نفر هست، بیشتر سیاستمداران و افسران ارتش. هیچکس نمیدونه چه شکلیه، ولی گفته میشه که از پاریس کار میکنه.” بورن حس کرد موجی از سرما تو بدنش پخش شد.

بعد از پروازهای جداگانه به پاریس، ترتیبی داده بودن که در هتل کوچیکی همدیگه رو ببینن. هر چند، بورن اول کتابخونه سوربن رو دیدار کرد.

من روزنامه‌ها رو می‌خونم. ۶ ماه قبل، یه مرد کشته شده. اینها حرف‌های مرد‌ چاق در زوریخ بودن.

بورن ۶ ماه رو به عقب شمرد و روزنامه‌های ۱۰ هفته قبل‌تر از اون رو جمع کرد. بعد سریع لابه لاشون رو نگاه کرد، صفحه به صفحه. هیچی نبود. روزنامه‌ها رو برگردوند و اونهایی که برای ۴ یا ۵ ماه قبل بودن رو برداشت. برگردوندنِ صفحات بیشتر– و بعد پیداش کرد!

AMBASSADEUR LELAND EST MORT A MARSEILLES!

احساس کرد انفجاری از درد به وسط چشم‌هاش میخوره. وقتی به اسم خیره شد، نفس کشیدنش متوقف شد. للند. می‌شناختش؛ می‌تونست صورتش رو تجسم کنه. خوند. سفیر آمریکا، للند، توسط تک تیر از یک سلاح با قدرت بالا کشته شده. اون در فرانسه بود تا از دولت فرانسه بخواد که هواپیماهای جنگنده رو به آفریقا و خاورمیانه نفروشن. باور میشه که به عنوان یک اخطار کشته شده: خریداران و فروشندگان مرگ از دیدارش ناراحت بودن. بدون شک، قاتل پول خیلی زیادی گرفته.

بورن چشم‌هاش رو بست. اگه اون، قاتلِ در مارسلیس نبود، چیزایی که می‌دونست رو از کجا می‌تونست بدونه؟ حالا نمی‌تونست با ماری دیدار کنه. ماری اشتباه کرده بود و بدترین ترس‌های بورن حقیقی بودن. به تاریخ روزنامه نگاه کرد. پنج شنبه، بیست و ششم آگوست. یه چیزی اشکالی داشت. واشبورن که سعی میکرد به یادآوریش کمک کنه، بارها و بارها بهش گفته بود: تو صبح روز سه‌شنبه، ۲۴ آگوست، به درم آورده شدی… اون در بیست و ششم در مارسلیس نبود؛ اون للند رو نکشته بود!

در حالی که سرشار از شادی شد، به ساعتش نگاه کرد. وقتش بود که ماری رو پیدا کنه. بهش برسه و بغلش کنه و بهش بگه امیدی هست.

در اتاق هتل کوچیک‌شون، ماری رنگ موی بورن رو از تیره به بور عوض کرد و بورن عینک قهوه‌ای کلفت زد. اونا نقشه کشیدن و بعد به بانکی رفتن که پول بورن حالا تو حساب بود.

ماری رفت داخل، در حالیکه بورن بیرون، کنار یه تلفن عمومی موند. اون به شماره بانک زنگ زد و خواست که با سرویس خارجی صحبت کنه. اسمش و اسم بانک در زوریخ رو گفت و خواست تا با یه مسئول بانک صحبت کنه. بعد به آقای داماکورت توضیح داد که نیاز هست بدونه میلیون‌ها فرانک به بانک رسیده یا نه.

داماکورت توضیح داد: “متأسفم که نمی‌تونم این نوع اطلاعات رو به یک غریبه پشت تلفن بدم. پیشنهاد می‌کنم به بانک بیاید. دفتر من در طبقه همکف هست.”

بورن موافقت کرد تا نیم ساعت بعد اونجا باشه، بعد مکالمه رو تموم کرد. ثانیه‌ها بعد، تلفن زنگ زد.

به ماری گفت: “اسمش داماکورت هست - دفتر طبقه‌ی همکف.”

گفت: “پیداش می‌کنم.”

به زودی نزدیک دفتر ایستاده بود. اتفاق می‌افتاد؟ حق با ماری بود؟

اتفاق افتاد. یک فعالیت ناگهانی وقتی منشی داماکورت با عجله رفت توی دفترش اتفاق افتاد، و ثانیه‌ها بعد برگشت که به شماره‌ای زنگ بزنه و صحبت کنه، که از روی دفترچه یادداشت میخوند. دو دقیقه بعد، داماکورت اومد جلوی درش، از منشی سؤال کرد و برگشت به اتاقش و در رو باز گذاشت. بعد، یک مرد دیگه با یک جعبه سیاه کوچیک رسید و وارد اتاق شد. یک چراغ روی تلفن منشی ظاهر شد. داماکورت داشت یک تماس تلفنی برقرار می‌کرد. حساب جیسون بورن، دستورالعمل‌های محرمانه‌ای همراهش داشت. تماس تلفنی برقرار شد.

بورن، از موقعیتش کنار تلفن عمومی، سه تا مرد رو دید که با عجله از خیابون به طرف بانک اومدن، و یکی از اونها رو قبلاً دیده بود. در زوریخ.

بورن دوباره به بانک زنگ زد و توضیح داد که برنامه‌هاش عوض شدن. باید به فرودگاه بره و به لندن پرواز کنه. آقای داماکورت باید اطلاعات حساب رو در دفترش نگه داره، بورن روز بعد به دیدنش میره.

در پایان روز کاری، ماری وقتی داماکورت از بانک خارج شد، بهش اشاره کرد، بعد به هتل برگشت. بورن بانکدار رو تا در یه کافه تعقیب کرد و بعد هُلش داد داخل.

خودش رو معرفی کرد: “جیسون بورن. دوستای شما باید تا حالا گیج شده باشن، در حالی که توی فرودگاه با سرعت این ور و اون ور میرن و به این فکر می‌کنن که آیا شما بهشون اطلاعات غلط دادید یا نه.”

داماکورت با ترس در چشمانش بهش نگاه کرد. “من هیچی نمی‌دونم. من فقط دستورالعمل‌های روی حساب رو دنبال کردم.”

اونا نشستن و بورن نوشیدنی سفارش داد. گفت: “بهم بگو.”

“دستورالعمل‌ها از بانک گمینشفت میاد. اگه باهات حرف بزنم، کارم رو از دست میدم.”

بورن گفت: “اگه نزنی، زندگیت رو از دست میدی. قیمتت رو بگو.”

“تو تصمیم میگیری که این اطلاعات چقدر برات می‌ارزن. پولت با دستورالعمل‌های خاصی همراهه، تا وقتی صاحب حساب میاد دنبال پول، توسط من باز بشه. دستورالعمل‌ها میگن که باید با یه شماره تلفن تماس گرفته بشه. ولی اگه بخوام چیز بیشتری بهت بگم، باید به یه شخص دیگه که اینو بهت گفته فکر کنی. من نمیتونم این اطلاعات رو بهت بدم.”

بورن گفت: “یه مرد رو میشناسم، یک مجرم در گمینشفت. اسمش کوئینگه.”

“به خاطر میسپارم.” داماکورت یه شماره تلفن پاریس رو نوشت. بعد اضافه کرد: “ولی قبل از اون، یه شماره تلفن دیگه بود. یه شماره در نیویورک - اون بریده شده، فقط کد منطقه هنوز اونجا بود - و این یکی سر جای اون قرار گرفته بود. به نظرت اطلاعاتم چقدر ارزشمندن؟”

بورن بهش گفت: “قیمت می‌تونه پنج رقمی باشه.”

“پس ادامه میدم. من با یه زن صحبت کردم که هیچ اسمی به من نداد. فقط بهم گفت که تو یه مرد خطرناکی و باید تا وقتی یه مرد میرسه، در دفتر من نگهداری بشی. اون باید تو رو ببینه. مرد اومد و من بهش گفتم که تو برنامه‌هات رو عوض کردی. همش همین. تو کی هستی، آقا؟”

بورن متفکرانه گفت: “یه نفر که باید پول زیادی بهت بده. پس حالا چطور پولمون رو میگیریم؟”

“یه راهی وجود داره - فرم‌ها پر بشن و هویت تو توسط یک وکیل کنترل بشه. من قدرتی برای جلوگیری از اون ندارم. البته، باید یک تماس تلفنی برقرار کنم، ولی شاید فقط بعد از اینکه اوراق دیگه روی میزم رو امضا کردم. یه وکیل مناسب می‌شناسم. ۱۰ هزار فرانک هزینه بر می‌داره. من هم ۵۰ هزار می‌خوام.”

ماری متفکرانه گفت: “پس حساب در زوریخ با این دستورالعمل‌های مخصوص باز شده بود. این در کشورهای زیادی غیرقانونیه، ولی چند تا بانک خصوصی اروپایی بهش اجازه میدن. تو احتمالاً می‌دونستی دستورالعمل‌ها اونجا هستن.”

بورن موافقت کرد: “توسط تردستون هفتاد و یک گذاشته شدن. ولی یه نفر پول گرفته که شماره تلفن رو عوض کنه. کوئینگ.”

“این جرمی هست که میتونه ۱۰ سال براش در زندان‌های سوئیس بیاره. حتماً پول خیلی زیادی بهش پرداخته شده.”

بورن گفت: “توسط کارلوس.” کارلوس… چرا؟ من براش کیم؟

“من به سفارتخانه کانادا زنگ میزنم و درباره شماره تلفن پاریسی که داماکورت استفاده کرده، ازشون سؤال می‌کنم.” ماری گفت: “دوستم پیتر، اسم مردی در اونجا رو بهم داده، دنیس کوربلیر.”

اون زنگ زد. بعد از هتل بیرون اومدن تا ماری بتونه از تلفن عمومی برای زنگ زدن به پیتر برای اطلاعات درباره تردستون زنگ بزنه.

در حالی که صورتش سفید بود و می‌لرزید، از پیش تلفن اومد.

بورن بغلش کرد “چی شده؟”

ماری با ضعف گفت: “من با رئیسش صحبت کردم. پیتر مرده! اون تماس‌هایی تلفنی از واشنگتن دی.سی و نیویورک داشته. بعد به دیدن یک نفر در فرودگاه رفته. سر راه، از گلوش بهش شلیک شده! پیتر! آه، من چیکار کردم؟”

“تو هیچ کاری نکردی.” بورن به سختی می‌تونست نفس بکشه. “یک گلوله از گلو– کارلوس بوده.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Following the Money

During the daylight hours, Marie arranged for clothes, meals, maps, and newspapers. She also drove the stolen car fifteen kilometers away and left it, returning by taxi. Bourne used the time for rest and exercise to strengthen his damaged body.

While they were together, they talked, shyly at first, with many pauses and silences. Looks passed between them, and quiet laughter, and slowly they began to feel comfortable with each other. Marie, Bourne learned, had first studied history, but had then realized that most of history was shaped by economic powers, and so her future as an economist was decided. Marie questioned Bourne, examining the little he knew, trying to explain the holes in his knowledge.

“When you read the newspapers,” she asked, “what’s familiar?”

“Almost everything - names, places, political relationships.”

“And when you look at the maps I’ve bought?”

“In some cases, I picture buildings, hotels, streets, faces. But the faces have no names.”

“Did you meet people? Are there faces in buildings, in hotels?”

“Streets,” he said, without thinking. “Quiet places. Dark places.”

“What did they talk about?”

“I don’t know. There aren’t any voices. There aren’t any words.”

“Treadstone. That’s your company, isn’t it?”

“It doesn’t mean anything. I couldn’t find it.”

“It could be apart of a company that buys other businesses secretly. Maybe you were working for American financial interests.”

“But the account - no money was leaving it. I was selling, not buying. And why would people be trying to kill me?”

“What comes into your mind when you think of money,” Marie asked.

Don’t do this! Don’t you understand? When I think of money, I think of killing.

“I don’t know,” Bourne said. “I’m tired. I want to sleep now.”

“You’re wrong, you know,” she said. “I’ve seen that look in your eyes, seeing things that may or may not be there - afraid that they are.”

“They have been,” he replied. “Explain the Steppdeckstrasse. Explain a fat man at the Drei Alpenhauser.”

“I can’t - but you can’t either. Find out, Jason. Find out.”

“Paris,” he said.

“Yes, Paris.” Marie stood up and walked across the room to him. Then she reached down and touched his face. “Thank you for my life,” she whispered.

“Thank you for mine,” he answered, and she climbed into the bed. He held her tight.

Days and nights passed.

“I’m going to Paris with you today,” Marie told him early one morning. “I can do things for you that you can’t do yourself. You don’t know enough about money and financial organizations. I do. And I have a position with the Canadian government, so I can get information - and protection. But at the first sign of violence, I’ll leave. I don’t want to become a problem for you.” There was a long silence. Finally, Bourne said, “Why are you doing this?”

“I believe in the man who almost died for me,” she answered. “I accept,” he said, reaching for her. “I shouldn’t, but I need that belief very badly.”

“I want to contact Peter, a friend of mine,” Marie said. “If there is a Treadstone Seventy-one in a big company somewhere, he’ll find out. I’ll phone from a payphone in Paris, and ask him to call me back.”

“And if he finds it? Do I contact the company?”

“Yes, very carefully and through another person - me, if you like. They haven’t contacted you in six months. All that money was left in Zurich, untouched. Have they walked away from you? Do they think you’ve become part of something illegal that would make them look guilty, too?”

“But whatever we learn about Treadstone,” Bourne said, “men are still trying to kill me, and I don’t know why. I have to know why someone named Carlos will pay for my corpse–” Marie stared at him in shock. “What did you just say,” she asked. “The name - Carlos?”

“That’s right.”

“In all this time, you’ve never talked about him.”

Bourne looked at her, trying to remember. She was right - he hadn’t. Why not? Had he tried to block the name from his mind? “Does Carlos mean something to you?”

“My God - You really don’t know,” Marie said, studying his eyes. “He’s an assassin, a man who’s been hunted for twenty years or more. He’s believed to be responsible for killing between fifty and sixty people, mostly politicians and army officers. No one knows what he looks like, but it’s said that he works from Paris.” Bourne felt a wave of coldness spread through his body.

After separate flights to Paris, they had an arrangement to meet in a small hotel. First, though, Bourne visited the Sorbonne library.

I read the newspapers. Six months ago, a man was killed. Those were the words of the fat man in Zurich.

Bourne counted back six months and collected newspapers for the ten weeks before that. Then he fingered through them quickly, page by page. Nothing. He returned the newspapers and took the ones for four and five months ago. More turning of pages– and then he found it.

AMBASSADEUR LELAND EST MORT A MARSEILLES!

He felt an explosion of pain hitting him between the eyes. His breathing stopped as he stared at the name. Leland. He knew it; he could picture the face. He read. American Ambassador Leland had been killed by a single shot from a high-powered gun. He had been in France asking the French government not to sell fighter planes to Africa and the Middle East. It was believed that he had been killed as a warning; the buyers and sellers of death were unhappy with his visit. The assassin was without doubt paid a lot of money.

Bourne closed his eyes. How could he know what he knew if he was not that assassin in Marseilles? He could not meet Marie now. She had been wrong, and his worst fears were real. He looked at the date of the newspaper. Thursday, August 26. Something was wrong. Washburn had told him, again and again, trying to help him remember: You were brought to my door on the morning of Tuesday, August 24… He was not in Marseilles on the twenty-sixth; he had not killed Leland!

Filled with happiness, he looked at his watch. It was time to find Marie. To reach her and hold her and tell her that there was hope.

In the room of their small hotel, Marie changed Bourne’s hair color from dark to fair and he put on thick brown glasses. They formed a plan, and then went to the bank where Bourne’s money was now sitting.

Marie went inside while Bourne stayed outside at a payphone. He rang the bank’s number and asked for Foreign Services. He gave his name, and the name of the bank in Zurich, and asked to speak to a bank official. He then explained to a Monsieur d’Amacourt that he needed to know whether the millions of francs had reached the bank.

“I am afraid,” d’Amacourt explained, “that I cannot give that kind of information to a stranger on the telephone. I suggest that you come to the bank. My office is on the ground floor.”

Bourne agreed to be there in half an hour, then ended the conversation. Seconds later, the telephone rang.

“His name’s d’Amacourt - ground floor office,” he told Marie.

“I’ll find it,” she said.

She was soon standing near the office. Would it happen? Was she right?

It happened. There was sudden activity as d’Amacourt’s secretary rushed into his office, returning seconds later to call a number and speak, reading from her notebook. Two minutes later, d’Amacourt appeared at his door, questioned the secretary and returned to his room, leaving the door open. Then another man arrived with a small black case and entered the room. A light appeared on the secretary’s telephone. D’Amacourt was making a call. Jason Bourne’s account had secret instructions with it. The phone call had been made.

From his position at the payphone, Bourne saw three men hurrying up the street to the bank - and one of them he had seen before. In Zurich.

Bourne phoned the bank again and explained that his plans had changed. He had to go to the airport and fly to London. Monsieur d’Amacourt should keep the account information in his office; Bourne would visit him the following day.

At the end of the working day, Marie pointed out d’Amacourt as he left the bank, then returned to the hotel. Bourne followed the banker to the door of a cafe and pulled him inside.

“Jason Bourne,” he introduced himself. “Your friends must be confused by now, racing around the airport and wondering if you’ve given them false information.”

D’Amacourt looked at him with fear in his eyes. “I know nothing. I only followed the instructions on the account.”

They sat down and Bourne ordered drinks. “Tell me,” he said.

“The instructions came from the Gemeinschaft Bank. I could lose my job if I talk to you.”

“You could lose your life if you don’t,” Bourne said. “Name your price.”

“You decide what value the information has to you. Your money came with special instructions, to be opened by me when the account-holder came for money. The instructions said that a telephone number should be called. But if I tell you more, you must think of another person who told you this. The information cannot come from me.”

“I know a man,” Bourne said, “a criminal at the Gemeinschaft. His name is Koenig.”

“I’ll remember that.” D’Amacourt wrote down a Paris telephone number. Then he added, “But there was another number before that - a number in New York. That had been cut out - only the area code was still there - and this one had been put in its place. How valuable are you finding my information?”

“The price could be five figures,” Bourne told him.

“Then I shall continue. I spoke to a woman, who gave me no name. She told me only that you were a dangerous man and must be kept in my office until a man arrived. He needed to see you. The man came and I told him that you had changed your plans. That’s all. Who are you, Monsieur?”

“Someone who must pay you a lot of money,” Bourne said thoughtfully. “So how, now, do we get our money?”

“There is a way - forms completed and your identity checked by a lawyer. I do not have the power to stop that. Of course, I would have to make the phone call, but maybe only after I had signed the other papers on my desk. I do know a suitable lawyer. He would cost 10,000 francs. I would want 50,000.”

“So the account in Zurich was opened with those special instructions,” Marie said thoughtfully. “That would be illegal in many countries, but some private European banks allow it. You probably knew that the instructions were there.”

“Put there by Treadstone Seventy-one,” Bourne agreed. “But someone was paid to change the telephone number. Koenig.”

“That’s a crime that could bring him ten years in a Swiss prison. He was paid a lot of money.”

“By Carlos,” Bourne said. Carlos… Why? What am I to him?

“I’ll phone the Canadian embassy and ask about the Paris telephone number that d’Amacourt used,” Marie said. “My friend Peter gave me the name of a man there, Dennis Corbelier.”

She called. Then they left the hotel so Marie could use a payphone to call Peter for information about Treadstone.

She came away from the phone, white and shaking.

Bourne took her in his arms. “What’s wrong?”

“I spoke to his boss,” Marie said faintly. “Peter’s dead! He had phone calls from Washington D.C and New York. Then he went to meet someone at the airport. On the way, he was shot in the throat! Peter! Oh, what have I done?”

“You have done nothing.” Bourne could hardly breathe. “A bullet in the throat– It was Carlos.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.