سرفصل های مهم
دونههای بیشتر
توضیح مختصر
نامهای که به عنوان هشدار دست عمو و پدر رسیده و اونها بعد از نامه مردن، حالا به دست مرد جوون رسیده
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دونههای بیشتر
جان اوپنشاو گفت: “تا یک سال قبل همه چیز خوب پیش میرفت. ولی یک روز صبح، پدرم یک نامه باز کرد و توش پنج تا دونه پرتقال پیدا کرد. اون پرسید: «معنی این چیه، جان؟» صورتش سفید شده بود.
گفتم: “ببین! روی پاکت نامه حروف کا.کا.کا هست. اون حروف رو پاکتنامه عمو الیاس هم بودن!” ما هر دو از ترس میلرزیدیم.
“بله، و این بار نوشته؛ کاغذها رو بذار توی باغچه.”
من گفتم: “کدوم کاغذها؟ کاغذهای توی جعبه عمو الیاس؟ اونا رو سوزوند!”
پدرم پرسید: “و این نامه از کجا میاد؟” اون روی پاکت رو نگاه کرد. “دُنده، اسکاتلند. خوب، من هیچ چیزی درباره دونهها و کاغذها نمیدونم. پس هیچ کاری انجام نمیدم.”
گفتم: “پدر، باید به پلیس بگی.” من نامه عموم از هند رو به خاطر آوردم و خیلی نگران شدم.
اون جواب داد: “نه، اونا بهم میخندن، بیا فراموشش کنیم.”
روز بعد پدر بیچارهام به ملاقات دوست قدیمیش که چند مایل دورتر زندگی میکرد، رفت. ولی هیچ وقت برنگشت. پلیس گفت؛ اون داشته تر تاریکی به طرف خونه میومده و افتاده پایین تپه. به شدت زخمی شده و کمی بعد از اون مرده. اونا به این نتیجه رسیدن که یک اتفاق بوده، ولی من موافق نبودم. من فکر میکردم قتله و پنج تا دونه پرتقال و نامههای عجیب عموم و پدرم رو هم فراموش نمیکردم.
“ولی سعی کردم فراموش کنم و نزدیکبه سه سال به تنهایی توی اون خونه زندگی کردم. تا اینکه دیروز این به دستم رسید.”
مرد جوون یک پاکت نامه که پشتش حروف کا.کا.کا نوشته شده بود و پنج تا دونه کوچیک پرتقال رو به ما نشون داد. اون گفت: “میبینید؟ از شرق لندن رسیده و توش نوشته کاغذها رو بذار توی باغچه. اینها همون جملاتی هستن که تو نامه پدرم نوشته شده بود.”
هولمز پرسید: “خوب، پس میخوای چیکار کنی؟”
اوپنشاو جواب داد: “هیچ کار.” اون سرش رو بین دستاش گرفت. “نمیدونم چیکار کنم. ترسیدم.”
هولمز فریاد زد: “هیچی؟ مرد جوون تو باید سریع یه کاری بکنی. جونت در خطره!”
اوپنشاو با ناراحتی گفت: “خب، من با پلیس حرف زدم. ولی اونا بهم خندیدن. اونا فکر میکنن چیزی برای نگرانی وجود نداره.”
هولمز فریاد زد: “چقدر احمقن! و چرا فوراً پیش من نیومدی؟ دشمنانت تقریباً دو روز وقت داشتن که نقشه بریزن. چیزی پیدا نکردی که بهمون کمک بکنه؟”
جان اوپنشاو گفت: “من این رو تو اتاق قفلشده پیدا کردم.” اون یه تیکه کاغذ نیمه سوخته کوچیک به ما نشون داد. این همراه کاغذهای عموم بود. این دست نوشته اونه. ببینید، نوشته: هفتم مارچ سال ۱۸۶۹ دونهها به ۳ نفر فرستاده شدن، براون، رابینسون و ویلیامز.
نهم مارچ، براون رفت.
دهم مارچ، ویلیامز رفت.
۱۲ مارچ، رابینسون ملاقات شده و کار با اون به پایان رسیده.
شرلوک هولمز گفت: “ممنونم. و حالا باید سریع بری خونه. این کاغذ رو بذار تو جعبهی عموت، یک نامه که نوشته عموت تمام کاغذها رو سوزونده رو هم بذار توش و جعبه رو بذار بیرون، تو باغچه. امیدوارم دشمنات راضی بشن و تو دیگه توی خطر نباشی. چطور میخوای بری خونه؟”
اوپنشاو جواب داد: “با قطار از ایستگاه واترلو.”
“آدمهای زیادی تو خیابون هستن و بنابراین فکر نکنم که خطری برات داشته باشه. ولی مراقب باش.”
اوپنشاو گفت: “ممنونم، آقای هولمز. هر کاری که گفتید رو انجام میدم.” اون تو تاریکی شب و باد و بارون رفت بیرون.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
More Pips
‘Everything went well until a year later,’ said John Openshaw. ‘But one morning my father opened a letter to find five orange pips inside it. “What does this mean, John,” he asked. His face was white.
“Look,” I said. “There’s K.K.K on the envelope. Those letters were on Uncle Elias’s envelope too!” We were both shaking and afraid.
“Yes, and this time it says ‘Put the papers in the garden’.”
“Which papers? The papers in Uncle Elias’s box? He burnt them,” I said.
“And where has this letter come from,” my father said. He looked at the envelope. “Dundee, Scotland. Well, I don’t know anything about pips or papers. I’m not going to do anything.”
“Father, you must tell the police,” I said. I remembered my uncle’s letter from India, and I was very worried.
“No, they’ll laugh at me, Let’s just forget about it,” he replied.
‘Three days later my poor father went to visit an old friend who lived some miles away. But he never came back. The police said that he was walking home in the dark when he fell down a hill. He was badly hurt, and he died soon after. They decided it was an accident, but I didn’t agree. I thought it was murder, and I could not forget the five orange pips and the strange letters to my uncle and my father.
‘But I’ve tried to forget, and I’ve lived alone in that house for nearly three years now. Then yesterday I got this.’
The young man showed us an envelope with K.K.K on the back, and five small orange pips. ‘You see,’ he said. ‘It comes from East London, and it says “Put the papers in the garden”. Those are the words that were in the letter to my father.’
‘So what did you do next,’ asked Holmes.
‘Nothing,’ answered Openshaw. He put his head in his hands. ‘I don’t know what to do. I’m afraid.’
‘Nothing,’ cried Holmes. ‘Young man, you must do something fast. You’re in danger!’
‘Well,’ I’ve talked to the police,’ said Openshaw unhappily. ‘But they laughed at me. They think that there’s nothing to worry about.’
‘How stupid they are,’ cried Holmes. ‘And why didn’t you come to me immediately? Your enemies have had almost two days to make a plan. Haven’t you found anything which will help us?’
‘Well, I found this in the locked room,’ said John Openshaw. He showed us a small, half-burnt piece of paper. ‘It was with my uncle’s papers. It’s his writing. Look, it says: March 7th 1869 Sent the pips to three people, Brown, Robinson and Williams.
March 9th Brown left.
March 10th Williams left.
March 12th Visited Robinson and finished business with him.
‘Thank you,’ said Sherlock Holmes. ‘And now you must hurry home. Put this paper into your uncle’s box, put in a letter which says that your uncle burnt all the other papers, and put the box outside in the garden. I hope your enemies will be happy with that, and then you won’t be in danger any more. How are you going home?’
‘By train from Waterloo station,’ replied Openshaw.
‘There’ll be a lot of people in the streets, so I think that you’ll be all right. But be careful.’
‘Thank you, Mr Holmes,’ said Openshaw. ‘I’ll do everything you say.’ He went out into the dark night, the wind and the rain.