سرفصل های مهم
منو اَنی صدا نکن
توضیح مختصر
دختری به نام اَن ریوردان، در پرونده قتل ماریوت به مارلو کمک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
منو اَنی صدا نکن
اون چراغ رو روی جسد انداخت. حالا دیگه موهای بورش از خون تیره رنگ شده بودن خون بیشتر از کنار دهنش میریخت. نگاه کردن بهش زیبا نبود. من جیبهاشو نگاه کردم، ولی چیز جالبی توش نبود. فقط چند تا سکه، کلید، یک چاقوی کوچیک و کارت ویزیت یه نفر و همچین چیزهایی. من کارت ویزیت رو گذاشتم تو جیبم - ممکن بود بعدها به درد بخوره. دختره تماشا کرد.
اون گفت: “نباید این کار رو بکنی.” بعد: “یه نفر حتماً ازش متنفر بوده که این کار رو باهاش کرده.”
“یه نفر، آره، ولی اون یه نفر من نبودم. پس کی بوده؟”
اون جواب داد: “من فکر نمیکردم تو باشی.”
“ممکنه تو باشی، مگه نه؟ نمیدونم. تنهایی، این بیرون تو این ساعت شب چیکار میکنی؟ و اسمت چیه؟”
“اسمم ریوردانه. اَن. و منو انی صدا نکن. من گاهی اوقات شبها برای رانندگی میام بیرون. این تپهها رو شبها دوست دارم: آرامش بخشن. خب، معمولاً اینطوریه. یه نوری این پایین دیدم و احساسی کردم عجیبه. بنابراین اومدم تا ببینم چیه.”
“خانم ریوردان، شانس آوردید. یه خانم جوون، تنها روی این تپهها، این وقت شب، میاد پایین دره تا تحقیقات بکنه.”
“من تفنگ داشتم. و چه بلایی سر سرتون اومده؟” اون چراغش رو مستقیم تابوند روی من. “به نظر حالتون خوب نمیاد، آقای مارلو. فکر میکنم بهتره شما رو از اینجا ببرم.”
“اگه من رو به ماشینم برسونید، ازتون ممنون میشم. تو خیابون کابریلو، نزدیک ساحله. اون اونجا زندگی میکرد.” من به جسد ماریوت اشاره کردم.
اون پرسید: “حتما. ولی فکر نمیکنید بهتره یه نفر باهاش بمونه؟ و بهتر باشه به که پلیس زنگ بزنیم؟”
من گفتم: “نه. فعلاً نه. به کمی زمان نیاز دارم تا به این موضوع فکر کنم.”
پس ما رفتیم داخل ماشین کوچیکش و اون منو از اونجا بیرون برد. سرم درد میکرد.
ما با هم حرف نزدیم. بعد اون گفت: “شما به یه نوشیدنی احتیاج دارید. بریم خونه من و خودتون رو تمیز کنید، یه نوشیدنی بخورید و از اونجا با پلیس تماس بگیرید. خونهام همینجا در خیابان ۲۵ غربی پلاک ۸۱۹ هست.”
گفتم: “ممنونم، ولی باید برگردم به ماشینم.” نمیخواستم اون قاطی این ماجرا بشه.
بنابراین اون منو به پایین پلههایی که به سمت خونهی ماریوت میرفت، جایی که ماشینم اونجا بود، رسوند. من پیاده شدم، تشکر کردم و کارت ویزیتم رو دادم بهش. بعد خودم تنهایی، به پاسگاه پلیس غرب لسآنجلس رفتم و احساس سرما و ناخوشی میکردم.
یک ساعت و نیم گذشته بود. اونها جسد ماریوت رو برداشته بودن و من هم داستانم رو سه بار به مردی به نام راندال تعریف کرده بودم. پشت سرم درد میکرد. اونجا نشسته بودم و به سیگاری که بین انگشتام بود، نگاه میکردم و احساس میکردم هشتاد ساله هستم. راندال به سردی گفت: “داستانت به نظر احمقانه میاد، مارلو.” ما دوباره همه چیز رو بررسی کردیم، جزء به جزء و راندال چند تا نظر درباره قتل داشت که من از هیچکدومشون خوشم نیومد. بهش گفتم؛ هیچ کدومشون درست نیست. اون هم نظراتش رو دوست نداشت، ولی در آخر گذاشت من برم خونه. حالا مه کاملاً از بین رفته بود. شدیداً به نوشیدنی احتیاج داشتم، ولی همه بارها بسته بودن. من با سرعت به سمت خونه رفتم.
صبح روز بعد، ساعت نه از خواب بیدار شدم، سه فنجان قهوه تلخ خوردم و روزنامه صبح رو خوندم. یه قسمت کوچیک راجع به موس مولی نوشته بود، ولی هیچ نوشتهای درباره لیندزی ماریوت توش نبود. داشتم میرفتم بیرون که تلفن زنگ زد. نالتی بود و صداش دلخور میومد.
“مارلو؟ درباره مولی چیکار کردی؟”
“هیچی. سر درد دارم. منظورت اینه که هنوز نگرفتیش؟”
اون بدون اینکه جواب بده گوشی رو قطع کرد. من رفتم دفترم، در بیرون رو باز کردم و رفتم داخل. اَن ریوردان سرش رو از رو مجلهای که داشت میخوند، بلند کرد و بهم لبخند زد. تو نور صبح، موهاش به رنگ قرمز بود، اون چشمهای خاکستری، یک دماغ کوچولو و دهن بزرگ داشت. اون لبخند قشنگی داشت. صورتی داشت که خوشم میومد. قشنگ بود، ولی زیبا نبود.
من در داخلی رو باز کردم و از پشت سرم اومد تو دفترم، نشست و یکی از سیگارهای من رو برداشت.
“احتمالاً فکر نمیکردی به این زودیها دوباره منو ببینی. سرت چطوره؟”
“من زندهام.”
“پلیسها باهات خوب رفتار کردن؟”
“مثل همیشه. من چیزی در مورد تو نگفتم. نمیدونم چرا!”
“برای اینکه ممکن بود با من بدرفتاری کنن، و برای اینکه ممکن بود به دردت بخورم. میخوای بدونی دوست ماریوت، خانومی که انگشتر ارزشمندش رو گم کرده، کیه؟”
من یخ زدم. هیچی درباره انگشتری که ماریوت سعی داشت به خاطر دوستش پس بگیره، بهش نگفته بودم.
به آرومی گفتم: “من دیشب حرفی درباره انگشتر نزدم. پس بهتره بهم بگی چی میدونی و چطور میدونی؟”
“پدر من مامور پلیس بود. حالا مرده. ولی فهمیدن اینکه راندال داره قتل ماریوت رو بررسی میکنه، برام آسون بود و به دیدنش رفتم. اون بهم گفت. بعد به بهترین جواهرفروشی شهر رفتم و با مدیریت اونجا حرف زدم. بهش گفتم من یه نویسنده هستم و میخوام یه نوشته درباره الماسهای مشهور و گرون قیمت بنویسم. اون بهم اسم الماس و اینکه چه کسی صاحبش هست رو گفت. میبینی، آسونه. انگشتر متعلق به یک خانم خیلی پولدار، به نام خانم گرایل در شهر بِی هست.”
“اون خیلی جوونتر از شوهرشه و خیلی زیباست - گاهی اوقات با مردهای دیگهای، مثل لیندزی ماریوت تو شهر میگرده. من این قسمت آخر در مورد دوستمون رو از روزنامهها پیدا کردم. اون یه عکس از خانم گرایل هم بهم داد. ببین.” اون عکس یه خانوم جوون رو از روی میز به طرفم هل دادم. بهش نگاه کردم. زیبا بود، تقریبا سی ساله - خانم گرایل همهی زیبایی رو داشت.
“بنابراین با خانم گرایل تماس گرفتم و گفتم که منشی تو هستم. امروز عصر به دیدنت میاد - اون میخواد انگشتر الماسش رو پس بگیره و احتمالاً ازت میخواد در این باره کمکش کنی.”
گفتم: “سرت شلوغ بوده، مگه نه؟” اون جدی و رنجیده به نظر رسید. با خودم فکر کردم؛ بله، مطمئناً میتونم این قیافه رو خیلی دوست داشته باشم. بهش لبخند زدم. “گوش کن، ان. کشتن ماریوت یه اشتباه احمقانه بود. فکر نمیکنم این گروه قصد کشتن ماریوت رو داشتن. اونها پول انگشتر رو میخواستن، همش همین و فکر میکنم اگه بخوام به خانم گرایل در پس گرفتن انگشترش کمک کنم، اشکالی نداره، حالا که اون گروه پولشون رو گرفتن.”
اون با سرش تصدیق کرد. اون به نرمی گفت: “تو بینظیری، ولی دیوونهای.”
وقتی شد، و سریع به طرف در رفت و رفت بیرون، کلماتش رو هوا موندن.
من نشستم و به مسائل فکر کردم. بعد کارت ویزیتی رو که دیشب از تو جیب ماریوت برداشته بودم رو بیرون آوردم و نگاهش کردم. یک کارت ویزیت ساده و گرونقیمت بود که روش اسم جولز آمتور نوشته شده بود، زیرش کلمه “روانپزشک” نوشته بود. هیچ آدرسی نداشت. فقط نوشته بود شماره تلفن ارتفاعات استیلوود. یه اشکالی درباره آقای آمتور و کارت ویزیتش در جیب یک مرد مرده وجود داشت. ، با خودم فکر کردم؛ میتونه جالب باشهبنابراین تلفن رو برداشتم و شماره ارتفاعات استیلوود رو گرفتم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
‘Don’t Call Me Annie’
She shone her light on the body. His fair hair was dark with blood now and more of it ran from the corner of his mouth. He wasn’t pretty to look at. I went through his pockets but there was nothing very interesting. Just coins and keys, a small knife, someone’s business card, that sort of thing. I put the business card in my pocket - might be useful later. The girl watched.
‘You shouldn’t do that,’ she said. Then: ‘Somebody must have hated him, to do that to him.’
‘Somebody, yeah, but it wasn’t me. So who was it?’
‘I didn’t think it was you,’ she replied.
‘Could have been you, couldn’t it? I don’t know. What are you doing out here alone at this time of night? And what’s your name?’
‘My name’s Riordan. Anne. And don’t call me Annie. I just go out for a drive sometimes at night. I like these hills at night; they’re peaceful. Well, usually they are. I saw a light down here and thought it was odd. So I came down to see.’
‘You do take some chances, Miss Riordan. A young lady out in these hills alone at night, going down a dark valley to investigate.’
‘I had a gun. And what happened to your head?’ She was shining her light right at me now. ‘You don’t look too good, Mr Marlowe. I think I should get you out of here.’
‘I’d be grateful if you’d drive me to my car. It’s at Cabrillo Street, near the beach. He lived there.’ I pointed down at Marriott’s body.
‘Sure. But shouldn’t someone stay with him? And shouldn’t we call the police,’ she asked.
‘No,’ I said. ‘Not yet. I’d like time to think about this first.’
So we got into her little car and she drove me out of there. My head hurt.
We didn’t talk. Then she said: ‘You need a drink. Come back to my place and clean yourself up, have a drink and call the police from there. It’s just over on West 25th, 819.’
‘Thanks,’ I said, ‘but I should get back to my car.’ I didn’t want her mixed up in this thing.
So she drove me back to the bottom of the steps up to Marriott’s house, where I had left my car. I got out, said thanks and gave her my card. Then, I went over to the West Los Angeles police station on my own, feeling cold and sick.
It was an hour and a half later. They had taken Marriott’s body away and I had told my story three times to a man named Randall. The back of my head was hurting. I sat there looking at the cigarette between my fingers and felt about eighty years old. Randall said coldly: ‘Your story sounds silly, Marlowe.’ We went through the whole thing again, detail by detail and Randall came up with some ideas about the murder which I didn’t like. They weren’t right - I told him. He didn’t like that either, but in the end he let me go home. The fog had completely cleared now. I wanted a drink badly but the bars were all closed. I drove home fast.
I got up at nine the next morning, drank three cups of black coffee and read the morning papers. There was a short piece about Moose Malloy, but nothing about Lindsay Marriott. I was just leaving when the phone rang. It was Nulty and he sounded annoyed.
‘Marlowe? What’re you doing on Malloy?’
‘Nothing. I’ve got a headache. You mean you haven’t got him yet?’
He hung up without answering. I drove over to my office, opened the outside door and went in. Anne Riordan looked up from the magazine she was reading and smiled at me. In daylight, her hair was a rich red colour, she had grey eyes, a small cheeky nose and a wide mouth. She had a nice smile. It was a face I thought I would like. Pretty, but not beautiful.
I opened the inside door and she followed me through into my office, sat down and took one of my cigarettes.
‘You probably didn’t think you’d see me again so soon. How’s your head?’
‘I’ll live.’
‘Were the police nice to you?’
‘Same as usual. I left you out of my story. Don’t know why.’
‘Because they might be nasty to me and because I might be useful to you. Do you want to know who Marriott’s friend was - the lady who lost her valuable ring?’
I froze. I hadn’t said anything to her about the ring Marriott was trying to get back for his friend.
‘I didn’t say anything about a ring last night,’ I said slowly. ‘So you’d better tell me what you know and how you know it.’
‘My father was a police officer. He’s dead now. But it was easy for me to find out that Randall is investigating the Marriott murder and I went over to see him. He told me. Then I went over to the best jeweller’s shop in town and asked the manager there. I told him I was a writer wanting to do a piece about famous and expensive diamonds. He told me the name of that diamond and who it belongs to. Easy, you see. It belongs to a very rich lady in Bay City, a Mrs Grayle.
She’s much younger than her husband and is very beautiful - she sometimes runs around town with other men, like Lindsay Marriott. I found out that last bit from a friend in one of the newspapers. He gave me a photo of Mrs Grayle, too. Look.’ She pushed a photograph of a young woman across my desk. I looked at it. Beautiful, about thirty years old - Mrs Grayle had it all.
‘So I called Mrs Grayle and said I was your secretary. She’ll see you this afternoon - she wants to get her diamond ring back, and she might want you to help her do that.’
‘You have been busy, haven’t you,’ I said. She looked serious and hurt. Yes, I could certainly get to like that face a lot, I thought. I smiled at her. ‘Listen, Anne. Killing Marriott was a stupid mistake. I don’t think this gang meant to murder him at all. They wanted the money for the ring, that’s all, and I guess it’s all right if I try to help Mrs Grayle get the ring back, now that the gang have got their money for it.’
She nodded. ‘You’re wonderful,’ she said softly, ‘but you’re crazy.’
The word hung in the air as she got up, went very quickly to the door and out.
I sat and thought about things. Then I took out that business card I had taken from Marriott’s pocket last night and looked at it. Plain and expensive-looking, with the name ‘Jules Amthor’ on it, and under that, the word ‘Psychiatrist’. No address. Just a Stillwood Heights phone number. There was something about Mr Amthor and his card, found in a dead man’s pocket, that wasn’t quite right. Could be interesting, I thought, so I picked up the phone and tried the Stillwood Heights number.