سرفصل های مهم
شریکان جرم
توضیح مختصر
هری به پیتر کمک میکنه که دشمناش رو از بین ببره و هری میمیره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
شریکان جرم
همهي مردم شهر صفحههاي تلویزیونشون رو نگاه میکردند. يه تاکسی تو تارهای بزرگ سیاه، از بالای شهر نیویورک آویزون بود! یه زن جوون توش بود. گزارشگر تلویزیون میگفت، اون یه بازيگر به نام ماری جین واتسونه.
زهر، یه پیغام روی تار نوشت: “مرد عنکبوتی - اگه میتونی جلوی ما رو بگیر.”
پیتر هم تماشا میکرد. این بار اون واقعاً به کمک نیاز داشت. ولی کی توی این دنیا میتونست به مرد عنکبوتی کمک کنه؟
هری توی اتاق تاریک نشسته بود و تو تلویزیون، به يه فیلم بزن بزن نگاه میکرد. قیافش رفته رفته بهتر میشد، ولی هیچ وقت طبیعی به نظر نمیرسید. اون از دست پیتر خیلی عصبانی بود و برای خودش خیلی متأسف بود.
پیتر از توی پنجره به آرومی رفت تو اتاق.
پیتر به نرمی گفت: “هری، من نمیتونم هر دوي اونا رو با هم بگیرم. اون به کمک نیاز داره.”
هری داد زد: “اگه میخوای امجی رو نجات بدی، باید خودت تنهايي اینکارو بکنی. برو بیرون!”
پیتر میدونست که هری هیچ وقت اونو نمی بخشه.
ولی بعد از اینکه پیتر رفت بیرون، برنارد از پلهها پایین اومد. برنارد چیزهای زیادی رو طی سالیانی که تو خونه آزبورنها بود دیده و شنیده بود.
اون گفت: “هری! چیزی هست که باید بهت بگم. من پدرت رو شبی که مرد، دیدم. من زخمهاشو پاک کردم. میدونم که مرگ پدرت تقصیر خودش بود.”
ماری جین عصبی بود و ترسیده بود. یه بار دیگه به خاطر مرد عنکبوتی جونش تو خطر بود. یهو وقتی یه قسمت از تار شکست و تاکسی تقریبا داشت به زمین میافتاد اون داد زد. یه کامیون بزرگ روی تار، بالای سرش بود. کامیون پر از بلوکهای بتني بود.
و بعد مرد عنکبوتی رسید. اون سُر خورد پایین و جلوی تاکسی نشست.
اون لحظه، امجی تمام احساسات عصبيش رو فراموش کرد. بالاخره مرد عنکبوتی بهخاطر اون، اونجا بود. زهر به طرف اونا تاب خورد و مرد عنکبوتی رو با لگد زد تو شیشه جلویي. شیشه همه جا پرواز میکرد. زهر رفت تو تاکسی. ماده چسبناک سیاه، در تمام مدت تو صورتش حرکت میکرد. مرد عنکبوتی میتونست صورت ادی رو ببینه و متوجه شد که چه اتفاقی افتاده. ماده چسبناک سیاه، شريك جرم جدیدي پیدا کرده بود!
زهر زد تو صورت مرد عنکبوتی و هر دوی اونها افتادن بیرون از تاکسی. روی یکی از طبقههای يه ساختمون ناتموم. زهر پرید رو مرد عنکبوتی و دو دشمن رو به روی هم قرار گرفتن. زهر یه خنده وحشتناک کرد. به زودی اون میتونست انتقامش رو بگیره
تو اون لحظه، کامیون بالای سرِ امجی شروع به حرکت کرد. چند تا از بلوکهای بتنی افتادن روی تاکسی. امجی تونست یکی از بلوکها رو به بیرون از تاکسی و روی زهر که اون پایین بود، بندازه. مرد عنکبوتی از دشمنش جدا شد ولی زهر تارهایي به طرف مرد عنکبوتی پرت کرد. تارها اطراف گردن مرد عنکبوتی پرت شدن و اونا به يه تير فلزی بستن.
یهو، کامیون بالای سر امجی شکست. وقتی داشت میافتاد خورد به تاکسی. امجی تونست بپره بیرون، روی تار بزرگ زهر.
پایین تو خیابون، مرد ماسهای آماده بود که قاطی دعوا بشه. تمام دونههای بدنش جمع شده بودن و یک کوه از ماسه داشت به طرف مرد عنکبوتی میدويد. این پایان مرد عنکبوتی بود؟
بوم! يهو، يه بمب خورد به مرد ماسهای و سرش رو از هم پاشوند. هري، رسیده بود! اون پرواز کرد به طرف پایین، به سمت مرد عنکبوتی، و دستش رو گرفت. دو دوست قدیمی، با عصاي آسمونی پرواز کردن و با دشمناشون روبه رو شدن. هری در حالی که مرد عنکبوتی به زهر حمله میکرد، روی مرد ماسهای بمب مينداخت. ولی زهر، هری و مرد عنکبوتی رو از روی عصاي آسموني انداخت زمین. اون یه لولهي آهنی برداشت و به طرف مرد عنکبوتی نشانه رفت. یه طرف لوله خیلی تیز بود.
مرد عنکبوتی به طرف زهر فریاد زد: “نرو تو جلد لباس، اون تو رو عوض میکنه. تو رو تبدیل به يه آدم بد میکنه!”
زهر یه خنده وحشتناک کرد. اون گفت: “من دوست دارم بد باشم، منو خوشحال میکنه.”
هري به طرف زهر، بمب انداخت. اون به عقب افتاد ولی دوباره بلند شد و با دو لولهي آهنی تيز به طرف مرد عنکبوتی دويد.
این بار مرد عنکبوتی میتونست بمیره! یهو هری پرید جلوی زهر و دو تا لوله فلزی رفتن تو شکمش. هری با فریاد افتاد رو زمین.
مرد عنکبوتی به سرعت چند تا لوله به طرف زهر هل داد. لولهها هی دایره دورش درست کردن. اون مثل يه حیوون تو بند افتاده بود. مرد عنکبوتی بیرون دایره در حالیکه با يه لوله فلزی روي لوله میزد، میدوید. درینگ! درینگ! صدای فلز روي فلز!ماده چسبناک سیاه شروع به حرکت کرد و از روی بدن زهر ریخت زمین. مرد عنکبوتی، ادی رو کشید بیرون از ماده چسبناک، ولی ادي نمیخواست نجات پیدا کنه. اون وقتی مرد عنکبوتی داشت یه بمب روی ماده مينداخت، پريد روش. بوم! آتش بود و دود، بعد، ادي و ماده چسبناک از بین رفته بودن.
یهو فلينت مارکو کنار پیتر ظاهر شد. اون میخواست به پیتر درباره مرگ عمو بن بگه. اون توضیح داد که دخترش داشت میمرد. اون تمام چیزی بود که اون توی دنیا داشت. اون به پول نیاز داشت و ترسیده بود. عمو بن بهش گفت: “اسلحه رو بزار زمین و برو خونه!” حالا اون متوجه شده بود که عمو بن سعی داشت کمکش کنه. ولی یه لحظه بعد، شریکش دنیس کارادین با پول سر رسيد. اونها باید فرار میکردن. اون، تو اون دمادم به عمو بن شلیک کرد.
مارکو گفت: “من یه کار وحشتناک انجام دادم؛ خیلی وقتها میخواستم برگردم و این موضوع رو عوض کنم. اگه تو نتونی منو ببخشی، من میفهمم.”
پیتر یه لحظه فکر کرد. اون گفت: “منم کارهای وحشتناکي انجام دادم.” اون تو چشمای فلینت ماركو نگاه کرد. ميدونست مارکو داره حقیقت رو میگه.
پیتر گفت: “میبخشمت.”
بعد فلینت مارکو تو ابري از ماسه ناپدید شد.
پایین تو طبقه زیرین، امجی کنار هري نشسته بود. پیتر با عجله رفت کنارشون. خیلی براش دیر شده بود؟
پیتر پرسید: “حالت چطوره هری؟”
هری با یه لبخند ضعیف، جواب داد: “بهتر از اینا هم بودم.”
پیتر گفت: “همهي اینا رو پشت سر میذاریم …” ولی اون داشت میديد که دوستش داره میمیره. “کارم اشتباه بود که تو رو ناراحت کردم. من اشتباه کردم که اون حرفا رو بهت زدم.”
هری به نرمي گفت: “هیچ کدومشون مهم نیستن. تو دوست مني - بهترین دوستم.”
و با این آخرین جملات، هری آزبورن مرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Partners in crime
All around the city people watched TV screens. A taxi was hanging high above the city of New York in a huge black web! There was a young woman inside. The TV news reporter said she was an actress called Mary Jane Watson.
Venom wrote a message in the web: ‘SPIDER-MAN - STOP US IF YOU CAN.’
Peter was watching, too. This time he really needed help. But who in the world could help Spider-Man?
Harry sat in a dark room watching the action on TV. His face would get better, but he would never look normal. He was feeling very angry with Peter and very sorry for himself.
Peter entered the room silently through a window.
‘Harry, I can’t take them both,’ Peter said softly. ‘She needs us.’
‘If you want to save MJ, you’ll have to do it yourself,’ Harry shouted. ‘Get out!’
Peter knew Harry would never forgive him.
But after Peter left, Bernard came down the stairs. Bernard had seen and heard many things during his years at the Osborn house.
‘Harry,’ he said. ‘There’s something I have to tell you. I saw your father the night he died. I cleaned his injury. I know your father’s death was his own fault.’
Mary Jane was angry and afraid. Once again she was in terrible danger because of Spider-Man. Suddenly, she screamed as part of the web broke and the taxi almost crashed to the ground. There was a huge truck in the web above her. The truck was full of concrete blocks.
And then Spider-Man arrived. He swung down and landed on the front of the taxi.
At that moment MJ forgot all her angry feelings. Finally Spider-Man was there for her. Venom swung towards them and kicked Spider-Man through the front window. Glass flew everywhere. Venom climbed into the taxi. The black goo on his face was moving all the time. Spider-Man could see Eddie’s face and realised what had happened. The black goo had found a new partner in crime!
Venom hit Spider-Man in the face and they both fell out of the taxi. They landed on one of the floors of an unfinished office building. Venom jumped onto Spider-Man and the two enemies were face to face. Venom smiled a horrible smile. Soon he would have his revenge.
At that moment the truck above MJ started to move. Some of the concrete blocks fell into the taxi. MJ managed to push one of the blocks out of the taxi and down onto Venom below. Spider-Man broke away from his enemy but Venom shot webbing at Spider-Man. The webbing flew around Spider-Man’s neck and tied him to a metal post.
Suddenly, the truck above MJ broke away. It hit the taxi as it fell. MJ managed to jump out into Venom’s huge web.
In the street below Sandman was ready to join the fight. All the grains of his body came together and a huge mountain of sand raced towards Spider-Man. Was this the end for Spider-Man?
BOOM! Suddenly, a bomb hit Sandman and blew away his head. Harry had arrived! He flew down to Spider-Man and took his hand. Together the two old friends flew on the Sky-Stick and faced their enemies. Harry shot bombs at Sandman while Spider-Man attacked Venom. But then Venom knocked Harry and Spider-Man off the Sky-Stick. He picked up a metal pipe and pointed it at Spider-Man. One end of the pipe was very sharp.
‘Don’t give in to the suit,’ Spider-Man shouted at Venom, it changes you. It makes you bad!’
Venom smiled a horrible smile. ‘I like being bad,’ he said, ‘it makes me happy.’
Harry threw a bomb at Venom. He fell back but got up again and ran at Spider-Man with two sharp metal pipes.
This time Spider-Man would die! Suddenly, Harry jumped in front of Venom and the two metal pipes shot deep into his stomach. Harry fell screaming to the floor below.
Quickly, Spider-Man drove some metal pipes into the floor around Venom. They made a circle all around him. He was caught like an animal. Spider-Man ran round the outside of the circle, hitting each pipe with a piece of metal. CLANG! CLANG! The sound of metal on metal! The black goo started to move and fall from Venom’s body. Spider-Man pulled Eddie out of the goo, but Eddie didn’t want to be saved. He jumped back just as Spider-Man threw a bomb at the goo. BOOM! There was fire and smoke, then Eddie Brock and the goo were gone.
Suddenly, Flint Marko appeared at Peter’s side. He needed to tell Peter about Uncle Ben’s death. He explained that his daughter was dying. She was all he had in the world. He needed money and he was frightened. Uncle Ben had told him, ‘Put down the gun and go home.’ He realised now that Uncle Ben was trying to help him. But a moment later, his partner, Dennis Caradine had run up with the money. They had to escape. In the heat of the moment he shot Uncle Ben.
‘I did a terrible thing; I’ve wanted to go back and change it so many times,’ said Marko. ‘If you can’t forgive me, I understand.’
Peter thought for a moment. ‘I’ve done some terrible things too,’ he said. He looked Flint Marko in the eyes. He knew Marko was telling the truth.
‘I forgive you,’ said Peter.
Then Flint Marko disappeared in a cloud of sand.
Down on the floor below, MJ sat beside Harry. Peter raced down to join them. Was he already too late?
‘How are you, Harry’ Peter asked.
‘I’ve been better,’ Harry replied with a weak smile.
‘We’ll get through this,’ said Peter, but he could see his friend was dying. ‘I was wrong to hurt you. I was wrong to say those things.’
‘None of that matters, Peter,’ Harry said softly. ‘You’re my friend - my best friend.’
And with these final words Harry Osborn died.