سرفصل های مهم
اتاق جاز
توضیح مختصر
پیتر لباس مشکی رو نابود میکنه. ولی تکههایی از لباس مشکی رو بدن ادي میشینه و اون تبدیل به دشمن جدید مرد عنکبوتی میشه. زهر و مرد ماسهاي تصمیم میگیرن با هم مرد عنکبوتی رو نابود کنن
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
اتاق جاز
پیتر در حالی که با گوين وارد اتاق جاز میشد، میخندید. امروز عصر، ازش خواسته بود با هم قرار بذارن. گوین واقعاً زیبا دیده میشد و یه شام خیلی خوب با هم خوردن.
پیتر، اطراف کلوپ کوچيک و تاریک رو نگاه کرد. اون با خودش فکر کرد: “پس اینجا، جاییکه ماری جین کار میکنه. از اینکه انقدر ناراحت و افسرده است، تعجب نمیکنم.”
اونها یه میز نزدیک گروه موسیقی پیدا کردن. یکی از موزیسینها کنار میکروفون رفت و گفت: “ماری جین، حالا بذار صدای تو رو بشنویم!”
ماری جین، نوشیدنش رو گذاشت زمین و با عجله رفت کنار گروه موسیقی.
گوین با تعجب از پیتر پرسید: “این ماري جين، دوست دختر قدیمیت نيست؟”
پیتر لبخند زد و گفت: “دیوونم، نه؟”
درست موقعی که امجی داشت شروع به آواز خوندن میکرد، پیتر پرید بالا و شروع به نواختن پیانو کرد. ماری جین با تعجب از جلوی میکروفون رفت عقب. پیتر پیانو رو با مهارت فوقالعادهای میزد، بعد پرید رو پیست رقص. لباس مشکی كه زیر لباسهاش بود، باعث شد خیلی قشنگ برقصه. اون گوين رو گرفت تو بازوهاش، اونو چرخوند، بعد به پشت خمش كرد. اون داشت گوين رو میبوسید که یهو گوين، هلش داد به سمت عقب.
گوين، در حالی که به ماري جین نگاه میکرد، گفت: “همهي اینها به خاطر اونه، مگه نه؟” اون به امجی گفت: “خیلی متاسفم” بعد دويد بیرون از کلوب.
پیتر رفتنش رو نگاه کرد. از این که ازش سو استفاده کرده بود، حس بدی نداشت. اون به خاطر انتقام اینجا اومده بود و انتقامش رو هم گرفته بود.
مدیر به طرف پیتر اومد و ازش خواست که بره بیرون. وقتی پیتر امتناع کرد، اون از نگهبانها خواست که بندازنش بیرون. نگهبان در، بزرگ بود، ولی پیتر به آسونی زدش. بعد امجی سعی کرد با پیتر حرف بزنه. از طرف پشت بهش نزدیک شد. پیتر بدون اینکه نگاه کنه، برگشت و امجی رو زد. اون افتاد رو زمین.
یهو همه چیز متوقف شد، هیچ کس تکون نخورد.
امجی زمزمه کرد: “چه اتفاقی برات افتاده؟”
پیتر در حالی که احساس بدی میکرد، گفت: “نمیدونم.”
ولی اون میدونست که به خاطر لباسه. دوباره اونو زیر لباسش پوشیده بود. لباس اونو تبدیل به یه مرد بد کرده بود؛ یه مرد واقعاً بد.
پیتر دوید بیرون از اتاق جاز، و تو خیابونهای شهر. اون نمیدونست کجا داره میره. اون دوید تا یه کلیسای قدیمی رو دید. ایستاد و به پنجرههای شکستهي زیباش نگاه کرد. اون به یه جایی که بتونه توش فکر کنه نیاز داشت. اون میخواست به جايي دور از هياهوي شهر بره.
اون دوید توی کلیسا و پلهها رو تا بالاترین نقطهاش بالا رفت. اون پیراهنش رو درآورد و به بیرون رفت. اون با لباس مشکیش، شهر رو تماشا کرد. بعد، سُر خورد تو اتاق زنگ.
با خودش فکر کرد: “باید این لباس رو نابود کنم.” اون سعی کرد درش بیاره، ولی لباس به پوستش چسبیده بود. اون یه قسمتی از وجودش شده بود. به مدت كمي، پیتر راضی بود - اون واقعاً نمیخواست لباس رو در بیاره. اون از اینکه احساس قدرت و خطرناک بودن میکرد، لذت میبرد. ولی بعد به ماری جين فکر کرد. اون، تو اون كلوب خیلی ناراحت و زجر كشيده به نظر میرسید. قلبش به خاطر اون تیر کشید. نه، اون باید لباس رو از بین میبرد!
اون لباس رو با انگشتاش پاره کرد و از درد فریاد زد. ولی لباس در نمیاومد. بعد اون به پشت افتاد روی یکی از زنگها. دیرينگ! با صدای زنگ، ماده چسبناک سیاه شروع به در اومدن کرد. تيکهها از بدنش میافتادن رو زمین شکسته. ديرينگ! اون يه زنگ ديگه رو زد و تیکههای بیشتری از پوستش جدا شدن. تیکهها افتادن پایین، رو زمین. یه نفر اونجا ایستاده بود و منظره دیدنی ر تماشا میکرد. ادی بروک!
ادی نمیتونست باور کنه “پیتر پارکر، مرد عنکبوتی بود!” “دو نفری که زندگیمو نابود کردن، در واقع یه نفره!”
این همه چیز رو توضیح میداد. پیتر تنها شخصی بود که قبل از ادي بروك عکسهای مرد عنکبوتی رو میگرفت. و حالا او متوجه میشد که چرا پیتر انقدر به خاطر عکس تقلبی عصبانی بود.
البته ادي به خاطر اون عکس شغلش رو از دست داده بود. اون روز، زندگیش تیکه تیکه شده بود. گوين دیگه نمیخواست اونو ببینه. اون همه چیز رو از دست داده بود. اون به کلیسا رفته بود تا از خدا چیزی بخواد. اون میخواست تقاضای انتقام بکنه!
پیتر در حالی که با لباس در حال جنگ بود، تیکههایی از لباس افتاد رو ادی. پیتر نمیدونست ادی اونجاست. ماده چسبناک سیاه، رو دستها، چهره و زبون ادي نشستن. یه نور سفید روشن از تو بدن ادی بیرون زد. اون احساس کرد رو آتیشه. اون در حالی که قدرت مرد عنکبوتی به بدنش راه میيافت، مثل دیوونهها ميخندید. اون تبدیل به دشمن تازه و وحشتناک مرد عنکبوتی شد. او زهر بود!
پیتر زیر دوش بود. اون داشت آخرین تیکههای ماده چسبناک سیاه رو از روی بدنش میشست. برای اولین بار در طول هفتهها، اون احساس پاکیزگی و تمیزی میکرد.
کمی بعد، یه ضربه به در خونه پیتر زده شد. خاله می بود. اون نگرانش بود.
اون پرسید: “امجي چطوره؟”
پيتر سرش رو تکون داد. “نمیدونم. خبری ازش ندارم.”
“ازش تقاضای ازدواج کردی؟”
اون جواب داد: “نه. حق با تو بود. من آمادگیشو ندارم.”
“ولی خیلی مطمئن به نظر میرسیدي.”
پیتر حلقه الماس رو در آورد و به خاله می پس داد.
گفت: “من امجی رو ناراحت کردم، نمیدونم چیکار کنم!”
خاله مي جواب داد: “پيتر، خودت رو ببخش، من باورت دارم. یه راهی برای درست کردن اوضاع پیدا کن.”
و اون دوباره حلقه رو گذاشت تو دست پیتر.
شب دیر وقت بود و فلینت مارکو تو خیابون زیر اتاق دخترش ایستاده بود. خیلی دلش براش تنگ شده بود.
درست همون لحظه، فلینت یه مرد رو تو لباس مشکی دید. اون داشت تو تاریکی نگاش میکرد.
فلینت فریاد زد: “میشناسمت؟”
زهر جواب داد: “من دشمنِ دشمنتم.”
فلینت متوجه نمیشد. ادی توضیح داد که هر دوي اونها از مرد عنکبوتی متنفرن. اونا با هم میتونن نابودش کنن.
فلینت موافقت کرد: “من فقط میخوام دست از سرم برداره.”
ادی لبخند زد. مرد ماسهای شریک خیلی خوبی براش بود.
اون بازوش رو دوش فلینت انداخت.
گفت: “دنبالم بیا.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Jazz Room
Peter was laughing as he walked into the Jazz Room with Gwen. He had asked her out on a date earlier that afternoon. Gwen was looking really beautiful and they’d had a wonderful dinner together.
Peter looked around the small, dark club. ‘So this is where Mary Jane is working,’ he thought. ‘I’m not surprised she’s feeling so down.’
They found a table near the band. One of the musicians stepped up to the microphone and said, ‘Let’s hear from you, Mary Jane!’
MJ put down some drinks and hurried over to the band.
‘Isn’t that Mary Jane, your old girlfriend,’ Gwen asked Peter in surprise.
Peter smiled and said, ‘Crazy, huh?’
Just as MJ was about to sing, Peter jumped up and started to play the piano. Mary Jane stepped back from the microphone in surprise. Peter played the piano with amazing skill, then he jumped onto the dance floor. Under his clothes the black suit made him dance really well. He took Gwen in his arms, turned her around, then lowered her backwards. He was about to kiss Gwen when she suddenly pushed him away.
‘This is for her, isn’t it,’ Gwen cried looking at Mary Jane. ‘I’m so sorry,’ she said to MJ and ran out of the club.
Peter watched her go. He didn’t feel bad about using her. He had come here for revenge and now he had it.
The manager came over and asked Peter to leave. When Peter refused, he asked the doorman to throw him out. The doorman was huge, but Peter knocked him over easily. Then MJ tried to talk to Peter. She walked up behind him. Without looking he turned round and hit MJ. She fell to the floor.
Suddenly, everything stopped, nobody moved.
‘What’s happened to you’ MJ whispered.
‘I don’t know,’ Peter answered, feeling sick.
But he knew it was the suit. He had it on again under his clothes. The suit was changing him into a bad guy - a really bad guy.
Peter ran out of the Jazz Room and through the city streets. He didn’t know where he was going. He ran until he saw an old church. He stopped and looked up at the beautiful broken windows. He needed somewhere to think. He wanted to get high above the noise of the city.
He ran into the church and up the stairs to the highest point. He took off his shirt and climbed outside. He looked out over the city in his black suit. Then he swung down into the bell room.
‘I have to destroy the suit,’ he thought. He tried to pull it off, but it stuck to his skin. It had become a part of him. For a moment Peter was pleased - he didn’t really want to give it up. He enjoyed feeling powerful and dangerous! But then he thought of Mary Jane. She had looked so hurt in the club. His heart ached for her. No, he had to destroy it!
He tore the suit with his fingers and screamed in pain. But it wouldn’t come off. Then he fell back into one of the bells. CLANG! At the sound of the bell, the black goo started to come off. Bits dropped from his body onto the broken floor. CLANG! He rang another bell and more fell from his skin. It dropped through to the floor below. Someone was standing there, watching this amazing sight. Eddie Brock!
‘Peter Parker is Spider-Man’ Eddie couldn’t believe it. ‘The two people who destroyed my life are really one!’
This explained everything. Peter was the only person before Eddie to take photos of Spider-Man. And now he understood why Peter felt so angry about the fake photo.
Eddie had of course lost his job because of that photo. His life fell to pieces on that day. Gwen didn’t want to see him any more. He had lost everything. He had gone to the church to ask God for something. He wanted to ask for revenge!
As Peter fought with the suit, bits of it fell onto Eddie. Peter had no idea that Eddie was there. The black goo landed on Eddie’s hands, his face and his tongue. A bright white light shot through Eddie’s body. He felt like he was on fire. He smiled crazily as Spider-Man’s powers raced through his body. He became a terrible new enemy for Spider-Man. He was Venom!
Peter was in the shower. He was washing away the last bits of the black goo from his body. For the first time in weeks he felt clean.
A little later there was a knock on Peter’s door. It was Aunt May. She was very worried about him.
‘How’s MJ’ she asked.
Peter shook his head. ‘I don’t know. I haven’t heard from her.’
‘Did you ask her to marry you?’
‘No,’ he answered. ‘You were right. I’m not ready.’
‘But you seemed so sure.’
Peter took out the diamond ring and gave it back to Aunt May.
‘I hurt MJ,’ he said, ‘I don’t know what to do…’
‘Forgive yourself, Peter,’ she answered, I believe in you. Find a way to make this right.’
And she put the ring back in Peter’s hand.
It was late at night and Flint Marko stood in the street below his daughter’s room. He missed her so much.
Just then Flint saw a man in black. He was watching him in the darkness.
‘Do I know you’ Flint shouted.
‘I’m the enemy of your enemy,’ Venom replied.
Flint didn’t understand. Eddie explained that they both hated Spider-Man. Together they could destroy him.
‘I just want him off my back,’ Flint agreed.
Eddie smiled. Sandman was the perfect partner.
He put his arm around Flint’s shoulder.
‘Follow me,’ he said.