سرفصل های مهم
لیوانی از جنس چیزی شبیه طلا
توضیح مختصر
مارلو ،خانم گرایدل رو ملاقات میکنه و متوجه میشه که ماریوت ازش باجگیری میکرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
لیوانی از جنس چیزی شبیه طلا
یک زن، با صدای خشک و لهجه خارجی جواب داد. گفت نمیتونم با آقای آمتور صحبت کنم، ولی میتونه از طرف من بهش پیغام بده و شاید آقای آمتور بتونه هفته بعد منو ببینه. من اسمم، آدرسم و شماره تلفنم رو براش هجی کردم و بعد گفتم میخوام درباره آقای لیندزی ماریوت با آقای آمتور ملاقات کنم. من این حرفها رو هم براش هجی کردم. گفتم میخوام به زودی رئیسش رو ببینم - زود. سریع. اون متوجه شد. تلفن رو قطع کردم و برای خودم از بطری دفتر یک نوشیدنی ریختم. ده دقیقه بعد تماس گرفت و گفت آمتور امروز عصر، ساعت شش میخواد منو ببینه و یه ماشین میفرسته تا منو ببره.
وقتی یه فکری به ذهنم رسید، در آسانسور به نصف راه رسیده بودم تا برم ناهار بخورم. توقف کردم و کلاهم رو روی سرم فشار دادم و رفتم دفترم تا با مردی که میشناسم تماس بگیرم. میخواستم بدونم کی صاحب خونه جسی فلورین پیر در خیابان ۵۴ غربیه. اون میتونست کمکم کنه. اون تقریباً سه دقیقه بعد با جواب باهام تماس گرفت.
اون گفت: “یه مرد به اسم لیندزی ماریوت.” فکر کنم ازش تشکر کردم، گوشی رو قطع کردم و نشستم و به مدت چند دقیقه به دیوار زل زدم. بعد به کافیشاپ رفتم، ناهار خوردم، ماشینم رو از پارکینگ بیرون آوردم و دوباره به سمت شرق، به خیابان ۵۴ غربی رفتم. این بار با خودم شیشه نبردم.
اول به خونهی بغلی که یه زن پیر توش زندگی میکرد و تمام اتفاقات خیابون رو از پنجرش تماشا میکرد، رفتم. اون احتمالاً چند تا جواب برام داشت. ازش پرسیدم روز قبل یه مرد درشتهیکل به خونه خانم فلورین رفته یا نه، و اون دقیقاً موس مولی رو برام تشریح کرد. اون همچنین گفت، خانم فلورین اولین روز هر ماه نامهای از طرف یک پستچی مخصوص دریافت میکنه. فردا اولین روز آپریل بود- روز دست انداختن در ماه آپریل (روز ملی). ازش پرسیدم دقت کنه تا ببینه این نامهی مخصوص طبق معمول میاد یا نه، ازش تشکر کردم و به خونه بغلی رفتم.
وقتی زنگ زدم و در زدم، هیچکس جواب نداد. دوباره تلاش کردم. هیچکس جواب نداد. در باز بود، بنابراین رفتم داخل. رادیو خاموش بود ولی خانوم فلورین اونجا بود، تو اتاق خواب، روی تخت. اون به آرومی چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد.
گفتم: “عصربخیر، خانم فلورین. مریض هستید؟”
جواب داد: “گرفتیش؟”
“کی رو؟ موس رو؟ نه، هنوز، نه ولی میگیریمش. چرا؟ ازش میترسی؟” هیچ جوابی برای سوالم نگرفتم. سیگار کمل رو گذاشتم تو دهنم و منتظر موندم.
بعد از یکی دو دقیقه گفتم: “یه چیزی، من فهمیدم کی صاحب این خونه است. لیندزی ماریوت.”
بدنش زیر ملافه مثل چوب، خشک شد. چشمهاش یخ زدن. یهو، ملافهها رو کنار زد و پا شد نشست در حالی که چشماش شعله میکشیدن و یک تفنگ کوچیک به سمتم نشونه رفته بود. ولی من نسبت به اون سریعتر بودم، کشیدم عقب به سمت در، و رفتم بیرون.
از رو شونم داد کشیدم: “خانم فلورین، در موردش فکر کنید.” سریع از خونه رفتم بیرون ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. شاید نمیتونست به اندازه کافیه راه بره تا دنبالم بیاد و از پشت بهم شلیک کنه. با ماشین از اونجا دور شدم.
در پاسگاه پلیس خیابان ۷۷ به دیدن نالتی رفتم.
وقتی به در رسیدم، گفت: “تو! فکر میکردم دیگه در تحقیقات پرونده مولی بهم کمک نمیکنی.”
گفتم: “هنوز عکس ولما والنتو رو داری؟ این عکس در حقیقت مال منه و دوست دارم نگهش دارم.”
اون از زیر چند تا کاغذ پیداش کرد و دادش به من. من گذاشتمش تو جیبم و نالتی رو در حالیکه از پشت میزش ناامید و درمانده به نظر میرسید ترک کردم.
وقتی به دفتر رسیدم، تلفن داشت زنگ میزد. خانم گرایل زیبا و پولدار بود، دوست ماریوت که انگشتر الماسش رو با بیدقتی گم کرده بود و میخواست به زودی منو ببینه. اون آدرسش رو به من داد: آستر درایو، شهر بِی. قبل از اینکه حتی بدون خداحافظی کنه، رسیده بودم اونجا.
آستر درایو پر از خونههای بزرگ و زیبا نزدیک اقیانوس بود. مرد کنار دروازهی خونه گرایل زشت بود و رفتارش دوستانه نبود، ولی نهایتاً اجازه داد برم داخل و من ماشین رو در ورودی در کنار پنج، شش تا ماشین دیگه پارک کردم. خود خونه چیز زیادی نبود. کوچیکتر از قصر باکینگهام بود. من زنگ در رو زدم. یک خدمتکار مرد در رو باز کرد و من رو به طرف یک اتاق بزرگ و گرونقیمت راهنمایی کرد. وقتی رفتم داخل، سه نفری که اونجا بودن ساکت شدن. یکی از اونها ان ریوردان بود و تو یه دستش لیوانی از جنس چیزی طلایی گرفته بود. نفر دیگهای که اونجا بود یه مرد مسن با صورت غمگین بود و نفر سوم خانم گرایل بود. اون از عکسش بهتر بود، عالی بود، در حقیقت مثل یه رویا بود. و یک لبخند جالب بهم زد.
گفت: “آقای مارلو، لطف کردید که اومدید. ایشون شوهر من هستن.”
من با آقای گرایل دست دادم و به ان لبخند زدم و دلم میخواست بدونم اونجا چیکار میکنه. آقای گرایل برام ویسکی ریخت و رفت بیرون. ان ریوردان گفت اون هم باید بره. اون هم رفت بدون اینکه به من نگاه کنه.
خانم گرایل پرسید: “فکر میکنید بتونید به من کمک کنید؟ خیلی خوشحال میشم اگه بتونید کمک کنید. وقتی موضوع لین ماریوت رو شنیدم، شوکه شدم. لین بیچاره.”
پرسیدم: “کی ارزش واقعی انگشتر الماس رو میدونست؟ اون میدونست؟”
در حالی که رو صورتش یک نگاه سنگین داشت، جواب داد: “نمیدونم. اون شب با من بود، بنابراین میدونست که کل عصر انگشتر الماس دستم بود.”
“و بیرون چه اتفاقی افتاد؟ اون آدمها چطور انگشتر رو ازتون دزدین؟”
“اونها حتما ما رو از توروکادو جایی که شام خورده بودیم، تعقیب میکردن. لین ماشین رو میروند. وقتی یه ماشین با سرعت از کنارمون گذشت و به بغل ماشین ما زد و بعد جلوی ما ایستاد، تو یه خیابون تاریک بودیم. یه مرد بلند و لاغر که یه کت تنش بود و کلاهش رو تا پایین صورتش کشیده بود از ماشین پیاده شد و تفنگ رو به طرف ما گرفت. مرد دیگه به سمت دیگهی ماشین ما اومد و جواهرات و کیف دستیم رو گرفت. بعد از اینکه توی کیفم رو گشتن، کیفم رو بهم پس دادن. بعد اونها رفتن و ما اومدیم خونه. روز بعد من یه تماس تلفنی از یکی از مردها دریافت کردم و لین موافقت کرد که از طرف من باهاشون حرف بزنه. فکر میکنم بقیه ماجرا رو خودتون میدونید.”
“بله. همهی ماجرا رو به غیر از باجگیری. ماریوت باجگیر بود، درسته؟ اون از شما باجگیری میکرد، مگه نه؟ مجبور نیستید دلیلش رو به من بگید.”
اون کمی فکر کرد. اون به آرومی گفت: “بله، همینطوره. اون از طریق باجگیری از زنهای پولداری مثل من زندگیش رو میگذروند.”
من کمی از داستان رو شنیده بودم، ولی اون میخواست اون روز عصر من رو تو کلوپی در شهر ببینه. میخواست چیزهای بیشتری بهم بگه.
من از دروازه به بیرون رفتم و به مرد زشتی که اونجا بود دست تکون دادم و وقتی ماشین ان ریوردان رو که کنار خیابون ایستاده بود، دیدم ایستادم. اون یه لبخند زیبا به من زد.
ازش پرسیدم: “کی بهت گفته بود ماریوت به خاطر پول دوستهای خانومش رو بازی میده؟”
اون گفت: “فقط یه حدس بود. تو حتماً ازم میخوای که تو این قضیه دخالت نکنم، مگه نه؟ ولی من فکر میکردم دارم کمی کمک میکنم. ببخشید اگه این طور نبود. به هر حال از دیدنت خوشحال شدم.”
اون ماشینش رو روشن کرد و با سرعت به طرف پایین خیابان حرکت کرد. من رفتنش رو تماشا کردم.
ساعت تقریباً شش بود که به دفترم رسیدم. یه سیگار روشن کردم و نشستم و منتظر موندم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
A Glass of Something Golden
A woman’s voice answered, dry and foreign-sounding. No, she said I couldn’t speak to Mr Amthor, but she could take a message and maybe Amthor could see me next week. I spelled out my name, address and phone number for her and then said I wanted to see Amthor about Lindsay Marriott. I spelled that for her too. I said I wanted to see her boss soon - s-o-o-n. Fast. She understood. I hung up and poured myself a drink from the office bottle. Ten minutes later, she called back and said Amthor would see me at six that evening, that he’d send a car to fetch me.
I was half-way to the lift, on my way to get some lunch, when an idea hit me. I stopped and pushed my hat back on my head before going back into the office and calling a man I knew. I wanted to find out who owned old Jessie Florian’s house on West 54th Place. He could help me. He called me back about three minutes later with the answer.
‘Man named Lindsay Marriott,’ he said. I think I thanked him, put the phone down and sat staring at the wall for a couple of minutes. Then I went down to the coffee shop, ate lunch, got my car out of the car-park and drove east again, to West 54th Place. I didn’t have a bottle with me this time.
I went first to the house next door where an old woman lived and watched everything in the street from her windows. She would have some answers. I asked her if a big man had been into Mrs Florian’s house the day before, and she described Moose Malloy to me exactly. She also said Mrs Florian always received a letter by special delivery on the first day of every month. Tomorrow was the first of April - April Fool’s Day. I asked her to be sure to notice if the special letter came as usual, thanked her and walked across to the house next door.
No one answered when I knocked and rang. I tried again. No answer. The door was open, so I went inside. The radio was turned off but Mrs Florian was there, in the bedroom, in bed. She opened her eyes slowly and looked at me.
‘Good afternoon, Mrs Florian,’ I said. ‘Are you sick?’
‘You get him,’ she answered.
‘Who? The Moose? No, not yet, but we will. Why? You frightened of him?’ No answer to that. I put a Camel in my mouth and waited.
‘One thing,’ I said after a minute or two, ‘I found out who owns this house. Lindsay Marriott.’
Her body went stiff under the bedclothes, like wood. Her eyes froze. Suddenly, she threw back the covers and sat up with her eyes flaming and pointed a little gun at me. But I was too quick for her; I stepped backwards through the door and out.
‘Think about it, Mrs Florian,’ I shouted back over my shoulder. I went out of the house fast, but nothing happened. She probably couldn’t walk straight enough to follow me and shoot me in the back. I drove away.
I went to see Nulty at the 77th Street police station.
‘You,’ he said as I came in the door. ‘I thought you weren’t helping me with the Malloy investigation anymore.’
You still got that picture of Velma Valento? It’s really mine and I’d like to keep it,’ I said.
He found it under some papers and gave it to me. I put it in my pocket and left Nulty looking hopeless and helpless behind his desk.
The phone was ringing as I walked back into my office. It was the rich and beautiful Mrs Grayle, Marriott’s friend who had lost her diamond ring so carelessly, and she wanted to see me as soon as possible. She gave me her address: Aster Drive, Bay City. I was there almost before she had said goodbye.
Aster Drive was full of nice big houses near the ocean. The man at the gate of the Grayles’ place was ugly and unfriendly, but he let me in eventually and I parked next to the five or six cars in the driveway. The house itself wasn’t much. Smaller than Buckingham Palace. I rang the doorbell. A manservant opened it and showed me into a large expensive room. The three people in there stopped talking when I came in. One of them was Anne Riordan, holding a glass of something golden in one hand. Another was an older man with a sad face and the third was Mrs Grayle. She was better than her photograph - perfect, a dream, in fact. And she was giving me an interesting smile.
‘Nice of you to come, Mr Marlowe,’ she said. ‘This is my husband.’
I shook hands with Mr Grayle and smiled at Anne Riordan, wondering what she was doing there. Mr Grayle poured me a whisky and then left. Anne Riordan said she had to be going too. She left too, without another look at me.
‘Do you think you can help me,’ Mrs Grayle asked. ‘I’d be so happy if you could help. I was so shocked to hear about Lin Marriott. Poor Lin.’
‘Who knew the true value of that diamond ring,’ I asked. ‘Did he?’
‘I’ve wondered about that,’ she replied, her face getting a hard look on it. ‘He was with me that night, so he knew I was wearing the diamond on my hand all evening.’
‘And what happened out there? How did these guys take it off you?’
‘They must have followed us from the Trocadero, where we had dinner. Lin was driving. We were in a dark street when suddenly a car passed us fast and just hit the side of our car, then stopped in front of us. A tall, thin man in a coat, with his hat low over his face, got out and pulled a gun on us. Another man came up on the other side of our car and took my jewellery and my handbag. They gave my bag back after going through it. Then they left and we went home. The next day I got a call from one of them and Lin agreed to talk to them for me. I think you know the rest of it.’
‘Yeah. All except the blackmail. Marriott was a blackmailer, wasn’t he? He was blackmailing you, wasn’t he? You don’t have to tell me why.’
She stopped to think. ‘Yes, he was,’ she said slowly. ‘He lived from blackmailing rich women, like me.’
I had some of the story, but she wanted to meet me later that evening at a club in town. There was more to tell me.
I drove out of the gate, waving to the ugly man there, and stopped just outside when I saw Anne Riordan’s car standing at the side of the street. She gave me a nice smile.
‘Who told you Marriott played his lady-friends for money,’ I asked her.
‘Just a guess,’ she said. ‘You probably want me to stay out of this business, don’t you? But I thought I was helping a little. Sorry if I wasn’t. It was nice to know you anyway.’
And she started her car and drove away fast down the street. I watched her go.
It was nearly six when I reached my office again. I lit a cigarette and sat down to wait.