سرفصل های مهم
دیو برمیگردد
توضیح مختصر
پیتر تصمیم گرفته با امجی ازدواج بکنه و دنبال یه شغل تمام وقت میگرده. هری به ديو جدید تبدیل شده و میخواد پیتر رو بکشه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دیو برمیگردد
فلینت مارکو در حالی که لباسهای زندان تنش بود، تو خیابون میدوید. اون ميدونست که پلیس بعد از فرارش داره دنبالش میگرده. اون باید سریع حرکت میکرد. اون شروع کرد از کنار يه ساختمون به بالا رفتن. از توی پنجره يه دختر جوون رو ديد که خوابه. اون پنجره رو باز کرد و رفت توی اتاق. اون چند تا نامه از جیبش بیرون آورد و خیلی با دقت گذاشت کنار دختر. فلينت این نامهها رو وقتی توی زندان بود، برای اون نوشته بود. دختره، دختر خودش، پنی بود. ولی اون نامهها رو دریافت نکرده بود. زنش، اِما، همه نامه ها رو بهش برگردونده بود.
فلینت به آرومی رفت تو اتاق قدیمیش و لباسهاش رو عوض کرد. اون گرسنهاش بود و کمی نون تو آشپزخونه پیدا کرد. کمی بعد، اِما پیداش شد. اون داد کشید: “از اینجا برو بیرون. تو یه مرد بدی، مارکو!”
هر دوی اونها میدونستن که پني مریضه، خیلی مریضه. هیچ کدوم از اونها پول مخارج بیمارستانش رو نداشتن. اونها قبل از اینکه فلينت به زندان بیفته هم پول زیادی نداشتن. اونها حالا دیگه کمتر از اون مقدار رو داشتن.
يهو پني پیداش شد و به با چشمهای گشاد شده، به پدرش نگاه کرد. اون گردنبند قفلدارش رو داد بهش. اون به پایین به قلب نقرهای که تو دستش بود، نگاه کرد. هرچند که کارهای بدي انجام داده بود، ولی پني پدرش رو دوست داشت.
زنش داد کشید: “برو بیرون. تو به اندازهی دونه ماسه بیمصرفی.”
اون گفت: “من آدم بدی نیستم؛ فقط بدشانسی آوردم. میخوام بهت کمک کنم، پني. این حقیقت داره.”
بعد برگشت و از پنجره پرید بیرون.
زنگ در خونهي خاله می زده شد. اون جواب داد و پیتر رو دید که اونجا وایساده. چشماش میدرخشیدن و یه لبخند بزرگ تو چهرهاش بود.
اون گفت: “من میخوام از ماری جین تقاضا کنم که با من ازدواج کنه.”
خاله مي هيجانزده و شوکه شده بود - انتظار این رو نداشت.
اون گفت: “بیا یه چایی بخوریم.”
اونا با هم توی آشپزخونه نشستن. خاله مي زمانی رو که عمو بن ازش تقاضای ازدواج کرده بود، رو به یاد آورد. اون گفت: “هر دوی ما ترسیده و هیجانزده بودیم و خیلی جوون بودیم.”
پیتر گفت: “و تو بله گفتی؛ درسته؟”
اون به آرومی گفت: “نه. من آماده نبودم. عشق کافی نیست، پیتر. چیزهای دیگهای هم هست که باید دربارش فکر کنی. تو به یه کار تمام وقت نیاز داری.”
حق با خاله می بود. اگه اونها میخواستن یه خانواده تشکیل بدن، اون باید پول بیشتری درمیآورد. اون به سختی میتونست اجاره خونهاش رو پرداخت بکنه. حتي خريد یه حلقه برای ماری جین هم غیر ممکن بود.
خاله مي میدونست که پیتر داره به چي فکر میکنه. اون انگشتر الماسش در آورد و گذاشت تو دست پیتر.
اون گفت: “درباره اینکه چطور میخوای ازش تقاضا کنی، فکر کن پیتر. کاری کن که خیلی مخصوص باشه.”
پیتر لبخند زد. در این باره زیاد فکر کرده بود. اون دقیقاً میدونست چی میخواد بگه. تمام چیزی که نیاز داشت یه شغل بود. روزنامه باگل دنبال یه عکاس ميگشت. اون تنها فردی بود که عکسهای مرد عنکبوتی رو گرفته بود. اون میخواست بدونه: “اونا شغل رو بهش میدن.”
تو اتاق مخفی، تو خونه هری آزبورن، هری پشت دیوار شیشهای ایستاد. گاز مخصوص شروع کرد هوای اطراف اونو پوشوند. هری گاز رو از طریق دهن و دماغش کشید داخل. بعد اون در شیشهای رو باز کرد و رفت بیرون. اون حس میکرد آدمجدیدی شده. اون قوی، سریع و قدرتمندتر شده بود. اون ديو جدید شده بود.
اون با خودش فکر کرد: “حالا میتونم به مرد عنکبوتی حمله کنم. میتونم تقاص مرگ پدرم رو بگیرم. پدرم بهم افتخار میکنه!”
پیتر با استرس منتظر بود تا با رئیس روزنامه باگل، جوناح جیمسون، یا جيجي، همونطور که همه صداش میکردن صحبت کنه. اون صدای داد و فریادش رو که از توی دفترش میومد رو میشنید. اون این روزها، اغلب اوقات عصبانی بود برای اینکه فروش خوب نبود. مردم به اندازه کافی روزنامهاش رو نمیخریدن. این روزها جرم و یا داستان جالبي تو شهر نیویورک نبود. و همه اینها تقصیر مرد عنکبوتی بود.
درست همون موقع، عکاس دیگهای؛ ادي بروك رفت تو دفتر جيجي. يهو پيتر متوجه شد كه شاید ادي بروك هم شغل تمام وقت رو میخواد. پیتر شنید كه ادي تقاضای پول بیشتری کرد. جیجی از اين متنفر بود که دربارهي پول حرف بزنه. وقتی که اخر سر نوبت پیتر شد که با جیجی حرف بزنه، اون دیوونه شد.
اون داد زد: “تو تنها عکاس شهر نیستی”
پیتر با عجله رفت بیرون از دفتر جيجي. پيتر با خودش فکر کرد: “من بعدها باید يه بار دیگه امتحان کنم.”
پیتر داشت تو خیابونها موتورش رو میروند. یهو، یه چیزی خورد بهش. دیو بود. اونها هر دو پرت شدن تو آسمون، روی عصاي آسمونی دیو. پیتر با خودش فکر کرد: “ولی اين نمیتونه دیو باشه. اون میدونست که دیو سبز مرده.”
ديو جدید محکم پیتر رو گرفت. اون سر پیتر رو کشید عقب تا گلوش رو بهش نشون بده. از زره دیو جدید چاقوهایی به بیرون پرت میشدن.
ديو با خودش فکر کرد: “حالا میتونم انتقامم رو بگیرم.”
پیتر از ديو کناره گرفت و به سمت ديو تار پرت كرد. ديو جدید تارها رو بريد ولی پیتر تونست به کناره یه ساختمون بگیره. اون پایین رو نگاه کرد و دیو جدید رو روي عصاي آسموني دید. ديو جدید ماسکش رو در آورد. پیتر نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه.
پیتر با تعجب گفت: “هری”
هری جواب داد: “بله، پیتر. تو میدونستی قراره این اتفاق بیفته!”
پيتر فرياد كشيد: “من پدرت رو نکشتم.”
هري در حالی که یه بمب به سمت پيتر پرت میکرد، داد زد: “خفه شو.” بوم! پیتر سريع از سر راه پرید کنار. بعد مثل عنکبوت از روي يه ساختمون به ساختمون دیگه رفت. پشت سرش رو نگاه کرد؛ ديو جدید داشت نزدیک میشد. اون یه ردیف از تار بین دو ساختمان پرت کرد. هري با سرعت هر چه تمام خورد به تارها. اون با جيغ از روی عصای آسمونی افتاد تو خیابون پایین.
هری به شدت زخمی شده بود و پیتر با عجله رفت کنارش. اون هري رو بلند کرد و تو بغلش برد بیمارستان.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Goblin returns
Flint Marko ran through the streets wearing his prison clothes. He knew the police were searching for him after his escape. He had to move quickly. He started to climb up the side of a building. Through a window, he saw a young girl asleep. He opened the window softly and climbed into her room. He took some letters from his pocket and put them very carefully next to the girl. Flint wrote these letters to her when he was in prison. The girl was his daughter, Penny. But she hadn’t received them. His wife, Emma, had returned them all to him.
Silently, Flint went into his old bedroom and changed his clothes. He felt hungry and found some bread in the kitchen. A moment later Emma appeared. ‘Get out of here, ‘ she shouted. ‘You’re a bad man, Marko!’
They both knew that Penny was sick - very sick. Neither of them had enough money to pay her hospital bills. They didn’t have much money before Flint went to prison. They had even less now.
Suddenly, Penny appeared and looked at her father with big eyes. She gave him her locket. He looked down at the silver heart in his hand. Even though he did bad things, Penny still loved her father.
‘Get out,’ his wife shouted. ‘You’re as useless as a grain of sand.’
‘I’m not a bad person; I just had bad luck,’ he said. ‘I want to help you, Penny. That’s the truth.’
Then he turned and jumped out of the window.
There was a knock on Aunt May’s front door. She answered it and found Peter standing there. His eyes were shining and he had a big smile on his face.
‘I’m going to ask Mary Jane to marry me,’ he said.
Aunt May was excited and surprised - she wasn’t expecting this.
‘Let’s have a cup of tea,’ she said.
They sat down together in the kitchen. Aunt May remembered when Uncle Ben asked her to marry him. ‘We were both frightened and excited, and very young,’ she said.
‘And you said “yes”,’ said Peter; ‘Right?’
‘No,’ she said slowly. ‘I wasn’t ready. Love isn’t enough, Peter. There’s more to think about. You need a full-time job.’
Aunt May was right. If they wanted to start a family, he would need to earn more money. He could hardly pay for his room. A ring for Mary Jane was impossible.
Aunt May knew what Peter was thinking. She took off her diamond ring and put it in his hand.
Think about how you’re going to ask her, Peter, she said. ‘Make it special.’
Peter smiled. He had thought about that a lot. He knew just what he wanted to say. All he needed now was a better job. The Daily Bugle was looking for a full-time photographer. He was the only person who took photos of Spider-Man. ‘Will they give me the job,’ he wondered.
In a secret room in Harry Osborn’s house, Harry stood behind glass walls. A special gas started to fill the air around him. Harry breathed in the gas through his mouth and his nose. Then he opened the glass doors and stepped out. He felt like a new man. He was stronger, faster and more powerful. He became the New Goblin.
‘Now I’ll be able to attack Spider-Man,’ he thought. ‘I’ll get revenge for my father’s death. My father will be proud of me!’
Peter waited nervously to speak to Jonah Jameson, or JJ as everyone called him, the boss at the Daily Bugle. He could hear him shouting in his office. He was often angry these days because sales were bad. People weren’t buying enough copies of the newspaper. There weren’t many crimes or exciting stories in New York City these days. And it was all Spider-Man’s fault.
Just then another photographer, Eddie Brock, went into JJ’s office. Suddenly, Peter realised that Eddie probably wanted the full-time job, too. Peter heard Eddie ask for more money. JJ hated talking about money. When it was finally Peter’s turn to speak to JJ, he went crazy.
‘You’re not the only photographer in town,’ he shouted.
Peter hurried out of JJ’s office. ‘I’ll just have to try again later,’ he thought.
Peter was riding his motorbike through the streets. Suddenly, something crashed into him. It was the Goblin! They both shot high into the sky on the Goblin’s Sky-Stick . ‘But it can’t be the Goblin, ‘ thought Peter. He knew the Green Goblin was dead.
The New Goblin held onto Peter tightly. He pulled back Peter’s head to show his throat. Knives shot out from the New Goblin’s armour.
‘Now I will get my revenge,’ thought the Goblin.
Peter pulled away from the Goblin and fired a web at him. The New Goblin cut through the web but Peter managed to hold onto the side of a building. He looked down and saw the New Goblin on the Sky-Stick. The New Goblin pulled off his mask. Peter couldn’t believe what he saw.
‘Harry’ Peter said, amazed.
‘Yes, Peter,’ Harry replied. ‘You knew this was coming!’
‘I didn’t kill your father,’ Peter cried.
‘Shut up, ‘ Harry shouted as he fired a bomb at Peter. BOOM! Peter jumped quickly out of the way. Then he moved like a spider from building to building. He looked behind him; the New Goblin was getting closer. He fired a line of webbing between two buildings. Harry hit the webbing at full speed. He fell screaming from the Sky-Stick into the street below.
Harry was very badly hurt and Peter hurried to his side. He lifted Harry and carried him in his arms to hospital.