داستان عمو الیاس

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: 5 دانه پرتقال / فصل 1

داستان عمو الیاس

توضیح مختصر

عموی یک مرد جوون که در جنگ داخلی آمریکا بر علیه سیاه‌ها می‌جنگیده، به شکل مرموزی مرده و اون از شرلوک هولمز تقاضای کمک میکنه

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

داستان عمو الیاس

در سپتامبر سال 1887 همسرم به دیدار چند تا از اقوامش رفته بود، بنابراین من پیش دوست قدیمیم، شرلوک هولمز تو‌ خیابون بارکر موندم. یک عصر طوفانی و بادی بود و بیرون بارون به شدت می‌بارید. ناگهان در زده شد.

من با تعجب به دوستم نگاه کردم. پرسیدم: “کی میتونه باشه؟”

شرلوک هولمز گفت: “اگه تو این هوا برای کار اومده باشه، حتما مسئله مهمیه.” اون صدا کرد: “بیا تو.”

یک مرد جوون اومد داخل. اون خیس، خسته و نگران بود. اون گفت: “من اومدم که تقاضای کمک کنم. آقای هولمز، من تعریف شما رو شنیدم. مردم میگن شما همه چیز رو می‌دونید. نمیدونم چیکار باید بکنم!”

هولمز گفت: “خیلی خب، بشین و از خودت برام بگو.”

مرد جوان نشست و پاهای خیسش رو نزدیک آتیش گذاشت. “اسم من جان اوپن‌شاو هست. پدرم، ژوزف، یک برادر داره، که عموی من الیاسه که وقتی جوون بوده به آمریکا رفته تا اونجا زندگی کنه. اونجا کلی پول در آورده. اون از آمریکایی‌های سیاه خوشش نمیومد، بنابراین در طول جنگ داخلی همراه جنوبی‌ها بر علیه مردمان شمال جنگید. ولی وقتی جنوب، جنگ رو باخت و بین مردمان سیاه و سفید مساوات برقرار شد، عمو الیاس آمریکا رو ترک کرد. بنابراین در سال ۱۸۶۹ اون به انگلیس برگشت و رفت تا تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی کنه. اون یه مرد عجیب و غمگین بود.”

جان اوپن‌شاو ادامه داد: “اون هیچ دوستی نمی‌خواست و اغلب خیلی زیاد الکل مصرف می‌کرد. ولی اون منو دوست داشت، وقتی دوازده ساله بودم، به خونه‌ی عمو الیاس رفتم تا اونجا زندگی کنم. اون با من خیلی مهربون بود. من تو خونه به هر جایی که دلم می‌خواست میتونستم برم. ولی یک اتاق کوچیک بالای خونه بود که همیشه قفل بود. هیچکس نمی‌تونست بره داخل اتاق.

یک روز عمو الیاس یکی نامه از پوندیچریِ هند دریافت کرد. اون گفت: “من هیچکس رو تو پوندیچری نمیشناسم” ولی وقتی پاکت نامه رو باز کرد، پنج تا دونه کوچیک پرتقال افتادن توی بشقابش. من شروع به خندیدن کردم ولی وقتی صورت سفید عموم رو دیدم، دیگه نخندیدم.”

اون فریاد زد: «ک.ک.ک! وای خدای من، خدای من، اون‌ها منو پیدا کردن!»

پرسیدم: “منظورت چیه عمو؟”

اون داد زد: “مرگ” و دوید طبقه بالا.

من به پاکت نامه که سه تا حرف کا پشتش نوشته شده بود نگاه کردم. هیچ نامه‌ای توش نبود. کی فرستاده بودش؟ و چرا عموم این قدر ترسیده بود؟

“عمو الیاس بلافاصله رفت توی اتاق مخفی و یک جعبه که روش سه تا حرف کا داشت بیرون کشید. اون تمام کاغذهای توی جعبه رو سوزوند و به من گفت: «جان، من میدونم که به زودی میمیرم. برادرم، پدرت، تمام پول‌هام و خونه‌ام رو بعد از مرگ من به ارث میبره، و وقتی اون مرد، تو صاحب همه اونها میشی. امیدوارم بتونی ازشون لذت ببری، ولی اگه نتونستی لذت ببری، به بدترین دشمنت ببخششون. من باور دارم که پولم مرگ به همراه میاره.»”

“من متوجه منظورش نمی‌شدم و تا چند هفته بعد هم هیچ اتفاقی نیفتاد، بنابراین احساس نگرانی نمی‌کردم. ولی عموم خیلی ترسیده بود. بیشتر زمانش توی اتاقش می‌موند و بیشتر از قبل الکل می‌خورد. اون همیشه با دقت تمام، همه‌ی درها رو قفل می‌کرد. بعد یک شب، اون خیلی زیاد الکل خورد و وحشیانه به بیرون از خونه دوید و صبح، اون رو مرده توی رودخونه پیدا کردیم. پلیس گفت که خودش رو کشته، ولی من می‌دونستم که اون از مردن می‌ترسید، بنابراین فکر نمی‌کنم که حرفشون حقیقت داشته باشه.”

هولمز یک دقیقه جلوی حرف مرد جوون رو گرفت. اون گفت: “بهم بگو عمو کی نامه رو از هند گرفت و کی مرد؟”

جان اوپن‌شاو جواب داد: “نامه در ۱۰ مارچ ۱۸۸۳ رسید و اون هفت هفته بعد مرد.”

هولمز گفت: “ممنونم، لطفاً ادامه بده.”

“بعد از مرگ عموم، پدرم، به خونه نقل مکان کرد. البته، من ازش خواستم که اتاق قفل‌شده رو با دقت بگرده، ولی ما هیچ چیز مهمی پیدا نکردیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Story of Uncle Elias

In September 1887 my wife was visiting some of her family, so I was staying with my old friend Sherlock Holmes in Baker Street. It was a windy, stormy evening, and the rain was falling heavily outside. Suddenly there was a knock at the door.

I looked at my friend in surprise. ‘Who can this be,’ I asked.

‘If he comes on business in this weather, it’s important,’ said Sherlock Holmes. ‘Come in,’ he called.

A young man came in. He looked wet, tired and worried. ‘I’ve come to ask for help,’ he said. ‘I’ve heard of you, Mr Holmes. People say you know everything. I don’t know what to do.’

‘Well, sit down,’ said Holmes, ‘and tell me about yourself.’

The young man sat down, and put his wet feet near the fire. ‘My name is John Openshaw. My father, Joseph, had a brother, my uncle Elias, who went to live in America when he was young. He made a lot of money there. He didn’t like the black Americans, so during the Civil War he fought against the men from the North, and with those from the South. But when the South lost the war, and there was equality for black people, Uncle Elias left America. So in 1869 he came back to England and went to live in a large house in the country. He was a strange, unhappy man.

‘He did not want any friends,’ John Openshaw went on, ‘and he often drank a lot. But he liked me, and when I was twelve, I moved to Uncle Elias’s house. He was very kind to me. I could go anywhere in the house. But there was one small room at the top of the house which was always locked. Nobody could go into this room.

‘One day Uncle Elias got a letter from Pondicherry in India. “I don’t know anyone in Pondicherry,” he said, but when he opened the envelope, five little orange pips fell on to his plate. I began to laugh but stopped when I saw my uncle’s white face.

“K.K.K,” he cried. “Oh my God, my God, they’ve found me!”

“What do you mean, uncle,” I asked.

“Death,” he cried, and ran upstairs.

I looked at the envelope, which had three Ks on the back. There was no letter. Who sent it? And why was my uncle so afraid?

‘Uncle Elias went immediately to the secret room and took out a box which also had three Ks on it. He burnt all the papers in the box, and said to me, “John, I know that I’m going to die soon. My brother, your father, will have all my money and my house after my death, and you will have it all when he dies. I hope you can enjoy it, but if not, give it to your worst enemy. I’m afraid that my money brings death with it.”

‘I didn’t understand what he meant, and nothing happened for a few weeks, so I did not feel so worried. But my uncle was very afraid. He stayed in his room most of the time, and drank more than before. He always locked all the doors carefully. Then one night he drank very heavily and ran wildly out of the house, and in the morning we found him dead in a river. The police said he killed himself, but I knew he was afraid to die, so I didn’t think that was true.’

Holmes stopped the young man for a minute. ‘Tell me,’ he said, ‘When did your uncle get the letter from India, and when did he die?’

‘The letter arrived on 10th March 1883, and he died seven weeks later,’ answered John Openshaw.

‘Thank you, Please go on,’ said Holmes.

‘After my uncle’s death, my father moved into the house. Of course I asked him to look carefully at the locked room, but we didn’t find anything important.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.