سرفصل های مهم
موس مولی
توضیح مختصر
یه مرد درشت هیکل تو کلوپ مخصوص سیاهها دنبال دوستدخترش میگرده. و رئیس کلوپ رو میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
موس مولی
تقریباً اواخر مارچ بود و روز گرمی بود. من تو خیابان مِین بودم و داشتم دنبال تابلوی یک کلوپ شبانه در طبقه دوم به اسم فلورین میگشتم. یه مرد دیگه هم نزدیکم بود که اون هم داشت به تابلو نگاه میکرد، چشماش خوابآلود بودن و کمی از اشک میدرخشیدن، مثل این بود که داره به آدمهای دیگهای فکر میکنه که یه زمانهای اونجا میشناخته. اون یه مرد درشت هیکل بود، ولی قدش بلندتر از شش و نیم فیت نبود و عریضتر از یه اتوبوس هم نبود. دستهاش از کنارهاش آویزون بودن؛ تو یکی از دستاش یه سیگار داشت که فراموشش کرده بود، سیگار داشت بین انگشتهای بزرگش دود میشد.
کسایی که از اونجا میگذشتن. بهش نگاه میکردن، اون با کلاه قدیمی گانگستریش، کت پشمی و کهنهاش که به جای دکمه توپهای فوتبال سفید کوچولو داشت، یه پیرهن قهوهای، کراوات زرد، شلوار خاکستری و کفشهای پوستماریش که روی انگشتاش لکههای سفید داشت. یه دستمال زرد روشن که به رنگ کراواتش بود و از توی جیب کتش بیرون اومده بود، به قدری جالب بود که بهش نگاه کرد. خیابان مین بهترین خیابان دنیا نیست که آدمها توش مرتب لباس میپوشن، ولی اون حتی اونجا هم جلب توجه میکرد. او مثل یک عنکبوت تو یه کاسه بستنی صورتی رنگ بود.
اون کاملاً بیحرکت ایستاده بود، بعد به آرومی لبخند زد و به طرف در در انتهای پلهها رفت که به سمت کلوپ میرفت. اون رفت داخل و در پشت سرش بسته شد. چند ثانیه بعد در دوباره محکم به طرف بیرون باز شد. یه چیزی با سرعت از در به بیرون پرت شد و بین دو تا ماشین تو خیابون افتاد. یه مرد سیاه جوون با کت و شلوار بنفش و یک گل سفید کوچولو در جای دکمش به آرامی بلند شد، یک صدای غمگین مثل صدای یه گربهی تنها در آورد، خودش رو تکون داد و با درد به طرف پایین خیابون رفت.
سکوت. بعد ترافیک دوباره شروع شد. البته این مسئله هیچ ربطی به من نداشت، بنابراین به طرف در رفتم تا یه نگاهی به داخل بندازم. یه دست به بزرگی صندلی راحتی از تاریکی به طرفم اومد و شونم رو گرفت و محکم فشار داد. دست منو بلند کرد و من رو از لای در، یکی دو پله بالاتر کشید. یه صورت بزرگ بهم نگاه کرد و یه صدای آروم گفت: “سیاهها حالا اینجان، آره؟ فقط یکیشون رو بنداز بیرون. منو دیدی که انداختمش بیرون؟”
اون شونهی منو ول کرد. شونم نشکسته بود ولی نمیتونستم بازوم رو حس کنم. من ساکت موندم؛ صدای حرف و خنده از طبقه بالا میومد. صدا به آرومی و با عصبانیت ادامه داد: “ولما اینجا کار میکرد. ولمای کوچولوی من. هشت ساله که ندیدمش. و حالا اینجا مکان سیاهها شده، آره؟” اون دوباره شونهی من رو گرفت و یه جواب میخواست.
من گفتم: “بله، همونطوره”، ولی صدام یه صدای شکسته و ضعیف بود. اون چند پله دیگه منو بلند کرد و من سعی کردم خودمو آزاد کنم. من همراهم تفنگت نداشتم، ولی یه مرد درشتی مثل اون میتونست تفنگ رو از من بگیره و بخوردش، بنابراین به دردی نمیخورد.
در حالی که سعی میکردم دردی که تو صدام بود رو مخفی کنم، گفتم: “برو بالا و ببین.”
اون دوباره منو ول کرد و با چشمهای غمگین و خاکستریش بهم نگاه کرد. “آره. فکر خوبیه. بیا من و تو بریم بالا و یکی دو تا نوشیدنی با هم بخوریم.”
گفتم: “اونا به من نوشیدنی نمیدن - بهت که گفتم اون بالا فقط جای سیاههاست”، ولی به نظر اون به حرف من گوش نمیداد.
“هشت ساله اونو ندیدم. هشت سالِ آزگار از وقتی خداحافظی کردیم و شش ساله که برام نامه ننوشته. نمیدونم چرا! اون اینجا کار میکرد. حالا بیا بریم بالا، باشه؟”
بنابراین ما از پلهها به طرف کلوپ بالا رفتیم. اون اجازه داد من راه برم، ولی شونهام هنوز درد میکرد و پشت گردنم خیس بود.
وقتی داخل شدیم، صدای حرف و خنده متوقف شد. سکوت سرد و سنگینی مثل یه سنگ به وجود اومد. چشمها ما رو نگاه کردن و سرها به سمتمون چرخیدن. یه مرد سیاه گردن کلفتِ بزرگ با صورت صاف که نزدیک بار بود به آرومی بلند شد و آماده بود که ما رو بندازه بیرون. اومد سمت ما. وقتی مرد سیاه دستش رو جلوی پیرهن قهوهای دوست من گذاشت و گفت: “سفیدها اینجا نمیان، داداش. ببخشید. این مکان فقط برای سیاههاست.”
“ولما کجاست؟” این تمام حرفی بود که زد.
مرد سیاهِ درشت کم مونده بود بخنده. “ولما؟ اینجا ولمایی وجود نداره، بچه سفید. شاید دیگه تو این حرفه نیست.”
مرد درشت گفت: “ولما اینجا کار میکرد.” اون طوری حرف میزد مثل اینکه تو رویاست. “دستای کثیفت رو از رو پیرهنم بکش.”
این حرف باعث آزار مرد سیاه شد. معمولا آدمها تو حرفهاش، در حالی که نوشیدنیها رو به بیرون از کلوپ پرت میکنن، اون طوری باهاش حرف نمیزنن. اون دستش رو از رو پیرهنش کشید و بعد یهو بازوی سیاهش رو بلند کرد و محکم زد تو صورت مرد درشت. اون در محکم زدن مردم مهارت داشت، ولی این بار کارش اشتباه بود. مرد درشت حتی تکون هم نخورد. اون فقط همون جا ایستاد. بعد خودشو تکون داد و از گلوی مرد سیاه گرفت و با یه دست بلندش کرد. تو هوا چرخوندش، دست گندهی دیگهاش رو گذاشت پشت مرد سیاه و به سمت دیگهی اتاق انداختش. اون از روی میز رد شد و خورد به دیوار و افتاد زمین. کل مکان تکون خورد. مرد سیاه تکون نخورد - فقط همون گوشه دراز کشید.
مرد درشت به سمت من برگشت. گفت: “بعضی مردها احمقن. حالا بیا نوشیدنیمون رو بخوریم.”
ما مثل سایهی هم دیگه به سمت بار رفتیم. مشتریهای دیگه داشتن به طرف در میرفتن و سریع مکان رو ترک میکردن.
مرد درشت به بارمنی که زیر چشمش کبود بود، گفت: “آبجو.” “تو چی میخوای؟”
گفتم: “آبجو.” آبجوهامون رو گرفتیم. من برگشتم و به اتاق نگاه کردم. حالا دیگه کاملاً خالی بود، به جز مرد سیاه که داشت با درد از گوشه اتاق چهار دست و پا حرکت میکرد، یهو پیر و خارج از حرفه شده بود. مرد درشت هم برگشت و نگاه کرد ولی به نظر نمیرسید اونو میبینه.
از بارمن پرسید: “میدونی ولمای من کجاست؟”
“اون خوشگل و مو قرمز بود. گاهی اوقات اینجا هم میخوند. وقتی منو فرستادن میخواستیم با هم ازدواج کنیم.”
پرسیدم: “تو رو فرستادن؟” سوال احمقانهای بود.
“فکر میکنی این چند سال اخیر کجا بودم؟” اون از خودش کاملاً راضی به نظر میرسید. “زندان. اسم من مولیه. موس مولی. اون بانکی زنی بزرگ کار من بود. خودم تنهایی. چهل هزار دلار.”
فقط به خاطر این که میخواستم مودب باشم، پرسیدم: “حالا داری خرجش میکنی؟”
اون چپچپ نگام کرد. شانس آوردم - درست همون لحظه، صدایی از پشت سرمون اومد. مرد سیاه بزرگ و زخمی بود که داشت از در دیگه که سمت دیگهی اتاق بود بیرون میرفت.
مولی از بارمن که ترسیده بود، پرسید: “اون در به کجا باز میشه؟”
“دفتر رئیس، آقا.”
مولی گفت: “شاید رئیس میدونه ولمای کوچیک من کجاست” و به سمت دیگه اتاق به طرف در رفت. در قفل بود، ولی اون در رو تکون داد و با یه دست بازش کرد، رفت داخل و در رو پشت سرش بست. به مدت یکی دو دقیقه سکوت بود. من آبجوم رو خوردم و بارمن تماشام کرد.
بعد یهو یک صدای کوتاه و بلند از پشت در اومد. بارمن یخ زده بود و دهنش باز مونده بود، چشمای سفیدش روی پوست به تیرهاش باز بود. من به طرف در رفتم، ولی در با یه صدای بلند قبل از اینکه بهش برسم باز شد. موس مولی اومد بیرون و بیحرکت ایستاد، یه لبخند عجیب رو صورتش بود. اون یه تفنگ دستش گرفته بود.
اون به طرف بار اومد. “رئیست هم نمیدونه ولمای من کجاست. اون سعی کرد با این جوابم رو بده.” اون تفنگ رو وحشیانه به طرف ما تکون داد. بعد شروع کرد به رفتن به سمت در و ما صدای پاش رو که سریع از پلهها پایین و به خیابان رفت شنیدیم.
من از در دفتر رئیس رفتم تو. مرد سیاه بزرگ اونجا نبود، ولی رئیس اونجا بود. اون روی یه صندلی بلند پشت میز بود، در حالیکه سرش از روی پشت صندلی به عقب خم شده بود و بینیش به سمت سقف بود. گردنش شکسته بود. فکر بدی بود که وقتی داشت با موس مولی حرف میزد تفنگ رو بیرون آورده بود. یه تلفن روی میز بود، بنابراین من به پلیس زنگ زدم. وقتی اونها رسیدن، بارمن رفته بود و کل مکان برای من مونده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Moose Malloy
It was a warm day, almost the end of March. I was over on Main Street, looking up at the sign of a second floor nightclub called Florian’s. There was a man near me looking up at the sign too, his eyes dreamy and a little shiny with tears, as if he was thinking of other people, other times he’d known there. He was a big man, but not much taller than six and a half feet and not much wider than a bus. His hands hung at his sides; in one of them was a forgotten cigar, smoking between his enormous fingers.
Passers-by were looking at him. He was interesting to look at, too, with his old gangster hat, worn, wool jacket with little white footballs on it for buttons, a brown shirt, yellow tie, grey trousers and snakeskin shoes with white bits over the toes. A bright yel-low handkerchief, the same colour as his tie, was stuck in the top pocket of his jacket. Main Street isn’t the quietest dressed street in the world, but even there you couldn’t miss him. He was like a spider on a bowl of pink ice-cream.
He stood completely still, then slowly smiled and moved towards the door at the bottom of the steps up to the club. He went in and the door closed behind him. A couple of seconds later, it burst open again, outwards. Something flew out fast and landed between two cars on the street. A young black man in a purple suit with a little white flower in his buttonhole, stood up slowly, making a sad sound like a lonely cat, shook himself and walked painfully away down the street.
Silence. Traffic started again. It was none of my business at all, so I walked over to the door to take a look inside. A hand as big as an armchair, reached out of the darkness of the door and took hold of my shoulder, squeezing hard. The hand picked me up and pulled me in through the door, up a step or two. A large face looked at me and a quiet voice said: ‘Blacks in here now, huh? Just threw one out. You see me throw him out?’
He let go of my shoulder. It wasn’t broken but I couldn’t feel my arm. I kept quiet; there was talking and laughter from upstairs. The voice went on quietly and angrily: ‘Velma used to work here. My little Velma. Haven’t seen her for eight years. And now this is a black place, huh?’ He took hold of my shoulder again, wanting an answer.
I said yes, it was, but my voice sounded broken and weak. He lifted me up a few more steps and I tried to shake myself free. I wasn’t wearing a gun, but the big man could probably just take it away from me and eat it, so it wouldn’t have helped.
‘Go up and see,’ I said, trying to keep the pain out of my voice.
He let go of me again, and looked at me with his sad, grey eyes. ‘Yeah. Good idea. Let’s you and me go on up and have a drink or two.’
‘They won’t serve you - I told you it’s for blacks only up there,’ I said, but he didn’t seem to hear me.
‘Haven’t seen Velma in eight years. Eight long years since we said goodbye, and she hasn’t written for six. Don’t know why. She used to work here. Let’s go on up now, huh?’
So we went up the stairs to the club. He let me walk, but my shoulder still hurt and the back of my neck was wet.
The talking and laughter stopped dead when we walked in. The silence was cold and heavy, like a stone. Eyes looked at us, heads turned. A big, thick-necked black, with a flattened face, slowly stood up straight near the bar, getting ready to throw us out. He came towards us. My big friend waited for him silently and didn’t move when the black put his hand on the front of my friend’s brown shirt and said: ‘No whites in here, brother. Sorry. This place’s for blacks only.’
‘Where’s Velma?’ That’s all he said.
The big black man nearly laughed. ‘Velma? No Velma here, white boy. She’s not in the business anymore, maybe.’
‘Velma used to work here,’ the big man said. He spoke as if he was dreaming. ‘And take your dirty hand off my shirt.’
That annoyed the black. People didn’t speak like that to him, not in his job, throwing drunks out of the club. He took his hand off the shirt and then suddenly pulled back his arm and hit the big man hard on the side of the face. He was very good at hitting people hard, but this time it was a mistake. The big man didn’t even move. He just stood there. Then he shook himself and took the black man by the throat. He picked him up with one hand, turned him in the air, put his other enormous hand against the black man’s back and threw him right across the room. He went over a table and landed with a crash against the wall. The whole room shook. The black man didn’t move - he just lay there in the corner.
The big man turned to me. ‘Some guys,’ he said, ‘are stupid. Now let’s get that drink.’
We went over to the bar. In ones and twos, like shadows, the other customers were moving towards the door, getting out of there fast.
‘Beer,’ the big man said to the white-eyed barman. ‘What’s yours?’
‘Beer,’ I said. We had beers. I turned and looked at the room. It was empty now, except for the big black man moving painfully out of the corner on his hands and knees, suddenly old and out of a job. The big man turned and looked too, but didn’t seem to see him.
‘You know where my Velma is,’ he asked the barman.
‘Beautiful redhead, she was. Sometimes sang here, too. We were going to get married when they sent me away.’
‘Sent you away,’ I asked. Stupid question.
‘Where d’you think I’ve been these last eight years?’ He looked quite pleased with himself. ‘Prison. Malloy’s my name. Moose Malloy. The Great Bend bank job - that was me. On my own, too. Forty thousand dollars.’
‘You spending it now,’ I asked, just trying to be polite.
He looked at me sharply. I was lucky - just at that moment, there was a noise behind us. It was the big, hurt black man going through another door at the other end of the room.
‘Where does that door go to,’ Moose Malloy asked the frightened barman.
‘Boss’s office, sir.’
‘Maybe the boss knows where my little Velma is,’ said Malloy, and crossed the room to the door. It was locked but he shook it open with one hand, went through and shut it behind him. There was silence for a minute or two. I drank my beer and the barman watched me.
Then suddenly, there was a short, hard sound from behind the door. The barman froze, mouth open, eyes white in the dark. I started moving towards the door, but it opened with a bang before I got there. Moose Malloy came through and stopped dead, a strange smile on his face. He was holding a gun.
He came across to the bar. ‘Your boss didn’t know where Velma is either. Tried to tell me - with this.’ He waved the gun at us wildly. Then he started towards the door and we heard his steps going down fast to the street.
I went through the other door, to the boss’s office. The big black man wasn’t there anymore, but the boss was. He was in a tall chair behind a desk, with his head bent right back over the back of the chair and his nose pointing up at the ceiling. His neck was broken. It had been a bad idea to pull that gun out when he was talking to Moose Malloy. There was a telephone on the desk, so I called the police. By the time they arrived, the barman had gone and I had the whole place to myself.