سرفصل های مهم
آقای جابز ویلسون
توضیح مختصر
شرلوک هلمز یه پرونده جدید درباره اتحادیه کله قرمزها گرفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
آقای جابز ویلسون
صبح روز شنبه، من به ملاقات دوستم، شرلوک هلمز رفتم، ولی اون قبل از من ملاقاتکننده داشت. ملاقاتکنندهاش یه مرد بزرگ با صورت قرمز، چشمهای کوچیک و موهای قرمز براق بود.
گفتم: “میبینم که سرت شلوغه، هولمز. یه وقت دیگه دوباره برمیگردم.” هولمز به گرمی گفت: “درست به موقع اومدی، واتسون عزیزم.”
من گفتم: “فکر میکردم سرت شلوغه.”
اون جواب داد: “سرم شلوغه، خیلی شلوغه.”
“من تو اتاق دیگه منتظر میمونم.”
هولمز گفت: “نه” و برگشت به سمت ملاقاتکنندهاش. “دکتر واتسون، تو بیشتر پروندههای موفقم بهم کمک کرده، آقای ویلسون. مطمئنم که در مورد پرونده شما هم میتونه بهم کمک کنه.”
آقای محترم بزرگ، از روی صندلی بلند شد و گفت: “دکتر واتسون، از ملاقاتتون خیلی خوشبختم.” بعد ما همگی نشستیم.
“واتسون، میدونم که تو پروندههای غیر معمول و مشکل رو دوست داری، و این پرونده هم خیلی غیرعادیه. آقای ویلسون، لطفاً داستانتون رو به دکتر واتسون بگید!” آقای ویلسون یه روزنامه کهنه و کثیف رو از تو جیبش در آورد و شروع به نگاه کردن به تبلیغات توش کرد. من با دقت نگاش کردم. از لباسهاش متوجه شدم که یه مغازهدار انگلیسی عادیه.
هولمز دید که من دارم مرد پیر رو نگاه میکنم. اون لبخند زد و گفت: “واتسون، میبینم که داری سعی میکنی کارآگاه بشی. خوب، مشخصه که آقای ویلسون در گذشته کارگر بوده و همچنین یه مدت در چین زندگی کرده. اخیراً هم چیزهای زیادی نوشته.”
آقای ویلسون خیلی تعجب کرده بود. “همه اینها رو از کجا میدونید، آقای هولمز؟ حق با شماست - من در گذشته کارگر بودم.”
هولمز گفت: “آقای ویلسون، از دستاتون مشخصه. دست راستتون از دست چپتون بزرگتره. شما از دست راستتون خیلی استفاده کردید.”
“ولی از کجا میدونید که این اواخر زیاد نوشتم؟”
“من به آستینهای پیراهنتون نگاه کردم، آقای ویلسون. پارچه آستین راستتون نازکتر شده. که نشون میده روی میز نوشتید.”
“و از کجا میدونید که من تو چین زندگی کردم؟”
“شما یه تاتو از ماهی صورتی رو دست راستتون دارید. اون تاتو فقط تو چین زده میشه. همونطور که میبینید، من دوست دارم درباره تاتوها مطالعه کنم. و همچنین یه سکه چینی رو زنجیر ساعتتون هست.”
آقای ویلسون با صدای بلند خندید و گفت: “اول فکر میکردم شما فوقالعاده باهوش هستید، ولی بعد از همهی اینها، زیاد هم سخته نبوده!”
هولمز به من نگاه کرد و گفت: “واتسون عزیز، بعضی وقتا فکر میکنم شاید بهتر باشه روشهام رو توضیح ندم.”
اون به طرف آقای ویلسون برگشت و گفت: “شما آگهی رو پیدا کردید؟”
اون گفت: “بله، اینجاست” و با انگشت بزرگ و قرمزش بهش اشاره کرد. یه آگهی در روزنامه کرونیکال دو ماه قبل بود.
اتحادیه مو قرمزها
به یک مرد برای شغل جدید در اتحادیه نیازمندیم
حقوق: ۴ پوند در هفته. کار: دفتری.
شغل فقط برای افراد با موی قرمز هست. به دفتر اتحادیه مو قرمزها بیاید، دادگاه پاپ هفتم، خیابان فلیت، لندن، ساعت ۱۱، صبح دوشنبه.
دانکان روس بعد از اینکه این تبلیغ عجیب رو دو بار خوندم، گفتم: “معنیش چیه؟”
هولمز با خوشحالی خندید. “این خیلی غیرعادیه، واتسون، مگه نه؟ و حالا آقای ویلسون، لطفاً همه چیز در رابطه با خودتون رو برامون تعریف کنید، خونهتون، شغلتون، و این اتحادیهی مو قرمزها رو.”
“خب، من یه مغازه پایین خونهام در چهارراه ساکسه-کوبورگ لندن دارم. شغل خیلی بزرگی نیست و من هم حال زیاد پول در نمیارم. فقط یه دستیار توی مغازه دارم. خوشبختانه اون میخواد که این شغل رو یاد بگیره، بنابراین قبول کرده که نصف حقوق رو پرداخت کنم.”
هولمز پرسید: “اسم دستیاره جوونتون چیه؟”
“اسمش وینسنت اسپالدینگه، ولی خیلی جوون هم نیست. اون یه کارگر خیلی خوبیه و میتونه تو مغازههای دیگه پول بیشتری در بیاره، ولی راضی که پیش من کار کنه.”
هولمز گفت: “داشتن یک دستیار عالی غیرعادیه. بیشتر دربارش برام بگید.”
“اسپالدینگ عکاسی رو دوست داره و وقت زیادی رو در مخزن ایجاد عکسهاش سپری میکنه. اون گاهی اوقات، ساعتهای زیادی اون تو میمونه. ولی اون کارگر خیلی خوبیه.”
“تو خونهتون خدمتکاری هم هست؟”
“یه دختر جوون هست. اون غذا میپزه و خونه رو تمیز میکنه.
اون، اسپالدینگ و من تنها افراد خونه هستیم. زنم مرده و بچه هم ندارم.
تقریبا دو ماه قبل، اسپالدینگ با این روزنامه تو دستش به دفترم اومد و گفت: «از این که موهام قرمز نیست، ناراحتم!»
ازش پرسیدم: «چرا» و اون گفت: «خوب، با موهای قرمز میتونم یه کار راحت گیر بیارم و پول زیادی بدست بیارم. به این تبلیغ نگاه کن! اتحادیه مو قرمزها یک کلوپ برای مردهاییه که موی قرمز دارن، و به مردهای با موی قرمز هم یک شغل پیشنهاد دادن. تو باید برای این شغل درخواست بدی - تو موهای قرمز براق داری!»
ازش پرسیدم: “چقدر پرداخت میکنن؟”
اون گفت: “هفتهای چهار پوند و میتونی به آسونی به کار در اونجا ادامه بدی.”
“خوب، آقای هولمز، سالیانه دویست پوند برای من خیلی کارآمده. بنابراین از اسپالدینگ خواستم اطلاعات بیشتری بهم بده. اون این تبلیغ رو نشانم داد و گفت شنیدم که پول کلوپ از یه مرد ثروتمند آمریکایی به اسم ازکیا هوپکینز میاد. اون یه مرد عجیب با موی قرمز بود. اون مرد و کل پولش برای این اتحادیه موند. از این پول برای دادن شغلهای آسون به مردهای با موی قرمز استفاده میشه.”
من گفتم: “ولی هزار نفر موی قرمز دارن! من هیچ وقت نمیتونم این شغل رو به دست بیارم.”
اسپالدینگ گفت: “نه، آقای ویلسون. اتحادیه مو قرمزها فقط به اهالی لندن کار میده. ازکیا هوپکینز تو لندن به دنیا آمده بود و این شهر رو دوست داشت. همچنین فقط مردهای با موی قرمز براق میتونن این شغلها رو به دست بیارن. کلوپ مردهای با موی قرمز تیره یا روشن رو قبول نمیکنه. شما میتونید این شغل رو به آسانی به دست بیارید!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Mr Jabez Wilson
One Saturday morning I went to visit my friend Sherlock Holmes, but he already had a visitor. His visitor was a large man with a red face, small eyes and bright red hair.
‘I see you’re busy, Holmes. I’ll come back another time,’ I said. ‘You came at the perfect time, my dear Watson,’ said Holmes warmly.
‘I thought you were busy,’ I said.
‘I am busy, very busy,’ he replied.
‘I’ll wait in the other room.’
‘No,’ said Holmes, and he turned to the visitor. ‘Dr Watson helped me in many of my most successful cases, Mr Wilson. I am sure he can help me with your case, too.’
The large gentleman got up from his chair and said, ‘I’m very pleased to meet you, Dr Watson.’ Then we all sat down.
‘I know you like unusual, difficult cases, Watson, and this case is very unusual. Mr Wilson, please tell your story to Dr Watson.’ Mr Wilson took an old, dirty newspaper out of his pocket and began looking at the advertisements in it. I watched him carefully. From his clothes I saw that he was an ordinary British shopkeeper.
Holmes saw me watching the old man. He smiled-and said, ‘I see you’re trying to be a detective, Watson. Well, it’s clear that Mr Wilson was a workman in the past and he also lived in China for some time. Recently, he did a lot of writing.’
Mr Wilson was very surprised. ‘How do you know all of these things, Mr Holmes? You are right - in the past I was a workman.’
‘Your hands show it, Mr Wilson,’ Holmes said. ‘Your right hand is bigger than your left. You used your right hand a lot.’
‘But how did you know that I wrote a lot recently?’
‘I looked at the sleeves of your shirt, Mr Wilson. The material of the right sleeve is much thinner. That shows you were writing at a desk.’
‘And how did you know that I lived in China?’
‘You have a tattoo of a pink fish on your right hand. That tattoo is only done in China. You see, I like studying tattoos. And there is a Chinese coin on your watch chain.’
Mr Wilson laughed loudly and said, ‘At first I thought you were extremely clever, but perhaps it wasn’t so difficult after all!’
Holmes looked at me and said, ‘Sometimes I think that it’s better not to explain my methods, dear Watson.’
He turned to Mr Wilson and said, ‘Did you find the advertisement?’
‘Yes, here it is,’ he said, pointing to it with his big, red finger. It was an advertisement in the Morning Chronicle of two months before.
THE RED-HEADED LEAGUE.
Man needed for new job at League.
Pay: four pounds a week. Work: office-based.
Job only open to people with red hair. Come to Red-Headed League offices, 7 Pope’s Court, Fleet Street, London at 11 o’clock, Monday morning.
DUNCAN ROSS ‘What does it mean,’ I said, after reading this strange advertisement twice.
Holmes laughed happily. ‘It’s very unusual, Watson, isn’t it? And now, Mr Wilson, please tell us everything about yourself, your home, your work and this Red-Headed League.’
‘Well, I have a shop below my house at Saxe-Coburg Square in London. It isn’t a very big business and I don’t make much money now. I only have one assistant in the shop. Luckily he wants to learn the business, so he accepts half pay.’
‘What is your young assistant’s name,’ asked Holmes.
‘His name is Vincent Spaulding, but he’s not very young. He’s an excellent worker and he can make more money in another shop, but he’s happy with me.’
‘It’s unusual to have an excellent assistant,’ said Holmes. ‘Tell me more about him.’
‘Spaulding loves photography and spends a lot of time in the cellar developing his pictures. He’s sometimes in there for hours! But he’s a very good worker.’
‘Are there any servants in your home?’
‘There’s a young girl. She cooks and cleans the house.
She, Spaulding and I are the only people in the house. My wife is dead and I have no children.
‘About two months ago Spaulding came into my office with this newspaper in his hand and said, “I’m sorry my hair isn’t red!”
‘I asked him why and he said, “Well, with red hair I can get an easy job and make a lot of money. Look at this advertisement! The Red-Headed League is a club for men with red hair and it’s offering a job to men with red hair. You should apply for the job - you have bright red hair!”
‘I asked him, “What’s the pay?”
‘He said, “Four pounds a week, and you can easily continue working here.”
‘Well, Mr Holmes, two hundred pounds a year is very useful to me. So I asked Spaulding for more information. He showed me the advertisement and said, “I’ve heard that the club’s money came from a rich American, Ezekiah Hopkins. He was a strange man with red hair. He died and left all of his money to the Red-Headed League. The money is used to give easy jobs to men with red hair.”
‘“But thousands of men have red hair,” I said. “I can never get the job.”
‘“No, Mr Wilson,” said Spaulding. “The Red-Headed League gives jobs only to people from London. Ezekiah Hopkins was born in London and he loved this city. Also, only men with bright red hair can get these jobs. The club doesn’t accept men with dark red hair or light red hair. You can get the job easily!”’