سرفصل های مهم
فرار از سنگاپور
توضیح مختصر
ویل تونست نقشهی دنیای مردگان رو بگیره و برای پیدا کردن جک، همراه باربوسا و بقیه راهی دنیای مردگان شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
فرار از سنگاپور
دزدان دریایی همگی با هم با مأموران مبارزه کردن. افرادِ جک، از سوراخهای روی زمین بیرون اومدن و به مبارزه پیوستن. اتاق پر از دود و صدای شمشیرها و اسلحهها بود.
الیزابت، دستیار بکت، مرسر رو دید. با جمعیتی از سربازها پشت سرش اومد توی گرمابه. خیلی زیاد بودن. دزدهای دریایی از دیوارهای ساختمان بالا رفتن و رفتن توی خیابانهای بیرون و فرار کردن. اونا در مبارزه برای جونشون فرار کردن.
یک دیوار ریخت و مرسر رو به یک گوشهی سایهای انداخت. از اونجا یه چیز خیلی جالب دید.
سائو فنگ یک چاقو به طرف گردن ویل ترنر گرفته بود. سائو فنگ با عصبانیت گفت: “عجیبه، مگه نه؟ مأموران شرکت همون روزی که شما به سنگاپور رسیدید، منو پیدا کردن.”
ویل جواب داد: “من اونا رو نیاوردم اینجا.” اون از دست سائو فنگ آزاد شد و چاقوی خودش رو بیرون کشید. پرسید: “میخوای با بکت یه قرار بذاری؟ پس به جک اسپارو نیاز داری. میتونم کمکت کنم پیداش کنی.”
سائو فنگ گفت: “تو به باربوسا کلک زدی. میخوای به جک اسپارو هم کلک بزنی. سعی میکنی به من هم کلک بزنی.”
ویل گفت: “اونا نمیتونن به من کمک کنن. تو میتونی.”
سائو فنگ متوجه شد. گفت: “اگه بهم کلک بزنی، میکشمت.” چاقوهاشون رو گذاشتن زمین و سائو فنگ نقشههای دنیای مردگان رو داد به ویل. ویل توی تاریکی ناپدید شد. مرسر تعقیبش کرد.
الیزابت و باربوسا از مبارزه فرار کردن و به طرف ساحل دویدن و ویل رو پیدا کردن.
باربوسا با خوشحالی فریاد کشید: “نقشهها رو داری.”
ویل گفت: “و یه کشتی و کمی سرباز هم دارم.” اون پشت سرش به تای هوآنگ اشاره کرد.
الیزابت پرسید: “سائو فنگ کجاست؟”
ویل جواب داد: “بهمون کمک میکنه فرار کنیم - بعد در شیپرک کاو باهامون دیدار میکنه.”
الیزابت تعجب کرده بود. از خودش پرسید: “چرا سائو فنگ میخواد بهمون کمک کنه؟ شاید حالا فهمیده که تمام دزدان دریایی از طرف مأموران هند شرقی در خطرن.”
تای هوآنگ گفت: “از این طرف بیاید. عجله کنید.”
تیا دالما، راجتی، پینتل و کاتان هم از دود بیرون اومدن و با هم پشت سر تای هوآنگ دویدن.
مرسر از توی سایهها لبخند زد. فکر کرد: “من اطلاعاتی دارم که لرد بکت خیلی بهش علاقه خواهد داشت. دزدان دریایی در شیپرک کاو دیدار میکنن. به زودی میتونیم همشون رو نابود کنیم!”
از رویِ های پنگ، ویل سوختن سنگاپور رو تماشا کرد. افکارش خیلی دورتر، در ملاقاتش با سائو فنگ بودن. “میخوام به الیزابت بگم، ولی اون درک نمیکنه. و من هم احساسات اون رو نسبت به جک درک نمیکنم. حالا هر دویِ ما رازهایی داریم.”
از قسمت دیگهی کشتی، الیزابت سوان هم آتیش رو تماشا میکرد. به آرومی گفت: “سائو فنگ نمیتونه اینجا بمونه. ما رو در شیپرک کاو ملاقات میکنه؟”
تیا دالما به جلو قدم گذاشت. گفت: “نمیتونم بگم. چیزی در اقیانوس هست که شجاعترین دزدان دریایی ازش میترسن…”
الیزابت فکر کرد: “هلندی سرگردان اونجاست. یه جایی زیر امواج. ما باید جک اسپارو رو پیدا کنیم. دزدان دریایی باید با همدیگه بر علیه دیوی جونز و کمپانی تجاری هند شرقی مبارزه کنن. اگه نکنیم، هممون میمیریم!”
های پنگ، از روی اقیانوسِ یخی، نزدیک لبهی زمین، بین دنیاها حرکت میکرد. آب، تیره و طوفانی بود و برف انبوه و سریع میبارید.
ویل نقشههای عجیب سائو فنگ رو مطالعه کرد. حلقهها حرکت میکردن و داخل حلقهها میچرخیدن. شعرهایی اطراف کنارههاشون نوشته شده بود. ویل یکی از شعرها رو دوباره خوند: “روی لبه، ضربه، دوباره از نو، خورشید میاد بالا، میاد پایین، و یک نور سبز.”
صدا زد: “باربوسا! معنی این چیه؟”
باربوسا بدون نگرانی لبخند زد. از دزد دریایی پرسید: “نور سبز رو دیدی، آقای گیبز؟”
گیبز ریشهای خاکستریش رو صاف کرد. به ویل گفت: “بعضی وقتا اتفاق میفته. وقتی خورشید میاد پایین، نور سبزی در آسمون هست. بعضیها هیچ وقت نمیبیننش. بعضیها میگن -“
پینتل گفت: “که یک نشانه است - یک نشانه که یک روح داره از دنیای مردگان به این دنیا برمیگرده!”
باربوسا خندید. با خوشحالی گفت: “نگران نباش، آقای ترنر. ما راه دنیای مردگان رو پیدا میکنیم. این مشکل نیست. مشکل برگشتنمون هست!”
ویل احساس بهتری پیدا نکرد.
اون شب بعدها، الیزابت روی عرشه ایستاد و پایین توی آب رو نگاه کرد. فکر کرد: “میتونیم جک رو از دنیای مردگان به خونه برگردونیم؟ و منو به خاطر مرگش میبخشه؟” ویل اومد و در سکوت کنارش ایستاد. بهش نگاه نکرد. الیزابت فکر کرد: “هنوز ویل رو دوست دارم، ولی ما با هم غریبهایم.” بعد از یک دقیقه، از اونجا رفت.
ویل یهو یه صدای عجیب شنید.
صدا زد: “باربوسا! میتونی اون صدا رو بشنوی؟”
باربوسا با دقت گوش داد. با لبخند گفت: “بله، آبها هستن. حالا گم شدیم.”
کشتی داشت برمیگشت. چیزی داشت اون رو به طرف صدا میکشید. ولی باربوسا نترسیده بود - داشت میخندید.
ویل که افرادش رو بیدار میکرد، داد کشید: “سریع باشید!”
دزدان دریایی دویدن روی عرشه و ویل رفت بالا، روی بادبان کشتی. ویل یک خط سفید از آب، روبروشون دید. اونا نمیتونستن برگردن و نمیتونستن در اطرافش حرکت کنن.
فریاد کشید: “سکان کشتی رو برگردونید!”
ولی صدای باربوسا بلندتر بود. “نه!”
“مستقیم برید!”
ویل اونو هُل داد اون طرف و سکان رو محکم چرخوند. های پنگ برگشت… ولی داشت به طرف خط حرکت میکرد.
الیزابت متوجه شد: “یک آبشار روبرومون هست! یک آبشار که از لبهی دنیا پایین میریزه!”
ویل هنوز داشت سعی میکرد سکان کشتی رو بچرخونه. باربوسا پشت سرش ایستاده بود و میخندید. الیزابت، دزد دریایی پیر رو تکون داد. داد کشید: “همه ما رو به کشتن میدی.”
های پنگ برگشت، برگشت… یک دقیقه در لبهی آبشار ایستاد. دزدان دریایی به پوچی بیپایان سیاه زیرشون نگاه کردن. بعد کشتی از لبه افتاد پایین.
همهی دزدان دریایی، به غیر از باربوسا از ترس جیغ کشیدن. کشتی افتاد پایین، پایین، پایین…. توی تاریکی.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Escape from Singapore
The pirates all turned to fight the agents together. Jack’s men came up through a hole in the floor and joined the fight. The room was full of smoke and the noise of swords and guns.
Elizabeth saw Beckett’s assistant, Mercer. He came into the bathhouse with a crowd of soldiers behind him. There were too many of them. The pirates climbed the walls of the building and escaped into the street outside. They ran, fighting for their lives.
A wall fell down, knocking Mercer into a shadowy corner. From there, he saw something very interesting.
Sao Feng was holding a knife to Will Turner’s neck. “It’s strange, isn’t it,” Sao Feng said angrily. “The Company agents find me on the same day that you arrive in Singapore.”
“I didn’t bring them here,” Will replied. He broke free from Sao Feng and pulled out his own knife. “Do you want to make an agreement with Beckett,” he asked. “Then you need Jack Sparrow. I can help you to find him.”
“You tricked Barbossa,” Sao Feng said. “You want to trick Jack Sparrow. You’ll try to trick me.”
“They can’t help me,” Will said. “You can.”
Sao Feng understood. “I’ll kill you if you trick me,” he said. They put down their knives, and Sao Feng handed Will the maps to the world of the dead. Will disappeared into the darkness. Mercer followed him.
Elizabeth and Barbossa escaped from the fighting, ran to the waterside, and found Will.
“You have the maps,” Barbossa shouted, happily.
“And I have a ship and some sailors,” Will said. He pointed at Tai Huang behind him.
“Where’s Sao Feng,” Elizabeth asked.
“He’ll help us to escape - Then he’ll meet us at Shipwreck Cove,” Will answered.
Elizabeth was surprised. “Why does Sao Feng want to help us,” she asked herself. “Maybe now he understands that all pirates are in danger from the East India agents.
“Come this way,” Tai Huang said. “Be quick.
Tia Dalma, Pintel, Ragetti, and Cotton also came out of the smoke, and together they ran after Tai Huang.
From the shadows, Mercer smiled. “I have information that Lord Beckett will be very interested in,” he thought. “The pirates are meeting at Shipwreck Cove. Soon, we will destroy them all!”
From the Hai Peng, Will watched Singapore burn. His thoughts were far away, on his agreement with Sao Feng. “I want to tell Elizabeth, but she won’t understand. And I don’t understand her feelings for Jack. We both have secrets now.
From another part of the ship, Elizabeth Swann also watched the fire. “Sao Feng can’t stay here,” she said softly. “Will he meet us at Shipwreck Cove?”
Tia Dalma stepped forward. “I cannot say,” she said. “There’s something in the ocean that the bravest pirates fear…”
“The Flying Dutchman,” Elizabeth thought. “It’s there, somewhere below the waves. We must find Jack Sparrow. The pirates must work together against Davy Jones and the East India Trading Company. If we don’t, then we will all die.”
The Hai Peng was sailing through an icy ocean, close to the edge of the Earth, between worlds. The water was dark and stormy, and the snow was falling thick and fast.
Will studied Sao Feng’s strange maps. Circles moved and turned inside circles. There were poems written around their edges. Will read one of the poems again: “Over the edge, hack, over again, sun up, sun down, a green light.”
“Barbossa,” he called. “What does this mean?”
Barbossa smiled, unworried. “Have you seen the green light, Mr. Gibbs,” he asked the pirate.
Gibbs smoothed his gray beard. “It happens sometimes,” he said to Will. “When the sun goes down, there’s a green light in the sky. Some people never see it. Some say-“
that it’s a sign - A sign that a soul is coming back to this world from the dead,” Pintel said.
Barbossa laughed. “Don’t worry, Mr. Turner,” he said happily. “We’ll find the way to the world of the dead. That isn’t the problem. The problem is getting back!”
Will didn’t feel much better.
Later that night, Elizabeth stood on the deck and looked down into the water. “Can we bring Jack home from the world of the dead,” she thought. “And will he forgive me for his death?” Will came and stood silently next to her. He didn’t look at her. “I still love Will, but we’re strangers,” thought Elizabeth. After a minute, she walked away.
Suddenly, Will heard a strange sound.
“Barbossa,” he called. “Can you hear that noise?”
Barbossa listened carefully. With a smile he said, “Yes, these are the waters. We’re lost now.”
The ship was turning. Something was pulling it toward the noise! But Barbossa wasn’t afraid-he was laughing.
“Quickly,” Will shouted, waking his men.
The pirates ran on deck and Will climbed high into the ship’s sails. Will saw a white line of high water in front of them. They couldn’t go back, and they couldn’t sail around it.
“Turn the ship’s wheel,” he shouted.
But Barbossa’s voice was louder. “No!”
“Go straight!”
Will pushed him away and turned the wheel hard. The Hai Peng turned… but it was still moving toward the line.
“There’s a waterfall in front of us,” Elizabeth realized. “A waterfall that drops off the edge of the world!”
Will was still trying to turn the ship’s wheel. Barbossa stood behind him, laughing. Elizabeth shook the old pirate. “You’ll kill us all,” she cried.
The Hai Peng turned, turned… for a minute it stayed on the edge of the waterfall. The pirates looked down into the endless black nothingness below. Then, the ship fell over the edge.
All the pirates, except Barbossa, screamed with fear. The ship crashed down, down, down… into the darkness.