سرفصل های مهم
خاطرات منهتن
توضیح مختصر
زندگیِ پیتر بهتر شده. اون با امجیه. ولی هري هنوز باهاش حرف نمیزنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
خاطرات مانتاهان
تازه اول عصر، تو شهر نیویورک بود. مردم داشتن به تئاتر میرفتن. اونها با عجله داشتن از چراغهای روشن میدان تایمز به سمت برودوي میرفتن. پیتر پارکر وقتی داشت از میون جمعیت قدم میزد، به خودش لبخند زد. اون هم اون روز عصر داشت به تئاتر میرفت. یهو، یه گروه بچه کوچولو، از جلوش رد شدن. اونا ایستادن و به یکی از تابلوها نگاه کردن. روي تابلو با چراغ نوشته بود: “نیویورک، مرد عنکبوتی رو دوست داره!”
برای اولین بار تو کل عمرش، پیتر احساس محبوبیت کرد. حداقل مرد عنکبوتی مشهور بود. همهي بچههای شهر میخواستن مثل مرد عنکبوتی بشن. بعد از همه ماجراها، اون يه قهرمان بود. وقتی اون، اون اطراف بود، مردمِ شهر نیویورک در امان بودن. عمو بن اگه بود، خیلی بهش افتخار میکرد.
وقتی پیتر به عموش فکر کرد، قلبش تیر کشید. عمو بن دو سال پیش، به قتل رسیده بود، ولی این خاطره برای پیتر هنوز هم تازه بود. پيتر حرفهایی که عمو بن عادت به گفتنش داشت رو به یاد آورد: “همراه قدرت زیاد، مسئولیتهای زیادی هم وجود داره.” پیتر به عنوان مرد عنکبوتی، مسئولیتش رو قبول کرده بود و در این باره حس خوبی داشت.
زندگی پیتر پارکر این روزها خیلی بهتر شده بود. اون هنوز هم به عنوان عکاس روزنامهي باگل، زیاد پول در نمیآورد. و هنوز هم تو همون اتاق کوچولوی وحشتناک زندگی میکرد. ولی بعضی چیزا عوض شده بود. مثل جنگیدن علیه جرم، هر روز به دانشگاه میرفت و حالا دیگه بهترین دانشآموز کلاسشون بود.
ولی بهتر از همه پیتر، ماري جين واتسون رو داشت. اون همیشه ماری جین، یا امجی همانطور که همه صداش میکردن- رو دوست داشت. و امشب اولین شب از نمایش “خاطرات مانتاهان” تو برادوی بود. وقتی پیتر بیرون تئاتر ايستاد، نتونست خوشبختيش رو باور کنه - اون بالاخره دختر رو به دست آورده بود.
اون رفت داخل. اون از این که دوست دخترش ستارهي نمایش بود، احساس غرور میکرد. بله، همه چیز عالی بود — یا تقریباً عالی بود. تنها چیزی که از دست رفته بود، هری آزبورن بود.
هری و پیتر از زمان دبیرستان، بهترین دوستای همدیگه بودن. ولی همه چیز وقتی پدر هری دیوونه شد و تبدیل به ديو سبز شد، عوض شد. ديو سبز به شهر نیویورک حمله کرد و در دعوایی که با مرد عنکبوتی داشت، مرد. بعد هری فهمید که پیتر مرد عنکبوتی بوده. اون نتونست پیتر رو به خاطر کشتن پدرش ببخشه.
همین که پیتر صندلیش رو تئاتر تاریک پیدا کرد، موزیسینها شروع به نواختن کردن. و بعد ماری جین ظاهر شد. پیتر خیلی هیجانزده بود. اون بینظیر به نظر میرسید. بعد اون شروع به آواز خوندن کرد، پيتر احساس کرد که فقط داره برای اون ميخونه. پیتر تا حالا هیچ وقت انقدر خوشحال نبود.
هری هم اونجا بود. اون داشت از جعبهي مخصوص که کنار تئاتر بود، پیتر رو تماشا میکرد. اون لبخند نميزد.
پیتر بعد از نمایش، فکر کرد: “اون عالی بود.” شاید بقیهي مردم به بلندیِ اون تشویق نکردن. و شاید پیتر تنها نفری بود که در آخر ایستاد و تشویق کرد. نه، هیچ اهمیتی نداشت - اون عالی بود!
یهو، پيتر يه چهره که براش آشنا بود، بیرون تئاتر دید - هری آزبورن بود. پیتر، چندین بار سعی کرده بود هري رو تو دفترش تو شرکت اوسکورپ ببینه. هری هر بار از دیدنش امتناع کرده بود. پیتر میخواست به هری بگه که مرگ نورمان آزبورن فقط یه تصادف بود.
پیتر، وقتی دوستش داشت سوار یه ماشین بزرگ گرون قیمت میشد، صداش كرد: “هری! هری، صبر کن! تو بايد حقیقت رو بشنوی.”
هری برگشت تا به پیتر نگاه کنه. برای یه لحظه، قلبش بهش گفت که این بار باید به حرفای پیتر گوش بده. ولی یه ثانیه بعد، قیافهي نورمان آزبورن توی شیشه ظاهر شد. نورمان سر پسرش داد کشید: “ضعیف نباش!”
هری به رانندهاش اشاره کرد. اونا بدون یک کلمه رفتن.
اون روز عصر، ماری جین در حالی که دستاش رو دور پيتر انداخت، پرسید: “خوب بودم؟”
پيتر لبخند زد: “خوب؟ تو عالي بودی.”
ماري جين کمی سرخ شد. بعد، دست پيتر رو گرفت و اون رو برد به اتاق پروش.
اون به گرمی گفت: “گلهات رو گرفتم. ممنونم. خیلی زیبان.” بعد، اون به یه دسته گل خیلی بزرگ اشاره کرد. اون گفت: “و اینها از طرف هری هستن. اون امشب اینجا بود؟”
پیتر با ناراحتی سرش رو تکون داد. “من اونو دیدم ولی اون با من حرف نمیزنه.”
امجی به نرمي گفت: “متاسفم. مشکل شما چیه؟”
پيتر گفت: “سخته.” هر چند که ماری جین میدونست پیتر مرد عنکبوتیه، ولي اون نمیدونست که نورمان آزبورن دقیقاً چطور مرده.
باد درحاليكه اونها از خیابون مانتاهان با موتور پیتر رد میشدن، از میون موهای بلند قرمز ماری جین، میوزید. اینکه برای یه مدت کوتاه از شهر بیرون بری، عالی بود.
به زودی، اونا يه مکان خوب برای ایستادن پیدا کردن. پیتر یه تار بزرگ بین دو تا درخت درست کرد. اونا با هم روی تار دراز کشیدن و به ستارهها نگاه کردن. بالای سرشون، بارشي از شهابسنگ تو آسمون تاریک روشن شد. منظرهي زیبايي بود.
امجی به چشمای پیتر نگاه کرد و گفت: “بهم بگو دوستم داری. میخوام بشنوم. باعث میشه احساس امنیت کنم.”
پيتر گفت: “ هميشه دوستت خواهم داشت. هميشه داشتم.”
يه سنگ سیاه کوچولو، کمی دورتر از اونها خورد زمین. ولی اونها متوجه نشدن.
سنگ، يه شهابسنگ بود. بعد از اینکه به زمین خورده بود، هنوز هم داغ بود. دود ازش بلند میشد و بعد یه چیز سیاه و چسبناک ازش بیرون اومد. یه چیزی که زنده بود. اون شروع کرد به حرکت به سمت چمن، مثل یه عنکبوت. اون پرید پشت موتور پیتر. اونجا مخفی شد و منتظر ماند —
متن انگلیسی فصل
Chapter one
‘Manhattan Memories’
It was early evening in New York City. People were going to the theatre. They hurried past the bright lights of Times Square to Broadway. Peter Parker smiled to himself as he walked through the crowds. He was going to the theatre that evening, too. Suddenly, a group of little boys ran in front of him. They stopped and looked up at one of the signs. It said in lights, ‘NEW YORK LOVES SPIDER-MAN!’
For the first time in his life Peter felt popular. Well, at least Spider-Man was popular. All the kids in the city wanted to be like Spider-Man. After all, he was a hero. The people of New York were safe when he was around. Uncle Ben would be so proud of him.
Peter’s heart ached when he thought of his uncle. Uncle Ben was murdered two years ago, but for Peter the memory was still very fresh. Peter remembered the words Uncle Ben used to say: ‘With great power comes great responsibility.’ Peter had accepted his responsibility as Spider-Man and he felt good about that.
Peter Parker’s life was so much better these days. He still didn’t make much money as a photographer for the Daily Bugle. And he still lived in the same horrible little room. But some things had changed. As well as fighting crime, he was going to the university every day and he was now the best student in his class.
But best of all, Peter had Mary Jane Watson. He had always loved Mary Jane, or MJ as everyone called her. And tonight was her opening night on Broadway in ‘Manhattan Memories’. As Peter stood outside the theatre he couldn’t believe his luck - he finally had the girl.
He went inside. He was so proud that his girlfriend was the star of the show. Yes, everything was perfect— or almost perfect. The only thing missing was Harry Osborn.
Harry and Peter had been best friends since high school. But everything changed when Harry’s father went crazy and became the Green Goblin. The Green Goblin had attacked New York and died in a fight with Spider-Man. Then Harry found out that Peter was Spider-Man. He couldn’t forgive him for killing his father.
As Peter found his seat in the dark theatre, the musicians started to play. And then Mary Jane appeared. Peter was so excited. She looked amazing. When she started to sing, he felt she was singing just for him. Peter had never been so happy.
Harry was there, too. He watched Peter from his private box at the side of the theatre. He wasn’t smiling.
‘She was great,’ thought Peter after the show. Maybe other people hadn’t cheered as loudly as him. And maybe Peter was the only one standing up and cheering at the end. No, that didn’t matter - she was great!
Suddenly, Peter saw a face he knew outside the theatre - it was Harry Osborn! Peter had tried several times to visit Harry at the offices of OsCorp. Harry had refused to see him each time. Peter wanted to tell Harry that Norman Osborn’s death was an accident.
‘Harry’ Peter called as his friend got into a big expensive car. ‘Harry, wait! You need to hear the truth.’
Harry turned to look at Peter. For a moment his heart told him he should listen to Peter this time. But a second later, the face of Norman Osborn seemed to appear at the window. ‘Don’t be weak’ Norman cried to his son.
Harry made a sign to his driver. Without a word, they drove away.
‘Was I good’ asked Mary Jane as she put her arms around Peter later that evening.
‘Good’ Peter smiled. ‘You were great.’
Mary Jane went a little pink. Then she took Peter’s hand and led him into her dressing room.
‘I got your flowers,’ she said warmly. ‘Thank you. They’re beautiful.’ Then she pointed at a much bigger arrangement of flowers. ‘And these are from Harry,’ she said. ‘Was he here tonight?’
Peter shook his head sadly. ‘I saw him but he wouldn’t talk to me.’
‘I’m so sorry,’ said MJ softly. ‘What is it with you guys?’
‘It’s difficult,’ said Peter. Although Mary Jane knew that Peter was Spider-Man, she didn’t know exactly how Norman Osborn had died.
The wind blew through Mary Jane’s long red hair as they rode out of Manhattan on Peter’s motorbike. It was wonderful to get out of the city for a little while.
Soon they found a good place to stop. Peter made a big web between two trees. They lay together in the web and looked up at the stars. High above them a shower of meteorites lit up the dark sky. It was a beautiful sight.
‘Tell me you love me,’ said MJ, looking into Peter’s eyes. ‘I like to hear it. It makes me feel safe.’
‘I will always love you,’ said Peter. ‘I always have.’
Not far away from them, a small black rock hit the ground. But they didn’t notice.
The rock was a meteorite. It was still hot after crashing down to Earth. Smoke rose from the rock and then something black and sticky came out of it. Something alive! It started to move across the grass like a spider. It jumped onto the back of Peter’s motorbike. It hid there and waited—